عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷۲
کسی که کشته آن تیغ آبدار شود
اگر چه قطره بود بحر بیکنار شود
محیط حسن ز خط عنبرین کنار شود
عقیق لب ز خط سبز نامدار شود
اگر به صید زبون تیغ او کند اقبال
ز خون صید حرم کعبه لاله زار شود
ز رام گشتن آهو به صحبت لیلی
به آن رسیده که مجنون امیدوار شود
کسی که در جگرش هست خار خارگلی
غمش ز ناله بلبل یکی هزار شود
هنوز خط ترا ابتدای نشو ونماست
کجاست جوهر حسن تو آشکار شود
ز بخت تیره ندارد گریز اهل سخن
سیاه روز عقیقی که نامدار شود
به نوشخند حلاوت مکن دهن شیرین
که باده تلخ چو گردید خوشگوار شود
یکی هزار شد از قمریان رعونت سرو
الف چو نقطه بیابد یکی هزار شود
مرا شد از کلف ماه روشن این معنی
که دل، سیاه ز تشریف مستعار شود
درین بساط کسی مایه دار می گردد
که نقد زندگیش خرج انتظار شود
مسیح برفلک از راه خاکساری رفت
پیاده هر که شد اینجا فلک سوار شود
چو بیجگر کند از تیغ زهر داده حذر
اگر به خضر طلبکار او دچار شود
به آن گرم درین بوته آب کن دل را
که گل گلاب چو گردید پایدار شود
دلی که از نفس گرم آب شد صائب
اگر به خاک چکد در شاهوار شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷۳
دل فسرده ز داغ آتشین عذار شود
که سنگ دیده ور از خرده شرارشود
اگر ز اهل دلی با شکستگی خوش باش
که دل شکسته چو گردد یکی هزار شود
چه غم ز سختی ایام پاک گوهر را
که لعل در جگر سنگ آبدار شود
به جای گرد قیامت ز خاک برخیزد
به این روش اگر آن فتنه جو سوار شود
فروغ روی تو از صد نقاب می گردد
مگر عذار ترا شرم پرده شود
ز اتفاق شود دشمن ضعیف قوی
که مور در نظر از اجتماع مار شود
نمی توان به سخن زود شد علم صائب
که از هزار یکی بر سخن سوار شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷۴
اگر کسی متوسل به چاره ساز شود
هم از طبیب و هم از چاره بی نیاز شود
هلال سعی کند در کمال خود غافل
که چون تمام شود بوته گداز شود
دهن به ابر گهربار باز کن که صدف
به لب گشودنی از بحر بی نیاز شود
شمار آه به مقدار عقده های دل است
به قدر دانه زبان خوشه را دراز شود
مرا دلی است ز صبح وصال روشنتر
چگونه سینه من پرده پوش راز شود
کشیده دار عنان سخن که همچون شمع
زبان دراز چو گردید خرج گاز شود
به طوف کعبه رود بت در آستین صائب
کسی که با خودی خویش در نماز شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷۶
غبار معصیت از عفو پایمال شود
چو سیل واصل دریا شود زلال شود
درین بساط که نعمت ز هم نمی گسلد
ادای شکر کسی می کندکه لال شود
چو شمع خودسرخودمی خورم ز غیرت عشق
چرا به گردن او خون من وبال شود
دلی چو نافه پر از خون گرم می باید
کجا به خرقه پشمین کس اهل حال شود
مباش غره به خوبی که دور چون برگشت
به یک دوهفته مه چارده هلال شود
سبکروان به فتادن ز پای ننشینند
شکست شهپر موج شکسته بال شود
جدا ازان لب میگون اگر شراب خورم
حباب در قدحم عقده ملال شود
غبار خاطرآن تیغ می شود صائب
اگر چوآب گهرخون من زلال شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷۷
گرسنه چشم کجا سیر از نوال شود
که بر حریص لب نان لب سؤال شود
به خار و خس نتوان سیر کرد آتش را
که حرص خواجه یکی صد ز جمع مال شود
ز خون صید حرم رنگ تیغ او نگرفت
کجا به گردن او خون من وبال شود
مریز آب رخ خود که در کنار محیط
صدف ز بی گهریها کف سؤال شود
