عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸۲
عشق اول به دل سوخته آدم زد
مایه ور شد ز دل آدم و بر عالم زد
در دل و جان ملک شور قیامت افتاد
زان نمک کز لب خود بر جگر آدم زد
تن خاکی که همان دید ز انسان ابلیس
مشت خاکی است که بر دیده نامحرم زد
من همان روز ز جمعیت دل شستم دست
که صبا دست در آن طره خم در خم زد
چون گل صبح به خون شست همان دم رخسار
به خوشی یک دو نفس هر که درین عالم زد
برد از دست و دل تاجوران گیرایی
پشت پایی که به دولت پسر ادهم زد
شادی برد نیرزد به حریف آزاری
بیش برد آن که درین دایره نقش کم زد
پای خم را مده از دست به افسون صلاح
که مرا راه خرابات زد و محکم زد
در شکنجه است ز شورابه دریا دایم
هر که چون دانه گوهر ز یتیمی دم زد
هر که قد ساخت دو تا پیش حق از بهر بهشت
بوسه بر دست سلیمان ز پی خاتم زد
معنی از دعوی گفتار قلم را لب بست
عیسی این مهر خموشی به لب مریم زد
گر چه جان بخش بود همچو مسیحا نفست
پیش آن آینه رخسار نباید دم زد
صائب از عشق چسان قامت خود راست کند؟
که فلک از ته این بار گران پس خم زد
مایه ور شد ز دل آدم و بر عالم زد
در دل و جان ملک شور قیامت افتاد
زان نمک کز لب خود بر جگر آدم زد
تن خاکی که همان دید ز انسان ابلیس
مشت خاکی است که بر دیده نامحرم زد
من همان روز ز جمعیت دل شستم دست
که صبا دست در آن طره خم در خم زد
چون گل صبح به خون شست همان دم رخسار
به خوشی یک دو نفس هر که درین عالم زد
برد از دست و دل تاجوران گیرایی
پشت پایی که به دولت پسر ادهم زد
شادی برد نیرزد به حریف آزاری
بیش برد آن که درین دایره نقش کم زد
پای خم را مده از دست به افسون صلاح
که مرا راه خرابات زد و محکم زد
در شکنجه است ز شورابه دریا دایم
هر که چون دانه گوهر ز یتیمی دم زد
هر که قد ساخت دو تا پیش حق از بهر بهشت
بوسه بر دست سلیمان ز پی خاتم زد
معنی از دعوی گفتار قلم را لب بست
عیسی این مهر خموشی به لب مریم زد
گر چه جان بخش بود همچو مسیحا نفست
پیش آن آینه رخسار نباید دم زد
صائب از عشق چسان قامت خود راست کند؟
که فلک از ته این بار گران پس خم زد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸۵
آن کسی چشم و چراغ است نظر بازان را
که چو یعقوب درین کار نظر می بازد
نیست امروز نظر بازی صائب با اشک
عمرها رفت که با گریه نظر می بازد
چه عجب دل اگر از شوق جگر می بازد؟
نقد جان را به سر شعله شرر می بازد
پیش ما سوخته جانان که نظر می بازیم
حرف پروانه مگویید که پر می بازد
پاس گفتار نگهبان حیات ابدست
شمع از تیز زبانی است که سر می بازد
چون ز فرهاد نگیرم سند جان سختی؟
من که از تاب غمم کوه کمر می بازد
نتوان همچو خضر آب به تنهایی خورد
تشنه ما به لب بحر جگر می بازد
که چو یعقوب درین کار نظر می بازد
نیست امروز نظر بازی صائب با اشک
عمرها رفت که با گریه نظر می بازد
چه عجب دل اگر از شوق جگر می بازد؟
نقد جان را به سر شعله شرر می بازد
پیش ما سوخته جانان که نظر می بازیم
حرف پروانه مگویید که پر می بازد
پاس گفتار نگهبان حیات ابدست
شمع از تیز زبانی است که سر می بازد
چون ز فرهاد نگیرم سند جان سختی؟
من که از تاب غمم کوه کمر می بازد
نتوان همچو خضر آب به تنهایی خورد
تشنه ما به لب بحر جگر می بازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸۶
نیست ممکن دل آشفته به سر پردازد
بید مجنون به سرانجام ثمر پردازد
نیست در خاطر سودازدگان فکر وصال
به چه دل غرقه دریا به گهر پردازد؟
چشم بیمار تو درمانده تدبیر خودست
فرصتی کو به من خسته جگر پردازد؟
عاشق پاک نظر اوست که در خلوت وصل
چشم پوشد ز تماشا، به خبر پردازد
صفحه روی تو اکنون که خط آورد برون
عجبی نیست به ارباب نظر پردازد
محو در پرتو خورشید جهانتاب شود
هر که چون شبنم گل دیده به زر پردازد
نامه اش پاکتر از صبح قیامت باشد
هر که آیینه دل وقت سحر پردازد
عیش شیرین نشود با نفس گیرا جمع
بی نوا ماند اگر نی به شکر پردازد
هر که در تربیت جوهر بینش باشد
به جگر سوختگان همچو شرر پردازد
زان عقیق لب سیراب چه کم می گردد؟
یک نفس گر به من تشنه جگر پردازد
دایم از تنگدلی سر به گریبان باشد
هر که چون غنچه درین باغ به زر پردازد
گرد ما فرد روان را نتواند دریافت
رهنوردی که به اسباب سفر پردازد
بید مجنون به سرانجام ثمر پردازد
نیست در خاطر سودازدگان فکر وصال
