عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸۷
کی بود دل به سر کوی تو سیار شود؟
گل دستار من آن سایه دیوار شود
عجبی نیست که از طالع وارون اثرم
موج صیقل مدد سبزه زنگار شود
پای در دامن زنجیر جنون پیچیدیم
چه فتاده است کسی خونی صد خار شود؟
رو به زیر سر دیگر بنه این بالش نرم
تکیه گاه سر منصور سر دار شود
شبنمی رنگ ندارد ز گلستان خورشید
غیرت بلبل اگر ضامن گلزار شود
تا سری در قدم او نگذارم صائب
دلم از گریه محال است سبکبار شود
گل دستار من آن سایه دیوار شود
عجبی نیست که از طالع وارون اثرم
موج صیقل مدد سبزه زنگار شود
پای در دامن زنجیر جنون پیچیدیم
چه فتاده است کسی خونی صد خار شود؟
رو به زیر سر دیگر بنه این بالش نرم
تکیه گاه سر منصور سر دار شود
شبنمی رنگ ندارد ز گلستان خورشید
غیرت بلبل اگر ضامن گلزار شود
تا سری در قدم او نگذارم صائب
دلم از گریه محال است سبکبار شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹۱
خط ازان صفحه رخسار سخنساز شود
طوطی از پرتو این آینه غماز شود
در ته زلف، رخش پرده گداز نظرست
آه ازان روز که این آینه پرداز شود
از نظربازی بی پرده ارباب سخن
چشم کم حرف تو وقت است سخنساز شود
بحر کم ظرفتر از جام حباب است آنجا
لب میگون تو چون حوصله پرداز شود
اگر از کوی تو اندیشه پرواز کنم
نقش بر بال و پرم چنگل شهباز شود
بر رخ صبح، شفق پنجه خونین مالید
این سزایش که دگر پرده در راز شود
برگشاد دل ما دست ندارد تدبیر
به دریدن مگر این نامه ز هم باز شود
دل ما نیست تنک ظرف شکایت صائب
صبح محشر سر این شیشه مگر باز شود
طوطی از پرتو این آینه غماز شود
در ته زلف، رخش پرده گداز نظرست
آه ازان روز که این آینه پرداز شود
از نظربازی بی پرده ارباب سخن
چشم کم حرف تو وقت است سخنساز شود
بحر کم ظرفتر از جام حباب است آنجا
لب میگون تو چون حوصله پرداز شود
اگر از کوی تو اندیشه پرواز کنم
نقش بر بال و پرم چنگل شهباز شود
بر رخ صبح، شفق پنجه خونین مالید
این سزایش که دگر پرده در راز شود
برگشاد دل ما دست ندارد تدبیر
به دریدن مگر این نامه ز هم باز شود
دل ما نیست تنک ظرف شکایت صائب
صبح محشر سر این شیشه مگر باز شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹۳
گوهری نیست سخنهاش که از گوش شود
نمکی نیست لب او که فراموش شود
حلقه ای نیست دو زلفش که برآید از گوش
یاد رویش نه چراغی است که خاموش شود
خط سبزش سبقی نیست که از یاد رود
مصرعی نیست خارمش که فراموش شود
خواب در دیده غفلت زدگان می سوزد
چون کسی غافل ازان صبح بناگوش شود؟
جام در دست به صحرای قیامت آید
هرکه از گردش چشمان تو مدهوش شود
دل در اخفای غم عشق عبث می کوشد
این نه آن شعله شوخ است که خس پوش شود
زاهد خشک اگر قامت او را بیند
همچو محراب سراپا همه آغوش شود
اشک در دیده من بیش شد از سوز جگر
آب دریا، چه خیال است کم از جوش شود؟
جامه تبدیل کند آب حیات از خجلت
چون ز خط آن لب جان بخش سیه پوش شود
واگذارش که به خون جگر خود سازد
کیست صائب که به بزم تو قدح نوش شود؟
نمکی نیست لب او که فراموش شود
حلقه ای نیست دو زلفش که برآید از گوش
یاد رویش نه چراغی است که خاموش شود
خط سبزش سبقی نیست که از یاد رود
مصرعی نیست خارمش که فراموش شود
خواب در دیده غفلت زدگان می سوزد
چون کسی غافل ازان صبح بناگوش شود؟
جام در دست به صحرای قیامت آید
هرکه از گردش چشمان تو مدهوش شود
دل در اخفای غم عشق عبث می کوشد
این نه آن شعله شوخ است که خس پوش شود
زاهد خشک اگر قامت او را بیند
همچو محراب سراپا همه آغوش شود
اشک در دیده من بیش شد از سوز جگر
آب دریا، چه خیال است کم از جوش شود؟
جامه تبدیل کند آب حیات از خجلت