نرفت زنگ ملال از دلم به باده ناب
ز آب سبزه محال است پایمال شود
امیدها به خطش داشتم ندانستم
که روز من شب ازان عنبرین هلال شود
غرور حسن ز خط بیش شد که دارد یاد
که حاکم از رقم عزل مستمال شود
کسی که خیمه برون زد ز خویش چون مجنون
سیاه خیمه اش از دیده غزال شود
تأمل آینه فکر را کند روشن
که آب صائب از استادگی زلال شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷۸
سخن بجا چو بود رتبه اش زیاده شود
کز اعتبار فتد چون نگین پیاده شود
ز گریه بستگی کار دل زیاده شود
که تر چو شد گره سخت بدگشاده شود
کنند پردهنش را ز گوهر شهوار
دهان هر که بجا چون صدف گشاده شود
رسد ز باد مخالف سفینه اش به کنار
چو موج هر که درین بحر بی اراده شود
فروتنی است دلیل رسیدگان کمال
که چون سوار به منزل رسد پیاده شود
به جستجوی تو چون نی نبسته ام کمری
که گر به آتش سوزان روم گشاده شود
ز بندگی نکند عار نفسهای خسیس
که اعتبار سگان بیش از قلاده شود
کند تحمل بسیار مرد را بی وقر
کمان چو تن به کشیدن دهد کباده شود
به صبح جای نفس زود تنگ خواهد شد
به قدر تنگی اگر دل مرا گشاده شود
به نقش کم ز بساط زمانه قانع باش
که نقش بیش چو شد چشم بد زیاده شود
به جوی رفته دگر بار آب می آید
که خاک باده پرستان سبوی باده شود
شکسته دل مشو از سخت رویی ایام
که مومیایی از صلب سنگ زاده شود
به فکر عقده ما هیچ کس چو نی نفتاد
مگر به ناخن برق این گره گشاده شود
ز آب تلخ شود بیش تشنگی صائب
ز باده رغبت میخوارگان زیاده شود
چه حاجت است دعا دل چو بی اراده شود
کف نیاز بود هر زمین که ساده شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۸۱
به چشم شوخ رگ خواب تازیانه شود
که خاروخس چوبه آتش رسد زبانه شود
بهار رنگ خزان برکند در آخر حسن
به تیغ غمزه خط سبز موریانه شود
به نیکوان سر طومار شکوه باز مکن
که خواب حسن گرانسنگ ازین فسانه شود
به بلبلی که حیاتش ز بوی گل باشد
قفس چگونه گوارا ز آب ودانه شود
ز باده نرم نشد لعل او که هیهات است
کز آب آتش یاقوت بی زبانه شود
چنین که گل شده از برگ گوش سرتاپا
چگونه بلبل ماسیر از ترانه شود
مریز اشک به تحصیل رزف چون طفلان
که در گلو چوگره گشت گریه دانه شود
به هیچ جا نرسد هرکه همتش پست است
پرشکسته خس وخار آشیانه شود
شود ز وسعت مشرب بهشت خارستان
که جوش خلق به عارف شرابخانه شود
گناه کجروی توست ناامیدی تو
که تیر راست خطا کمتر از نشانه شود
چنان که غنچه شود نیمشب شکفته به باغ
شکفته بیش دل از باده شبانه شود
دهد به راهروان بال وپر سبکباری
پیاده پیشتر از کاروان روانه شود
نشست از دل من گریه گرد کلفت را
کجا ز موج زدن بحر بیکرانه شود
ز بردباری من سرکشی شود پامال
ز خاکساری من صدر آستانه شود
گشاده رویی گل عندلیب را صائب
درین شکفته چمن باعث ترانه شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۸۲
اسیر عشق تو دلتنگ از الم نشود
حجاب خنده این کبک کوه غم نشود
کجا به درهم ودینار می شود معمور
به درد وداغ تو هر دل که محتشم نشود
ز حرف مردم عالم کشیده دار انگشت
که زود عمر تو کوتاه چون قلم نشود
کراست زهره تواند به گرد ما گردید
اگر کبوتر ما دور از حرم نشود
به زیر بار ستم روزگار خم سازد
ز بار طاعت حق قامتی که خم نشود
به سنگ کم نکند التفات مرد تمام
خداپرست مقید به یک صنم نشود
که رو نهاد به هستی که از پشیمانی
