عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۹
آنچه میآید ز وصفت این زمانم در دهن
بر مرید مرده خوانم، اندراندازد کفن
خود مرید من نمیرد، کاب حیوان خورده است
وان گهان از دست کی؟ از ساقیان ذوالمنن
ای نجات زندگان و ای حیات مردگان
از درونم بت تراشی، وز برونم بت شکن
ور براندازد ز رویت باد دولت پردهیی
از حیا گل آب گردد، نی چمن ماند، نه من
ور می لب بازگیری از گلستان ساعتی
از خمار و سرگرانی هر سمن گردد سه من
ور زمانی بیدلان را دم دهی و دل دهی
جان رهد از ننگ ما و ما رهیم از خویشتن
گر ندزدید از تو چیزی دل، چرا آویختهست؟
چاره نبود دزد را در عاقبت زآویختن
گر چنین آویختن حاصل شدی هر دزد را
از حریصی دزد گشتی جمله عالم، مرد و زن
اندرین آویختن کمتر کراماتی که هست
آب حیوان خوردن است و تا ابد باقی شدن
چاشنی سوز شمعت گر به عنقا برزدی
پر چو پروانه بدادی، سر نهادی در لگن
صورت صنع تو آمد ساعتی در بتکده
گه شمن بت میشد آن دم، گاه بت میشد شمن
هر زمانی نقش میشد نعت احمد بر صلیب
سر وحدت میشنیدند آشکارا از وثن
عشقت ای خوب ختن بر دل سواره گشت و گفت
این چنین مرکب بباید تاختن را تا ختن
شور تو عقلم ستد، با فتنهها دربافتم
شور و بیعقلی بباید بافتن را با فتن
من کجا، شعر از کجا؟ لیکن به من درمی دمد
آن یکی ترکی که آید گویدم، هی کیمسن
ترک کی؟ تاجیک کی؟ زنگی کی؟ رومی کی؟
مالک الملکی که داند مو به مو سر و علن
جامهٔ شعر است شعر و تا درون شعر کیست
یا که حوری جامه زیب و یا که دیوی جامه کن
شعرش از سر برکشیم و حور را در بر کشیم
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
بر مرید مرده خوانم، اندراندازد کفن
خود مرید من نمیرد، کاب حیوان خورده است
وان گهان از دست کی؟ از ساقیان ذوالمنن
ای نجات زندگان و ای حیات مردگان
از درونم بت تراشی، وز برونم بت شکن
ور براندازد ز رویت باد دولت پردهیی
از حیا گل آب گردد، نی چمن ماند، نه من
ور می لب بازگیری از گلستان ساعتی
از خمار و سرگرانی هر سمن گردد سه من
ور زمانی بیدلان را دم دهی و دل دهی
جان رهد از ننگ ما و ما رهیم از خویشتن
گر ندزدید از تو چیزی دل، چرا آویختهست؟
چاره نبود دزد را در عاقبت زآویختن
گر چنین آویختن حاصل شدی هر دزد را
از حریصی دزد گشتی جمله عالم، مرد و زن
اندرین آویختن کمتر کراماتی که هست
آب حیوان خوردن است و تا ابد باقی شدن
چاشنی سوز شمعت گر به عنقا برزدی
پر چو پروانه بدادی، سر نهادی در لگن
صورت صنع تو آمد ساعتی در بتکده
گه شمن بت میشد آن دم، گاه بت میشد شمن
هر زمانی نقش میشد نعت احمد بر صلیب
سر وحدت میشنیدند آشکارا از وثن
عشقت ای خوب ختن بر دل سواره گشت و گفت
این چنین مرکب بباید تاختن را تا ختن
شور تو عقلم ستد، با فتنهها دربافتم
شور و بیعقلی بباید بافتن را با فتن
من کجا، شعر از کجا؟ لیکن به من درمی دمد
آن یکی ترکی که آید گویدم، هی کیمسن
ترک کی؟ تاجیک کی؟ زنگی کی؟ رومی کی؟
مالک الملکی که داند مو به مو سر و علن
جامهٔ شعر است شعر و تا درون شعر کیست
یا که حوری جامه زیب و یا که دیوی جامه کن
شعرش از سر برکشیم و حور را در بر کشیم
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۴
عیشهاتان نوش بادا هر زمان ای عاشقان
وز شما کان شکر باد این جهان ای عاشقان
نوش و جوش عاشقان، تا عرش و تا کرسی رسید
برگذشت از عرش و فرش این کاروان ای عاشقان
از لب دریا چه گویم؟ لب ندارد بحر جان
برفزودهست از مکان و لامکان ای عاشقان
ما مثال موجها اندر قیام و در سجود
تا پدید آید نشان از بینشان ای عاشقان
گر کسی پرسد کیانید ای سراندازان شما؟
هین بگوییدش که جان جان جان ای عاشقان
گر کسی غواص نبود، بحر جان بخشنده است
کو همیبخشد گهرها رایگان ای عاشقان
این چنین شد وان چنان شد، خلق را در حقه کرد
باز رستیم از چنین و از چنان ای عاشقان
ما رمیت اذ رمیت از شکارستان غیب
می جهاند تیرهای بیکمان ای عاشقان
چون ز جست و جوی دل نومید گشتم، آمدم
خفته دیدم دل ستان با دلستان ای عاشقان
گفتم ای دل خوش گزیدی؟ دل بخندید و بگفت
گل ستاند گل ستان از گلستان ای عاشقان
زیر پای من گل است و زیر پاهاشان گل است
چون بکوبم پا میان منکران ای عاشقان؟
خرما آن دم که از مستی جانان جان ما
می نداند آسمان از ریسمان ای عاشقان
طرفه دریایی معلق آمد این دریای عشق
