عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵۵
هرکه را چشم بر آن گوشه ابرو باشد
دلش آویخته پیوسته به یک مو باشد
نکشد دل به تماشای خیابان بهشت
هرکه را در نظر آن قامت دلجو باشد
خط آن پشت لب از چهره خوشاینده ترست
سبزه را جلوه دیگر به لب جو باشد
صحبت قال شمارند خیال اندیشان
خلوتی را که در او چشم سخنگو باشد
باطن ما بود از ظاهر ما روشنتر
پشت آیینه ما صافتر از رو باشد
سنگ و زر در نظر عارف آگاه یکی است
صدف گوهر انصاف ترازو باشد
می پرد دیده به جوی دگرانش چو حباب
روزی هر که نه از قوت بازو باشد
نیست پوشیده بر او صورت احوال جهان
هرکه را جام جم آیینه زانو باشد
نتوان گوهر نایاب به غواصی یافت
جای رحم است بر آن کس که خداجو باشد
هرکه بی جاذبه آن طرف از جا خیزد
حاصلش آبله پا ز تکاپو باشد
بلبلان خود سر و گلها همه بی شرم شوند
گلستانی که در او یک گل خودرو باشد
نیست موقوف سبب، سوز دل ما صائب
لاله داغ درین غمکده خودرو باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶۳
دل سودازدگان گوشه نشین می باشد
دانه سوخته در زیر زمین می باشد
ماه در دایره هاله نماید خود را
حسن مشتاق پریخانه زین می باشد
از خط پشت لبت شور به دلها افتاد
سبزه کان ملاحت نمکین می باشد
نیست بی موج بلاگوشه ابروی بتان
این کمندی است که پیوسته به چین می باشد
قسمت سرو درین سبز چمن بار دل است
روزی مردم آزاده همین می باشد
کمر خدمت دل باز نخواهی کردن
گر بدانی، که درین شاه نشین می باشد
نظر عاقبت اندیش به هرکس دادند
هر نگاهش نگه بازپسین می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶۶
جذبه ای کو که مرا جانب دلدار کشد؟
دامن جان مرا زین ته دیوار کشد
نظر پاک به خاک است برابر امروز
ورنه آیینه چرا حسرت دیدار کشد؟
ذوق آزار اگر این است که من یافته ام
جای رحم است بر آن کس که ز پا خار کشد
از جهان چشم بپوشید که این خاک سیاه
سرمه خواب به چشم و دل بیدار کشد
نتواند خرد از عالم گل بیرون رفت
کور اگر نیست چرا دست به دیوار کشد؟
نبرد طوطی اگر حرف ز مجلس بیرون
در بغل آینه را تنگ چو زنگار کشد
لب پیمانه به گفتار نیاورد او را
خط مگر حرفی ازان لعل گهربار کشد
خاطر مردم آزاده پریشان نشود
از خزان سرو محال است که آزار کشد
سر برآرد ز گریبان مسیحا صائب
سوزنی کز قدم راهروان خار کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷۲
عاشقان را دم تسلیم نفس می رقصد
مرغ آزاد چو گردد ز قفس می رقصد
ناله در انجمن وصل سرود طرب است
محمل لیلی از افغان جرس می رقصد
می برد دایره ذکر قرار از دلها
کوه اینجا به سبکروحی خس می رقصد
زاهد خشک درین حلقه اگر پای نهد
با گرانجانی ذاتی به هوس می رقصد
از هوادار بود گرمی هنگامه حسن
شکر اینجا به پر و بال مگس می رقصد
در سراپرده عقل است زمین گیر سپند
بزم عشق است که آنجا همه کس می رقصد
مطرب سوخته جانان نفس گرم بس است
شرر از زمزمه شعله خس می رقصد
