عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱۲
سبکروان ز غم روزگار بیخبرند
چو دامن فلک از زخم خار بیخبرند
جهان به دیده روشندلان نمی آید
ستاره های فلک از غبار بیخبرند
جماعتی که نفس ناشمرده خرج کنند
ز خرده گیری روز شمار بیخبرند
درون پرده گروهی که باده می نوشند
ز پرده سوزی صبح خمار بیخبرند
جماعتی که به جمعیت جهان شادند
ز سنگ تفرقه روزگار بیخبرند
درین بساط چو آیینه سیه پردازان
ز نقش نیک وبد روزگار بیخبرند
فکنده اند گروهی که در جهان لنگر
ز خوش عنانی لیل ونهار بیخبرند
چه نعمتی است که این دیده های کوته بین
ز حسن عاقبت انتظار بیخبرند
ز روی تازه فصل بهار سوختگان
چو لاله از جگر داغدار بیخبرند
چو سرو مردم آزاده در جهان صائب
ز انقلاب خزان وبهار بیخبرند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱۴
مرا اگر چه کم از خاک راه می گیرند
ز من فروغ گهر مهر وماه می گیرند
بهوش باش که دیوانگان وادی عشق
غزال را به کمند نگاه می گیرند
مباش تند که نتوان ز آفتاب گرفت
تمنعی که ز رخسار ماه می گیرند
مدار دست ز دامان شب که غنچه دلان
گشایش از نفس صبحگاه می گیرند
مکن ز پاکی دامن به بیگناهان فخر
که که در دیار کرم بیگناه می گیرند
به مشت خار ضعیفان به چشم کم منگر
که سیل حادثه را پیش راه می گیرند
چگونه منکر عصیان شوی که اهل حساب
ز دست و پای تو اول گواه می گیرند
فغان ز پله انصاف این گرانجانان
که کوه درد مرا برگ کاه می گیرند
ز تاب آتش روی تو عافیت طلبان
به آفتاب قیامت پناه می گیرند
اگر چه گرمروان همچو برق در گذرند
ز نقش پای چراغی به راه می گیرند
ستمگران که به مظلوم می شوند طرف
ز غفلت آینه در پیش آه می گیرند
به قدر آنچه شوی پست سربلندشوی
عیار جاه عزیزان ز چاه می گیرند
شکستن دل ما را پری رخان صائب
کم از شکستن طرف کلاه می گیرند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱۵
سخنوران که درین بوستان نوا سازند
کباب یکدگر از شعله های آوازند
مبین به چشم حقارت شکسته بالان را
که در گرفتن عبرت هزار شهبازند
چگونه کاسه پرزهر مرگ را نوشند
جماعتی که بدآموز نعمت ونازند
شوندکامروا چون دعای دامن شب
جماعتی که مشکین خطان نظربازند
هلاک کنج لب وگوشه های آن چشمم
که دلپذیر تر از گوشه های شیرازند
ز رفتگان ره دشوار مرگ شد آسان
گذشتگان پل این سیل خانه پردازند
نمی رسند به معراج گفتگو صائب
جماعتی که به دعوی بلند پروازند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱۶
خوش آن گروه که تن راز عشق جان سازند
زمین خویش به تدبیر آسمان سازند
جماعتی که به تن از جهان جان سازند
به تخته پاره ای از بحر بیکران سازند
چه فارغند ز اندیشه شراب وکباب
جماعتی که به دلهای خونچکان سازند
زسایه روی زمین را به پرنیان گیرم
اگر همای مرا سیر از استخوان سازند
سبکروان نفسی بهر راه تازه کنند
اگر دو روز به این تیره خاکدان سازند
به زخم خار گروهی که برنمی آیند
همان به است که با یاد گلستان سازند
چوتیر راست روان زمانه را شرط است
که با کشاکش گردون چون کمان سازند
جماعتی که ز ساقی به جام صلح کنند
به یک حباب ز دریای بیکران سازند
غباردر دل هیچ آفریده نگذارم
اگر چوسیل مرا مطلق العنان سازند
بجاست تا رگ گردن ترا مثال هدف
ز هر طرف که رسد ناوکی نشان سازند
نمی کشند خجالت اگر تهیدستان
به ناله جرس از وصل کاروان سازند
بر آن گروه حرام است خامشی صائب