نی به زیر و نی به بالا، نی میان ای عاشقان
تا پدید آمد شعاع شمس تبریزی ز شرق
جان مطلق شد زمین و آسمان ای عاشقان
وز شما کان شکر باد این جهان ای عاشقان
نوش و جوش عاشقان، تا عرش و تا کرسی رسید
برگذشت از عرش و فرش این کاروان ای عاشقان
از لب دریا چه گویم؟ لب ندارد بحر جان
برفزودهست از مکان و لامکان ای عاشقان
ما مثال موجها اندر قیام و در سجود
تا پدید آید نشان از بینشان ای عاشقان
گر کسی پرسد کیانید ای سراندازان شما؟
هین بگوییدش که جان جان جان ای عاشقان
گر کسی غواص نبود، بحر جان بخشنده است
کو همیبخشد گهرها رایگان ای عاشقان
این چنین شد وان چنان شد، خلق را در حقه کرد
باز رستیم از چنین و از چنان ای عاشقان
ما رمیت اذ رمیت از شکارستان غیب
می جهاند تیرهای بیکمان ای عاشقان
چون ز جست و جوی دل نومید گشتم، آمدم
خفته دیدم دل ستان با دلستان ای عاشقان
گفتم ای دل خوش گزیدی؟ دل بخندید و بگفت
گل ستاند گل ستان از گلستان ای عاشقان
زیر پای من گل است و زیر پاهاشان گل است
چون بکوبم پا میان منکران ای عاشقان؟
خرما آن دم که از مستی جانان جان ما
می نداند آسمان از ریسمان ای عاشقان
طرفه دریایی معلق آمد این دریای عشق
نی به زیر و نی به بالا، نی میان ای عاشقان
تا پدید آمد شعاع شمس تبریزی ز شرق
جان مطلق شد زمین و آسمان ای عاشقان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۷
هست عاقل هر زمانی در غم پیدا شدن
هست عاشق هر زمانی بیخود و شیدا شدن
عاقلان از غرقه گشتن، برگریز و برحذر
عاشقان را کار و پیشه، غرقهٔ دریا شدن
عاقلان را راحت از راحت رسانیدن بود
عاشقان را ننگ باشد بند راحتها شدن
عاشق اندر حلقه باشد از همه تنها، چنانک
زیت را و آب را در یک محل تنها شدن
وان که باشد در نصیحت دادن عشاق عشق
نیست او را حاصلی، جز سخرهٔ سودا شدن
عشق بوی مشک دارد، زان سبب رسوا بود
مشک را کی چاره باشد از چنین رسوا شدن؟
عشق باشد چون درخت و عاشقان سایهی درخت
سایه گرچه دور افتد، بایدش آن جا شدن
بر مقام عقل باید پیر گشتن طفل را
در مقام عشق بینی پیر را برنا شدن
شمس تبریزی به عشقت هر که او پستی گزید
همچو عشق تو بود در رفعت و بالا شدن
هست عاشق هر زمانی بیخود و شیدا شدن
عاقلان از غرقه گشتن، برگریز و برحذر
عاشقان را کار و پیشه، غرقهٔ دریا شدن
عاقلان را راحت از راحت رسانیدن بود
عاشقان را ننگ باشد بند راحتها شدن
عاشق اندر حلقه باشد از همه تنها، چنانک
زیت را و آب را در یک محل تنها شدن
وان که باشد در نصیحت دادن عشاق عشق
نیست او را حاصلی، جز سخرهٔ سودا شدن
عشق بوی مشک دارد، زان سبب رسوا بود
مشک را کی چاره باشد از چنین رسوا شدن؟
عشق باشد چون درخت و عاشقان سایهی درخت
سایه گرچه دور افتد، بایدش آن جا شدن
بر مقام عقل باید پیر گشتن طفل را
در مقام عشق بینی پیر را برنا شدن
شمس تبریزی به عشقت هر که او پستی گزید
همچو عشق تو بود در رفعت و بالا شدن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۹
روی او فتوی دهد کز کعبه بر بتخانه زن
زلف او دعوی کند کاینک رسن بازی، رسن
عقل گوید گوهرم، گوهر شکستن شرط نیست
عشق گوید سنگ ما بستان و بر گوهر بزن
سنگ ما گوهر شکست و حیف هم بر سنگ ماست
حیف هم بر روح باشد، گر شدش قربان بدن
این نه بس دل را که دلبر دست در خونش کند؟
این نه بس بت را که باشد چون خلیلش بت شکن؟
هر که را جست او به رحمت وارهید از جست و جو
هر که را گفت آن مایی، وارهید از ما و من
آن لبی کانگشت خود لیسید روزی زان عسل
وصف آن لب را چه گویم؟ کان نگنجد در دهن
هر که صحرایی بود، ایمن بود از زلزله
هر که دریایی بود، کی غم خورد از جامه کن؟
کی سلیمان را زیان شد گر شد او ماهی فروش؟
اهرمن گر ملک بستد، اهرمن بد، اهرمن
گر بشد انگشتری، انگشت او انگشتری ست
پرده بود انگشتری، کی چشم بد بر وی مزن
چشم بد خود را خورد، خود ماه ما زان فارغ است
شمع کی بدنام شد گر نور او بستد لگن
زلف او دعوی کند کاینک رسن بازی، رسن
عقل گوید گوهرم، گوهر شکستن شرط نیست
عشق گوید سنگ ما بستان و بر گوهر بزن
سنگ ما گوهر شکست و حیف هم بر سنگ ماست
حیف هم بر روح باشد، گر شدش قربان بدن
این نه بس دل را که دلبر دست در خونش کند؟
این نه بس بت را که باشد چون خلیلش بت شکن؟
هر که را جست او به رحمت وارهید از جست و جو