به چه دل غرقه دریا به گهر پردازد؟
چشم بیمار تو درمانده تدبیر خودست
فرصتی کو به من خسته جگر پردازد؟
عاشق پاک نظر اوست که در خلوت وصل
چشم پوشد ز تماشا، به خبر پردازد
صفحه روی تو اکنون که خط آورد برون
عجبی نیست به ارباب نظر پردازد
محو در پرتو خورشید جهانتاب شود
هر که چون شبنم گل دیده به زر پردازد
نامه اش پاکتر از صبح قیامت باشد
هر که آیینه دل وقت سحر پردازد
عیش شیرین نشود با نفس گیرا جمع
بی نوا ماند اگر نی به شکر پردازد
هر که در تربیت جوهر بینش باشد
به جگر سوختگان همچو شرر پردازد
زان عقیق لب سیراب چه کم می گردد؟
یک نفس گر به من تشنه جگر پردازد
دایم از تنگدلی سر به گریبان باشد
هر که چون غنچه درین باغ به زر پردازد
گرد ما فرد روان را نتواند دریافت
رهنوردی که به اسباب سفر پردازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸۹
باد اگر پرده ز رخساره یار اندازد
لرزه بر دست نگارین بهار اندازد
آب آیینه ز شرم خط او چون خس و خار
هر نفس جوهر خود را به کنار اندازد
شرم رخسار تو صد پرده خونین از گل
هر سر سال به رخسار بهار اندازد
زلف رخساره خورشید شود شبگیرم
شوق اگر سایه بر این مشت غبار اندازد
پیشگاه حرم و دیر گریبان چاک است
تا کجا غمزه او طرح شکار اندازد
گر مرا حوصله فقر نباشد چه عجب
که تهیدستی، آتش به چنار اندازد
کلک صائب چو گشاید گره از زلف سخن
تاب در نافه آهوی تتار اندازد
لرزه بر دست نگارین بهار اندازد
آب آیینه ز شرم خط او چون خس و خار
هر نفس جوهر خود را به کنار اندازد
شرم رخسار تو صد پرده خونین از گل
هر سر سال به رخسار بهار اندازد
زلف رخساره خورشید شود شبگیرم
شوق اگر سایه بر این مشت غبار اندازد
پیشگاه حرم و دیر گریبان چاک است
تا کجا غمزه او طرح شکار اندازد
گر مرا حوصله فقر نباشد چه عجب
که تهیدستی، آتش به چنار اندازد
کلک صائب چو گشاید گره از زلف سخن
تاب در نافه آهوی تتار اندازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹۰
بر ز نخدان تو هرکس که نگاه اندازد
گر بود خضر، دل خویش به چاه اندازد
گرد بر دامن دریای کرم ننشیند
ابر اگر سایه رحمت به گیاه اندازد
عقده مشکل ما را به نسیمی دریاب
تا به کی آه به اشک، اشک به آه اندازد؟
در گذر از سر نظاره آن قد بلند
کاین تماشا ز سر چرخ کلاه اندازد
دور باش مژه از هر دو طرف استاده است
زهره کیست بر آن چشم نگاه اندازد؟
شکوه در دل گره و جرأت گفتارم نیست
مگر این سلسله را اشک به راه اندازد
صائب از درد تغافل دل اگر خون گردد
به ازان است کسی رو به نگاه اندازد
گر بود خضر، دل خویش به چاه اندازد
گرد بر دامن دریای کرم ننشیند
ابر اگر سایه رحمت به گیاه اندازد
عقده مشکل ما را به نسیمی دریاب
تا به کی آه به اشک، اشک به آه اندازد؟
در گذر از سر نظاره آن قد بلند
کاین تماشا ز سر چرخ کلاه اندازد
دور باش مژه از هر دو طرف استاده است
زهره کیست بر آن چشم نگاه اندازد؟
شکوه در دل گره و جرأت گفتارم نیست
مگر این سلسله را اشک به راه اندازد
صائب از درد تغافل دل اگر خون گردد
به ازان است کسی رو به نگاه اندازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰۳
چون خط از چهره آن ماه لقا برخیزد
زنگ از آیینه بینایی ما برخیزد
بر دل از رهگذر خط تو چون خط غبار
ننشسته است غباری که ز جا برخیزد
داغ غیرت به دل خضر و مسیحا سوزد
لاله ای کز سر خاک شهدا برخیزد
در بساطی که گهر گرد یتیمی دارد
چه غبار از دل غم دیده ما برخیزد؟
خضر از سبزه خوابیده گران خیزترست
پیش آن کس که ز شوق تو ز جا برخیزد
من و آن حسن جهانسوز که در محفل او
از سپندی که نسوزند صدا برخیزد
تا نظر واکند از پای فتد چون نرگس
هر که از خاک به امداد عصا برخیزد
راه خوابیده محال است که بیدار شود
اگر از شش جهت آواز درا برخیزد
اژدها را طمع گنج گوارا سازد
از سر راه محال است گدا برخیزد
خامشی تبت وارونه پرگویان است
نیست ممکن که ز یک دست صدا برخیزد
به شتابی گذرم صائب ازین وحشتگاه
که ز هر آبله ام بانگ درا برخیزد
زنگ از آیینه بینایی ما برخیزد
بر دل از رهگذر خط تو چون خط غبار
ننشسته است غباری که ز جا برخیزد
داغ غیرت به دل خضر و مسیحا سوزد
لاله ای کز سر خاک شهدا برخیزد
در بساطی که گهر گرد یتیمی دارد
چه غبار از دل غم دیده ما برخیزد؟
خضر از سبزه خوابیده گران خیزترست
