عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۵
کس با چو تو یار راز گوید؟
یا قصهٔ خویش بازگوید؟
عاقل کردهست با تو کوتاه
لیکن عاشق دراز گوید
از عشق تو در سجود افتد
سودای تو در نماز گوید
از ناز همه دروغ گویی
آنچ این دلم از نیاز گوید
من همچو ایازم و تو محمود
بشنو سخنی کایاز گوید
پیش تو کسی حدیث من گفت
گفتی تو که او مجاز گوید
چون زر سخنان من شنیدی
گفتی به طریق گاز گوید
کس با چو تو یار راز گوید؟
یا قصهٔ خویش بازگوید؟
عاقل کردهست با تو کوتاه
لیکن عاشق دراز گوید
از عشق تو در سجود افتد
سودای تو در نماز گوید
یا قصهٔ خویش بازگوید؟
عاقل کردهست با تو کوتاه
لیکن عاشق دراز گوید
از عشق تو در سجود افتد
سودای تو در نماز گوید
از ناز همه دروغ گویی
آنچ این دلم از نیاز گوید
من همچو ایازم و تو محمود
بشنو سخنی کایاز گوید
پیش تو کسی حدیث من گفت
گفتی تو که او مجاز گوید
چون زر سخنان من شنیدی
گفتی به طریق گاز گوید
کس با چو تو یار راز گوید؟
یا قصهٔ خویش بازگوید؟
عاقل کردهست با تو کوتاه
لیکن عاشق دراز گوید
از عشق تو در سجود افتد
سودای تو در نماز گوید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۶
شب رفت حریفکان کجایید؟
شب تا برود شما بیایید
از لعل لبش شراب نوشید
وز خندهٔ او شکر بخایید
چون روز شود به هوشیاران
زین باده نشانه وانمایید
در جیب شما چو در دمیدند
عیسی زایید اگر بزایید
بی هشت بهشت و هفت دوزخ
همچون مه چهارده برآیید
یک موی ز هفت و هشت گر هست
این خلوت خاص را نشایید
مویی در چشم نیست اندک
زنهار که سرمهیی بسایید
چون چشم ز موی پاک گردد
درعشق چو چشم پیشوایید
در عشق خدیو شمس تبریز
انصاف که بیشما شمایید
شب تا برود شما بیایید
از لعل لبش شراب نوشید
وز خندهٔ او شکر بخایید
چون روز شود به هوشیاران
زین باده نشانه وانمایید
در جیب شما چو در دمیدند
عیسی زایید اگر بزایید
بی هشت بهشت و هفت دوزخ
همچون مه چهارده برآیید
یک موی ز هفت و هشت گر هست
این خلوت خاص را نشایید
مویی در چشم نیست اندک
زنهار که سرمهیی بسایید
چون چشم ز موی پاک گردد
درعشق چو چشم پیشوایید
در عشق خدیو شمس تبریز
انصاف که بیشما شمایید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۷
از دلبر ما نشان که دارد؟
در خانه مهی نهان که دارد؟
بی دیده جمال او که بیند؟
بیرون ز جهان جهان که دارد؟
آن تیر که جان شکار آن است
بنمای که آن کمان که دارد؟
در هر طرفی یکی نگاریست
صوفی تو نگر که آن که دارد
این صورت خلق جمله نقش اند
هم جان داند که جان که دارد
این جمله گدا و خوشه چین اند
آن دست گهر فشان که دارد؟
قلاب شدند جمله عالم
آخر خبری ز کان که دارد؟
شاد است زمان به شمس تبریز
آخر بنگر زمان که دارد؟
در خانه مهی نهان که دارد؟
بی دیده جمال او که بیند؟
بیرون ز جهان جهان که دارد؟
آن تیر که جان شکار آن است
بنمای که آن کمان که دارد؟
در هر طرفی یکی نگاریست
صوفی تو نگر که آن که دارد
این صورت خلق جمله نقش اند
هم جان داند که جان که دارد
این جمله گدا و خوشه چین اند
آن دست گهر فشان که دارد؟
قلاب شدند جمله عالم
آخر خبری ز کان که دارد؟
شاد است زمان به شمس تبریز
آخر بنگر زمان که دارد؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۸
دشمن خویشیم و یار آن که ما را میکشد
غرق دریاییم و ما را موج دریا میکشد
زان چنین خندان و خوش ما جان شیرین میدهیم
کان ملک ما را به شهد و قند و حلوا میکشد
خویش فربه مینماییم از پی قربان عید
کان قصاب عاشقان بس خوب و زیبا میکشد
آن بلیس بیتبش مهلت همیخواهد ازو
مهلتی دادش که او را بعد فردا میکشد
همچو اسماعیل گردن پیش خنجر خوش بنه
در مدزد از وی گلو گر میکشد تا میکشد
نیست عزرائیل را دست و رهی بر عاشقان
عاشقان عشق را هم عشق و سودا میکشد
کشتگان نعره زنان یا لیت قومی یعلمون
خفیه صد جان میدهد دلدار و پیدا میکشد
از زمین کالبد برزن سری وان گه ببین
کو تو را بر آسمان برمی کشد یا میکشد
روح ریحی میستاند راح روحی میدهد
باز جان را میرهاند جغد غم را میکشد
آن گمان ترسا برد مؤمن ندارد آن گمان
کو مسیح خویشتن را بر چلیپا میکشد
هر یکی عاشق چو منصورند خود را میکشند
غیر عاشق وانما که خویش عمدا میکشد
صد تقاضا میکند هر روز مردم را اجل
عاشق حق خویشتن را بیتقاضا میکشد
بس کنم یا خود بگویم سر مرگ عاشقان؟