هر که را گفت آن مایی، وارهید از ما و من
آن لبی کانگشت خود لیسید روزی زان عسل
وصف آن لب را چه گویم؟ کان نگنجد در دهن
هر که صحرایی بود، ایمن بود از زلزله
هر که دریایی بود، کی غم خورد از جامه کن؟
کی سلیمان را زیان شد گر شد او ماهی فروش؟
اهرمن گر ملک بستد، اهرمن بد، اهرمن
گر بشد انگشتری، انگشت او انگشتری ست
پرده بود انگشتری، کی چشم بد بر وی مزن
چشم بد خود را خورد، خود ماه ما زان فارغ است
شمع کی بدنام شد گر نور او بستد لگن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۹
جنتی کرد جهان را ز شکر خندیدن
آن که آموخت مرا همچو شرر خندیدن
گرچه من خود ز عدم دلخوش و خندان زادم
عشق آموخت مرا، شکل دگر خندیدن
بی جگر داد مرا شه دل چون خورشیدی
تا نمایم همه را بیز جگر خندیدن
به صدف مانم، خندم چو مرا درشکنند
کار خامان بود از فتح و ظفر خندیدن
یک شب آمد به وثاق من و آموخت مرا
جان هر صبح و سحر، همچو سحر خندیدن
گر ترش روی چو ابرم، ز درون خندانم
عادت برق بود وقت مطر خندیدن
چون به کوره گذری، خوش به زر سرخ نگر
تا در آتش تو ببینی ز حجر خندیدن
زر در آتش چو بخندید، تو را میگوید
گرنه قلبی بنما وقت ضرر خندیدن
گر تو میر اجلی، از اجل آموز کنون
بر شه عاریت و تاج و کمر خندیدن
ور تو عیسی صفتی خواجه درآموز ازو
بر غم شهوت و بر ماده و نر خندیدن
ور دمی مدرسهٔ احمد امی دیدی
رو، حلالستت بر فضل و هنر خندیدن
ای منجم اگرت شق قمر باور شد
بایدت بر خود و بر شمس و قمر خندیدن
همچو غنچه تو نهان خند و مکن همچو نبات
وقت اشکوفه به بالای شجر خندیدن
آن که آموخت مرا همچو شرر خندیدن
گرچه من خود ز عدم دلخوش و خندان زادم
عشق آموخت مرا، شکل دگر خندیدن
بی جگر داد مرا شه دل چون خورشیدی
تا نمایم همه را بیز جگر خندیدن
به صدف مانم، خندم چو مرا درشکنند
کار خامان بود از فتح و ظفر خندیدن
یک شب آمد به وثاق من و آموخت مرا
جان هر صبح و سحر، همچو سحر خندیدن
گر ترش روی چو ابرم، ز درون خندانم
عادت برق بود وقت مطر خندیدن
چون به کوره گذری، خوش به زر سرخ نگر
تا در آتش تو ببینی ز حجر خندیدن
زر در آتش چو بخندید، تو را میگوید
گرنه قلبی بنما وقت ضرر خندیدن
گر تو میر اجلی، از اجل آموز کنون
بر شه عاریت و تاج و کمر خندیدن
ور تو عیسی صفتی خواجه درآموز ازو
بر غم شهوت و بر ماده و نر خندیدن
ور دمی مدرسهٔ احمد امی دیدی
رو، حلالستت بر فضل و هنر خندیدن
ای منجم اگرت شق قمر باور شد
بایدت بر خود و بر شمس و قمر خندیدن
همچو غنچه تو نهان خند و مکن همچو نبات
وقت اشکوفه به بالای شجر خندیدن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۷
هر که را گشت سر از غایت برگردیدن
ساکنان را همه سرگشته تواند دیدن
هر که از ضعف خود اندر رخ مردان نگرد
بر دو چشم کژ او فرض بود خندیدن
هر که صفرا شودش غالب از شیرینی
تلخ گردد دهنش گاه شکر خاییدن
عقل میدانی او خود خر لنگ افتاده ست
در براق احدی دید کسی لنگیدن؟
ای کسی کز حدثان در حدثی افتادی
چون چنینی تو، روا نیست تو را جنبیدن
باید اول ز حدث سوی قدم پیوستن
وان گهان بر قدمش نیمچهیی ببریدن
خانهٔ شاه بزن نقب، اگر نقب زنی
گوهری دزد از آن خانه گه دزدیدن
من علامات گهر گفتم، لیکن چه کنم؟
کورموشی چو ندارد نظر بگزیدن
شمس تبریز سخنهای تو میبخشد چشم
لیک کو گوش که داند سخنت بشنیدن؟
ساکنان را همه سرگشته تواند دیدن
هر که از ضعف خود اندر رخ مردان نگرد
بر دو چشم کژ او فرض بود خندیدن
هر که صفرا شودش غالب از شیرینی
تلخ گردد دهنش گاه شکر خاییدن
عقل میدانی او خود خر لنگ افتاده ست
در براق احدی دید کسی لنگیدن؟
ای کسی کز حدثان در حدثی افتادی
چون چنینی تو، روا نیست تو را جنبیدن
باید اول ز حدث سوی قدم پیوستن
وان گهان بر قدمش نیمچهیی ببریدن
خانهٔ شاه بزن نقب، اگر نقب زنی
گوهری دزد از آن خانه گه دزدیدن
من علامات گهر گفتم، لیکن چه کنم؟
کورموشی چو ندارد نظر بگزیدن
شمس تبریز سخنهای تو میبخشد چشم
لیک کو گوش که داند سخنت بشنیدن؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۸
به خدا گل ز تو آموخت شکر خندیدن
به خدا که ز تو آموخت کمر بندیدن
به خدا چرخ همان دید که من دیدستم
ور ندیدی، زچه بودیش به سر گردیدن؟
گفتم ای نی تو چنین زار چرا مینالی؟
گفت خوردم دم او، شرط بود نالیدن