اشک و آهم اثری کرده در آن دل کامروز
آب در دیده و در سینه نفس می رقصد
چون سپندی که به هنگامه مجمر افتد
هرکه آید به جهان، یک دو نفس می رقصد
عارف از چرخ ستمکار ندارد پروا
مست در حلقه زنجیر عسس می رقصد
شد خمش دایره گل ز تریهای خزان
دل همان در بر مرغان قفس می رقصد
به هوای دهن تنگ تو ای غنچه گل
روزگاری است که در سینه نفس می رقصد
خامه صائب اگر دست فشان شد چه عجب
این مقامی است که در وی همه کس می رقصد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷۳
تا مرا در نظر آن حسن خداداد آمد
هر سر موی مرا نام خدا یاد آمد
چون دل از دامن صحرای جنون بردارم؟
که سرابم به نظر موج پریزاد آمد
در دل سخت تو بیرحم ندارد تأثیر
ورنه از ناله من کوه به فریاد آمد
بر سر سرو چمن فاخته ای می لرزید
جنبش پر کلاه تو مرا یاد آمد
شهپر نصرت و اقبال مصور گردید
تا برون تیغ تو از بیضه فولاد آمد
خط پاکی است ز تاراج خزان هر برگش
هرکه چون سرو درین باغچه آزاد آمد
برمدار از لب خود مهر خموشی زنهار
که درین شیشه سربسته پریزاد آمد
بر سر خاک شهیدان تو نیایی، ورنه
نقش شیرین به سر تربت فرهاد آمد
زلف مشکین تو در دلشکنی بود علم
خط شبرنگ برای چه به امداد آمد؟
مستمال از رقم عزل نگشته است کسی
چون ز خط غمزه او بر سر بیداد آمد؟
صائب از ملک عدم این دل بی حاصل من
به چه امید به معموره ایجاد آمد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷۴
دیگر از پرده برون نغمه طنبور آمد
باز ناخن زن دلهای پر از شور آمد
از دم سرد خزان بر گل صد برگ نرفت
آنچه بر زخم من از مرهم کافور آمد
نوش این نشأه یقین شد که نباشد بی نیش
تا ز تنگ شکر یار برون مور آمد
لب ببند از سخن حق که ازین راهگذر
عالمی تیغ به کف بر سر منصور آمد
آن که چشمش پی عیب دگران است چهار
چون به عیب خودش افتاد نظر، کور آمد
گرو از برق، پی مطلب دنیا می برد
آن که پا مرکب چوبین به لب گور آمد
کردم انگشت ز عیب دگران تا کوتاه
سالم انگشت من از خانه زنبور آمد
تا به دامان قیامت رود از چشمش آب
هرکه را در نظر آن چهره پرنور آمد
ناله بلبل سودازده شد پرده نشین
تا به سیر چمن آن غنچه مستور آمد
صائب از شمع به بال و پر پروانه نرفت
آنچه از دوری او بر من مهجور آمد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷۵
از قضا چشم سیاه تو به یادم آمد
قدر انداز نگاه تو به یادم آمد
ترکش تیر جگردوز قضا را دیدم
صف مژگان سیاه تو به یادم آمد
به دل ساده خود راه نگاهم افتاد
صفحه روی چو ماه تو به یادم آمد
برق را دست و گریبان گیاهی دیدم
بیگنه سوز نگاه تو به یادم آمد
عندلیبی به سر شاخ گلی می لرزید
جنبش پر کلاه تو به یادم آمد
موی پر پیچ و خمی بر سر آتش دیدم
زلف خورشید پناه تو به یادم آمد
صائب از جلوه برقی که به خرمن افتاد
سینه پردازی آه تو به یادم آمد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷۷
شوق من قاصد بیدرد کجا می داند؟
آنقدر شوق تو دارم که خدا می داند!