چون ز خط آن لب جان بخش سیه پوش شود
واگذارش که به خون جگر خود سازد
کیست صائب که به بزم تو قدح نوش شود؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹۹
گر ز رخسار شوی باغ و بهارم چه شود؟
سبز اگر از تو شود بوته خارم چه شود؟
پیش ازان دم که رود کار من از دست برون
گر تو بیرحم کنی چاره کارم چه شود؟
از تماشای تو از دل سیهی محرومم
صیقلی گر کنی آیینه تارم چه شود؟
غنچه از باده نگردد گل خمیازه من
اگر از بوسه کنی رفع خمارم چه شود؟
در گره می فتد از بند قبا رشته شوق
یک ته پیرهن آیی به کنارم چه شود؟
بعد عمری که به دلجویی من آمده ای
نشوی راهزن صبر و قرارم چه شود؟
چون نچیدم گلی از روی تو ایام حیات
اگر از چهره شوی شمع مزارم چه شود؟
کرد چون مرگ ز دامان تو دستم کوتاه
نکشی دامن خود گر ز غبارم چه شود؟
چون به خلوت ندهی راه من از ناز و غرور
نکنی دور اگر از راهگذارم چه شود؟
ماه نو بدر شد و پرتو خورشید بجاست
کامیاب از تو شود گر دل زارم چه شود؟
نیست چون لایق رخسار تو گلگونه من
دست رنگین کنی از خون شکارم چه شود؟
تا کنم خون به دل از حسرت دیدار ترا
گر کنی یک دو نفس آینه دارم چه شود؟
صائب از داغ سراپا شده ام چشم امید
شمع بالین شود آن لاله عذارم چه شود؟
سبز اگر از تو شود بوته خارم چه شود؟
پیش ازان دم که رود کار من از دست برون
گر تو بیرحم کنی چاره کارم چه شود؟
از تماشای تو از دل سیهی محرومم
صیقلی گر کنی آیینه تارم چه شود؟
غنچه از باده نگردد گل خمیازه من
اگر از بوسه کنی رفع خمارم چه شود؟
در گره می فتد از بند قبا رشته شوق
یک ته پیرهن آیی به کنارم چه شود؟
بعد عمری که به دلجویی من آمده ای
نشوی راهزن صبر و قرارم چه شود؟
چون نچیدم گلی از روی تو ایام حیات
اگر از چهره شوی شمع مزارم چه شود؟
کرد چون مرگ ز دامان تو دستم کوتاه
نکشی دامن خود گر ز غبارم چه شود؟
چون به خلوت ندهی راه من از ناز و غرور
نکنی دور اگر از راهگذارم چه شود؟
ماه نو بدر شد و پرتو خورشید بجاست
کامیاب از تو شود گر دل زارم چه شود؟
نیست چون لایق رخسار تو گلگونه من
دست رنگین کنی از خون شکارم چه شود؟
تا کنم خون به دل از حسرت دیدار ترا
گر کنی یک دو نفس آینه دارم چه شود؟
صائب از داغ سراپا شده ام چشم امید
شمع بالین شود آن لاله عذارم چه شود؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۰۰
در سر زلف تو مجنون دل فرزانه شود
هرکه پیوست به این سلسله دیوانه شود
حسن را عشق ز آفات بلاگردانی است
شمع را دست حمایت پر پروانه شود
دل اطفال ز سنگ است گران تمکین تر
کس درین شهر به امید که دیوانه شود؟
غم روزی نبود مرغ گرفتار ترا
گره دام، اسیران ترا دانه شود
سالها شد دل صدچاک به خون می غلطد
به امیدی که سر زلف ترا شانه شود
گذرد سرسری از ملک سلیمان چون باد
سر هرکس ز خیال تو پریخانه شود
می پرد چشم دو عالم پی آن طرفه غزال
آشنا تا که به آن معنی بیگانه شود؟
نه چنان است تماشای صنم دامنگیر
که برون ناله ناقوس ز بتخانه شود
هست امید که از دور نیتفد هرگز
گل پیمانه اگر سبحه صد دانه شود
پیش آن کس که ازین نشأه به تنگ آمده است
دم شمشیر شهادت لب پیمانه شود
بی نیازست ز افسون خوشامد دولت
این نه خوابی است که محتاج به افسانه شود
خالی از فکر چو گردید شود دل پر ذکر
تهی از می چو شد این شیشه پریخانه شود
برنخیزد به سبکدستی محشر از جای
هرکه زیر و زبر از جلوه مستانه شود
از غریبی دل ناقوس به فریاد آمد
صائب آن روز که بیرون ز صنمخانه شود
هرکه پیوست به این سلسله دیوانه شود
حسن را عشق ز آفات بلاگردانی است
شمع را دست حمایت پر پروانه شود
دل اطفال ز سنگ است گران تمکین تر
کس درین شهر به امید که دیوانه شود؟