پیش آن کس که ز شوق تو ز جا برخیزد
من و آن حسن جهانسوز که در محفل او
از سپندی که نسوزند صدا برخیزد
تا نظر واکند از پای فتد چون نرگس
هر که از خاک به امداد عصا برخیزد
راه خوابیده محال است که بیدار شود
اگر از شش جهت آواز درا برخیزد
اژدها را طمع گنج گوارا سازد
از سر راه محال است گدا برخیزد
خامشی تبت وارونه پرگویان است
نیست ممکن که ز یک دست صدا برخیزد
به شتابی گذرم صائب ازین وحشتگاه
که ز هر آبله ام بانگ درا برخیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰۷
می توان گرد خط از آینه حسن زدود
از گهر گرد یتیمی اگر آسان خیزد
لعل چون لاله به دور لب رنگین سخنت
داغدار از جگر کان بدخشان خیزد
روی بر تافتن از ما ز مروت دورست
غیر تسلیم چه از دیده حیران خیزد؟
گرد پاپوش به ویرانه ما افشاند
هر کجا سیلی ازین کوه و بیابان خیزد
مرگ عیدست ز افلاس به تنگ آمده را
همچو آن خفته که از خواب پریشان خیزد
پای در دامن تسلیم و رضاکش صائب
تا ترا نکهت یوسف ز گریبان خیزد
خط سبزی که ز پشت لب جانان خیزد
رگ ابری است که از چشمه حیوان خیزد
از گهر گرد یتیمی اگر آسان خیزد
لعل چون لاله به دور لب رنگین سخنت
داغدار از جگر کان بدخشان خیزد
روی بر تافتن از ما ز مروت دورست
غیر تسلیم چه از دیده حیران خیزد؟
گرد پاپوش به ویرانه ما افشاند
هر کجا سیلی ازین کوه و بیابان خیزد
مرگ عیدست ز افلاس به تنگ آمده را
همچو آن خفته که از خواب پریشان خیزد
پای در دامن تسلیم و رضاکش صائب
تا ترا نکهت یوسف ز گریبان خیزد
خط سبزی که ز پشت لب جانان خیزد
رگ ابری است که از چشمه حیوان خیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰۹
زنگ غفلت ز دل من نگران می خیزد
از زمین سبزه خوابیده گران می خیزد
دیده ای آب ده از چهره گل چون شبنم
که دمادم نفس سرد خزان می خیزد
عیش در کوی مغان بر سر هم ریخته است
پیر ازین خاک طرب خیز جوان می خیزد
عاشق و شکوه معشوق، خدا نپسندد
سبزه از تربت من بسته زبان می خیزد
اثر آه من از سینه افلاک بپرس
گرد این تیر سبکرو ز نشان می خیزد
اثر ظلم محال است به ظالم نرسد
ناله پیش از هدف از پشت کمان می خیزد
با دل سوخته خوش باش که در محفل عشق
از سپندی که نسوزند فغان می خیزد
رایت قافله عشق سبکرفتاری است
که به همت ز سر هر دو جهان می خیزد
سینه چاکان ترا از دل بی صبر و قرار
چون جرس از در و دیوار فغان می خیزد
بی سپر در دهن تیغ درآید صائب
هر که را مهر خموشی ز دهان می خیزد
از زمین سبزه خوابیده گران می خیزد
دیده ای آب ده از چهره گل چون شبنم
که دمادم نفس سرد خزان می خیزد
عیش در کوی مغان بر سر هم ریخته است
پیر ازین خاک طرب خیز جوان می خیزد
عاشق و شکوه معشوق، خدا نپسندد
سبزه از تربت من بسته زبان می خیزد
اثر آه من از سینه افلاک بپرس
گرد این تیر سبکرو ز نشان می خیزد
اثر ظلم محال است به ظالم نرسد
ناله پیش از هدف از پشت کمان می خیزد
با دل سوخته خوش باش که در محفل عشق
از سپندی که نسوزند فغان می خیزد
رایت قافله عشق سبکرفتاری است
که به همت ز سر هر دو جهان می خیزد
سینه چاکان ترا از دل بی صبر و قرار
چون جرس از در و دیوار فغان می خیزد
بی سپر در دهن تیغ درآید صائب
هر که را مهر خموشی ز دهان می خیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱۰
من که دارم که گلم بر سر بالین ریزد؟
قطره ای چند مگر دیده خونین ریزد
بهله هر گاه کند بر کمرش دست انداز
رشک در سینه من ناخن شاهین ریزد
به امیدی که به آن گوشه دستار رسد
گل زر خود همه در دامن گلچین ریزد
بوی پیراهن یوسف به عبیری نخرد
هر غباری که ازان طره مشکین ریزد
نارسا نیست سر زلف تو در گیرایی
از کمند تو محال است یک چین ریزد
کیست بر صفحه ایام بغیر از صائب؟
کز زبان قلمش معنی رنگین ریزد
قطره ای چند مگر دیده خونین ریزد
بهله هر گاه کند بر کمرش دست انداز
رشک در سینه من ناخن شاهین ریزد
به امیدی که به آن گوشه دستار رسد
گل زر خود همه در دامن گلچین ریزد
بوی پیراهن یوسف به عبیری نخرد
هر غباری که ازان طره مشکین ریزد
نارسا نیست سر زلف تو در گیرایی
از کمند تو محال است یک چین ریزد
کیست بر صفحه ایام بغیر از صائب؟
کز زبان قلمش معنی رنگین ریزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱۶
تا کیم نوحه به گوش از دل ناشاد رسد؟
تا نظر باز کنم ناوک بیداد رسد
بر سر هر گره زلف تو لرزم که مباد
