عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
گل من سبزه زاری کرد پیدا
زمانه نوبهاری کرد پیدا
در این موسم که از تأثیر نوروز
جهان نو روزگاری کرد پیدا
ز کوه ابر سنگ ژاله افتاد
زر گل را، عیاری کرد پیدا
شدم موی و فرو رفتم به رویش
همانم خارخاری کرد پیدا
نهانی خارخاری داشت آن شوخ
به حمدالله که باری کرد پیدا
ببین خسرو، اگر جانت به کار است
که جان را باز کاری کرد پیدا
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
چو بگشایی لب شکر شکن را
لبا لب در شکرگیری سخن را
لبت گوید دلیری کن به بوسی
مرا زهره نباشد، صد چو من را
به دل آتش زدی و می دمی دم
بخواهی سوخت جان ممتحن را
شدی در بوستان روزی به گل گشت
نمودی روی خوبان چمن را
دو دیده نیست نرگس را که بیند
از آن گه باز روی یاسمن را
دلی از سنگ نبود چون دل تو
بت سنگین یغما و ختن را
دل خسرو شکستی آه، گرمن
کنم آگاه شاه بت شکن را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
وقت گل است، نوش کن باده ی چون گلاب را
بلبل نغمه ساز کن بلبله ی شراب را
ساغر لاله هر زمان باد نشاط می دهد
بین که چه موسمی ست خوش، نقل و می و کباب را
مرغ چو در سرو شد، بال کشید در زمین
سبزه بساط سبز و تر از پی رقص آب را
نیست حیات شکرین کاخر شب شکرلبان
هر طرفی به بوی می تلخ کنند خواب را
چون به سؤال گویدم ساقی مست عاشقان
هان قدحی، چگونه ای؟ حاضرم این جواب را
چند ز عقل و دردسر باده بیار ساقیا
درد ترا و سر مر ا عقل شراب ناب را
گرد سفید برق را تا بنشاند از هوا
موج بلند می شود چشمه ی آفتاب را
نی غلطم که آفتاب اوج ازآن گرفت تا
بوسه زند به پیش شه حاشیه ی جناب را
خورد خدنگ او بسی خون ز دو دیده، پر نشد
سیر کجا کند مگس حوصله ی عقاب را
خانه ی خسرو از رخش هست صفا که هر زمان
از رخ فکر مدح تو دور کند نقاب را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
رسید باد صبا تازه کرد جان مرا
نهفته داد به من بوی دلستان مرا
بخفت نرگس و فریاد کم کن، ای بلبل
کنون که خواب گرفته است ناتوان مرا
صبا سواد چمن زا چو نسخه کرد بر آب
به گل نمود که بنگر خط روان مرا
مرا گذر به گلستان بس است، لیک چه سود
که سوی من گذری نیست گلستان مرا
گمان همی بردم کز فراق او بزیم
غم نهفته یقین می کند گمان مرا
نشان نماند ز نقشم، کجاست عارض او
که در کشد قلم این نقش بی نشان مرا
فغان من ز کجا بشنود به گوش آن شوخ
که خود نمی شنود گوش من فغان مرا
پرید جانب او مرغ روح و با من گفت
که من شدم، تو نگهدار آشیان مرا
خوش آن دمی که در آید سپیده دم ز درم
پر از ستاره و مه ساخت خانمان مرا
سرم برید و به دستم نهاد و راه نمود
که خیز و زو سر خود گیر و بخش جان مرا
نهاد بر لب من لب، نماند جای سخن
که مهر کرد به انگشتری دهان مرا
رو، ای صبا و بگو سرو رفته را، باز آی
به نوبهار بدل کن یکی خزان مرا
اسیر زلف ویم با خودم ببر، ای باد
وگرنه زاغ برد با تو استخوان مرا
ز رفتن تو به جان آمدم، نمی دانم
که رفتنت ز کجا خاست بهر جان مرا
دل شکسته خسرو به جانب تو شتافت
غریب نیست، نگهدار میهمان مرا
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
ساقیا، پیش آر جام با صفای خویش را
روی ما بین و به ما ده رونمای خویش را
کف چو گنبدها کند هر دم صلای نوش کو
تا زهر گنبد صدا یابی صلای خویش را
کبک رفتارا، یکی بخرام و پا بر لاله سای
بی حنا کن لعل پای لاله سای خویش را