گفتم ای ماه نو این جمله گداز تو ز چیست؟
گفت کاهش دهدم فایدهٔ بالیدن
فایدهی زفت شدن در کمی و کاستن است
از پی خرج بود مکسبهها ورزیدن
پر پروانه پی درک تف شمع بود
چون که آن یافت، نخواهد پر و دریازیدن
در فنا جلوه شود فایدهٔ هستیها
پس نباید ز بلا گریه و درچغزیدن
پس خمش باش، همیخور ز کمانهاش خدنگ
چون هنر در کمیات خواهد افزاییدن
به خدا که ز تو آموخت کمر بندیدن
به خدا چرخ همان دید که من دیدستم
ور ندیدی، زچه بودیش به سر گردیدن؟
گفتم ای نی تو چنین زار چرا مینالی؟
گفت خوردم دم او، شرط بود نالیدن
گفتم ای ماه نو این جمله گداز تو ز چیست؟
گفت کاهش دهدم فایدهٔ بالیدن
فایدهی زفت شدن در کمی و کاستن است
از پی خرج بود مکسبهها ورزیدن
پر پروانه پی درک تف شمع بود
چون که آن یافت، نخواهد پر و دریازیدن
در فنا جلوه شود فایدهٔ هستیها
پس نباید ز بلا گریه و درچغزیدن
پس خمش باش، همیخور ز کمانهاش خدنگ
چون هنر در کمیات خواهد افزاییدن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۲
تو سبب سازی و دانایی آن سلطان بین
آنچ ممکن نبود، در کف او امکان بین
آهن اندر کف او نرمتر از مومی بین
پیش نور رخ او، اختر را پنهان بین
نم اندیشه بیا قلزم اندیشه نگر
صورت چرخ بدیدی، هله اکنون جان بین
جان بنفروختی ای خر، به چنین مشترییی
رو به بازار غمش، جان چو علف ارزان بین
هر که بفسرد، برو سخت نماید حرکت
اندکی گرم شو و جنبش را آسان بین
خشک کردی تو دماغ از طلب بحث و دلیل
بفشان خویش ز فکر و لمع برهان بین
هست میزان معینت و بدان میسنجی
هله میزان بگذار و زر بیمیزان بین
نفسی موضع تنگ و نفسی جای فراخ
می جان نوش و از آن پس همه را میدان بین
سحر کردهست تو را دیو، همیخوان قل اعوذ
چونک سرسبز شدی، جمله گل و ریحان بین
چون تو سرسبز شدی، سبز شود جمله جهان
اتحادی عجبی در عرض و ابدان بین
چون دمی چرخ زنی و سر تو برگردد
چرخ را بنگر و همچون سر خود گردان بین
زان که تو جزو جهانی، مثل کل باشی
چون که نو شد صفتت، آن صفت از ارکان بین
همه ارکان چو لباس آمد و صنعش چو بدن
چند مغرور لباسی؟ بدن انسان بین
روی ایمان تو در آیینهٔ اعمال ببین
پرده بردار و درآ، شعشعهٔ ایمان بین
گر تو عاشق شدهیی، حسن بجو، احسان نی
ور تو عباس زمانی، بنشین احسان بین
لابه کردم شه خود را، پس ازین او گوید
چون که دریاش بجوشد در بیپایان بین
آنچ ممکن نبود، در کف او امکان بین
آهن اندر کف او نرمتر از مومی بین
پیش نور رخ او، اختر را پنهان بین
نم اندیشه بیا قلزم اندیشه نگر
صورت چرخ بدیدی، هله اکنون جان بین
جان بنفروختی ای خر، به چنین مشترییی
رو به بازار غمش، جان چو علف ارزان بین
هر که بفسرد، برو سخت نماید حرکت
اندکی گرم شو و جنبش را آسان بین
خشک کردی تو دماغ از طلب بحث و دلیل
بفشان خویش ز فکر و لمع برهان بین
هست میزان معینت و بدان میسنجی
هله میزان بگذار و زر بیمیزان بین
نفسی موضع تنگ و نفسی جای فراخ
می جان نوش و از آن پس همه را میدان بین
سحر کردهست تو را دیو، همیخوان قل اعوذ
چونک سرسبز شدی، جمله گل و ریحان بین
چون تو سرسبز شدی، سبز شود جمله جهان
اتحادی عجبی در عرض و ابدان بین
چون دمی چرخ زنی و سر تو برگردد
چرخ را بنگر و همچون سر خود گردان بین
زان که تو جزو جهانی، مثل کل باشی
چون که نو شد صفتت، آن صفت از ارکان بین
همه ارکان چو لباس آمد و صنعش چو بدن
چند مغرور لباسی؟ بدن انسان بین
روی ایمان تو در آیینهٔ اعمال ببین
پرده بردار و درآ، شعشعهٔ ایمان بین
گر تو عاشق شدهیی، حسن بجو، احسان نی
ور تو عباس زمانی، بنشین احسان بین
لابه کردم شه خود را، پس ازین او گوید
چون که دریاش بجوشد در بیپایان بین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۳
همه خوردند و بخفتند و تهی گشت وطن
وقت آن شد که درآییم خرامان به چمن
دامن سیب کشانیم سوی شفتالو
ببریم از گل تر، چند سخن سوی سمن
نوبهاران چون مسیح است، فسون میخواند
تا برآیند شهیدان نباتی ز کفن
آن بتان چون جهت شکر دهان بگشادند
جان به بوسه نرسد مست شد از بوی دهن
تاب رخسار گل و لاله خبر میدهدم
که چراغیست نهان گشته درین زیر لگن
برگ میلرزد و بر شاخ دلم میلرزد
لرزهٔ برگ ز باد و دلم از خوب ختن
دست دستان صبا لخلخه را شورانید
تا بیاموخت به طفلان چمن، خلق حسن
باد روح قدس افتاد و درختان مریم