دست خشکیده ای از جانب شمشاد رسد
می شود دل نشود مضطرب از آمدنت؟
دست و پا گم نکند صید چو صیاد رسد؟
جگرم تازه نشد از گهرافشانی ابر
مگر این سوخته را برق به فریاد رسد
مور شو مور، که حکمت به سلیمان گذرد
گر به صحرای تو با لشکر ایجاد رسد
نرود کاوش رشک از دل عاشق که هنوز
ناله تیشه به گوش از دل فرهاد رسد
بر سر قسمت تیغ و قلم آید چو قضا
منشی ظلم ترا خامه فولاد رسد
رو به دل بردن صائب چو کند چهره او
از دو جانب سپه زلف به امداد رسد
تا نظر باز کنم ناوک بیداد رسد
بر سر هر گره زلف تو لرزم که مباد
دست خشکیده ای از جانب شمشاد رسد
می شود دل نشود مضطرب از آمدنت؟
دست و پا گم نکند صید چو صیاد رسد؟
جگرم تازه نشد از گهرافشانی ابر
مگر این سوخته را برق به فریاد رسد
مور شو مور، که حکمت به سلیمان گذرد
گر به صحرای تو با لشکر ایجاد رسد
نرود کاوش رشک از دل عاشق که هنوز
ناله تیشه به گوش از دل فرهاد رسد
بر سر قسمت تیغ و قلم آید چو قضا
منشی ظلم ترا خامه فولاد رسد
رو به دل بردن صائب چو کند چهره او
از دو جانب سپه زلف به امداد رسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱۸
جذبه شوق اگر از جانب کنعان نرسد
بوی پیراهن یوسف به گریبان نرسد
کعبه در دامن شبگیر بلند افتاده است
سیل پر زور محال است به عمان نرسد
در مقامی که ضعیفان کمر کین بندند
آه اگر مور به فریاد سلیمان نرسد
منتهی گشت به خط سلسله زلف دراز
نامه شکوه ما نیست به پایان نرسد
تو و چشمی که ز دلها گذرد مژگانش
من و دزدیده نگاهی که به مژگان نرسد
شعله شوق محال است ز پا بنشیند
تا دل تشنه به آن چاه زنخدان نرسد
هر که از دامن او دست مرا کوته کرد
دارم امید که دستش به گریبان نرسد
درد رنگین چو کند روی سخن را صائب
کار اهل سخن آن به که به سامان نرسد
بوی پیراهن یوسف به گریبان نرسد
کعبه در دامن شبگیر بلند افتاده است
سیل پر زور محال است به عمان نرسد
در مقامی که ضعیفان کمر کین بندند
آه اگر مور به فریاد سلیمان نرسد
منتهی گشت به خط سلسله زلف دراز
نامه شکوه ما نیست به پایان نرسد
تو و چشمی که ز دلها گذرد مژگانش
من و دزدیده نگاهی که به مژگان نرسد
شعله شوق محال است ز پا بنشیند
تا دل تشنه به آن چاه زنخدان نرسد
هر که از دامن او دست مرا کوته کرد
دارم امید که دستش به گریبان نرسد
درد رنگین چو کند روی سخن را صائب
کار اهل سخن آن به که به سامان نرسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲۰
چشم عاشق پی جانان به پریدن نرسد
دل صیاد به آهو به تپیدن نرسد
اختر عاشق و امید ترقی، هیهات
دانه سوخته هرگز به دمیدن نرسد
بهر گلگونه ربایند ز هم حورانش
کشته تیغ ترا خون به چکیدن نرسد
ما قدم بر قدم جاذبه دل داریم
خبر قافله ما به شنیدن نرسد
به تماشا ز بهشت رخ او قانع باش
که گل و میوه این باغ به چیدن نرسد
قسمت این بود که از دفتر پرواز بلند
به من خسته به جز چشم پریدن نرسد
پرده صبح امیدست شب نومیدی
تا نسوزد نفس اینجا به کشیدن نرسد
دورتر می شود از قطع مسافت راهش
رهنوردی که به منزل به رمیدن نرسد
تو ز لعل لب خود، کام مکیدن بردار
که به ما جز لب خمیازه مکیدن نرسد
در حریمی که من از درد کشانم صائب
بحر را دعوی پیمانه کشیدن نرسد
دل صیاد به آهو به تپیدن نرسد
اختر عاشق و امید ترقی، هیهات
دانه سوخته هرگز به دمیدن نرسد
بهر گلگونه ربایند ز هم حورانش
کشته تیغ ترا خون به چکیدن نرسد
ما قدم بر قدم جاذبه دل داریم
خبر قافله ما به شنیدن نرسد
به تماشا ز بهشت رخ او قانع باش
که گل و میوه این باغ به چیدن نرسد
قسمت این بود که از دفتر پرواز بلند
به من خسته به جز چشم پریدن نرسد
پرده صبح امیدست شب نومیدی
تا نسوزد نفس اینجا به کشیدن نرسد
دورتر می شود از قطع مسافت راهش
رهنوردی که به منزل به رمیدن نرسد
تو ز لعل لب خود، کام مکیدن بردار
که به ما جز لب خمیازه مکیدن نرسد
در حریمی که من از درد کشانم صائب
بحر را دعوی پیمانه کشیدن نرسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲۸
لوح محفوظ شد آن دیده که حیران تو شد
گشت سی پاره دل هر که پریشان تو شد
گوی سبقت ز مه و مهر درین میدان برد
سر سودازده تا زخمی چوگان تو شد
عشق محجوب چه گل چیند ازان رو، که هوس
دست خالی ز تماشای گلستان تو شد
چون ز روی تو کسی چشم تواند برداشت؟
آب بیرون نتواند ز گلستان تو شد