تو همین سعی کن ای کاه سبکروح شوی
روش جاذبه را کاهربا می داند
هرکه فرهاد صفت جوهر مردی دارد
تیشه را بر سر خود بال هما می داند
بوته خاری اگر در کف صرصر بیند
دل سرگشته من راهنما می داند
گاه در خواب و گهی مست و گهی مخمورست
چشم پرکار تو کی حال مرا می داند؟
صائب از لاله عذاران چه توقع داری؟
گل ده روزه چه آیین وفا می داند؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷۸
دلش از گریه من رنگ نمی گرداند
کوه را سیل گرانسنگ نمی گرداند
بس که ویرانه ام از گرد علایق پاک است
سیل در خانه من رنگ نمی گرداند
غم عالم چه کند با دل خوش مشرب من؟
عکس بر آینه جا تنگ نمی گرداند
گرچه مضراب من از ناخن الماس بود
ساز من پرده آهنگ نمی گرداند
مگر از خط دل سخت تو ملایم گردد
ورنه سیلاب من این سنگ نمی گرداند
جگر خاک ز تیغ تو بدخشان گردید
دل سنگ تو همان رنگ نمی گرداند
روشنی آینه را می کند از جوهر پاک
حسن رو از خط شبرنگ نمی گرداند
دل سنگین ترا گریه ام از جا نبرد
زور سیلاب من این سنگ نمی گرداند
انقلاب و دل سودازده من، هیهات
چهره سوختگان رنگ نمی گرداند
نیست از ذره من بر دل گردون باری
مرکز این دایره را تنگ نمی گرداند
از حضر آنقدر آزار کشیدم صائب
که سفر خلق مرا تنگ نمی گرداند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۸۲
چهره ات شمع فروزان شده را می ماند
کاکلت دود پریشان شده را می ماند
در تماشای تو هر قطره خون در تن من
دیده بسمل حیران شده را می ماند
خط سبزی که برون آمده زان تنگ دهن
راز از غیب نمایان شده را می ماند
می برد دل خط سبز تو به شیرین سخنی
طوطی تازه سخندان شده را می ماند
خط نارسته دل آن لعل ز روشن گهری
در گهر رشته پنهان شده را می ماند
گر به ظاهر ز خط آن حسن ملایم شده است
گبر از ترس مسلمان شده را می ماند
از سیه کاری خط صفحه رخساره او
نامه تیره ز عصیان شده را می ماند
در تن کشته شمشیر تو از جوش نشاط
استخوان پسته خندان شده را می ماند
اشک بر چهره پر گرد و غباری که مراست
تخم در خاک پریشان شده را می ماند
سرنوشت من مجنون ز پریشان حالی
زلف از باده پریشان شده را می ماند
می شود تازه ز ایام بهاران داغم
دل من دانه بریان شده را می ماند
دانه سبحه تزویر من از دوری می
دل از توبه پشیمان شده را می ماند
دل ز فکر تو به خود ره نتواند بردن
قطره واصل عمان شده را می ماند
جان آگاه به زندان تن پر وحشت
یوسف عاجز اخوان شده را می ماند
شادی اندک دنیا و غم بسیارش
برق از ابر نمایان شده را می ماند
سخن تازه من در قلم از بیم حسود
در گلو گریه پنهان شده را می ماند
از خیالات پریشان، دل روشن صائب
آب در ریگ پریشان شده را می ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۸۵
در لب یار نهان عیش جهان ساخته اند
باغ را در گره غنچه نهان ساخته اند
نیست چون آینه حیرانی ما امروزی
از ازل دیده ما را نگران ساخته اند
نکته هایی که نهان بود در آن نقطه خال
مو بمو زان خط شبرنگ عیان ساخته اند
چه خیال است دم تیغ بتان کند شود؟
کز دل محکم خود سنگ فسان ساخته اند
اینقدر حسن گلوسوز در آن نقطه خال
آفتابی است که در ذره نهان ساخته اند
تا دلت آب نگردد نتوانی دریافت
گوهری را که درین حقه نهان ساخته اند
در کشش نیست کمی قوت بازوی مرا
طاق ابروی ترا سخت کمان ساخته اند
در دل ما نگذشته است، خدا می داند
سخنی چند که ما را ز زبان ساخته اند
چهره زرد، بهار دل غمگین من است
برگ عیش من از اوراق خزان ساخته اند
دو جهان عینک بینایی من گردیده است
تا به روی تو دو چشم نگران ساخته اند