که کار خلق توانند از زبان سازند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱۹
چرا به خلدبرین از خدا شوی خرسند
به جوی شیر چو طفلان چرا شوی خرسند
ز ماه مصر به زندان چاه ساخته ای
اگر به هر دو جهان از خدا شوی خرسند
مباد همچو سکندر درین تماشاگاه
به آبگینه ز آب بقا شوی خرسند
سعادت ازلی بی حجاب می تابد
چرا به سایه بال هما شوی خرسند
بهشت نسیه خود نقد می توانی کرد
ز خلد اگر به مقام رضا شوی خرسند
ز هر شکست ترا شهپری دهند چوموج
اگر به حکم روان قضا شوی خرسند
به آشنایی بیگانگان برآمده ای
تو آن نه ای که به یک آشنا شوی خرسند
بلنددار نظر را مباد چون نرگس
ز چشم خود به همین پیش پا شوی خرسند
ز شش جهت در روزی ترا گشاده شود
اگرزعشق به درد وبلا شوی خرسند
به خواب ناز روی همچو چشم قربانی
اگر به خاطر بی مدعا شوی خرسند
علم شوی به طراوت چو نرگس بیمار
به درد خویش اگر از دوا شوی خرسند
ز فکر رزق پریشان نمی شوی صائب
اگر به پاره دل از غذاشوی خرسند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۲۰
ز خود برآمدگان رستگار می باشند
ز داروگیر جهان برکنار می باشند
ز دل غبار هوس دور کن که مهرویان
هلاک آینه بی غبار می باشند
چه فارغند ز یاد بهشت مردانی
که در مقام رضا پایدار می باشند
اگر دهند دو عالم به مطربی مستان
همان ز همت خودشرمسار می باشند
چه می شود به ته پای خود نگاه کنند
جماعتی که به مطلب سوار می باشند
ز معنی اند چه بی بهره طفل طبعانی
که محو خانه صورت نگار می باشند
ز سیل حادثه حرفی شنیده اند، آنها
که آرمیده درین روزگار می باشند
ز انقلاب ندارند اهل صورت بیم
چو آب آینه بر یک قرار می باشند
جماعتی که نیند از گداز خود غافل
چو شمع شب همه شب اشکبار می باشند
سبکروان که زتعجیل عمر آگاهند
گرهگشا چو نسیم بهار می باشند
چه ساده اند گروهی که با نظربازی
به فکر بوس وخیال کنار می باشند
بهشت روی زمینند خوبرویانی
که در جناغ فراموشکار می باشند
اگر به چرخ برآیند صاحبان نظر
همان چو نقش قدم خاکسار می باشند
چو تخم سوخته صائب ستاره سوختگان
خجل ز تربیت نوبهار می باشند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۲۱
در آن مقام که شاهی به هر گدا بخشند
چه دولتی است که ما را همان به ما بخشند
سعادت ازلی جو که در گذر باشد
سعادتی که ز بال و پر هما بخشند
فریب جود فرومایگان مخور زنهار
که می کنند تو را خرج تا عطا بخشند
هزار پیرهن گل به خار بخشند
چه می شود دل صدپاره ای به ما بخشند
مکن ز بخت شکایت که می شود خودبین
به پشت آینه چون رو اگر صفا بخشند
دهند اگر به تو دربسته خلد چندان نیست
که گوشه ای به تو از عالم رضا بخشند
اگر به تنگدلی همچو غنچه صبر کنی
تو را هم از گره خود گره گشا بخشند
فلک چو مهره مومین بود به فرمانش
به هر که قوت سرپنجه دعا بخشند
تن سفالی خود را بهم شکن صائب
که در عوض به تو جام جهان نما بخشند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۲۲
ترا ز عالم عبرت اگر نظر بخشند
ازان به است که صد گنج پرگهر بخشند
مکن سئوال اگر چون صدف ترا زین بحر
به هر گشودن لب دامن گهر بخشند
به ماه نولب نان بی شفق نداد فلک
تو کیستی که ترا نان بی جگر بخشند
به تنگنای فلک با شکستگی خوش باش
شکنجه ای است که دربیضه بال وپر بخشند
جماعتی به کمر همچو نی سزاوارند
که در شکستگی خویشتن شکر بخشند
سرمن وقدم آن سبکروان که چو گل
به دشمن سرخودبی دریغ زر بخشند
گره زنند به دامن چو مردمک قدمش
به هر که بال سیر چون نطر بخشند