نفس گسسته به معموره عدم نشود
ز انقلاب توان برد جان به همواری
که آب آینه هرگز زیاد وکم نشود
شود ز گردگنه پاک سینه ای صائب
که غافل از نفس پاک صبحدم نشود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۸۵
سواد شب دل شب زنده دار می خواهد
زمین سوخته تخم شرار می خواهد
مگر به داغ عزیزان نسوخته است دلش
کسی که زندگی پایدار می خواهد
به دست نفس مده اختیار دل زنهار
که زنگی آینه خویش تار می خواهد
نیام دعوی شمشیر را کند کوتاه
زبان درازی منصور دار می خواهد
همان به است که قانع شود به دل خوردن
کسی که نعمت بی انتظار می خواهد
بجاست رفعت نام آوران پاک گهر
که هر که هست نگین را سوار می خواهد
چو غنچه مشت گریبان جمع کرده من
توجهی ز نسیم بهار می خواهد
به داغ ساخته نتوان فریب عاشق داد
که صیرفی زر کامل عیار می خواهد
ز من به آب شدن دست هم نخواهد شست
چنین که توبه مرا شرمسار می خواهد
ز چله مطلب کوته نظر بصیرت نیست
که دام چشم برای شکار می خواهد
کسی که می طلبدعقل ازین سبک مغزان
ز سرومیوه واز بید بار می خواهد
به بوی گل ز گلستان کجا شودقانع
کسی که خرمن گل در کنار می خواهد
نظر سیاه به این خاکدان مکن صائب
که حسن آینه بی غبار می خواهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۸۶
به درد هر که برآید دوا نمی خواهد
اگر ز پای درآید عصا نمی خواهد
همیشه در دل تنگم شکستگان فرشند
زمین مسجد من بوریا نمی خواهد
برآر تیغ وبکش این سیه درونان را
که خون لاله کسی از صبا نمی خواهد
مرو ز مصلحت خاک راه او بیرون
زیان چشم کسی توتیا نمی خواهد
گذاشتم به خدا کار خویش را صائب
سفینه ام مدد از ناخدا نمی خواهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۸۸
ز آفتاب اگر خلق چشم آب دهد
ز عارض تو نظر آب آفتاب دهد
مدار شرم توقع ازان حیانا ترس
که بوسه برلب پیمانه بی حجاب دهد
ز دیدن در ودیوار مانعند مرا
که ره مرا به پریخانه نقاب دهد
امید هست که شیرازه گهر گردد
فلک به رشته جانی که پیچ و تاب دهد
نمی رود پی دنیای پوچ صاحبدل
فریب خضر کجا موجه سراب دهد
رسد به چشمه حیوان ز ترک خودبینی
سکندر آینه خود اگر به آب دهد
چنین که ناله من از قبول نومیدست
عجب که کوه صدای مرا جواب دهد
کسی به کعبه مقصد رسد که در هر گام
به خار از آبله پای خویش آب دهد
خوش است جودوکرم در لباس شرم که بحر
به خاک فیض خود از پرده سحاب دهد
ازان چو کوزه سربسته ام خموش که خم
به هر که لب نگشاید شراب ناب دهد
کفن ز جامه احرام می کند صائب
کسی که وقت سحرگاه تن به خواب دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹۰
ستم به عهد تو از چرخ کس نشان ندهد
که چشم شوخ تو فرصت به آسمان ندهد
حریف توسن سرکش نمی توان گردید
همان به است هوس را کسی عنان ندهد
فریب عجز ز قد دوتای چرخ مخور
که بی کمین به کسی پشت چون کمان ندهد
فلک به شکرگزاران نمی کند اقبال
خسیس راه فضولی به مهمانها ندهد
به گفتگوی ملایم فریب خصم مخور
که دوربین به زبان مار را امان ندهد
مکن توقع مغز از سپهر سفله نهاد
که یک شکم به هماسیر استخوان ندهد
ز کجروی تو مقید به رهبری ورنه
به تیر راست هدف را کسی نشان ندهد
فراغبال ز مرغان آن چمن مطلب
که جوش لاله وگل راه باغبان ندهد
زیاده است ز دخل بهار خرج خزان
خوش آن که دل به تماشای بوستان ندهد
درین ریاض محال است سرخ رو گردد
چو گل کسی که سر خود به دوستان ندهد