جوی شهدی است ز هر نیش روان در رگ من
تا دلم خانه زنبور ز مژگان تو شد
گر چه دندان گهر بود به پاکی مشهور
منزوی در صدف از پاکی دندان تو شد
اشک بی خواست ز چشم تر من می جوشد
تا دلم آینه چهره تابان تو شد
نشود چون ز تماشای تو طوطی حیران؟
که دو صد آینه رو واله و حیران تو شد
آشیان کرد چو مجنون به سر سرو تذرو
بس که حیرت زده از نخل خرامان تو شد
خود فروشیش مبدل به خریداری گشت
یوسف از بس خجل از حسن بسامان تو شد
از بساط گل بی خار قدم می دزدد
زخمی آن پای که از خار مغیلان تو شد
می کند خنده خونین به ته پوست نهان
پسته از بس خجل از غنچه خندان تو شد
سرخ رو باد خدنگ تو ز نخجیر مراد
که گلستان دلم از غنچه پیکان تو شد
تشنه بوسه مرا روی عرقناک تو کرد
سبز این دانه امید ز باران تو شد
شد دل هر که تنگ، شمع ترا شد فانوس
روز هرکس که سیه گشت شبستان تو شد
می کشد سلسله ابر به دریا آخر
خنک آن دیده بیدار که گریان تو شد
کرد در دیده خورشید سیه مشرق را
طالع آن صبح که از چاک گریبان تو شد
کیست از حلقه فرمان تو گردن پیچد؟
سرو چون فاخته از حلقه بگوشان تو شد
از شکر طوطی خوش حرف نصیبی دارد
عیش من تلخ چرا از شکرستان تو شد
نیست چون قطره سیماب قرارم یک جا
تا دل من صدف گوهر غلطان تو شد
گفتم از روی تو گل در سرمستی چینم
عرق شرم به صد چشم نگهبان تو شد
داد چون خامه بی مغز سر خویش به باد
هر که یک نقطه برون از خط فرمان تو شد
بود صد پیرهن از شام سیه تر صبحم
دست من پنجه خورشید ز دامان تو شد
صائب از گلشن فردوس شود مستغنی
آشنا دیده هرکس که به دیوان تو شد
گشت سی پاره دل هر که پریشان تو شد
گوی سبقت ز مه و مهر درین میدان برد
سر سودازده تا زخمی چوگان تو شد
عشق محجوب چه گل چیند ازان رو، که هوس
دست خالی ز تماشای گلستان تو شد
چون ز روی تو کسی چشم تواند برداشت؟
آب بیرون نتواند ز گلستان تو شد
جوی شهدی است ز هر نیش روان در رگ من
تا دلم خانه زنبور ز مژگان تو شد
گر چه دندان گهر بود به پاکی مشهور
منزوی در صدف از پاکی دندان تو شد
اشک بی خواست ز چشم تر من می جوشد
تا دلم آینه چهره تابان تو شد
نشود چون ز تماشای تو طوطی حیران؟
که دو صد آینه رو واله و حیران تو شد
آشیان کرد چو مجنون به سر سرو تذرو
بس که حیرت زده از نخل خرامان تو شد
خود فروشیش مبدل به خریداری گشت
یوسف از بس خجل از حسن بسامان تو شد
از بساط گل بی خار قدم می دزدد
زخمی آن پای که از خار مغیلان تو شد
می کند خنده خونین به ته پوست نهان
پسته از بس خجل از غنچه خندان تو شد
سرخ رو باد خدنگ تو ز نخجیر مراد
که گلستان دلم از غنچه پیکان تو شد
تشنه بوسه مرا روی عرقناک تو کرد
سبز این دانه امید ز باران تو شد
شد دل هر که تنگ، شمع ترا شد فانوس
روز هرکس که سیه گشت شبستان تو شد
می کشد سلسله ابر به دریا آخر
خنک آن دیده بیدار که گریان تو شد
کرد در دیده خورشید سیه مشرق را
طالع آن صبح که از چاک گریبان تو شد
کیست از حلقه فرمان تو گردن پیچد؟
سرو چون فاخته از حلقه بگوشان تو شد
از شکر طوطی خوش حرف نصیبی دارد
عیش من تلخ چرا از شکرستان تو شد
نیست چون قطره سیماب قرارم یک جا
تا دل من صدف گوهر غلطان تو شد
گفتم از روی تو گل در سرمستی چینم
عرق شرم به صد چشم نگهبان تو شد
داد چون خامه بی مغز سر خویش به باد
هر که یک نقطه برون از خط فرمان تو شد
بود صد پیرهن از شام سیه تر صبحم
دست من پنجه خورشید ز دامان تو شد
صائب از گلشن فردوس شود مستغنی
آشنا دیده هرکس که به دیوان تو شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲۹
بیت معمور شد آن خانه که ویران تو شد
حلقه کعبه شد آن چشم که حیران تو شد
بس که جان در طلبت راهروان افشاندند
سر بسر خرده جان ریگ بیابان تو شد
چون در فیض شود قبله ارباب نیاز
چاک هر سینه که از خنجر مژگان تو شد
بی نمک می شمرد مایده جنت را
کام هرکس نمکین از نمک خوان تو شد
گرچه از گوهر جان شد صدف خاک تهی
جگرش کان بدخشان ز شهیدان تو شد
می کند خون به دل غازه حوران بهشت
خون هر کشته که گلگونه دامان تو شد
غوطه زد در عرق خون ز شفق پیرهنش
صبح از بس خجل از چاک گریبان تو شد
آب روشن که روان بود درین سبز چمن
خشک چون آینه از حیرت جولان تو شد
رم آهو که بر او بود بیابانها تنگ
پای خوابیده ز گیرایی مژگان تو شد
ماه کنعان که ز جان مصر خریدارش بود
محو چون خواب فراموش به زندان تو شد