گر چه منکر خویش را از خشم و صفرا میکشد
شمس تبریزی برآمد بر افق چون آفتاب
شمعهای اختران را بیمحابا میکشد
غرق دریاییم و ما را موج دریا میکشد
زان چنین خندان و خوش ما جان شیرین میدهیم
کان ملک ما را به شهد و قند و حلوا میکشد
خویش فربه مینماییم از پی قربان عید
کان قصاب عاشقان بس خوب و زیبا میکشد
آن بلیس بیتبش مهلت همیخواهد ازو
مهلتی دادش که او را بعد فردا میکشد
همچو اسماعیل گردن پیش خنجر خوش بنه
در مدزد از وی گلو گر میکشد تا میکشد
نیست عزرائیل را دست و رهی بر عاشقان
عاشقان عشق را هم عشق و سودا میکشد
کشتگان نعره زنان یا لیت قومی یعلمون
خفیه صد جان میدهد دلدار و پیدا میکشد
از زمین کالبد برزن سری وان گه ببین
کو تو را بر آسمان برمی کشد یا میکشد
روح ریحی میستاند راح روحی میدهد
باز جان را میرهاند جغد غم را میکشد
آن گمان ترسا برد مؤمن ندارد آن گمان
کو مسیح خویشتن را بر چلیپا میکشد
هر یکی عاشق چو منصورند خود را میکشند
غیر عاشق وانما که خویش عمدا میکشد
صد تقاضا میکند هر روز مردم را اجل
عاشق حق خویشتن را بیتقاضا میکشد
بس کنم یا خود بگویم سر مرگ عاشقان؟
گر چه منکر خویش را از خشم و صفرا میکشد
شمس تبریزی برآمد بر افق چون آفتاب
شمعهای اختران را بیمحابا میکشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۹
اینک آن جویی که چرخ سبز را گردان کند
اینک آن رویی که ماه و زهره را حیران کند
اینک آن چوگان سلطانی که در میدان روح
هر یکی گو را به وحدت سالک میدان کند
اینک آن نوحی که لوح معرفت کشتی اوست
هر که در کشتیش ناید غرقهٔ طوفان کند
هر که از وی خرقه پوشد برکشد خرقهی فلک
هر که از وی لقمه یابد حکمتش لقمان کند
نیست ترتیب زمستان و بهارت با شهی
بر من این دم را کند دی بر تو تابستان کند
خار و گل پیشش یکی آمد که او از نوک خار
بر یکی کس خار و بر دیگر کسی بستان کند
هر که در آبی گریزد زامر او آتش شود
هر که در آتش رود از بهر او ریحان کند
من برین برهان بگویم زان که آن برهان من
گر همه شبههست او آن شبهه را برهان کند
چه نگری در دیو مردم این نگر کو دم به دم
آدمی را دیو سازد دیو را انسان کند
اینک آن خضری که میرآب حیوان گشته بود
زنده را بخشد بقا و مرده را حیوان کند
گرچه نامش فلسفی خود علت اولی نهد
علت آن فلسفی را از کرم درمان کند
گوهر آیینهٔ کل است با او دم مزن
کو ازین دم بشکند چون بشکند تاوان کند
دم مزن با آینه تا با تو او همدم بود
گر تو با او دم زنی او روی خود پنهان کند
کفر و ایمان تو و غیر تو در فرمان اوست
سر مکش از وی که چشمش غارت ایمان کند
هر که نادان ساخت خود را پیش او دانا شود
ور برو دانش فروشد غیرتش نادان کند
دام نان آمد تو را این دانش تقلید و ظن
صورت عین الیقین را علم القرآن کند
پس ز نومیدی بود کان کور بر درها رود
داروی دیده نجوید جمله ذکر نان کند
این سخن آبیست از دریای بیپایان عشق
تا جهان را آب بخشد جسمها را جان کند
هر که چون ماهی نباشد جوید او پایان آب
هر که او ماهی بود کی فکرت پایان کند؟
گر به فقر و صدق پیش آیی به راه عاشقان
شمس تبریزی تو را هم صحبت مردان کند
اینک آن رویی که ماه و زهره را حیران کند
اینک آن چوگان سلطانی که در میدان روح
هر یکی گو را به وحدت سالک میدان کند
اینک آن نوحی که لوح معرفت کشتی اوست
هر که در کشتیش ناید غرقهٔ طوفان کند
هر که از وی خرقه پوشد برکشد خرقهی فلک
هر که از وی لقمه یابد حکمتش لقمان کند
نیست ترتیب زمستان و بهارت با شهی
بر من این دم را کند دی بر تو تابستان کند
خار و گل پیشش یکی آمد که او از نوک خار
بر یکی کس خار و بر دیگر کسی بستان کند
هر که در آبی گریزد زامر او آتش شود
هر که در آتش رود از بهر او ریحان کند
من برین برهان بگویم زان که آن برهان من
گر همه شبههست او آن شبهه را برهان کند
چه نگری در دیو مردم این نگر کو دم به دم
آدمی را دیو سازد دیو را انسان کند
اینک آن خضری که میرآب حیوان گشته بود
زنده را بخشد بقا و مرده را حیوان کند
گرچه نامش فلسفی خود علت اولی نهد
علت آن فلسفی را از کرم درمان کند
گوهر آیینهٔ کل است با او دم مزن
کو ازین دم بشکند چون بشکند تاوان کند
دم مزن با آینه تا با تو او همدم بود
گر تو با او دم زنی او روی خود پنهان کند
کفر و ایمان تو و غیر تو در فرمان اوست
سر مکش از وی که چشمش غارت ایمان کند
هر که نادان ساخت خود را پیش او دانا شود