راست کیشان که طلبکار نشانند چو تیر
با کمانخانه ابروی بتان ساخته اند
حاجیانی که طواف حرم کعبه کنند
کاهلانند که با سنگ نشان ساخته اند
زحمت بادیه و خار مغیلان نکشند
بیخودانی که ز دل تخت روان ساخته اند
نیست در چاشنی شیره جان هیچ کمی
اینقدر هست که بسیار روان ساخته اند
خاطر جمع ازان قوم طلب کن صائب
که به شیرازه آن موی میان ساخته اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۸۶
عاشقان زان لب شیرین به سخن ساخته اند
بوشناسان به نسیمی ز چمن ساخته اند
چون قلم، موی شکافان دبستان وجود
از دو عالم به سر زلف سخن ساخته اند
کی به آن گلشن بیرنگ توانند رسید؟
بلبلانی که به این سبز چمن ساخته اند
گوشه ای گیر ازین بزم که صحبت سازان
بارها از لب پیمانه سخن ساخته اند
خون به جای عرق افشانده ام از جبهه سعی
تا کف خون مرا مشک ختن ساخته اند
زود باشد که زبان در قفس کام کشند
صائب آنان که به گلهای چمن ساخته اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۹۱
تا به تعظیم نهال تو ز جا برجستند
سروها یکقلم از پای دگر ننشستند
از تماشای تو نظارگیان راست دو عید
تا دو ابروی هلال تو به هم پیوستند
مزن ای شانه به هم زلف دلاویزش را
که درین سلسله بسیار عزیزان هستند
می توان کرد عمارت چو شود کعبه خراب
وای بر سنگدلانی که دلی را خستند
چه خیال است که در روز جزا سبز شوند؟
دانه هایی که درین شوره زمین پا بستند
وقت آن صافدلان خوش که ز لبهای خموش
پیش یأجوج سخن سد خموشی بستند
می برم رشک درین بزم بر آن مشت سپند
که به یک ناله جانسوز ز آتش جستند
از گدازند درین دایره ایمن صائب
چون مه آنان که لب نان فلک نشکستند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۹۵
ما به ساقی و حریفان به شراب افتادند
ما به سرچشمه و یاران به سراب افتادند
ثمر از ماست اگر برگ دگرها بردند
گوهر از ماست اگر خلق در آب افتادند
خبر از داغ جگرسوز غریبان دارند
موجهایی که ز دریا به سراب افتادند
پشت دادند به دیوار صدف چون گوهر
قطره هایی که به دریا ز سحاب افتادند
آه افسوس بود حاصل معمارانی
که به تعمیر من خانه خراب افتادند
در چمن رشک بر آن بال فشانان دارم
که به سرپنجه شاهین و عقاب افتادند
شب زلف تو چه افسانه ندانم سر کرد
عاملانی که به دیوان حساب افتادند
دل معمور از آن قوم طلب کن صائب
که به یک جلوه مستانه خراب افتادند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۰۰
قدرت حرف گرفتند و زبانم دادند
پای رفتار شکستند و عنانم دادند
آب را در جگر سنگ حصاری کردند
جگری تشنه تر از ریگ روانم دادند
ظاهر و باطن من آینه یکدگرند
سینه ای صافتر از آب روانم دادند
چشم پوشیده تماشای رخش می کردم
به چه تقصیر دو چشم نگرانم دادند؟
خامه ام، گفت و شنیدم به زبان دگری است
من چه دانم چه سخنها به زبانم دادند
سالها در پی بی نام و نشانان رفتم
تا به سر منزل مقصود نشانم دادند
لب پرخنده گرفتند گر از من صائب
به تلافی مژه اشک فشانم دادند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۰۱
بی سخن غنچه لبان مست مدامم کردند
باده از شیشه سربسته به جامم کردند
استخوان در تن من پنجه مرجان گردید
زان میی کز لب لعل تو به جامم کردند
در طلب رفت چو قمری همه عمر مرا
تا سرافراز به یک حلقه دامم کردند
کوه را لنگر من داشت سبک چون پر کاه
لاله رویان جهان کبک خرامم کردند
سالها سختی ایام کشیدم چو عقیق
تا عزیزان چو نگین صاحب نامم کردند
شدم از لاغری انگشت نما چون مه نو
تا درین دایره چون بدر تمامم کردند
لله الحمد که از خوان جهان روزی من