غم روزی نبود مرغ گرفتار ترا
گره دام، اسیران ترا دانه شود
سالها شد دل صدچاک به خون می غلطد
به امیدی که سر زلف ترا شانه شود
گذرد سرسری از ملک سلیمان چون باد
سر هرکس ز خیال تو پریخانه شود
می پرد چشم دو عالم پی آن طرفه غزال
آشنا تا که به آن معنی بیگانه شود؟
نه چنان است تماشای صنم دامنگیر
که برون ناله ناقوس ز بتخانه شود
هست امید که از دور نیتفد هرگز
گل پیمانه اگر سبحه صد دانه شود
پیش آن کس که ازین نشأه به تنگ آمده است
دم شمشیر شهادت لب پیمانه شود
بی نیازست ز افسون خوشامد دولت
این نه خوابی است که محتاج به افسانه شود
خالی از فکر چو گردید شود دل پر ذکر
تهی از می چو شد این شیشه پریخانه شود
برنخیزد به سبکدستی محشر از جای
هرکه زیر و زبر از جلوه مستانه شود
از غریبی دل ناقوس به فریاد آمد
صائب آن روز که بیرون ز صنمخانه شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۰۳
چهره شوخ به یک رنگ مصور نشود
عکس روی تو در آیینه مکرر نشود
چهره تا از عرق شرم و حیا سیراب است
حسن محتاج به پیرایه دیگر نشود
اثر صحبت روشن گهران اکسیرست
موم در بحر محال است که عنبر نشود
هر تنک مایه که گیرد سخن از مردم یاد
همچو طوطی خجل از حرف مکرر نشود
عمر را قامت خم باز ندارد ز شتاب
تیر را بال و پر از بحر کمان تر نشود
می رسد مزد خموشان ز نهانخانه غیب
دهن غنچه محال است که پر زر نشود
دل بیطاقت ما صبر ندارد، ورنه
موجه ای نیست درین بحر که لنگر نشود
رفتن و آمدن مردم آزاده یکی است
این سپندی است که بار دل مجمر نشود
رهزن از راه محال است نهد پای به راه
طینت کج قلمان راست به مسطر نشود
گره گوشه ابروی بخیلان به ازوست
چون گهر هرکه ز آبش دهنی تر نشود
به که برگرد دل خویش بگردد صائب
سفر کعبه کسی را که میسر نشود
عکس روی تو در آیینه مکرر نشود
چهره تا از عرق شرم و حیا سیراب است
حسن محتاج به پیرایه دیگر نشود
اثر صحبت روشن گهران اکسیرست
موم در بحر محال است که عنبر نشود
هر تنک مایه که گیرد سخن از مردم یاد
همچو طوطی خجل از حرف مکرر نشود
عمر را قامت خم باز ندارد ز شتاب
تیر را بال و پر از بحر کمان تر نشود
می رسد مزد خموشان ز نهانخانه غیب
دهن غنچه محال است که پر زر نشود
دل بیطاقت ما صبر ندارد، ورنه
موجه ای نیست درین بحر که لنگر نشود
رفتن و آمدن مردم آزاده یکی است
این سپندی است که بار دل مجمر نشود
رهزن از راه محال است نهد پای به راه
طینت کج قلمان راست به مسطر نشود
گره گوشه ابروی بخیلان به ازوست
چون گهر هرکه ز آبش دهنی تر نشود
به که برگرد دل خویش بگردد صائب
سفر کعبه کسی را که میسر نشود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۰۴
چون ز خط صفحه رخسار تو ضایع نشود؟
خط شبرنگ براتی است که راجع نشود
سخن خوب محال است که شایع نشود
نفس پاک براتی است که راجع نشود
یا سبو، یا خم می، یا قدح باده کنند
یک کف خاک درین میکده ضایع نشود
لازم حسن فتاده است پریشان نظری
حفظ پرتو نتوان کرد که ساطع نشود
بوسه هرچند که در کیش محبت کفرست
کیست لبهای ترا بیند و طامع نشود؟
این لب بوسه فریبی که ترا داده خدا
ترسم آیینه به دیدن ز تو قانع نشود
می شناسد همه کس سوخته عشق ترا
داغ سودا نه چراغی است که لامع نشود
حسن هرچند که در پرده در آغوش آید
ادب عشق محال است که مانع نشود
ورق حسن محال است نگردد صائب
هیچ متبوع ندیدیم که تابع نشود
خط شبرنگ براتی است که راجع نشود
سخن خوب محال است که شایع نشود
نفس پاک براتی است که راجع نشود
یا سبو، یا خم می، یا قدح باده کنند
یک کف خاک درین میکده ضایع نشود
لازم حسن فتاده است پریشان نظری
حفظ پرتو نتوان کرد که ساطع نشود
بوسه هرچند که در کیش محبت کفرست