ور برو دانش فروشد غیرتش نادان کند
دام نان آمد تو را این دانش تقلید و ظن
صورت عین الیقین را علم القرآن کند
پس ز نومیدی بود کان کور بر درها رود
داروی دیده نجوید جمله ذکر نان کند
این سخن آبیست از دریای بیپایان عشق
تا جهان را آب بخشد جسمها را جان کند
هر که چون ماهی نباشد جوید او پایان آب
هر که او ماهی بود کی فکرت پایان کند؟
گر به فقر و صدق پیش آیی به راه عاشقان
شمس تبریزی تو را هم صحبت مردان کند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۰
اینک آن مرغان که ایشان بیضهها زرین کنند
کرهٔ تند فلک را هر سحرگه زین کنند
چون بتازند آسمان هفتمین میدان شود
چون بخسپند آفتاب و ماه را بالین کنند
ماهیانی کندرون جان هر یک یونسیست
گلبنانی که فلک را خوب و خوب آیین کنند
دوزخ آشامان جنت بخش روز رستخیز
حاکمند و نی دعا دانند و نه نفرین کنند
از لطافت کوهها را در هوا رقصان کنند
وز حلاوت بحرها را چون شکر شیرین کنند
جسمها را جان کنند و جان جاویدان کنند
سنگها را کان لعل و کفرها را دین کنند
از همه پیداترند و از همه پنهان ترند
گر عیان خواهی به پیش چشم تو تعیین کنند
گر عیان خواهی ز خاک پای ایشان سرمه ساز
زان که ایشان کور مادرزاد را ره بین کنند
گر تو خاری همچو خار اندر طلب سرتیز باش
تا همه خار تو را همچون گل و نسرین کنند
گر مجال گفت بودی گفتنیها گفتمی
تا که ارواح و ملایک زآسمان تحسین کنند
کرهٔ تند فلک را هر سحرگه زین کنند
چون بتازند آسمان هفتمین میدان شود
چون بخسپند آفتاب و ماه را بالین کنند
ماهیانی کندرون جان هر یک یونسیست
گلبنانی که فلک را خوب و خوب آیین کنند
دوزخ آشامان جنت بخش روز رستخیز
حاکمند و نی دعا دانند و نه نفرین کنند
از لطافت کوهها را در هوا رقصان کنند
وز حلاوت بحرها را چون شکر شیرین کنند
جسمها را جان کنند و جان جاویدان کنند
سنگها را کان لعل و کفرها را دین کنند
از همه پیداترند و از همه پنهان ترند
گر عیان خواهی به پیش چشم تو تعیین کنند
گر عیان خواهی ز خاک پای ایشان سرمه ساز
زان که ایشان کور مادرزاد را ره بین کنند
گر تو خاری همچو خار اندر طلب سرتیز باش
تا همه خار تو را همچون گل و نسرین کنند
گر مجال گفت بودی گفتنیها گفتمی
تا که ارواح و ملایک زآسمان تحسین کنند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۱
پیش از آن کندر جهان باغ و می و انگور بود
از شراب لایزالی جان ما مخمور بود
ما به بغداد جهان جان اناالحق میزدیم
پیش از آن کین دار و گیر و نکتهٔ منصور بود
پیش از آن کین نفس کل در آب و گل معمار شد
در خرابات حقایق عیش ما معمور بود
جان ما همچون جهان بد جام جان چون آفتاب
از شراب جان جهان تا گردن اندر نور بود
ساقیا این معجبان آب و گل را مست کن
تا بداند هر یکی کو از چه دولت دور بود
جان فدای ساقییی کز راه جان در میرسد
تا براندازد نقاب از هرچه آن مستور بود
ما دهانها باز مانده پیش آن ساقی کزو
خمرهای بیخمار و شهد بیزنبور بود
یا دهان ما بگیر ای ساقی ورنی فاش شد
آنچه در هفتم زمین چون گنجها گنجور بود
شهر تبریز ار خبر داری بگو آن عهد را
آن زمان که شمس دین بیشمس دین مشهور بود
از شراب لایزالی جان ما مخمور بود
ما به بغداد جهان جان اناالحق میزدیم
پیش از آن کین دار و گیر و نکتهٔ منصور بود
پیش از آن کین نفس کل در آب و گل معمار شد
در خرابات حقایق عیش ما معمور بود
جان ما همچون جهان بد جام جان چون آفتاب
از شراب جان جهان تا گردن اندر نور بود
ساقیا این معجبان آب و گل را مست کن
تا بداند هر یکی کو از چه دولت دور بود
جان فدای ساقییی کز راه جان در میرسد
تا براندازد نقاب از هرچه آن مستور بود
ما دهانها باز مانده پیش آن ساقی کزو
خمرهای بیخمار و شهد بیزنبور بود
یا دهان ما بگیر ای ساقی ورنی فاش شد
آنچه در هفتم زمین چون گنجها گنجور بود
شهر تبریز ار خبر داری بگو آن عهد را
آن زمان که شمس دین بیشمس دین مشهور بود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۲
دی میان عاشقان ساقی و مطرب میر بود
درهم افتادیم زیرا زور گیراگیر بود
عقل باتدبیر آمد در میان جوش ما
در چنان آتش چه جای عقل یا تدبیر بود؟
در شکار بیدلان صد دیدهٔ جان دام بود
وز کمان عشق پران صد هزاران تیر بود
آهویی میتاخت آن جا بر مثال اژدها
بر شمار خاک شیران پیش او نخجیر بود
دیدم آن جا پیرمردی طرفهیی روحانییی