آید از دیدن خورشید جهانتاب به حال
خیره هر چشم که از چهره تابان تو شد
شور محشر چه کند با دل صد پاره من؟
خوش نمک زخم من ار پسته خندان تو شد
نتوان کرد به شیرازه محشر جمعش
هر که زیر و زبر از شوخی جولان تو شد
با خیال تو چه شبها که به روز آوردم
تا دل سوخته ام شمع شبستان تو شد
قسمت من چه بود زان لب سیراب، که خضر
با لب تشنه ز سرچشمه حیوان تو شد
خط یاقوت غبار نظر من گردید
سرمه بینش من تا خط ریحان تو شد
گرچه از میوه شیرین نشود دندان کند
کند دندان من از سیب زنخدان تو شد
گرچه هر بیت ز دیوان تو بیت الغزل است
صائب این تازه غزل زینت دیوان تو شد
حلقه کعبه شد آن چشم که حیران تو شد
بس که جان در طلبت راهروان افشاندند
سر بسر خرده جان ریگ بیابان تو شد
چون در فیض شود قبله ارباب نیاز
چاک هر سینه که از خنجر مژگان تو شد
بی نمک می شمرد مایده جنت را
کام هرکس نمکین از نمک خوان تو شد
گرچه از گوهر جان شد صدف خاک تهی
جگرش کان بدخشان ز شهیدان تو شد
می کند خون به دل غازه حوران بهشت
خون هر کشته که گلگونه دامان تو شد
غوطه زد در عرق خون ز شفق پیرهنش
صبح از بس خجل از چاک گریبان تو شد
آب روشن که روان بود درین سبز چمن
خشک چون آینه از حیرت جولان تو شد
رم آهو که بر او بود بیابانها تنگ
پای خوابیده ز گیرایی مژگان تو شد
ماه کنعان که ز جان مصر خریدارش بود
محو چون خواب فراموش به زندان تو شد
آید از دیدن خورشید جهانتاب به حال
خیره هر چشم که از چهره تابان تو شد
شور محشر چه کند با دل صد پاره من؟
خوش نمک زخم من ار پسته خندان تو شد
نتوان کرد به شیرازه محشر جمعش
هر که زیر و زبر از شوخی جولان تو شد
با خیال تو چه شبها که به روز آوردم
تا دل سوخته ام شمع شبستان تو شد
قسمت من چه بود زان لب سیراب، که خضر
با لب تشنه ز سرچشمه حیوان تو شد
خط یاقوت غبار نظر من گردید
سرمه بینش من تا خط ریحان تو شد
گرچه از میوه شیرین نشود دندان کند
کند دندان من از سیب زنخدان تو شد
گرچه هر بیت ز دیوان تو بیت الغزل است
صائب این تازه غزل زینت دیوان تو شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳۰
اگر آن غمزه خونریز مصور می شد
آب آیینه چو شمشیر بجوهر می شد
بود شیرازه اش اندیشه آن موی میان
پاره های دلم آن روز که دفتر می شد
جگر سوخته فاختگان آبکش است
ورنه از سایه سرو تو زمین تر می شد
قد رعنای تو می کرد اگر قامت راست
سرو با سبزه خوابیده برابر می شد
شب که رخسار تو از باده برافروخته بود
شعله پنهان به ته بال سمندر می شد
گل رخسار عرقناک ترا گر می دید
باغ جنت خجل از چشمه کوثر می شد
خشک ناگشته به دلدار رسیدی خط من
نامه شوقم اگر بال کبوتر می شد
اگر از تیغ تو می شد جگر من سیراب
سبزه خضر ز شادابی من تر می شد
می شد از غیرت شاهان دل مسکینان خون
وصل او گر به زر و زور میسر می شد
بود از چاشنی خاک قناعت غافل
مور روزی که گرفتار به شکر می شد
بودم آن روز من از جمله آزاده روان
که مرا سد رمق سد سکندر می شد
گشت از تلخی ایام گوارا صائب
ورنه شیرینی جان زود مکرر می شد
آب آیینه چو شمشیر بجوهر می شد
بود شیرازه اش اندیشه آن موی میان
پاره های دلم آن روز که دفتر می شد
جگر سوخته فاختگان آبکش است
ورنه از سایه سرو تو زمین تر می شد
قد رعنای تو می کرد اگر قامت راست
سرو با سبزه خوابیده برابر می شد
شب که رخسار تو از باده برافروخته بود
شعله پنهان به ته بال سمندر می شد
گل رخسار عرقناک ترا گر می دید
باغ جنت خجل از چشمه کوثر می شد
خشک ناگشته به دلدار رسیدی خط من
نامه شوقم اگر بال کبوتر می شد
اگر از تیغ تو می شد جگر من سیراب
سبزه خضر ز شادابی من تر می شد
می شد از غیرت شاهان دل مسکینان خون
وصل او گر به زر و زور میسر می شد
بود از چاشنی خاک قناعت غافل
مور روزی که گرفتار به شکر می شد
بودم آن روز من از جمله آزاده روان
که مرا سد رمق سد سکندر می شد
گشت از تلخی ایام گوارا صائب
ورنه شیرینی جان زود مکرر می شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳۳
عاشقان را چه غم از سلسله پا باشد؟
موج کی مانع آمد شد دریا باشد؟
پیش چشمی که نرفته است ازو آب حیا
در و دیوار جهان دیده نابینا باشد
سنگ را صنعت فرهاد به حرف آورده است
ناز تحسین نکشد کار چو گویا باشد
با نسیم سحری دست و گریبان گردد
رشته شمع، گر از پنبه مینا باشد
قلزم از روی گهر گرد یتیمی نبرد