دل درست نگردد شکار طول امل
گهر نسفته عنان را به ریسمان ندهد
چه حاجت است معرف فلک سواران را
که مهر را به سر انگشت کس نشان ندهد
چوخضر سبز شود هرکجا گذارد پای
کسی که آب رخ فقر را به نان ندهد
خوشم به وقت خوش از نعمت جهان صائب
بهشت را کسی از دست رایگان ندهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹۹
چنان که گل به سر شاخسار می آید
به پای خود سر عاشق به دار می آید
مرا توقع احسان ز کارفرما نیست
که مزد کار من از ذوق کار می آید
غرض تهیه آغوش خاکساریهاست
ز بحر موجه اگر بر کنار می آید
به کار هر که درین نشأه سایه اندازی
در آفتاب قیامت به کار می آید
به آتش جگر آفتاب آب زدن
ازان عقیق لب آبدار می آید
کنون که سوخته ای در جهان امکان نیست
ز سنگ بیهده بیرون شرار می آید
حقوق خدمت ما گرچه بی شمار بود
نظر به لطف تو کی در شمار می آید
جز این که از ته دل در دعا برآرم دست
دگر ز دست و دل من چه کار می آید
به آفتاب جهانتاب می رسد صائب
چو صبح هر که به دنیا دوبار می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰۷
برون ز کیسه ممسک درم نمی آید
ز دست بسته سخا وکرم نمی آید
نه هرکجا که سیاهی است آب حیوان هست
ز دود ریزش ابر کرم نمی آید
بکوش وهمت مردانه ای به دست آور
که قطع وادی عشق از قدم نمی آید
ز آه دل نشود نرم سخت رویان را
به چشم آینه از دود نم نمی آید
به یک دم آنچه دو لب می کند به اهل جدل
به صد مصاف ز تیغ دودم نمی آید
چنان دوانده کجی ریشه در دل عالم
که حرف راست برون از قلم نمی آید
امید فتح به اقبال راستان بسته است
به جنگ هیچ سپه بی علم نمی آید
دهان هر که بدآموز شد به حرف سؤال
جراحتی است که هرگز بهم نمی آید
نشان ونامی اگر هست صائب از احسان
چرا به ملک وجود از عدم نمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۱۳
مدام چشم تو مست شراب می باید
همیشه خانه ظالم خراب می باید
ازین قلمرو ظلمت گذشتن آسان نیست
دلی به روشنی آفتاب می باید
به خون خویش دل داغدار من تشنه است
کباب سوخته را این شراب می باید
کدام گنج گهر نیست در خرابه دل
درین خرابه همین ماهتاب می باید
لباس عاریتی دور کن که دریا را
کمر ز موج وکلاه از حباب می باید
علاج مرده دلان جسم را گداختن است
زمین سوخته را این سحاب می باید
کم است مستی غفلت ترا که چون طفلان
فسانه ای دگراز بهر خواب می باید
به شیشه نقل کنی تا ازین سفالین خم
هزار جوش ترا چون شراب می باید
ز تازیانه موج است آب زیروزبر
زبان خموش به بزم شراب می باید
چو زلف تا بهم آری دو مصرع موزون
هزار حلقه ترا پیچ وتاب می باید
گدایی در دل می کنی اگر صائب
دل شکسته وچشم پر آب می باید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۱۴
اسیر بند قضا رو گشاده می باید
به تیغ گردن تسلیم داده می باید
ز پاس عزت روشندلان مشو غافل
که سرو بر لب آب ایستاده می باید
مگیر تنگ به مردم که اهل دولت را
دل گشاده ودست گشاده می باید
عنان نفس ز کف دادن از بصیرت نیست
سگ درنده اسیر قلاده می باید
به قدر آنچه بود برگ نخل بیش از بار
زبان شکر ز نعمت زیاده می باید
کمند جاذبه از شش جهت عنان تاب است
به راه کعبه مقصد چه جاده می باید
سؤال را گره جبهه قفل لب گردد
در سرای کریمان گشاده می باید
ترا چو مور ازان حرص دربدر دارد
که لقمه از دهن خود زیاده می باید
مدار دست ز دامان جام می صائب