چشم او چون طشت خون و موی او چون شیر بود
دیدم آن آهو به ناگه جانب آن پیر تاخت
چرخها از هم جدا شد گوییا تزویر بود
کاسهٔ خورشید و مه از عربده درهم شکست
چون که ساغرهای مستان نیک باتوفیر بود
روح قدسی را بپرسیدم از آن احوال گفت
بیخودم من میندانم فتنهٔ آن پیر بود
شمس تبریزی تو دانی حالت مستان خویش
بیدل و دستم خداوندا اگر تقصیر بود
درهم افتادیم زیرا زور گیراگیر بود
عقل باتدبیر آمد در میان جوش ما
در چنان آتش چه جای عقل یا تدبیر بود؟
در شکار بیدلان صد دیدهٔ جان دام بود
وز کمان عشق پران صد هزاران تیر بود
آهویی میتاخت آن جا بر مثال اژدها
بر شمار خاک شیران پیش او نخجیر بود
دیدم آن جا پیرمردی طرفهیی روحانییی
چشم او چون طشت خون و موی او چون شیر بود
دیدم آن آهو به ناگه جانب آن پیر تاخت
چرخها از هم جدا شد گوییا تزویر بود
کاسهٔ خورشید و مه از عربده درهم شکست
چون که ساغرهای مستان نیک باتوفیر بود
روح قدسی را بپرسیدم از آن احوال گفت
بیخودم من میندانم فتنهٔ آن پیر بود
شمس تبریزی تو دانی حالت مستان خویش
بیدل و دستم خداوندا اگر تقصیر بود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۴
مطربا این پرده زن کز ره زنان فریاد و داد
خاصه این ره زن که ما را این چنین بر باد داد
مطربا این ره زدن زان ره زنان آموختی
زان که از شاگرد آید شیوههای اوستاد
مطربا رو بر عدم زن زان که هستی رهزن است
زان که هستی خایف است و هیچ خایف نیست شاد
میزن ای هستی ره هستان که جان انگاشتهست
کندرین هستی نیامد وز عدم هرگز نزاد
ما بیابان عدم گیریم هم در بادیه
در وجود این جمله بند و در عدم چندین گشاد
این عدم دریا و ما ماهی و هستی همچو دام
ذوق دریا کی شناسد هر که در دام اوفتاد؟
هر که اندر دام شد از چار طبع او چارمیخ
دان که روزی میدوید از ابلهی سوی مراد
آتش صبر تو سوزد آتش هستیت را
آتش اندر هست زن وندر تن هستی نژاد
قدحهٔ والموریاتش نیست الا سوز صبر
ضبحهٔ والعادیاتش نیست جز جانهای راد
برد و ماندی هست آخر تا که ماند که برد؟
ور نه این شطرنج عالم چیست با جنگ و جهاد
گه ره شه را بگیرد بیدق کژرو به ظلم
چیست فرزین گشتهام گر کژ روم باشد سداد
من پیاده رفتهام در راستی تا منتها
تا شدم فرزین و فرزین بندهایم دست داد
رخ بدو گوید که منزلهات ما را منزلیست
خطوتین ماست این جمله منازل تا معاد
تن به صد منزل رود دل میرود یک تک به حج
ره روی باشد چو جسم و ره روی همچون فؤاد
شاه گوید مر شما را از من است این باد و بود
گر نباشد سایهٔ من بود جمله گشت باد
اسب را قیمت نماند پیل چون پشه شود
خانهها ویرانهها گردد چو شهر قوم عاد
اندرین شطرنج برد و ماند یکسان شد مرا
تا بدیدم کین هزاران لعب یک کس مینهاد
در نجاتش مات هست و هست در ماتش نجات
زان نظر ماتیم ای شه آن نظر بر مات باد
خاصه این ره زن که ما را این چنین بر باد داد
مطربا این ره زدن زان ره زنان آموختی
زان که از شاگرد آید شیوههای اوستاد
مطربا رو بر عدم زن زان که هستی رهزن است
زان که هستی خایف است و هیچ خایف نیست شاد
میزن ای هستی ره هستان که جان انگاشتهست
کندرین هستی نیامد وز عدم هرگز نزاد
ما بیابان عدم گیریم هم در بادیه
در وجود این جمله بند و در عدم چندین گشاد
این عدم دریا و ما ماهی و هستی همچو دام
ذوق دریا کی شناسد هر که در دام اوفتاد؟
هر که اندر دام شد از چار طبع او چارمیخ
دان که روزی میدوید از ابلهی سوی مراد
آتش صبر تو سوزد آتش هستیت را
آتش اندر هست زن وندر تن هستی نژاد
قدحهٔ والموریاتش نیست الا سوز صبر
ضبحهٔ والعادیاتش نیست جز جانهای راد
برد و ماندی هست آخر تا که ماند که برد؟
ور نه این شطرنج عالم چیست با جنگ و جهاد
گه ره شه را بگیرد بیدق کژرو به ظلم
چیست فرزین گشتهام گر کژ روم باشد سداد
من پیاده رفتهام در راستی تا منتها
تا شدم فرزین و فرزین بندهایم دست داد
رخ بدو گوید که منزلهات ما را منزلیست
خطوتین ماست این جمله منازل تا معاد
تن به صد منزل رود دل میرود یک تک به حج
ره روی باشد چو جسم و ره روی همچون فؤاد
شاه گوید مر شما را از من است این باد و بود
گر نباشد سایهٔ من بود جمله گشت باد
اسب را قیمت نماند پیل چون پشه شود
خانهها ویرانهها گردد چو شهر قوم عاد
اندرین شطرنج برد و ماند یکسان شد مرا
تا بدیدم کین هزاران لعب یک کس مینهاد
در نجاتش مات هست و هست در ماتش نجات