دی شدی در باغ و گل از بهر گرد افشاندنت
کرد صد پر کاله دامان قبای خویش را
هر طرف بهر مبارک باد نوروز بهار
می فرستد گل به کف کرده صبای خویش را
کبک کهساری، برو ای لاله، بر هر تیغ کوه
گام چندان زد که پر خون کرد پای خویش را
یک دم امروز از چمن ما را به مجلس راه ده
تا ستانیم از تو جام با صفای خویش را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
بهار آمد و سبزه نو شد به جوها
عروسان بستان گشادند روها
گل کوزه بر شاخ می گوید اینک
که کوزه ز ما و ز مستان سبوها
چو گشت آبها شیشه گر گفت بلبل
قواریر من فضت قدروها
نگوید ز آزادگی هیچ سوسن
چو بلبل ز مستی کند گفت و گوها
ازین پس پیاله به کف خوبرویان
خرامنده بینی به لبهای جوها
به هر شاخ غنچه دهن باز کرده
ز خوبان فرو می خورد آرزوها
معطر ازان می کند گل چمن را
کش از نظم خسرو ذخیره ست بوها
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
ای عید دوم آمده روی چو نگارت
قربان شده زان عید چو من بنده هزارت
مه را چه ولایت که کشد لشکر انجم
چون تافته شد طره خورشید سوارت
آن روز ز پرگار بشد دایره ما
کامد به در از پرده خط دایره وارت
آموخته شد مردمک دیده چو طفلان
با خط خوش از تخته سیمین عذارت
در یک دگر آورد دو ابروی تو سرها
هشدار مگر از پی خونم شده یارت
نقشی ست کژ آن را که همی خوانیش ابرو
اندر سر آن نرگس پر مست خمارت
دی خنده زنان سوی چمن طوف نمودی
پیغام گل آورد مگر باد بهارت
نرگس همه تن گل شد و در چشم تو افتاد
تا روشنی دیده بیابد ز غبارت
لیکن چه کنم روی تو دیدن نتواند
چشمی که درو، نی بصرست و نه بصارت
خانه مکن، ای دوست، درین جا گه پر نم
کس بر گذر سیل نکرده ست عمارت
با آنکه به عمری بچشد خسرو بیدل
یارب که چه شیرینست لب نوش و کنارت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
ز من نازک میانی دور مانده ست
دلی رفته ست و جانی دور مانده ست
بگویید از زبان من که آن جا
دلی از بی زبانی دل مانده ست
پر از خون است جوی دیده من
که از سرو روانی دور مانده ست
هلاک جان من آن پیر داند
که روزی از جوانی دور مانده ست
خراشیده بود آواز مرغی
که او از گلستانی دور مانده ست
غم و درد غریبی از کسی پرس
که او از خان و مانی دور مانده ست
گواهی می ده، ای شب، زاریم را
که از من بدگمانی دور مانده ست
شبی یادش دهی از خسرو، ای باد
کزین در پاسبانی دور مانده ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
گل امشب آخر شب مست برخاست
به جام لاله گون مجلس بیاراست
نشسته سبزه زین سو، پای در بند
ستاده سرو ازان سو جانب راست
صبا می رفت و نرگس از غنودن
به هر سویی همی افتاد و می خاست
من اندر باغ بودم خفته با یار
بنامیزد چو ماهی بی کم و کاست
چو رفتن خواست از پهلوی خسرو
بر آمد از دلم فریاد بی خواست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
بیا ساقی که ایام بهار است
سمن مست است و نرگس در خمار است
مرو مرطوب که ایام نشاط است
بده ساقی تو جامی کش بهار است
سواد بوستان از خط سبزه
چو روی نو خطان گلعذار است
بساط سبزه زان می گسترد باد
که شاه شاخ را هنگام بار است
به پای سرو بین کز لاله و گل
چو دست خوبرویان پر نگار است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
روز نوروزست و ساقی جام صهبا برگرفت
هر کسی با شاهد و می راه صحرا بر گرفت
گرد ره بر چشم خود نرگس که دردش هم نکرد