دست بازی نگر آن سان که کند شوهر و زن
ابر چون دید که در زیر تتق خوبانند
برفشانید نثار گهر و در عدن
چون گل سرخ گریبان ز طرب بدرانید
وقت آن شد که به یعقوب رسد پیراهن
چون عقیق یمنی لب دلبر خندید
بوی یزدان به محمد رسد از سوی یمن
چند گفتیم پراکنده، دل آرام نیافت
جز بر آن زلف پراکندهٔ آن شاه زمن
وقت آن شد که درآییم خرامان به چمن
دامن سیب کشانیم سوی شفتالو
ببریم از گل تر، چند سخن سوی سمن
نوبهاران چون مسیح است، فسون میخواند
تا برآیند شهیدان نباتی ز کفن
آن بتان چون جهت شکر دهان بگشادند
جان به بوسه نرسد مست شد از بوی دهن
تاب رخسار گل و لاله خبر میدهدم
که چراغیست نهان گشته درین زیر لگن
برگ میلرزد و بر شاخ دلم میلرزد
لرزهٔ برگ ز باد و دلم از خوب ختن
دست دستان صبا لخلخه را شورانید
تا بیاموخت به طفلان چمن، خلق حسن
باد روح قدس افتاد و درختان مریم
دست بازی نگر آن سان که کند شوهر و زن
ابر چون دید که در زیر تتق خوبانند
برفشانید نثار گهر و در عدن
چون گل سرخ گریبان ز طرب بدرانید
وقت آن شد که به یعقوب رسد پیراهن
چون عقیق یمنی لب دلبر خندید
بوی یزدان به محمد رسد از سوی یمن
چند گفتیم پراکنده، دل آرام نیافت
جز بر آن زلف پراکندهٔ آن شاه زمن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۸
می بده ای ساقی آخرزمان
ای ربوده عقلهای مردمان
خاکیان زین باده بر گردون زدند
ای می تو نردبان آسمان
بشکن از باده در زندان غم
وارهان جان را ز زندان غمان
تن بسان ریسمان بگداخته
جان معلق میزند بر ریسمان
ترک ساقی گشت، در ده کس نماند
گرگ ماند و گوسفند و ترکمان
چون رسید این جا گمانم مست شد
دل گرفته خوش بغلهای گمان
ای ربوده عقلهای مردمان
خاکیان زین باده بر گردون زدند
ای می تو نردبان آسمان
بشکن از باده در زندان غم
وارهان جان را ز زندان غمان
تن بسان ریسمان بگداخته
جان معلق میزند بر ریسمان
ترک ساقی گشت، در ده کس نماند
گرگ ماند و گوسفند و ترکمان
چون رسید این جا گمانم مست شد
دل گرفته خوش بغلهای گمان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۹
نک بهاران شد، صلا ای لولیان
بانگ نای و سبزه و آب روان
لولیان از شهر تن بیرون شوید
لولیان را کی پذیرد خان و مان؟
دیگران بردند حسرت زین جهان
حسرتی بنهیم در جان جهان
با جهان بیوفا ما آن کنیم
هرچ او کردهست با آن دیگران
تا حریف خود ببیند او یکی
امتحان او بیابد امتحان
نی غلط گفتم، جهان چون عاشق است
او به جان جوید جفای نیکوان
جان عاشق زنده از جور و جفاست
ای مسلمان جان که را دارد زیان؟
راه صحرا را فروبست این سخن
کس نجوید راه صحرا را دهان
تو بگو دارد دهان تنگ یار
با لب بسته، گشاد بیکران
هر که بر وی آن لبان صحرا نشد
او نه صحرا داند و نی آشیان
هر که بر وی زان قمر نوری نتافت
او چه بیند از زمین و آسمان؟
هر کسی را کین غزل صحرا شود
عیش بیند زان سوی کون و مکان
بانگ نای و سبزه و آب روان
لولیان از شهر تن بیرون شوید
لولیان را کی پذیرد خان و مان؟
دیگران بردند حسرت زین جهان
حسرتی بنهیم در جان جهان
با جهان بیوفا ما آن کنیم
هرچ او کردهست با آن دیگران
تا حریف خود ببیند او یکی
امتحان او بیابد امتحان
نی غلط گفتم، جهان چون عاشق است
او به جان جوید جفای نیکوان
جان عاشق زنده از جور و جفاست
ای مسلمان جان که را دارد زیان؟
راه صحرا را فروبست این سخن
کس نجوید راه صحرا را دهان
تو بگو دارد دهان تنگ یار
با لب بسته، گشاد بیکران
هر که بر وی آن لبان صحرا نشد
او نه صحرا داند و نی آشیان
هر که بر وی زان قمر نوری نتافت
او چه بیند از زمین و آسمان؟
هر کسی را کین غزل صحرا شود
عیش بیند زان سوی کون و مکان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۱
جان جانهایی، تو جان را برشکن
کس تویی، دیگر کسان را برشکن
گوهر باقی درآ در دیدهها
سنگ بستان، باقیان را برشکن
ز آسمان حق بتاب ای آفتاب
اختران آسمان را برشکن
غیب دان کن سینههای خلق را
سینههای عیب دان را برشکن
بانشان از بینشان پرده شده
بینشانی، هر نشان را برشکن
روز مطلق کن شب تاریک را
بارنامهی پاسبان را برشکن
شمس تبریز آفتابی، آفتاب
شمع جان و شمعدان را برشکن
کس تویی، دیگر کسان را برشکن
گوهر باقی درآ در دیدهها
سنگ بستان، باقیان را برشکن
ز آسمان حق بتاب ای آفتاب