اگر ترا دل ودست گشاده می باید
به بحر صائب اگر آشنایی ات هوس است
نخست شستن دست از اراده می باید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲۴
رسید جان به لبم تا به لب شراب رسید
گسیخت ریشه این نخل تا به آب رسید
به دوستان هوایی مبند دل زنهار
که چشم بد به شراب من از حباب رسید
ز نارسایی بخت سیاه در عجبم
که چون ز کوه صدای مرا جواب رسید
گشود دفتر انصاف خط مهیا شو
که بیحساب ترا نوبت حساب رسید
نکرده است زیان هیچ کس ز سربازی
ز گل برید چو شبنم به آفتاب رسید
ز پیچ وتاب محبت مپیچ سر زنهار
که دست رشته به گوهر ز پیچ وتاب رسید
به داغ تشنه لبی صبر کن که در محشر
توان به چشمه کوثر ازین سراب رسید
ز باج وخرج مسلم شدن تلافی کرد
ز سیل هرچه به این کشور خراب رسید
همین ز خاک فرج کامران نشد صائب
که فیض هم به ظهوری ازین جناب رسید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲۸
خط عذارتو خورشید رابه دام کشید
ز هاله حلقه به گوش مه تمام کشید
مشو به سرکشی از خصم زیردست ایمن
که نرم نرم خط از حسن انتقام کشید
امید هست ترا بی سخن رحیم کند
همان که سرمه خاموشیم به کام کشید
مکن ستم به ضعیفان که رشته بی جان
ز مغز گوهر جان سخت انتقام کشید
همان به دامن شبها امید من باقی است
اگر چه صبح عذارش ز خط به شام کشید
اشاره ای است کز این حلقه پا برون مگذار
خطی که ساقی دوران به دور جام کشید
اگر چه از رم آهوست بیش وحشت من
مرا به گردش چشمی توان به دام کشید
چه رحم بر دل پرخون اهل عشق کند
که زلف دل سیهش مشک را به خام کشید
من از کجا وخرابات وپای خم صائب
مرا توجه ساقی به این مقام کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲۹
توان به صبر سر سرکشان به دام کشید
که نرم نرم خط از حسن انتقام کشید
ز کلک صنع همان روز آفرین برخاست
که گرد لعل لبش خط مشکفام کشید
همان پر از گل خمیازه است آغوشش
اگر چه هاله به بر ماه را تمام کشید
مکن ز بخت سیه تلخ روی خود که نگین
سیاهرویی عالم برای نام کشید
کسی چودار درین انجمن سرافرازست
که کاسه از سر منصور کرد وجام کشید
ز انتقام حق ایمن نمود دشمن را
ز خصم هر که به زور خود انتقام کشید
ز فیض عالم بالا چه در توانی یافت
ترا که کسب هوا برکنار بام کشید
فریب زندگی تلخ داد دایه مرا
ز شکری که به طفلی مرا به کام کشید
به دیدنی نتوان کنه عشق را دریافت
به یک نفس نتوان بحر را تمام کشید
ازین مصاف سر آن کس برد که چون خورشید
هزار تیغ به یکبار از نیام کشید
ز پرتو نظر التفات مردان است
که گفتگوی تو صائب به این مقام کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۳۱
دمید صبح تجلی به جان شتاب کنید
ز سردسیر جهان رو به آفتاب کنید
درین محل که گشوده است صبح دفتر فیض
ستاره ای ز برای خود انتخاب کنید
کنون که زر به سپر بخش می کند خورشید
چه لازم است نظر را سیه به خواب کنید
هوای عالم بالا کنید چون شبنم
بس است چند اقامت درین خراب کنید
ز روی دل بفشانید گرد هستی را
نظر به شاهد مقصود بی حجاب کنید
مگر رسید به پابوس بحر چون سیلاب
به آه گرم دل سنگ خویش آب کنید
عمارت نفس پوچ را بقایی نیست
ز بحر چند جدا خانه چون حباب کنید
ز خون دیده خود می به ساغر اندازید
ز رنگ چهره خود سیر ماهتاب کنید
چراغ دولت بیدار را فروغی نیست
نظر به گوشه آن چشم نیمخواب کنید
ز شعر مولوی روم چون بپردازید
موحدان غزل صائب انتخاب کنید