زان نظر ماتیم ای شه آن نظر بر مات باد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۵
دوش آمد پیل ما را باز هندستان به یاد
پردهٔ شب میدرید او از جنون تا بامداد
دوش ساغرهای ساقی جمله مالامال بود
ای که تا روز قیامت عمر ما چون دوش باد
بادهها در جوش ازو و عقلها بیهوش ازو
جزو و کل و خار و گل از روی خوبش باد شاد
بانگ نوشانوش مستان تا فلک بررفته بود
بر کف ما باده بود و در سر ما بود باد
در فلک افتاده زیشان صد هزاران غلغله
در سجود افتاده آن جا صد هزاران کیقباد
روز پیروزی و دولت در شب ما درج بود
شب ز اخوان صفا ناگه چنین روزی بزاد
موج زد دریا نشانی یافت زین شب آسمان
آن نشان را از تفاخر بر سر و رو مینهاد
هر چه ناسوتی ز ظلمت راهها را بسته بود
نور لاهوتی ز رحمت بستهها را میگشاد
کی بماند زان هوا اشکال حسی برقرار؟
چون بماند برقرار آن کس که یابد این مراد؟
عمر را از سر بگیرید ای مسلمانان که یار
نیستان را هست کرد و عاشقان را داد داد
یار ما افتادگان را زین سپس معذور داشت
زان که هر جا کوست ساقی کس نماند بر سداد
جوش دریای عنایت ای مسلمانان شکست
طمطراق اجتهاد و بارنامهی اعتقاد
آن عنایت شه صلاح الدین بود کو یوسفیست
هم عزیز مصر باید مشتریش اندر مزاد
پردهٔ شب میدرید او از جنون تا بامداد
دوش ساغرهای ساقی جمله مالامال بود
ای که تا روز قیامت عمر ما چون دوش باد
بادهها در جوش ازو و عقلها بیهوش ازو
جزو و کل و خار و گل از روی خوبش باد شاد
بانگ نوشانوش مستان تا فلک بررفته بود
بر کف ما باده بود و در سر ما بود باد
در فلک افتاده زیشان صد هزاران غلغله
در سجود افتاده آن جا صد هزاران کیقباد
روز پیروزی و دولت در شب ما درج بود
شب ز اخوان صفا ناگه چنین روزی بزاد
موج زد دریا نشانی یافت زین شب آسمان
آن نشان را از تفاخر بر سر و رو مینهاد
هر چه ناسوتی ز ظلمت راهها را بسته بود
نور لاهوتی ز رحمت بستهها را میگشاد
کی بماند زان هوا اشکال حسی برقرار؟
چون بماند برقرار آن کس که یابد این مراد؟
عمر را از سر بگیرید ای مسلمانان که یار
نیستان را هست کرد و عاشقان را داد داد
یار ما افتادگان را زین سپس معذور داشت
زان که هر جا کوست ساقی کس نماند بر سداد
جوش دریای عنایت ای مسلمانان شکست
طمطراق اجتهاد و بارنامهی اعتقاد
آن عنایت شه صلاح الدین بود کو یوسفیست
هم عزیز مصر باید مشتریش اندر مزاد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۷
نام آن کس بر که مرده از جمالش زنده شد
گریههای جمله عالم در وصالش خنده شد
یاد آن کس کن که چون خوبی او رویی نمود
حسنهای جمله عالم حسن او را بنده شد
جمله آب زندگانی زیر تختش میرود
هر که خورد از آب جویش تا ابد پاینده شد
یک شبی خورشید پایهی تخت او را بوسه داد
لاجرم بر چرخ گردون تا ابد تابنده شد
زندگی عاشقانش جمله در افکندگیست
خاک طامع بهر این در زیر پا افکنده شد
آهوان را بوی مشک از طرهاش بر ناف زد
تا مشام شیر صید مرجها غرنده شد
بال و پر وهم عاشق زاتش دل چون بسوخت
همچو خورشید و قمر بیبال و پر پرنده شد
ای خنک جانی که لطف شمس تبریزی بیافت
برگذشت از نه فلک بر لامکان باشنده شد
گریههای جمله عالم در وصالش خنده شد
یاد آن کس کن که چون خوبی او رویی نمود
حسنهای جمله عالم حسن او را بنده شد
جمله آب زندگانی زیر تختش میرود
هر که خورد از آب جویش تا ابد پاینده شد
یک شبی خورشید پایهی تخت او را بوسه داد
لاجرم بر چرخ گردون تا ابد تابنده شد
زندگی عاشقانش جمله در افکندگیست
خاک طامع بهر این در زیر پا افکنده شد
آهوان را بوی مشک از طرهاش بر ناف زد
تا مشام شیر صید مرجها غرنده شد
بال و پر وهم عاشق زاتش دل چون بسوخت
همچو خورشید و قمر بیبال و پر پرنده شد
ای خنک جانی که لطف شمس تبریزی بیافت
برگذشت از نه فلک بر لامکان باشنده شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۸
مطربم سرمست شد انگشت بر رق میزند
پردهٔ عشاق را از دل به رونق میزند
رخت بربندید ای یاران که سلطان دو کون
ایستاده بر فراز عرش سنجق میزند
اولیا و انبیا حیران شده در حضرتش
یحیی و داوود و یوسف خوش معلق میزند
عیسی و موسی که باشد چاوشان درگهش
جبرئیل اندر فسونش سحر مطلق میزند
جان ابراهیم مجنون گشت اندر شوق او
تیغ را بر حلق اسماعیل و اسحق میزند
احمدش گوید که واشوقا لقا اخواننا
در هوای عشق او صدیق صدق میزند
لیلی و مجنون به فاقه آه حسرت میخورند