اختران آسمان را برشکن
غیب دان کن سینههای خلق را
سینههای عیب دان را برشکن
بانشان از بینشان پرده شده
بینشانی، هر نشان را برشکن
روز مطلق کن شب تاریک را
بارنامهی پاسبان را برشکن
شمس تبریز آفتابی، آفتاب
شمع جان و شمعدان را برشکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۳
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۶
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۷
ای امتان باطل بر نان زنید، بر نان
وی امتان مقبل بر جان زنید، بر جان
حیوان علف کشاند، غیر علف نداند
آن آدمی بود کو جوید عقیق و مرجان
آن باغها بخفته، وین باغها شکفته
وین قسمتیست رفته، در بارگاه سلطان
جانهاست نارسیده، در دامها خزیده
جانهاست برپریده، ره برده تا به جانان
جانی ز شرح افزون، بالای چرخ گردون
چست و لطیف و موزون، چون مه به برج میزان
جانی دگر چو آتش، تند و حرون و سرکش
کوتاه عمر و ناخوش، همچون خیال شیطان
ای خواجه تو کدامی؟ یا پخته یا که خامی؟
سرمست نقل و جامی؟ یا شهسوار میدان؟
روزی به سوی صحرا، دیدم یکی معلا
اندر هوا به بالا، میکرد رقص و جولان
هر سو از او خروشی، او ساکن و خموشی
سرسبز و سبزپوشی، جانم بماند حیران
گفتم که در چه شوری؟ کز وهم خلق دوری
تو نور نور نوری؟ یا آفتاب تابان؟
گفتا دلم تنگ شد، تن نیز هم سبک شد
تا پاگشاده گشتم، از چارمیخ ارکان
گفتم که ای امیرم شادت کنار گیرم
بسیار لابه کردم، گفتا که نیست امکان
گفتم بیا وفا کن، وین ناز را رها کن
شاخی شکر سخا کن، چه کم شود از آن کان؟
گفتا که من فنایم، اندر کنار نایم
نقشی همینمایم، از بهر درد و درمان
گفتم تو را نباید، خود دفع کم نیاید
پنجه بهانه زاید از طبعت ای سخندان
گفتا ز سر یک تو، باور کجا کنی تو؟
طفلی و درست ابجد، برگیر لوح و میخوان
گفتم همین سیاست میکن، حلال بادت
صد گونه دفع میده، میکش مرا به هجران
زود از زبان دیگر، صد پاسخ چو شکر
برخواند بر من از بر، گشتم خراب و سکران
بسیار اشک راندم، تا دیر مست ماندم
ناگه برون شد آن شه، چون جان ز نقش انسان
داغی بماند حاصل، زان صحبت اندرین دل
داغی که از لذیذی، ارزد هزار احسان
فرمود مشکلاتی، در وی عجب عظاتی
خامش، در زبانها، آن مینیاید آسان
وی امتان مقبل بر جان زنید، بر جان
حیوان علف کشاند، غیر علف نداند
آن آدمی بود کو جوید عقیق و مرجان
آن باغها بخفته، وین باغها شکفته
وین قسمتیست رفته، در بارگاه سلطان
جانهاست نارسیده، در دامها خزیده
جانهاست برپریده، ره برده تا به جانان
جانی ز شرح افزون، بالای چرخ گردون
چست و لطیف و موزون، چون مه به برج میزان
جانی دگر چو آتش، تند و حرون و سرکش
کوتاه عمر و ناخوش، همچون خیال شیطان
ای خواجه تو کدامی؟ یا پخته یا که خامی؟
سرمست نقل و جامی؟ یا شهسوار میدان؟
روزی به سوی صحرا، دیدم یکی معلا
اندر هوا به بالا، میکرد رقص و جولان
هر سو از او خروشی، او ساکن و خموشی
سرسبز و سبزپوشی، جانم بماند حیران
گفتم که در چه شوری؟ کز وهم خلق دوری
تو نور نور نوری؟ یا آفتاب تابان؟
گفتا دلم تنگ شد، تن نیز هم سبک شد
تا پاگشاده گشتم، از چارمیخ ارکان
گفتم که ای امیرم شادت کنار گیرم
بسیار لابه کردم، گفتا که نیست امکان
گفتم بیا وفا کن، وین ناز را رها کن
شاخی شکر سخا کن، چه کم شود از آن کان؟
گفتا که من فنایم، اندر کنار نایم
نقشی همینمایم، از بهر درد و درمان
گفتم تو را نباید، خود دفع کم نیاید
پنجه بهانه زاید از طبعت ای سخندان
گفتا ز سر یک تو، باور کجا کنی تو؟
طفلی و درست ابجد، برگیر لوح و میخوان
گفتم همین سیاست میکن، حلال بادت
صد گونه دفع میده، میکش مرا به هجران
زود از زبان دیگر، صد پاسخ چو شکر
برخواند بر من از بر، گشتم خراب و سکران
بسیار اشک راندم، تا دیر مست ماندم
ناگه برون شد آن شه، چون جان ز نقش انسان
داغی بماند حاصل، زان صحبت اندرین دل
داغی که از لذیذی، ارزد هزار احسان
فرمود مشکلاتی، در وی عجب عظاتی
خامش، در زبانها، آن مینیاید آسان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۸
گر چه بسی نشستم در نار تا به گردن
اکنون در آب وصلم با یار تا به گردن
گفتم که تا به گردن در لطفهات غرقم
قانع نگشت از من دلدار تا به گردن
گفتا که سر قدم کن، تا قعر عشق میرو
زیرا که راست ناید این کار تا به گردن
گفتم سر من ای جان نعلین توست، لیکن