کیست لبهای ترا بیند و طامع نشود؟
این لب بوسه فریبی که ترا داده خدا
ترسم آیینه به دیدن ز تو قانع نشود
می شناسد همه کس سوخته عشق ترا
داغ سودا نه چراغی است که لامع نشود
حسن هرچند که در پرده در آغوش آید
ادب عشق محال است که مانع نشود
ورق حسن محال است نگردد صائب
هیچ متبوع ندیدیم که تابع نشود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۱۳
عاشق دلشده هرچند که آواز دهد
کوه تمکین تو مشکل که صدا باز دهد
راه در خلوت وصل تو سپندی دارد
که ز خاکستر خود سرمه به آواز دهد
صیدبندی که ازو چشم رهایی دارم
چشم را مشکل اگر رخصت پرواز دهد
عاشق از کاوش آن غمزه نمی اندیشد
کبک ما سینه خود طرح به شهباز دهد
تا بود زنده، کبابش ز دل خود باشد
هرکه را ساغری آن دلبر طناز دهد
تو که از دیدن کف حوصله را می بازی
به تو چون سینه دریا گهر راز دهد؟
دل مصفا شود از زخم زبان، جا دارد
شمع صد بوسه اگر بر دهن گاز دهد
دهن خویش به دشنام میالا زنهار
کاین زر قلب به هرکس که دهی باز دهد
مطلب از دگران روشنی دل صائب
که دلت را نفس سوخته پرداز دهد
کوه تمکین تو مشکل که صدا باز دهد
راه در خلوت وصل تو سپندی دارد
که ز خاکستر خود سرمه به آواز دهد
صیدبندی که ازو چشم رهایی دارم
چشم را مشکل اگر رخصت پرواز دهد
عاشق از کاوش آن غمزه نمی اندیشد
کبک ما سینه خود طرح به شهباز دهد
تا بود زنده، کبابش ز دل خود باشد
هرکه را ساغری آن دلبر طناز دهد
تو که از دیدن کف حوصله را می بازی
به تو چون سینه دریا گهر راز دهد؟
دل مصفا شود از زخم زبان، جا دارد
شمع صد بوسه اگر بر دهن گاز دهد
دهن خویش به دشنام میالا زنهار
کاین زر قلب به هرکس که دهی باز دهد
مطلب از دگران روشنی دل صائب
که دلت را نفس سوخته پرداز دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۱۷
بر سر حرف، گر آن چشم فسون ساز آید
با نفس سوختگی سرمه به آواز آید
از غریبی به وطن می روم و می گویم
وقت آن خوش که به غربت ز وطن باز آید
ذوق کاوش اگر این است که من یافته ام
سینه کبک به عذر قدم باز آید
ساده دل را نبود بند خموشی به زبان
پرده پوشی کی از آیینه غماز آید؟
رگ جانم هدف نشتر الماس شود
ناخن ریشی اگر بر جگر ساز آید
با نفس سوختگی سرمه به آواز آید
از غریبی به وطن می روم و می گویم
وقت آن خوش که به غربت ز وطن باز آید
ذوق کاوش اگر این است که من یافته ام
سینه کبک به عذر قدم باز آید
ساده دل را نبود بند خموشی به زبان
پرده پوشی کی از آیینه غماز آید؟
رگ جانم هدف نشتر الماس شود
ناخن ریشی اگر بر جگر ساز آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۱۸
بی خبر از در من یار مگر باز آید
ور نه آن صبر که دارد که خبر باز آید؟
در تماشای تو از کار دل خونشده ام
نه چنان رفت که دیگر ز سفر باز آید
زان خوشم با دل صد چاک که آن سرو روان
هر نفس در دلم از راه دگر باز آید
شادی قافله مصر به گردش نرسد
هرکه را چون تو عزیزی ز سفر باز آید
نشود پیش شکر خنده من صبح سفید
گر به آغوش من آن تنگ شکر باز آید
استخوانش به هما شهپر اقبال دهد
کشته ای را که خدنگ تو به سر باز آید
دل به فکر تن افسرده کجا می افتد؟
به چه امید به این سنگ شرر باز آید؟
هست امید که برگردد ازان چهره نگاه
شبنم از چشمه خورشید اگر باز آید
سفر نکهت گل را نبود برگشتن
از دل رفته محال است خبر باز آید
باده شب نربوده است چنان صائب را
که به خود از نفس سرد سحر باز آید
ور نه آن صبر که دارد که خبر باز آید؟
در تماشای تو از کار دل خونشده ام
نه چنان رفت که دیگر ز سفر باز آید
زان خوشم با دل صد چاک که آن سرو روان
هر نفس در دلم از راه دگر باز آید
شادی قافله مصر به گردش نرسد