خسرو و شیرین به عشرت جام راوق میزند
شمس تبریز ایستاده مست در دستش کمان
تیر زهرآلود را بر جان احمق میزند
رستم و حمزه فکنده تیغ و اسپر پیش او
او چو حیدر گردن هشام و اربق میزند
کیست آن کس کو چنین مردی کند اندر جهان؟
شمس تبریزی که ماه بدر را شق میزند
هر که نام شمس تبریزی شنید و سجده کرد
روح او مقبول حضرت شد اناالحق میزند
ای حسام الدین تو بنویس مدح آن سلطان عشق
گر چه منکر در هوای عشق او دق میزند
منکر است و رو سیه ملعون و مردود ابد
از حسد همچون سگان از دور بقبق میزند
پردهٔ عشاق را از دل به رونق میزند
رخت بربندید ای یاران که سلطان دو کون
ایستاده بر فراز عرش سنجق میزند
اولیا و انبیا حیران شده در حضرتش
یحیی و داوود و یوسف خوش معلق میزند
عیسی و موسی که باشد چاوشان درگهش
جبرئیل اندر فسونش سحر مطلق میزند
جان ابراهیم مجنون گشت اندر شوق او
تیغ را بر حلق اسماعیل و اسحق میزند
احمدش گوید که واشوقا لقا اخواننا
در هوای عشق او صدیق صدق میزند
لیلی و مجنون به فاقه آه حسرت میخورند
خسرو و شیرین به عشرت جام راوق میزند
شمس تبریز ایستاده مست در دستش کمان
تیر زهرآلود را بر جان احمق میزند
رستم و حمزه فکنده تیغ و اسپر پیش او
او چو حیدر گردن هشام و اربق میزند
کیست آن کس کو چنین مردی کند اندر جهان؟
شمس تبریزی که ماه بدر را شق میزند
هر که نام شمس تبریزی شنید و سجده کرد
روح او مقبول حضرت شد اناالحق میزند
ای حسام الدین تو بنویس مدح آن سلطان عشق
گر چه منکر در هوای عشق او دق میزند
منکر است و رو سیه ملعون و مردود ابد
از حسد همچون سگان از دور بقبق میزند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۹
قند بگشا ای صنم تا عیش را شیرین کند
هین که آمد دود غم تا خلق را غمگین کند
ای تو رنگ عافیت زیرا که ماه از خاصیت
سنگها را لعل سازد میوه را رنگین کند
پرده بردار ای قمر پنهان مکن تنگ شکر
تا بر سیمین تو احوال ما زرین کند
عشق تو حیران کند دیدار تو خندان کند
زان که دریا آن کند زیرا که گوهر این کند
از میان دل صبوحی کافتابت تیغ زد
گردن جان را بزن گر چرخ را تمکین کند
چشم تو در چشمها ریزد شرابی کز صفا
زان سوی هفتاد پرده دیده را ره بین کند
گر شبی خلوت کنی گویم من اندر گوش تو
لطفهایی را که با ما شه صلاح الدین کند
هین که آمد دود غم تا خلق را غمگین کند
ای تو رنگ عافیت زیرا که ماه از خاصیت
سنگها را لعل سازد میوه را رنگین کند
پرده بردار ای قمر پنهان مکن تنگ شکر
تا بر سیمین تو احوال ما زرین کند
عشق تو حیران کند دیدار تو خندان کند
زان که دریا آن کند زیرا که گوهر این کند
از میان دل صبوحی کافتابت تیغ زد
گردن جان را بزن گر چرخ را تمکین کند
چشم تو در چشمها ریزد شرابی کز صفا
زان سوی هفتاد پرده دیده را ره بین کند
گر شبی خلوت کنی گویم من اندر گوش تو
لطفهایی را که با ما شه صلاح الدین کند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۱
پنج درچه فایده چون هجر را شش تو کند
خون بدان شد دل که طالب خون دل را بو کند
چنگ را در عشق او از بهر آن آموختم
کس نداند حالت من نالهٔ من او کند
ای به هر سویی دویده کار تو یکسو نشد
آن که در شش سو نگنجد کار او یک سو کند
شیر آهو میدراند شیر ما بس نادر است
نقش آهو را بگیرد دردمد آهو کند
باطنت را لاله سازد ظاهرت را ارغوان
یک دمت سازد قزلبک یک دمت صارو کند
موج آن دریا مجو کو را مدد از جو بود
آن بجو کز نور جان دو پیه را دو جو کند
خوش قمررویی کزین غم میگدازد چون هلال
خوش شکرخویی که با آن شکرستان خو کند
آهنی کو موم شد بهر قبول مهر عشق
خاک را عنبر کند او سنگ را لولو کند
دل کباب و خون دیده پیش کش پیشش برم
گر تقاضای شراب و یخنی و طزغو کند
لکلک آن حق شناسد ملک را لک لک کند
فاخته محجوب باشد لاجرم کوکو کند
آب و روغن کم کن و خامش چو روغن میگداز
خرم آن کندر غم آن روی تن چون مو کند
خون بدان شد دل که طالب خون دل را بو کند
چنگ را در عشق او از بهر آن آموختم
کس نداند حالت من نالهٔ من او کند
ای به هر سویی دویده کار تو یکسو نشد
آن که در شش سو نگنجد کار او یک سو کند
شیر آهو میدراند شیر ما بس نادر است
نقش آهو را بگیرد دردمد آهو کند
باطنت را لاله سازد ظاهرت را ارغوان
یک دمت سازد قزلبک یک دمت صارو کند
موج آن دریا مجو کو را مدد از جو بود
آن بجو کز نور جان دو پیه را دو جو کند