به وادیی که کند خضر توشه از دل خویش
گمان مبرکه ترا توشه سفر بخشند
درین ریاض اگر مصرعی کنی موزون
چوسرواز گره دل ترا ثمر بخشند
ز موج بحر شکایت مکن که همچو حباب
به هر شکست ترا عالم دگر بخشند
شده است موج به بحر از شکستگی غالب
شکسته باش چوخواهی ترا ظفر بخشند
ز خشک مغزی این منعمان عجب دارم
که خون مرده خودرا به نیشتر بخشند
ز ابرزحمت دریا چه کم شود صائب
که قطره ای به من آتشین جگر بخشند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴۴
سپهر نیک وبد از یکدگر جدا نکند
تمیز گندم و جواز هم آسیا نکند
ز آه وناله افتادگان ملاحظه کن
که تیر مردم بی دست وپا خطا نکند
به لقمه دشمن خونخوار مهربان نشود
به استخوان سگ دیوانه اکتفا نکند
مرا به سیل سبکسیر رشک می آید
که تا محیط اقامت به هیچ جا نکند
ازان ز دیده وران سرفراز شد نرگس
که چشم دارد و ره قطع بی عصا نکند
ز آبروچه گهرها که در گره بندد
دهان بسته صدف گر به ابرو وا نکند
به هیچ بستر نرمی نمی نهم پهلو
که نی به ناخن من یاد بوریا نکند
چها نمی کشم از پاک طینتی صائب
خوش آن که آینه خویش را جلا نکند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴۶
خوشا کسی که به دامان خود قدم شکند
تمام دست شود خویش را بهم شکند
به شیشه خانه دلهای ما جه خواهد کرد
بتی که بال و پر طایر حرم شکند
مدار دست ز دامان آه روز مصاف
که قلب دشمن خونخوار این علم شکند
همیشه خنده کبک است در دهان کسی
که پای خویش به دامان کوه بهم شکند
نیم ز اهل شکایت ولیک می ترسم
که زور باده سبوی مرا بهم شکند
کمال مردی ومردانگی است خودشکنی
ببوس دست کسی را که این صنم شکند
مدار نامه توقع ازان شکسته دلی
که در نوشتن یک حرف صد قلم شکند
به خاکساری ما می برند شاهان رشک
که دیده است سفالی که جام جم شکند
شکست جوهر صاحبدلان نسازد کم
به پشت کار کند تیغ را چو دم شکند
کجاست سالک از خود گذشته ای صائب
که دامنی به میان در ره عدم شکند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵۱
نظر لباس پرستان به مال و جاه کنند
( . . . ) نمدکلاه کنند
به گرد کعبه بگردند بهر جامه نو
به روی آینه از بهر زر نگاه کنند
به پیش پای خوداز کجروی نمی بینند
به هر که راست نهد پای کج نگاه کنند
کلاه گوشه به خورشید وماه می شکنند
چو داغ لاله اگر صفحه ای سیاه کنند
فریب وعده این خشک طینتان نخوری
که تشنه ات ز سرچشمه روبه راه کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵۲
خوش آن کسان که به منت نظر جلا ندهند
غبار دیده خودرا به توتیا ندهند
عطا ومنع جهان را ز هم جدایی نیست
به هر که نعمت دادند اشتها ندهند
ز چشم شورشداز چشم خلق خضر نهان
به هیچ کس دم آبی به مدعا ندهند
زمین پاک طلب کن برای دانه خویش
که بخل به ز عطایی است کان بجا ندهند
چه فارغند ز دل واپسی عزیزانی
که دل به عشوه دنیای بیوفا ندهند
فغان که در طلب رزق این گرانجانان
ز حرص فرصت گشتن به آسیا ندهند
شوند عاقبت از خودسری بیابان مرگ
کسان که دست ارادت به رهنما ندهند
کناره گیر ز مردم که تا نگردد فرد
به خضر آب ز سرچشمه بقا ندهند
زمین به گاو جل خویش بسته تا مردم
به خودقرار اقامت درین سرا ندهند
مساز چهره خود زرد از طمع صائب
که برگ کاه خسیسان به کهربا ندهند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵۴
مکن ملاحظه ازآهم ای بهشت وجود
که عود مجمر آزادگان ندارد دود
تو از کدام خیابانی ای نهال بهشت