هرکه را چون تو عزیزی ز سفر باز آید
نشود پیش شکر خنده من صبح سفید
گر به آغوش من آن تنگ شکر باز آید
استخوانش به هما شهپر اقبال دهد
کشته ای را که خدنگ تو به سر باز آید
دل به فکر تن افسرده کجا می افتد؟
به چه امید به این سنگ شرر باز آید؟
هست امید که برگردد ازان چهره نگاه
شبنم از چشمه خورشید اگر باز آید
سفر نکهت گل را نبود برگشتن
از دل رفته محال است خبر باز آید
باده شب نربوده است چنان صائب را
که به خود از نفس سرد سحر باز آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۱۹
چشم دارم که مه نو سفرم باز آید
روشنی بخش چراغ نظرم باز آید
چون صدف مشرق خمیازه شده است آغوشم
به امیدی که گرامی گهرم باز آید
نفس پا به رکابم دم عیسی گردد
اگر آن مایه جانها ز درم باز آید
به پر کاغذی از آتش هجران گذرم
نامه در دست اگر نامه برم باز آید
به تماشای سر زلف تو عقل از سر من
نه چنان رفت که دیگر به سرم باز آید
صائب از عمر گرامی گروی می گیرم
اگر آن سرو خرامان ز درم باز آید
روشنی بخش چراغ نظرم باز آید
چون صدف مشرق خمیازه شده است آغوشم
به امیدی که گرامی گهرم باز آید
نفس پا به رکابم دم عیسی گردد
اگر آن مایه جانها ز درم باز آید
به پر کاغذی از آتش هجران گذرم
نامه در دست اگر نامه برم باز آید
به تماشای سر زلف تو عقل از سر من
نه چنان رفت که دیگر به سرم باز آید
صائب از عمر گرامی گروی می گیرم
اگر آن سرو خرامان ز درم باز آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲۰
چون قلم بر سر غمنامه هجران آید
دل به جان، آه به لب، اشک به مژگان آید
گر شب هجر سیاهی شود و آه قلم
نامه شوق محال است به پایان آید
موج ساکن نشود قلزم بی پایان را
سخن شوق به پایان به چه عنوان آید؟
تا نیفتد به دو چشم تو مرا چشم، دگر
چه خیال است مرا خواب به مژگان آید؟
مژده وصل مگر مانع رفتن گردد
خسته ای را که ز هجر تو لب جان آید
چون گل از دست نگارین تو چون یاد کنم
چاکم از سینه جلوریز به دامان آید
کشت امید مرا ابر بهار دگرست
قاصدی کز سر کویت عرق افشان آید
گر بداند که چه خون می خورم از تنهایی
دل شب بر سر من مست و غزلخوان آید
چه نظر بر دل صد پاره ما خواهد کرد؟
لاله رویی که خراجش ز گلستان آید
گریه ای سر کنم از درد که آن سرو روان
همره قافله اشک به دامان آید
چشم یعقوب مرا پیرهن بینایی است
هر غباری که ز کوی تو خرامان آید
خنده شیشه می بر تو گران می آید
به چه امید کسی بر سر افغان آید
چه بهشتی است که تا پای در آن کوی نهم
یارم از خانه برون دست و گریبان آید
از غریبی دل من باز نیاید صائب
مگر آن روز که یارم به صفاهان آید
دل به جان، آه به لب، اشک به مژگان آید
گر شب هجر سیاهی شود و آه قلم
نامه شوق محال است به پایان آید
موج ساکن نشود قلزم بی پایان را
سخن شوق به پایان به چه عنوان آید؟
تا نیفتد به دو چشم تو مرا چشم، دگر
چه خیال است مرا خواب به مژگان آید؟
مژده وصل مگر مانع رفتن گردد
خسته ای را که ز هجر تو لب جان آید
چون گل از دست نگارین تو چون یاد کنم
چاکم از سینه جلوریز به دامان آید
کشت امید مرا ابر بهار دگرست
قاصدی کز سر کویت عرق افشان آید
گر بداند که چه خون می خورم از تنهایی
دل شب بر سر من مست و غزلخوان آید
چه نظر بر دل صد پاره ما خواهد کرد؟
لاله رویی که خراجش ز گلستان آید
گریه ای سر کنم از درد که آن سرو روان
همره قافله اشک به دامان آید
چشم یعقوب مرا پیرهن بینایی است
هر غباری که ز کوی تو خرامان آید
خنده شیشه می بر تو گران می آید
به چه امید کسی بر سر افغان آید
چه بهشتی است که تا پای در آن کوی نهم
یارم از خانه برون دست و گریبان آید
از غریبی دل من باز نیاید صائب