خوش قمررویی کزین غم میگدازد چون هلال
خوش شکرخویی که با آن شکرستان خو کند
آهنی کو موم شد بهر قبول مهر عشق
خاک را عنبر کند او سنگ را لولو کند
دل کباب و خون دیده پیش کش پیشش برم
گر تقاضای شراب و یخنی و طزغو کند
لکلک آن حق شناسد ملک را لک لک کند
فاخته محجوب باشد لاجرم کوکو کند
آب و روغن کم کن و خامش چو روغن میگداز
خرم آن کندر غم آن روی تن چون مو کند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۲
عشق عاشق را ز غیرت نیک دشمن رو کند
چون که رد خلق کردش عشق رو با او کند
کان که شاید خلق را آن کس نشاید عشق را
زان که جان روسپی باشد که او صد شو کند
چون نشاید دیگران را تا همه ردش کنند
شاه عشقش بعد از آن با خویش هم زانو کند
زان که خلقش چون براند خو ز خلقان واکند
باطن و ظاهر همه با عشق خوش خو خو کند
جان قبول خلق یابد خاطرش آن جا کشد
دل به مهر هر کسی دزدیده رو هر سو کند
چون ببیند عشق گوید زلف من سایه فکند
وانگهی عاشق درین دم مشک و عنبر بو کند
مشک و عنبر را کنم من خصم آن مغز و دماغ
تا که عاشق از ضرورت ترک این هر دو کند
گر چه هم بر یاد ما بو کرد عاشق مشک را
نوطلب باشد که همچون طفلکان کوکو کند
چون که از طفلی برون شد چشم دانش برگشاد
بر لب جو کی دوادو بر نشان جو کند؟
عاشق نوکار باشی تلخ گیر و تلخ نوش
تا تو را شیرین ز شهد خسروی دارو کند
تا بود کز شمس تبریزی بیابی مستییی
از ورای هر دو عالم کان تو را بیتو کند
چون که رد خلق کردش عشق رو با او کند
کان که شاید خلق را آن کس نشاید عشق را
زان که جان روسپی باشد که او صد شو کند
چون نشاید دیگران را تا همه ردش کنند
شاه عشقش بعد از آن با خویش هم زانو کند
زان که خلقش چون براند خو ز خلقان واکند
باطن و ظاهر همه با عشق خوش خو خو کند
جان قبول خلق یابد خاطرش آن جا کشد
دل به مهر هر کسی دزدیده رو هر سو کند
چون ببیند عشق گوید زلف من سایه فکند
وانگهی عاشق درین دم مشک و عنبر بو کند
مشک و عنبر را کنم من خصم آن مغز و دماغ
تا که عاشق از ضرورت ترک این هر دو کند
گر چه هم بر یاد ما بو کرد عاشق مشک را
نوطلب باشد که همچون طفلکان کوکو کند
چون که از طفلی برون شد چشم دانش برگشاد
بر لب جو کی دوادو بر نشان جو کند؟
عاشق نوکار باشی تلخ گیر و تلخ نوش
تا تو را شیرین ز شهد خسروی دارو کند
تا بود کز شمس تبریزی بیابی مستییی
از ورای هر دو عالم کان تو را بیتو کند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۳
آن زمانی را که چشم از چشم او مخمور بود
چون رسیدش چشم بد کز چشمها مستور بود
شادی شبهای ما کز مشک و عنبر پرده داشت
شادی آن صبحها کز یار پرکافور بود
از فراز عرش و کرسی بانگ تحسین میرسید
تا به پشت گاو و ماهی از رخش پرنور بود
هر طرف از حسن از بد لیلییی کاسد شده
ذره ذره همچو مجنون عاشق مشهور بود
دل به پیش روی او چون بایزید اندر مزید
جان دراویزان ز زلفش شیوهٔ منصور بود
شمع عشق افروز را یک بار دیگر اندر آر
کوری آن کس که او از عشرت ما دور بود
ساقییی با رطل آمد مر مرا از کار برد
تا ز مستی من ندانستم که رشک حور بود
نقش شمس الدین تبریزیست جان جان عشق
کین به دفترهای عشق اندر ازل مسطور بود
چون رسیدش چشم بد کز چشمها مستور بود
شادی شبهای ما کز مشک و عنبر پرده داشت
شادی آن صبحها کز یار پرکافور بود
از فراز عرش و کرسی بانگ تحسین میرسید
تا به پشت گاو و ماهی از رخش پرنور بود
هر طرف از حسن از بد لیلییی کاسد شده
ذره ذره همچو مجنون عاشق مشهور بود
دل به پیش روی او چون بایزید اندر مزید
جان دراویزان ز زلفش شیوهٔ منصور بود
شمع عشق افروز را یک بار دیگر اندر آر
کوری آن کس که او از عشرت ما دور بود
ساقییی با رطل آمد مر مرا از کار برد
تا ز مستی من ندانستم که رشک حور بود
نقش شمس الدین تبریزیست جان جان عشق
کین به دفترهای عشق اندر ازل مسطور بود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۴
رو ترش کردی مگر دی بادهات گیرا نبود؟
ساقی ات بیگانه بود و آن شه زیبا نبود؟
یا به قاصد رو ترش کردی ز بیم چشم بد
بر کدامین یوسف از چشم بدان غوغا نبود؟
چشم بد خستش ولیکن عاقبت محمود بود
چشم بد با حفظ حق جز باطل و سودا نبود
هین مترس از چشم بد وان ماه را پنهان مکن
آن مه نادر که او در خانهٔ جوزا نبود
در دل مردان شیرین جمله تلخیهای عشق
جز شراب و جز کباب و شکر و حلوا نبود