قانع شو ای دو دیده این بار تا به گردن
گفتا تو کم ز خاری، کز انتظار گلها
در خاک بود نه مه، آن خار تا به گردن
گفتم که خار چبود؟ کز بهر گلستانت
در خون چو گل نشستم بسیار تا به گردن
گفتا به عشق رستی، از عالم کشاکش
کان جا همیکشیدی بیگار تا به گردن
رستی ز عالم اما، از خویشتن نرستی
عار است هستی تو، وین عار تا به گردن
عیاروار کم نه تو دام و حیله کم کن
در دام خویش ماند عیار تا به گردن
دامی است دام دنیا، کز وی شهان و شیران
ماندند چون سگ اندر مردار تا به گردن
دامی است طرفهتر زین، کز وی فتاده بینی
بیعقل تا به کعب و هشیار تا به گردن
بس کن ز گفتن آخر، کان دم بود بریده
کز تاسه نبود آخر گفتار تا به گردن
اکنون در آب وصلم با یار تا به گردن
گفتم که تا به گردن در لطفهات غرقم
قانع نگشت از من دلدار تا به گردن
گفتا که سر قدم کن، تا قعر عشق میرو
زیرا که راست ناید این کار تا به گردن
گفتم سر من ای جان نعلین توست، لیکن
قانع شو ای دو دیده این بار تا به گردن
گفتا تو کم ز خاری، کز انتظار گلها
در خاک بود نه مه، آن خار تا به گردن
گفتم که خار چبود؟ کز بهر گلستانت
در خون چو گل نشستم بسیار تا به گردن
گفتا به عشق رستی، از عالم کشاکش
کان جا همیکشیدی بیگار تا به گردن
رستی ز عالم اما، از خویشتن نرستی
عار است هستی تو، وین عار تا به گردن
عیاروار کم نه تو دام و حیله کم کن
در دام خویش ماند عیار تا به گردن
دامی است دام دنیا، کز وی شهان و شیران
ماندند چون سگ اندر مردار تا به گردن
دامی است طرفهتر زین، کز وی فتاده بینی
بیعقل تا به کعب و هشیار تا به گردن
بس کن ز گفتن آخر، کان دم بود بریده
کز تاسه نبود آخر گفتار تا به گردن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۱
ای محو راه گشته، از محو هم سفر کن
چشمی ز دل برآور، در عین دل نظر کن
دل آینهست چینی، با دل چو هم نشینی
صد تیغ اگر ببینی، هم دیده را سپر کن
دانم که برشکستی، تو محو دل شدستی
در عین نیست هستی، یک حملهٔ دگر کن
تا بشکنی شکاری، پهلوی چشمهساری
ای شیر بیشهٔ دل، چنگال در جگر کن
چون شد گرو گلیمی، بهر در یتیمی
با فتنهٔ عظیمی تو دست در کمر کن
ماییم ذره ذره، در آفتاب غره
از ذره خاک بستان، در دیدهٔ قمر کن
از ما نماند برجا جان، از جنون و سودا
ای پادشاه بینا ما را ز خود خبر کن
در عالم منقش، ای عشق همچو آتش
هر نقش را به خود کش، وز خویش جانور کن
ای شاه هر چه مردند، رندان سلام کردند
مستند و می نخوردند، آن سو یکی گذر کن
سیمرغ قاف خیزد، در عشق شمس تبریز
آن پر هست برکن، وز عشق بال و پر کن
چشمی ز دل برآور، در عین دل نظر کن
دل آینهست چینی، با دل چو هم نشینی
صد تیغ اگر ببینی، هم دیده را سپر کن
دانم که برشکستی، تو محو دل شدستی
در عین نیست هستی، یک حملهٔ دگر کن
تا بشکنی شکاری، پهلوی چشمهساری
ای شیر بیشهٔ دل، چنگال در جگر کن
چون شد گرو گلیمی، بهر در یتیمی
با فتنهٔ عظیمی تو دست در کمر کن
ماییم ذره ذره، در آفتاب غره
از ذره خاک بستان، در دیدهٔ قمر کن
از ما نماند برجا جان، از جنون و سودا
ای پادشاه بینا ما را ز خود خبر کن
در عالم منقش، ای عشق همچو آتش
هر نقش را به خود کش، وز خویش جانور کن
ای شاه هر چه مردند، رندان سلام کردند
مستند و می نخوردند، آن سو یکی گذر کن
سیمرغ قاف خیزد، در عشق شمس تبریز
آن پر هست برکن، وز عشق بال و پر کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۲
من از که باک دارم؟ خاصه که یار با من
از سوزنی چه ترسم؟ و آن ذوالفقار با من
کی خشک لب بمانم؟ کان جو مراست جویان
کی غم خورد دل من؟ وان غم گسار با من
تلخی چرا کشم من؟ من غرق قند و حلوا
در من کجا رسد دی، وان نوبهار با من
از تب چرا خروشم؟ عیسی طبیب هوشم
وز سگ چرا هراسم؟ میر شکار با من
در بزم چون نیایم؟ ساقیم میکشاند
چون شهرها نگیرم؟ وان شهریار با من
در خم خسروانی، می بهر ماست جوشان
این جا چه کار دارد رنج خمار با من؟
با چرخ اگر ستیزم، ور بشکنم، بریزم
عذرم چه حاجت آید؟ وان خوش عذار با من
من غرق ملک و نعمت، سرمست لطف و رحمت
اندر کنار بختم، وان خوش کنار با من
ای ناطقهی معربد، از گفت سیر گشتم
خاموش کن، وگرنی، صحبت مدار با من
از سوزنی چه ترسم؟ و آن ذوالفقار با من
کی خشک لب بمانم؟ کان جو مراست جویان
کی غم خورد دل من؟ وان غم گسار با من