مگر آن روز که یارم به صفاهان آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲۱
بوی دل از نفس باد صبا می آید
می توان یافت کز آن زلف دوتا می آید
بی قناعت نتوان شد به سعادت مشهور
این صفیری است که از بال هما می آید
ناله و خنده این باغ بهم پیچیده است
غنچه در وقت شکفتن به صدا می آید
همت از پیر مغان جوی که چون کار افتد
کار تیغ دو دم از قد دوتا می آید
می شود گرچه بیابانی از آواز تو هوش
دل رم کرده ز بوی تو بجا می آید
این کمانی که دل وحشی من زه کرده است
یک سر تیر ز من سایه جدا می آید
نیست در غیب اگر باغ و بهاری صائب
اینقدر معنی رنگین ز کجا می آید؟
می توان یافت کز آن زلف دوتا می آید
بی قناعت نتوان شد به سعادت مشهور
این صفیری است که از بال هما می آید
ناله و خنده این باغ بهم پیچیده است
غنچه در وقت شکفتن به صدا می آید
همت از پیر مغان جوی که چون کار افتد
کار تیغ دو دم از قد دوتا می آید
می شود گرچه بیابانی از آواز تو هوش
دل رم کرده ز بوی تو بجا می آید
این کمانی که دل وحشی من زه کرده است
یک سر تیر ز من سایه جدا می آید
نیست در غیب اگر باغ و بهاری صائب
اینقدر معنی رنگین ز کجا می آید؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲۵
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲۷
خانه بر دوش غریبی ز وطن می آید
رو خراشیده عقیقی به یمن می آید
آنچه بر زلف ایاز از دهن تیغ نرفت
از حسودان به سر زلف سخن می آید
حرم عصمت یوسف چه نشاط انگیزست
طفل یکروزه در آنجا به سخن می آید
خاطرش آینه برگ خزان می گردد
هرکه بی باده گلگون به چمن می آید
رخت هستی نگشود از دل ما بند ملال
این گشاد از ید بیضای کفن می آید
صدف از اشک گهر دامن دریا گردد
هر کجا خامه صائب به سخن می آید
رو خراشیده عقیقی به یمن می آید
آنچه بر زلف ایاز از دهن تیغ نرفت
از حسودان به سر زلف سخن می آید
حرم عصمت یوسف چه نشاط انگیزست
طفل یکروزه در آنجا به سخن می آید
خاطرش آینه برگ خزان می گردد
هرکه بی باده گلگون به چمن می آید
رخت هستی نگشود از دل ما بند ملال
این گشاد از ید بیضای کفن می آید
صدف از اشک گهر دامن دریا گردد
هر کجا خامه صائب به سخن می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۳۳
خط ز خال لب جانانه برون می آید
آه افسوس ازین دانه برون می آید
حرف صدق از لب دیوانه برون می آید
زین صدف گوهر یکدانه برون می آید
عشرت روی زمین خانه خرابان دارند
بیشتر گنج ز ویرانه برون می آید
می کند پند اثر در دل پرشور مرا
اگر از شوره زمین دانه برون می آید
باده تلخ نه آبی است کز او سیر شوند
العطش از لب پیمانه برون می آید
تا قیامت دل ما تیره نخواهد ماندن
لیلی آخر ز سیه خانه برون می آید
چه خیال است دل از فکر تو بیرون آید؟
کی سلیمان ز پریخانه برون می آید؟
نشأه مستی طاعت ز شراب افزون است
زاهد از صومعه مستانه برون می آید
می رسد نعمت الوان به خموشان بی خواست
این نوا از لب پیمانه برون می آید
نیست یک دل که کباب از نفس گرمم نیست
دود این شمع ز صد خانه برون می آید
دیده روزنه ام می پرد امروز، مگر
خانه پرداز من از خانه برون می آید؟
می شود پنجه خورشید ازان روی چو ماه
تا ازان زلف سیه شانه برون می آید
پرده چشم تو بسیاری روزن شده است
ورنه یک شهد ز صد خانه برون می آید
شمع در محفل هرکس که نفس راست کند
دود از خرمن پروانه برون می آید
می رسد چون مه کنعان به عزیزی صائب
از وطن هرکه غریبانه برون می آید
آه افسوس ازین دانه برون می آید
حرف صدق از لب دیوانه برون می آید
زین صدف گوهر یکدانه برون می آید
عشرت روی زمین خانه خرابان دارند
بیشتر گنج ز ویرانه برون می آید
می کند پند اثر در دل پرشور مرا