که در رکاب تو آمد قیامت موعود
مبین به چشم حقارت به هیچ خصم ضعیف
که پشه گرد برآورد از سر نمرود
درین دوهفته که مهمان این چمن بودم
ز شور ناله من چشم شبنمی نغنود
ز خاکساری بد باطنان فریب مخور
شود گزنده چو زنبور گشت خاک آلود
بلند نام به لاف گزاف نتوان شد
به بال کرکس نتوان به چرخ کرد صعود
به گوش هر که رسیده است ناله عشاق
نوای آهن سردست نغمه داود
به عود شعله برات مسلمی می داد
به زهدخشک اگر آب روی می افروزد
چو پسته زود سر خویش می دهد بر باد
کسی که رخنه لب را نمی کند مسدود
جواب آن غزل مولوی است این صائب
که در هوای وی است آفتاب چرخ کبود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵۵
خطی که گرد رخ او ز مشک ناب بود
یکی ز حلقه بگوشانش آفتاب بود
به خواب نازندیده است دولت بیدار
گشایشی که در آن چشم نیمخواب بود
چنین که سنگدل افتاده کوه تمکینت
عجب که ناله عشاق را جواب بود
شراب تلخ ز شیرین بود گواراتر
ز لطف بیش مرا چشم برعتاب بود
ز علم رسم دل خویش ساده که کتاب
به چشم زنده دلان پرده های خواب بود
ز روشنایی دل ظلمت است قسمت نفس
سیاه روزی خفاش از آفتاب بود
فریب جلوه دنیا مخور ز بی بصری
که غول تشنه لبان موجه سراب بود
به سعی خویش بودغره از سیاه دلی
اگر چه بال و پرسایه ز آفتاب بود
شمرده نه قدم خویش تا رسی به مراد
که دوری ره نزدیک از شتاب بود
ز روشنایی دل خواب شد به چشمم تلخ
نمک به دیده روزن ز ماهتاب بود
ز برگ عیش دگرها شوند اگر خوشوقت
حضور صائب از اندیشه صواب بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵۷
ترا اگر به نیاز احتیاج خواهد بود
نیازمندی ما را رواج خواهد بود
به دردمندی من عاشقی نخواهی یافت
ترا به عاشق اگر احتیاج خواهد بود
لب عقیق تو گراین چنین شود شاداب
هزارتشنه جگر را علاج خواهد بود
کلاه گوشه عجزی که بشکنی اینجا
چوسربرآوردی از خاک تاج خواهد بود
اگر به آب تو آمیخته است منت خشک
به کام تشنه لبان چون زجاج خواهد بود
شدم خراب که ایمن شوم ندانستم
که گنج بهر خراج احتیاج خواهد بود
درین جهان چو ندارد رواج این زر قلب
در آن جهان چه سخن را رواج خواهد بود
ز رنگ وبوی جهان صاف کن چو شبنم دل
که سنگ راه تواین امتزاج خواهد بود
ز زال دهر چومردان کناره کن صائب
اگر به حور ترا ازدواج خواهدبود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶۰
عرق به پاکی گوهر کجا چو باده بود
حرامزاده کجا چون حلالزاده بود
حضور دل نشود با گشاده رویی جمع
که شاهراه حوادث در گشاده بود
شود به عالم صورت روان هر که اسیر
چو آب آینه پیوسته ایستاده بود
کف گشاده محال است زیر دست شود
که گل به شاخ سوارست اگر پیاده بود
چنان که خانه ز گلجام می شود روشن
صفای خانه دلها ز جام باده بود
حضور اگر طلبی بی اراده شو صائب
که آرمیده بود هرکه بی اراده بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶۳
اسیر جبه ودستار چند خواهی بود
به هیچ وپوچ گرفتار چند خواهی بود
ز آفتاب گذشتند گرم رفتاران
چوسایه در ته دیوار چند خواهی بود
رسید بر سر دیوار آفتاب حیات
خراب ساغر سرشار چند خواهی بود
درین محیط که موج صیقل دگرست
نهفته در ته زنگار چند خواهی بود
بود ز مایه خودخرج خودفروشان را
سپند گرمی بازار چند خواهی بود
ملایمت به خسیسان ثمر نمی دارد
به خاک شوره گهربار چند خواهی بود
بشو ز چهره جان گردخواب غفلت را
نقاب دولت بیدار چند خواهی بود
درین بساط که بی پرده می خزند سخن