خوبرویی را که پا بهر تماشا برگرفت
سرو با خوبان خرامش کرد و نی می خواست، لیک
پا نکردش پا اگر چه بیشتر پا برگرفت
هست صحرا چون کف دست و بر او لاله چو جام
خوش کف دستی که چندین جام صهبا برگرفت
نرگس اندر پیش گل، گر جام می بر سر کشید
باغبانش مست و لایعقل از آنجا برگرفت
لاله را سودای خامی بود، با صد شربت ابر
از دماغ لاله نتوانست سودا بر گرفت
در چمن رفتم که نرگس چینم از پهلوی گل
چشم نتوانستم از روهای زیبا برگرفت
کار با دیوانگی افتاد خسرو را، از آنک
سر ز می خوردن نخواهد ساقی ما برگرفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
برگ ریز آمد و برگ گل و گلزار برفت
سرخ رویی رخ لاله و گلنار برفت
سرو بشکفت و چمن سبز شد و نرگس خفت
گو، برو، از بر من این همه، چون یار برفت
نزد من باد خزان دوش غبار آلوده
آمد و گفت که سرو تو ز گلزار برفت
خواستم تا بروم در طلب رفته خویش
یادم آمد رخ او، پای من از کار برفت
در دوید اشک چو باز آمدن خویش ندید
دل بینداخت هم اندر ره و خونبار رفت
خون دل گر چه که بسیار برفت، اندک ماند
صبر هر چند که بود اندک، بسیار برفت
باد خاری ز ره گلرخ من می آورد
جانم آویخت دران خار و گرفتار برفت
هر چه از عقل فزون شد همه عمرم جو جو
اندر این غارت غم، جمله به یک بار برفت
گله کرد آن بت شیرین ز بر خسرو جست
خله کرد آن گل نسرین زبر خار برفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
ساقیا، باده ده امروز که جانان اینجاست
سر گلزار نداریم که بستان اینجاست
دگرم نقل و شرابی نبود، گو کم باش
گریه تلخ و شکر خنده پنهان اینجاست
ناله چندین مکن، ای فاخته، کامشب در باغ
با گلی ساز که آن سرو خرامان اینجاست
هم ز در باز رو، ای باد و نسیم گل را
باز بر باز که آن غنچه خندان اینجاست
یار در سینه و من در سکرات اجلم
دست در سینه من سای و ببین جان اینجاست
خواه، ای جان، برو و خواه همی باش که من
مردنی نیستم امروز که جانان اینجاست
ای مگس، چند به گرد لب آن مست پری
کنجهای دهنش بین شکرستان اینجاست
خنده ضایع مکن، ای کان نمک، در هر جای
پاره های جگر سوخته بریان اینجاست
سالها آن دل گم گشته که جستی، خسرو
هم همین جاش طلب، زلف پریشان اینجاست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
رنگی از حسن تو در روی گل است
وز لب لعلت خیالی در مل است
از خیال نرگس جادوی تو
در چمن ها چشم نرگس بر گل است
از نسیم صبح کی بیرون رود
بوی گل کاندر دماغ بلبل است
از کمند عنبرین گیسوی تو
ملتهب کی دل شود، گر دلدل است
رحم کن بر خسرو، ار بشنیده ای
کز فغانش عالمی در غلغل است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
سپیده دم که زمانه ز رخ نقاب انداخت
به زلف تیره شب نور صبح تاب انداخت
کلید زر شد و بگشاد آفتاب فلک
به دیده ها که شب تیره قفل خواب انداخت
سحر جواهر انجم یگان یگان دزدید
چو صبح پرده دریدش بر آفتاب انداخت
چگونه صبح بخندد که روی ابر سیاه
سفیده کرد و ز دیبا بر او نقاب انداخت
بدید از دل دیر سیا شب روشن
کمان چرخ همان تیر کز شهاب انداخت
به کنج روزن و در گذشت ماهتاب نهان
چو مهر خنجر کین سوی ماهتاب انداخت
به آخر آمده شب را به وقت صبح نفس
که تیغ خورد و ز خورشید خون ناب انداخت
برفت شب ز پی زنده داشتن خود را
به پرتو نظر شیخ کامیاب انداخت
فلک جنابا، بپذیر بنده خسرو را
چه خویش را به جناب فلک جناب انداخت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