اگر از شوره زمین دانه برون می آید
باده تلخ نه آبی است کز او سیر شوند
العطش از لب پیمانه برون می آید
تا قیامت دل ما تیره نخواهد ماندن
لیلی آخر ز سیه خانه برون می آید
چه خیال است دل از فکر تو بیرون آید؟
کی سلیمان ز پریخانه برون می آید؟
نشأه مستی طاعت ز شراب افزون است
زاهد از صومعه مستانه برون می آید
می رسد نعمت الوان به خموشان بی خواست
این نوا از لب پیمانه برون می آید
نیست یک دل که کباب از نفس گرمم نیست
دود این شمع ز صد خانه برون می آید
دیده روزنه ام می پرد امروز، مگر
خانه پرداز من از خانه برون می آید؟
می شود پنجه خورشید ازان روی چو ماه
تا ازان زلف سیه شانه برون می آید
پرده چشم تو بسیاری روزن شده است
ورنه یک شهد ز صد خانه برون می آید
شمع در محفل هرکس که نفس راست کند
دود از خرمن پروانه برون می آید
می رسد چون مه کنعان به عزیزی صائب
از وطن هرکه غریبانه برون می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۳۴
دعوی عشق ز هر بوالهوسی می آید
دست بر سر زدن از هر مگسی می آید
اوست غواص که گوهر به آرد، ورنه
سیر این بحر ز هر خار و خسی می آید
از دل خسته من گر خبری می گیری
برسان آینه را تا نفسی می آید
زاهد از صید دل عام نشاطی دارد
عنکبوتی ز شکار مگسی می آید
چه شتاب است که ایام بهاران دارد
که ز هر غنچه صدای جرسی می آید
تند شد بوی دل سوخته مشتاقان
می توان یافت که آتش نفسی می آید
ای سپند از لب خود مهر خموشی بردار
که عجب آتش فریادرسی می آید
چه بود عالم ایجاد، که صحرای جنون
از دل تنگ به چشمم قفسی می آید
صائب این آن غزل حافظ شیراز که گفت
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید
دست بر سر زدن از هر مگسی می آید
اوست غواص که گوهر به آرد، ورنه
سیر این بحر ز هر خار و خسی می آید
از دل خسته من گر خبری می گیری
برسان آینه را تا نفسی می آید
زاهد از صید دل عام نشاطی دارد
عنکبوتی ز شکار مگسی می آید
چه شتاب است که ایام بهاران دارد
که ز هر غنچه صدای جرسی می آید
تند شد بوی دل سوخته مشتاقان
می توان یافت که آتش نفسی می آید
ای سپند از لب خود مهر خموشی بردار
که عجب آتش فریادرسی می آید
چه بود عالم ایجاد، که صحرای جنون
از دل تنگ به چشمم قفسی می آید
صائب این آن غزل حافظ شیراز که گفت
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۳۶
چشم پرحرف و لب بوسه ربا می باید
حسن سهل است، ز معشوق ادا می باید
سنبل زلف ترا یک سر مو نیست کمی
گل رخسار ترا رنگ حیا می باید
به سر زلف تسلی نتوان کرد مرا
دست گستاخ مرا بند قبا می باید
نتوان دست به یک کاسه به یکسان کردن
کاسه و کوزه زهاد جدا می باید
نتوان رفت به یک پای فتادن از دست
پا چو از کار فتد دست دعا می باید
چند پرسی به ره عشق چه دربایست است
تیشه بر فرق سر و خار به پا می باید
برگ کاهی چه قدر راهنوردی بکند؟
جذبه ای از طرف کاهربا می باید
همه اسباب سفر کرده مهیا صائب
جنبش ابرویی از راهنما می باید
حسن سهل است، ز معشوق ادا می باید
سنبل زلف ترا یک سر مو نیست کمی
گل رخسار ترا رنگ حیا می باید
به سر زلف تسلی نتوان کرد مرا
دست گستاخ مرا بند قبا می باید
نتوان دست به یک کاسه به یکسان کردن
کاسه و کوزه زهاد جدا می باید
نتوان رفت به یک پای فتادن از دست
پا چو از کار فتد دست دعا می باید
چند پرسی به ره عشق چه دربایست است
تیشه بر فرق سر و خار به پا می باید
برگ کاهی چه قدر راهنوردی بکند؟
جذبه ای از طرف کاهربا می باید
همه اسباب سفر کرده مهیا صائب
جنبش ابرویی از راهنما می باید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۳۷
هر طرف لاله رخی هست، نظر می باید