تلخی چرا کشم من؟ من غرق قند و حلوا
در من کجا رسد دی، وان نوبهار با من
از تب چرا خروشم؟ عیسی طبیب هوشم
وز سگ چرا هراسم؟ میر شکار با من
در بزم چون نیایم؟ ساقیم میکشاند
چون شهرها نگیرم؟ وان شهریار با من
در خم خسروانی، می بهر ماست جوشان
این جا چه کار دارد رنج خمار با من؟
با چرخ اگر ستیزم، ور بشکنم، بریزم
عذرم چه حاجت آید؟ وان خوش عذار با من
من غرق ملک و نعمت، سرمست لطف و رحمت
اندر کنار بختم، وان خوش کنار با من
ای ناطقهی معربد، از گفت سیر گشتم
خاموش کن، وگرنی، صحبت مدار با من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۰
روز است ای دو دیده، در روزنم نظر کن
تو اصل آفتابی، چون آمدی سحر کن
بردار طالبان را، وز هفت بحر بگذر
منگر به گاو و ماهی، وز صد چنین گذر کن
پیدا بکن که پاکی از کون و پست و بالا
وین خانهٔ کهن را بیزیر و بیزبر کن
عالم فناست جمله، در یک دمش بقا کن
ماریست زهر دارد، تو زهر او شکر کن
هر سو که خشک بینی، تو چشمهیی روان کن
هر جا که سنگ بینی، از عکس خود گهر کن
اندر قفای عاشق، هر سو که خصم بینی
او را به زخم سیلی، اندر زمان به درکن
تا چند عذر گویی؟ کورند و مینبینند
گر کورشان نخواهی، در دیدهشان نظر کن
خواهی که پردههاشان در دیدهها نباشد
فرما تو پردگی را کز پردهها عبر کن
فرمان تو راست مطلق، با جمع در میان نه
بستم قبای عطلت، هم چارهٔ کمر کن
ای آفتاب عرشی ای شمس حق تبریز
چون ماه نو نزارم، رویم تو در قمر کن
تو اصل آفتابی، چون آمدی سحر کن
بردار طالبان را، وز هفت بحر بگذر
منگر به گاو و ماهی، وز صد چنین گذر کن
پیدا بکن که پاکی از کون و پست و بالا
وین خانهٔ کهن را بیزیر و بیزبر کن
عالم فناست جمله، در یک دمش بقا کن
ماریست زهر دارد، تو زهر او شکر کن
هر سو که خشک بینی، تو چشمهیی روان کن
هر جا که سنگ بینی، از عکس خود گهر کن
اندر قفای عاشق، هر سو که خصم بینی
او را به زخم سیلی، اندر زمان به درکن
تا چند عذر گویی؟ کورند و مینبینند
گر کورشان نخواهی، در دیدهشان نظر کن
خواهی که پردههاشان در دیدهها نباشد
فرما تو پردگی را کز پردهها عبر کن
فرمان تو راست مطلق، با جمع در میان نه
بستم قبای عطلت، هم چارهٔ کمر کن
ای آفتاب عرشی ای شمس حق تبریز
چون ماه نو نزارم، رویم تو در قمر کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۱
پروانه شد در آتش، گفتا که همچنین کن
میسوخت و پر همیزد بر جا که همچنین کن
شمع و فتیله بسته، با گردن شکسته
میگفت نرم نرمک با ما که همچنین کن
مومی که میگدازد، با سوز میبسازد
در تف و تاب داده خود را که همچنین کن
گر سیم و زر فشانی در سود این جهانی
سودت ندارد آنها، الا که همچنین کن
دامان پر ز گوهر کرد و نشست بر سر
وز رشک تلخ گشته دریا که همچنین کن
از نیک و بد بریده، وز دامها پریده
بر کوه قاف رفته عنقا که همچنین کن
رخساره پاک کرده، دراعه چاک کرده
با خار صبر کرده گلها که همچنین کن
صد ننگ و نام هشته، با عقل خصم گشته
بر مغزها دویده صهبا که همچنین کن
خالی شدهست و ساده، نه چشم برگشاده
لب بر لبش نهاده سرنا که همچنین کن
چل سال چشم آدم، در عذر داشت ماتم
گفته به کودکانش بابا که همچنین کن
خاموش باش و صابر، عبرت بگیر آخر
خامش شدهست و گریان خارا که همچنین کن
تبریز شمس دین را، بین کز ضیای جانی
پر کرده از جلالت صحرا که همچنین کن
میسوخت و پر همیزد بر جا که همچنین کن
شمع و فتیله بسته، با گردن شکسته
میگفت نرم نرمک با ما که همچنین کن
مومی که میگدازد، با سوز میبسازد
در تف و تاب داده خود را که همچنین کن
گر سیم و زر فشانی در سود این جهانی
سودت ندارد آنها، الا که همچنین کن
دامان پر ز گوهر کرد و نشست بر سر
وز رشک تلخ گشته دریا که همچنین کن
از نیک و بد بریده، وز دامها پریده
بر کوه قاف رفته عنقا که همچنین کن
رخساره پاک کرده، دراعه چاک کرده
با خار صبر کرده گلها که همچنین کن
صد ننگ و نام هشته، با عقل خصم گشته
بر مغزها دویده صهبا که همچنین کن
خالی شدهست و ساده، نه چشم برگشاده
لب بر لبش نهاده سرنا که همچنین کن
چل سال چشم آدم، در عذر داشت ماتم
گفته به کودکانش بابا که همچنین کن
خاموش باش و صابر، عبرت بگیر آخر
خامش شدهست و گریان خارا که همچنین کن
تبریز شمس دین را، بین کز ضیای جانی
پر کرده از جلالت صحرا که همچنین کن