یوسف مصر به صد قافله تنها باشد
شمع در پرده فانوس نماند پنهان
هر چه در دل بود از جبهه هویدا باشد
در تنوری چه قدر جلوه نماید طوفان؟
شور دیوانه به اندازه صحرا باشد
چهره عاقبت کار به روشن گهران
هم ز آیینه آغاز هویدا باشد
خال رخسار تو از زلف دلاویزترست
نقطه ای نیست درین صفحه که بیجا باشد
کف بی مغز چه پروای معلم دارد؟
روی عنبر سیه از سیلی دریا باشد
نکشد سر به گریبان خجالت صائب
هر که امروز در اندیشه فردا باشد
موج کی مانع آمد شد دریا باشد؟
پیش چشمی که نرفته است ازو آب حیا
در و دیوار جهان دیده نابینا باشد
سنگ را صنعت فرهاد به حرف آورده است
ناز تحسین نکشد کار چو گویا باشد
با نسیم سحری دست و گریبان گردد
رشته شمع، گر از پنبه مینا باشد
قلزم از روی گهر گرد یتیمی نبرد
یوسف مصر به صد قافله تنها باشد
شمع در پرده فانوس نماند پنهان
هر چه در دل بود از جبهه هویدا باشد
در تنوری چه قدر جلوه نماید طوفان؟
شور دیوانه به اندازه صحرا باشد
چهره عاقبت کار به روشن گهران
هم ز آیینه آغاز هویدا باشد
خال رخسار تو از زلف دلاویزترست
نقطه ای نیست درین صفحه که بیجا باشد
کف بی مغز چه پروای معلم دارد؟
روی عنبر سیه از سیلی دریا باشد
نکشد سر به گریبان خجالت صائب
هر که امروز در اندیشه فردا باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳۴
چند جان سختی ما سنگ ره ما باشد؟
صدف ما گره خاطر دریا باشد
رحمت آن نیست که طاعت نکند عصیان را
سیل یک لحظه غبار دل دریا باشد
نیستم عقل که مردود نظرها باشم
درد عشقم که مرا در همه دل جا باشد
طالب گوهر عشقی، دل روشن به کف آر
لگن شمع تجلی ید بیضا باشد
اشک عشاق، نظر بسته به دامان آید
طفل این قوم گریزان ز تماشا باشد
هر که با دختر رز دست در آغوش کند
می خورم خونش، اگر پنبه مینا باشد
عجبی نیست که رفتار فراموش کند
عرق از بس به رخش محو تماشا باشد
هر که را درد طلب نیست غم رزق خورد
رزق ما در قدم آبله پا باشد
دل صائب نکشد ناز ترشرویی بحر
روزی این صدف از عالم بالا باشد
صدف ما گره خاطر دریا باشد
رحمت آن نیست که طاعت نکند عصیان را
سیل یک لحظه غبار دل دریا باشد
نیستم عقل که مردود نظرها باشم
درد عشقم که مرا در همه دل جا باشد
طالب گوهر عشقی، دل روشن به کف آر
لگن شمع تجلی ید بیضا باشد
اشک عشاق، نظر بسته به دامان آید
طفل این قوم گریزان ز تماشا باشد
هر که با دختر رز دست در آغوش کند
می خورم خونش، اگر پنبه مینا باشد
عجبی نیست که رفتار فراموش کند
عرق از بس به رخش محو تماشا باشد
هر که را درد طلب نیست غم رزق خورد
رزق ما در قدم آبله پا باشد
دل صائب نکشد ناز ترشرویی بحر
روزی این صدف از عالم بالا باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴۱
من و راهی که ز سر سنگ نشانش باشد
برق خنجر بلد راهروانش باشد
کی عنانداری بیتابی ما خواهد کرد؟
آن که از رفتن دل آب روانش باشد
از عقیقی است مرا بوسه توقع که سهیل
یکی از جمله خونابه کشانش باشد
نتوان یافت ز پیچیدگی افکار مرا
راه فکر من اگر موی میانش باشد
هر که چون جام درین بزم تهی چشم افتاد
چشم پیوسته به دست دگرانش باشد
سرد مهری چه کند با دل آزاده ما؟
این نه سروی است که پروای خزانش باشد
تیر آهش ز دل سنگ ترازو گردد
هر که از قامت خم گشته کمانش باشد
می برد تربتش از نوحه گران گویایی
هر که گنجینه اسرار نهانش باشد
از ته دل چقدر خنده تواند کردن؟
نوبهاری که به دنبال، خزانش باشد
حسن غافل نشود از دل عاشق صائب
که کماندار توجه به نشانش باشد
برق خنجر بلد راهروانش باشد
کی عنانداری بیتابی ما خواهد کرد؟
آن که از رفتن دل آب روانش باشد
از عقیقی است مرا بوسه توقع که سهیل
یکی از جمله خونابه کشانش باشد
نتوان یافت ز پیچیدگی افکار مرا
راه فکر من اگر موی میانش باشد
هر که چون جام درین بزم تهی چشم افتاد
چشم پیوسته به دست دگرانش باشد
سرد مهری چه کند با دل آزاده ما؟
این نه سروی است که پروای خزانش باشد
تیر آهش ز دل سنگ ترازو گردد
هر که از قامت خم گشته کمانش باشد
می برد تربتش از نوحه گران گویایی
هر که گنجینه اسرار نهانش باشد
از ته دل چقدر خنده تواند کردن؟
نوبهاری که به دنبال، خزانش باشد
حسن غافل نشود از دل عاشق صائب
که کماندار توجه به نشانش باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴۳
دل ازان دورتر افتاده که واصل باشد