بهار غالیه در دامن صبا سوده ست
به بوستان ز گل و لاله توده بر توده ست
ز ششرم بخشش ابر آفتاب رخ بنهفت
چنان که پیش کسی پیش روی بنموده ست
میان غنچه و گل هیچ کس نمی گنجد
مگر صبا که بسی در میانشان بوده ست
بیار باده پیمانه گران، که به عمر
کسی که باده نخورده ست، باد پیموده ست
بریز خون صراحی که این جهان صد خون
بریخته ست که دستش گهی نیالوده ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
رسید فصل گل و باد عنبر افشان است
نگارخانه جانان بهشت رضوان است
به سرو باغ که بیند کنون که در هر باغ
هزار سرو به هر گوشه ای خرامان است
کنون به سوی چمن بی بهشتیان نروم
که هر چه ذوق بهشت است روی خامان است
عجب که جام نمی افتد از کف نرگس
چنانکه او به غنودن فتان و خیزان است
حریف معنی گل را به جان خرد، هر چند
که سهل قیمت و کالای دهر ارزان است
به گوشه های چمن برگ گل چو نرمه گوش
درو ز قطره نگر تا چه در غلطان است
زخاره بودی دامان کوه از لاله
کنون ز اطلس لعلش نگر که دامان است
زمین به باغ ندید آفتاب از پی شاخ
نگر ز خانه که در سایه های بستان است
چنین که نرگس و گل چشم را به صحن چمن
همی نهند، مگر آستان سلطان است
شکفته باد گل دولت تو تا به ابد
گلی که بلبل او خسرو ثناخوان است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
دامن گل ز ابر پر گهر است
باغ را زیب و زینت دگر است
غنچه بر باد داد دل، چو گشاد
چشم بر گل که مو به روی فر است
به یکی جام کش رسید از دور
نرگس افتاده مست و بی خبر است
همه از سرو می برد بلبل
نیک یکبارگی بلند پر است
هر چه تسخیر کیف یحیی الارض
خواند بلبل به خط سبزه در است
گل ورق راست کرده از شبنم
مهره آن ورق همه گهر است
دوستان را کنون ز بهر نشاط
جانب باغ و بوستان گذر است
ورق گل اگر لطیف افتاد
خط سبزه ازان لطیف تر است
نرود سوی باغ خسرو، ازآنک
باغ او بزم شاه نامور است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
گلستان نسیم سحر یافته ست
صبا غنچه را خفته دریافته ست
چنان خواب دیده ست نرگس به خواب
که گویی که او جام زر یافته ست
خبر نیست مر بلبل مست را
که از مستیش گل خبر یافته ست
نسیم چون مشک در خاک ریخت
مگر بوی آن خوش پسر یافته ست
خیال قدت سر و گم کرده بود
ولی ناگهان نیشکر یافته ست
چه گویم که سنگین دلش هیچ وقت
ز سوز دل من اثر یافته ست
به پای خیالت فرو ریخت چشم
دری کان به خون جگر یافته ست
بسا شب که بیدار خسرو نشست
که شام غمش را سحر یافته ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
زمستان می رود، ایام گلها پیش می آید
ز باد صبح ما را بوی آن بدکیش می آید
صبا می جنبد و بازم پریشان می کند از سر
دل بدبخت اگر وقتی به حال خویش می آید
رسید ایام گل وان شوخ خواهد رفت در بستان
ازان روزی که می ترسیدم اینک پیش می آید
سر دیوانگی را مژده ده، ای سنگ بدنامی
که باز آن فتنه بهر عقل دوراندیش می آید
ازین خرمن نماند کاه و برگی، مگری، ای دیده
که بیش است آتشم هر چند باران بیش می آید
چه غم می داردت،بخرام خوش خوش، جان من، چندان
رها کن تا نمک بر سینه های ریش می آید
به جان زن تیر نه بر دیده تا این یک دم باقی
کنم نظاره ای تا از کدامین کیش می آید
مکن نازی که می خواهد برای تیر بارانت
دران حضرت کجا یاد دل درویش می آید؟
نیارد برد نام لب، به دزدی غمزه زن گه گه
که خسرو نه ز بهر نوش، بهر نیش می آید