رغبتی بود که مردم به کلامم کردند
صائب از بی دهنی بود که شیرین دهنان
قانع از بوسه شیرین به پیامم کردند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۰۵
نغمه عشق به گوش من دیوانه زدند
این چه اکسیر بهارست بر این دانه زدند
کعبه چون جامه غیرت نکند بر تن چاک؟
رقم حسن خداداد به بتخانه زدند
پیشتر زان که کند لاله به خون چشم سیاه
چشم را پنجه خونین به در خانه زدند
دل سودازده از آب و گل عالم نیست
اشک شمع است به خاکستر پروانه زدند
حلقه در گوش سخن باش که از سین سخن
به سر زلف گرهگیر عدم شانه زدند
عوض گنج گهر، نقد دل درویشان
خواب امنی است که در گوشه ویرانه زدند
شهد فردوس کجا، چاشنی وصل کجا؟
راه اطفال به شیرینی افسانه زدند
صفحه ای را که سویداست بر او نقطه سهو
ساده لوحان رقم کعبه و بتخانه زدند
چشم بیدار ازان قوم طلب کن صائب
که سر زلف سخن را دل شب شانه زدند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۰۶
تا تو بی پرده شدی لاله رخان خوار شدند
همه گلهای چمن در پس دیوار شدند
ای بسا خیره نگاهان که به یک چشم زدن
چون شرر محو در آن شعله دیدار شدند
پرده بردار که از شوق تماشای رخت
در و دیوار جهان آینه رخسار شدند
این چه قدست که تا سایه به گلزار افکند
سروها در بغل رخنه دیوار شدند
تا لوای خط مشکین ترا وا کردند
سرکشان چون علم زلف نگونسار شدند
هیچ کس نیست که داند به چه کار آمده است
بس که مردم ز تماشای تو از کار شدند
کار موقوف به وقت است که اشجار چمن
به نسیمی همه از برگ سبکبار شدند
مرگ را تلخ کند عمر چو شیرین گذرد
جای شکر است که افلاک ستمکار شدند
یارب ای عشق گرانمایه چه اکسیری تو
که همه بیجگران از تو جگردار شدند
مهر زن بر لب دعوی که بسا چون منصور
از تهی مغزی خود تاج سردار شدند
رشته عمر به مقراض دو لب قطع شود
بیشتر خلق جهان در سر گفتار شدند
صائب این آن غزل مرشد روم است که گفت
عید بگذشت و همه خلق پی کار شدند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۲۶
ساقی از جامی اگر خاطر ما شاد کند
به ازان است که صد میکده آباد کند
چشم خفته است غزالی که ندارد شوخی
من و آن صید که خون در دل صیاد کند
آخر ای پادشه حسن چه انصاف است این؟
که در ایام تو عشق اینهمه بیداد کند
یاد ایام جنون بر سر من بارد سنگ
کودکان را چو ز مکتب کسی آزاد کند
جز خط سبز که فرمان سلیمان دارد
آدمی را که تواند که پریزاد کند؟
گل رخسار ترا اینهمه عاشق بس نیست؟
که نظر باز دگر از عرق ایجاد کند
نایتیمانه ز دیوانه ام آن طفل گذشت
می توانست به سنگی دل من شاد کند
ماتم واقعه لیلی و مجنون دارد
هر درایی که درین بادیه فریاد کند
چون رسد وقت، دهد جان به دم تیشه خویش
بیستون گر چه سپرداری فرهاد کند
اگر از سختی ایام شود آدم نرم
روی من تربیت سیلی استاد کند
بخل بهتر ز سخایی که به آوازه بود
تیرگی به ز چراغی است که فریاد کند
خنده کبک شود ناله خونین صائب
بیستون یاد چون از رفتن فرهاد کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۲۷
فتنه را چشم سیه مست تو هشیار کند
شرم را روی عرقناک تو بیدار کند
هرکه را فکر سر زلف تو در هم پیچد
کمر وحدت خود حلقه زنار کند
نکند شبنم گل ریگ روان را سیراب
آب کوثر چه به لب تشنه بیدار کند؟
آنقدر گرد کدورت ننشسته است به دل
که مرا سیل گرانسنگ سبکبار کند
ادب عشق بر آن رند نظر باز حلال
که تماشای گل از رخنه دیوار کند
راه هموار کند پرده خواب آبله را
رهنورد تو حذر از گل بی خار کند
زنگ در سینه من ریشه رسانده است به آب
سعی صیقل چه به این آینه تار کند؟