یار وحشی تر ازان است که در دل باشد
چهره لیلی اگر پرده شرمی دارد
چه ضرورست که زندانی محمل باشد؟
عشق در وصل همان پرده نشین ادب است
موج در بحر مقید به سلاسل باشد
عاقبت خال لب لعل تو از خط شد سبز
ریشه در سنگ کند تخم چو قابل باشد
خون بیدرد شود قسمت خاک آخر کار
خون ما نیست که گلگونه قاتل باشد
در مقامی که کماندار بود هوش ربا
جای رحم است بر آن صید که غافل باشد
دوری راه تو از خواب گران است، ارنه
چشم بیدار دل آیینه منزل باشد
دل دریایی ما تشنه طوفان بلاست
لنگر کشتی ما دوری ساحل باشد
مرگ سیماب سبکسیر بود آسایش
دوزخ راهروان راحت منزل باشد
حرف باطل ز دل آن به که نیاید به زبان
سحر خوب است نهان در چه بابل باشد
داده ابر بود هر چه ز دریا یابی
جود اهل کرم از کیسه سایل باشد
استقامت بود از خاک نهادان مطلوب
عیب دیوار در آن است که مایل باشد
طمع جود ازین حبه ربایان غلط است
خرج این طایفه از کیسه سایل باشد
کاهلان خود گره کار پریشان خودند
ورنه این راه نه راهی است که مشکل باشد
نیست ممکن رود پیچ و خم دوری ازو
راه هرچند که پیوسته به منزل باشد
در نگشاده بود گوش بر آواز سؤال
دست ارباب کرم بر لب سایل باشد
به ادب باش که در دفتر ایجاد جهان
هیچ فردی نتوان یافت که باطل باشد
خود فروشان ز خریدار توانگر نشوند
شمع را نعل در آتش پی محفل باشد
می رسد روزی ناقص به تمامی صائب
می خورد ماه دل خویش چو کامل باشد
یار وحشی تر ازان است که در دل باشد
چهره لیلی اگر پرده شرمی دارد
چه ضرورست که زندانی محمل باشد؟
عشق در وصل همان پرده نشین ادب است
موج در بحر مقید به سلاسل باشد
عاقبت خال لب لعل تو از خط شد سبز
ریشه در سنگ کند تخم چو قابل باشد
خون بیدرد شود قسمت خاک آخر کار
خون ما نیست که گلگونه قاتل باشد
در مقامی که کماندار بود هوش ربا
جای رحم است بر آن صید که غافل باشد
دوری راه تو از خواب گران است، ارنه
چشم بیدار دل آیینه منزل باشد
دل دریایی ما تشنه طوفان بلاست
لنگر کشتی ما دوری ساحل باشد
مرگ سیماب سبکسیر بود آسایش
دوزخ راهروان راحت منزل باشد
حرف باطل ز دل آن به که نیاید به زبان
سحر خوب است نهان در چه بابل باشد
داده ابر بود هر چه ز دریا یابی
جود اهل کرم از کیسه سایل باشد
استقامت بود از خاک نهادان مطلوب
عیب دیوار در آن است که مایل باشد
طمع جود ازین حبه ربایان غلط است
خرج این طایفه از کیسه سایل باشد
کاهلان خود گره کار پریشان خودند
ورنه این راه نه راهی است که مشکل باشد
نیست ممکن رود پیچ و خم دوری ازو
راه هرچند که پیوسته به منزل باشد
در نگشاده بود گوش بر آواز سؤال
دست ارباب کرم بر لب سایل باشد
به ادب باش که در دفتر ایجاد جهان
هیچ فردی نتوان یافت که باطل باشد
خود فروشان ز خریدار توانگر نشوند
شمع را نعل در آتش پی محفل باشد
می رسد روزی ناقص به تمامی صائب
می خورد ماه دل خویش چو کامل باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵۳
داغ هر لاله که بر سینه هامون باشد
مهری از محضر رسوایی مجنون باشد
دورگردی نشود مانع یکتایی دل
قطره در ابر همان در دل جیحون باشد
ناز گرداند ورق، حسن به انصاف آمد
یارب آن خط دلاویز چه مضمون باشد
گرچه دست ستم خار بلند افتاده است
کوته از دامن عریانی مجنون باشد
خوشدلی نیست درین دایره گوژ و کبود
وقت آن خوش که ازین دایره بیرون باشد
گرچه رنگین به نظر جلوه کند عالم خاک
نیک چون در نگری یک دل پرخون باشد
کیست با او طرف بحث تواند گشتن؟
هرکه را پشت به خم همچو فلاطون باشد
آنچه از چرخ به ارباب سخن می گذرد
جای رحم است بر آن سرو که موزون باشد
شکوه از داغ ندارد جگر ما صائب
جغد در گوشه ویرانه همایون باشد
مهری از محضر رسوایی مجنون باشد
دورگردی نشود مانع یکتایی دل
قطره در ابر همان در دل جیحون باشد
ناز گرداند ورق، حسن به انصاف آمد
یارب آن خط دلاویز چه مضمون باشد
گرچه دست ستم خار بلند افتاده است
کوته از دامن عریانی مجنون باشد
خوشدلی نیست درین دایره گوژ و کبود
وقت آن خوش که ازین دایره بیرون باشد
گرچه رنگین به نظر جلوه کند عالم خاک
نیک چون در نگری یک دل پرخون باشد
کیست با او طرف بحث تواند گشتن؟
هرکه را پشت به خم همچو فلاطون باشد
آنچه از چرخ به ارباب سخن می گذرد
جای رحم است بر آن سرو که موزون باشد
شکوه از داغ ندارد جگر ما صائب
جغد در گوشه ویرانه همایون باشد