داغ بر روی هم افتاده، جگر می باید
عشق بیباک مرا در رگ جان افکنده است
پیچ و تابی که در آن موی کمر می باید
دیدن لاله و گل آب بر آتش نزند
جگر سوخته ای را که شرر می باید
پیش دریا نکند تلخ دهن را به سؤال
هرکه را همچو صدف آب گهر می باید
عاشق آن است که بر لب بودش جان دایم
دامن راهنوردان به کمر می باید
از مروت نبود سنگ به منقار زدن
طوطیی را که به منقار شکر می باید
همت پیر خرابات بلند افتاده است
چون سبو دست طلب در ته سر می باید
پنجه شیر بود خار بیابان جنون
توشه راهرو عشق جگر می باید
تیر کج را ز کمان دور شدن رسوایی است
پای خوابیده ما را چه سفر می باید؟
عشق بیش از دهن خویش کند لقمه طلب
مور را حسن گلوسوز شکر می باید
معنی بکر به مشاطه ندارد حاجت
گوهری را که یتیم است چه در می باید؟
ای که از غنچه لبان خنده تمنا داری
همتی از دم گیرای سحر می باید
ساغر بحر ز یاد از دهن ساحل نیست
من دل سوخته را جام دگر می باید
نتوان خشک ازین مرحله چون برق گذشت
پای پرآبله و دیده تر می باید
اختر شهرت گل اوج گرفت از شبنم
حسن را آینه داری ز نظر می باید
بی تحمل نشود جوهر مردی ظاهر
دست اگر تیغ بود سینه سپر می باید
صائب از بخت سیه شکوه ز کوته نظری است
نیل بر چهره ارباب هنر می باید
داغ بر روی هم افتاده، جگر می باید
عشق بیباک مرا در رگ جان افکنده است
پیچ و تابی که در آن موی کمر می باید
دیدن لاله و گل آب بر آتش نزند
جگر سوخته ای را که شرر می باید
پیش دریا نکند تلخ دهن را به سؤال
هرکه را همچو صدف آب گهر می باید
عاشق آن است که بر لب بودش جان دایم
دامن راهنوردان به کمر می باید
از مروت نبود سنگ به منقار زدن
طوطیی را که به منقار شکر می باید
همت پیر خرابات بلند افتاده است
چون سبو دست طلب در ته سر می باید
پنجه شیر بود خار بیابان جنون
توشه راهرو عشق جگر می باید
تیر کج را ز کمان دور شدن رسوایی است
پای خوابیده ما را چه سفر می باید؟
عشق بیش از دهن خویش کند لقمه طلب
مور را حسن گلوسوز شکر می باید
معنی بکر به مشاطه ندارد حاجت
گوهری را که یتیم است چه در می باید؟
ای که از غنچه لبان خنده تمنا داری
همتی از دم گیرای سحر می باید
ساغر بحر ز یاد از دهن ساحل نیست
من دل سوخته را جام دگر می باید
نتوان خشک ازین مرحله چون برق گذشت
پای پرآبله و دیده تر می باید
اختر شهرت گل اوج گرفت از شبنم
حسن را آینه داری ز نظر می باید
بی تحمل نشود جوهر مردی ظاهر
دست اگر تیغ بود سینه سپر می باید
صائب از بخت سیه شکوه ز کوته نظری است
نیل بر چهره ارباب هنر می باید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۳۸
سرو بستان حیا غنچه جبین می باید
نرگس باغ ادب پرده نشین می باید
شوخ چشمی که به صیادی دل می آید
نگهش در پس مژگان به کمین می باید
چشم مخمور و نگه سرخوش و لبها میگون
زاهد کوی خرابات چنین می باید
بر سر تخت دم از عشق زدن بی معنی است
عاشق بی سر و پا خاک نشین می باید
اشک چون بی اثر افتاد به خاکش بسپار
صدف بدگهران زیر زمین می باید
همه آهونگهان بر سر مجنون جمعند
چشم بد دور، نظرباز چنین می باید
صائب اسباب جنونم همه آماده شده است
گوشه چشمی ازان زهره جبین می باید
نرگس باغ ادب پرده نشین می باید
شوخ چشمی که به صیادی دل می آید
نگهش در پس مژگان به کمین می باید
چشم مخمور و نگه سرخوش و لبها میگون
زاهد کوی خرابات چنین می باید
بر سر تخت دم از عشق زدن بی معنی است
عاشق بی سر و پا خاک نشین می باید
اشک چون بی اثر افتاد به خاکش بسپار
صدف بدگهران زیر زمین می باید
همه آهونگهان بر سر مجنون جمعند
چشم بد دور، نظرباز چنین می باید
صائب اسباب جنونم همه آماده شده است
گوشه چشمی ازان زهره جبین می باید