درون پرده چواسرار چند خواهی بود
زمین پاک طلب کن برای دانه خویش
مقیم عالم غدار چند خواهی بود
به گرد نقطه خال پریرخان صائب
سبک رکاب چوپرگار چند خواهی بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶۶
به گریه نقطه خال تو از نظر نرود
که داغ لاله به خونابه جگر نرود
ز چاه خوبی یوسف نمی شودخس پوش
به بند حسن گلوسوز از شکر نرود
چه سود دولت دنیا خسیس طبعان را
که حرص از آتش سوزان به تاج زر نرود
ز دل به باده روشن نمی رود غم عشق
به آفتاب کلف از رخ قمر نرود
تمام روی زمین بی نزاع وجنگ وجدل
ازان کس است که از حد خود بدر نرود
که می برد خبر کشتن مرا بیرون
ز محفلی که ز دلبستگی خبر نرود
به زیر برگ خزیده است میوه ام جایی
کز آفتاب رگ خامی از ثمر نرود
به خاص وعام بزرگانه می دهد پهلو
چرا به پای خم می کسی به سرنرود
تسلی دل صائب به وصل ممکن نیست
که تلخکامی بادام از شکر نرود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶۸
به تیغ از سر بی مغز آرزو نرود
که بوی باده به یک شستن از کدو نرود
به پیر میکده هر کس ارادتی دارد
به آستان خرابات بی وضو نرود
ز پنبه سر مینا به حلقم آب چکان
که بی شراب مرا آب در گلو نرود
همیشه منفعل از خوی خودبود بدخو
که زردی آتش سوزنده را زرو نرود
سراب تشنه لبان را کند بیابان مرگ
خوشا دلی که به دنبال آرزو نرود
به جوی خویشتن این آب برنمی گردد
بهوش باش که چهره آبرو نرود
ز وصل کم نشود خارخار درد طلب
که در محیط روانی ز آب جو نرود
کشیده دار ز سوداییان عشق زبان
به شانه پیچ وخم از زلف مشکبو نرود
منم که قسمتم از تیغ یار خمیازه است
و گرنه تشنه کسی از کنار جو نرود
نشاط فرش بود در حریم تنگدلان
ز هیچ غنچه نشکفته رنگ وبو نرود
ز سفلگان کهنسال چشم جود مدار
که چون سفال شود کهنه آب ازو نرود
نمی شوند خسیسان به مال زاهل کرم
به باده کوتهی دست از سبو نرود
چه شد که گرم سخن ساخته است عشق مرا
شکر ز خاطر طوطی به گفتگو نرود
شکر به شیر گراز مهر دایه آمیزد
بهانه از دل طفل بهانه جو نرود
چو موج صائب اگر پربرآورد غواص
نمی رسدبه گهر تا به خود فرو نرود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶۹
مباد اهل عمل بیخود از شراب شود
که از خرابی او عالمی خراب شود
نقاب اگر به رخ دلبران حجاب شود
رخ لطیف تو بی پرده از نقاب شود
همان ز تشنه لبی چون سهیل می سوزم
اگر عقیق لبش در دهانم آب شود
شده است حلقه خط سخت تنگ می ترسم
که باده لب او پای در رکاب شود
کند ز دود سیه مست هوشیاران را
دلی کز آتش رخسار او کباب شود
گلاب پیرهن آفتاب می گردد
درین ریاض چو شبنم دلی که آب شود
چگونه رنگ توانم به روی گلشن دید
مرا که بوی گل از وصل گل حجاب شود
ز آتش رخ ساقی که می جهد سالم
به محفلی که بط می در او کباب شود
زشعله بال سمندر خطر نمی دارد
ز باده حسن محال است بی حجاب شود
ز وعده های دروغ تو شوق من افزود
که شور تشنه لبی بیش از سراب شود
اگر ز اهل دلی با شکستگی خوش باش
که مه تمام چو شد دور از آفتاب شود
چنین که شد ز قساوت مرا جگر بی آب
عجب که دیده من تر ز آفتاب شود
حریف نخوت نو دولتان نمی گردید
حذر کنید ز خونی که مشک ناب شود
عیارمنت احسان چرخ اگر این است
ستاره سوختگی خال انتخاب شود
همیشه درد به عضو ضعیف می ریزد
که مرغ بیوه زنان قسمت عقاب شود
کند شماتت زاهد فرنگ عالم را
خدا نخواسته میخانه گر خراب شود
ز گریه اش جگر سنگ خون شود صائب
دلی که از نفس گرم من کباب شود