این شراب و نقل و حلوا هم خیال احولیست
اندران دریای بیپایان به جز دریا نبود
یک زمان گرمی به کاری یک زمان سردی در آن
جز به فرمان حق این گرما و این سرما نبود
هین خمش کن در خموشی نعره میزن روح وار
تو که دیدی زین خموشان کو به جان گویا نبود؟
ساقی ات بیگانه بود و آن شه زیبا نبود؟
یا به قاصد رو ترش کردی ز بیم چشم بد
بر کدامین یوسف از چشم بدان غوغا نبود؟
چشم بد خستش ولیکن عاقبت محمود بود
چشم بد با حفظ حق جز باطل و سودا نبود
هین مترس از چشم بد وان ماه را پنهان مکن
آن مه نادر که او در خانهٔ جوزا نبود
در دل مردان شیرین جمله تلخیهای عشق
جز شراب و جز کباب و شکر و حلوا نبود
این شراب و نقل و حلوا هم خیال احولیست
اندران دریای بیپایان به جز دریا نبود
یک زمان گرمی به کاری یک زمان سردی در آن
جز به فرمان حق این گرما و این سرما نبود
هین خمش کن در خموشی نعره میزن روح وار
تو که دیدی زین خموشان کو به جان گویا نبود؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۵
آمدم تا رو نهم بر خاک پای یار خود
آمدم تا عذر خواهم ساعتی از کار خود
آمدم کز سر بگیرم خدمت گلزار او
آمدم کاتش بیارم درزنم در خار خود
آمدم تا صاف گردم از غبار هر چه رفت
نیک خود را بد شمارم از پی دلدار خود
آمدم با چشم گریان تا ببیند چشم من
چشمههای سلسبیل از مهر آن عیار خود
خیز ای عشق مجرد مهر را از سر بگیر
مردم و خالی شدم زاقرار و از انکار خود
زان که بیصاف تو نتوان صاف گشتن در وجود
بی تو نتوان رست هرگز از غم و تیمار خود
من خمش کردم به ظاهر لیک دانی کز درون
گفت خون آلود دارم در دل خون خوار خود
درنگر در حال خاموشی به رویم نیک نیک
تا ببینی بر رخ من صد هزار آثار خود
این غزل کوتاه کردم باقی این در دل است
گویم ارمستم کنی از نرگس خمار خود
ای خموش از گفت خویش و ای جدا از جفت خویش
چون چنین حیران شدی از عقل زیرکسار خود؟
ای خمش چونی ازین اندیشههای آتشین؟
میرسد اندیشهها با لشکر جرار خود
وقت تنهایی خمش باشند و با مردم به گفت
کس نگوید راز دل را با در و دیوار خود
تو مگر مردم نمییابی که خامش کردهیی؟
هیچ کس را مینبینی محرم گفتار خود؟
تو مگر از عالم پاکی نیامیزی به طبع؟
با سگان طبع کالودهند از مردار خود
آمدم تا عذر خواهم ساعتی از کار خود
آمدم کز سر بگیرم خدمت گلزار او
آمدم کاتش بیارم درزنم در خار خود
آمدم تا صاف گردم از غبار هر چه رفت
نیک خود را بد شمارم از پی دلدار خود
آمدم با چشم گریان تا ببیند چشم من
چشمههای سلسبیل از مهر آن عیار خود
خیز ای عشق مجرد مهر را از سر بگیر
مردم و خالی شدم زاقرار و از انکار خود
زان که بیصاف تو نتوان صاف گشتن در وجود
بی تو نتوان رست هرگز از غم و تیمار خود
من خمش کردم به ظاهر لیک دانی کز درون
گفت خون آلود دارم در دل خون خوار خود
درنگر در حال خاموشی به رویم نیک نیک
تا ببینی بر رخ من صد هزار آثار خود
این غزل کوتاه کردم باقی این در دل است
گویم ارمستم کنی از نرگس خمار خود
ای خموش از گفت خویش و ای جدا از جفت خویش
چون چنین حیران شدی از عقل زیرکسار خود؟
ای خمش چونی ازین اندیشههای آتشین؟
میرسد اندیشهها با لشکر جرار خود
وقت تنهایی خمش باشند و با مردم به گفت
کس نگوید راز دل را با در و دیوار خود
تو مگر مردم نمییابی که خامش کردهیی؟
هیچ کس را مینبینی محرم گفتار خود؟
تو مگر از عالم پاکی نیامیزی به طبع؟
با سگان طبع کالودهند از مردار خود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۶
برنشست آن شاه عشق و دام ظلمت بردرید
همچو ماه هفت و هشت و آفتاب روز عید
اختران در خدمت او صد هزار اندر هزار
هر یکی از نور روی او مزید اندر مزید
چون در آن دور مبارک برجها را میگذشت
سوی برج آتشین عاشقان خود رسید
در دلش یاد من آمد هر طرف کرد التفات
مر مرا در هیچ صفی آن زمان آن جا ندید
موج دریاهای رحمت از دلش در جوش شد
هم نظر میکرد هر سو هم عنان را میکشید
گفت نزدیکان خود را کان فلان غایب چراست؟
آن خراب عاشق حاضرمثال ناپدید
آن که دیده هر شبش در سوختن مانند شمع
آن که هر صبحی که آمد نالههای او شنید
آن که آتشهای عالم زاتش او کاغ کرد
تا فسون میخواند عشق و بر دل او میدمید
آن یکی خاکی که چون مهتاب بر وی تافتیم
همچو مهتاب از ثری سوی ثریا میدوید
آن که چون جرجیس اندر امتحان عشق ما
گشت او صد بار زنده کشته شد صد ره شهید
آن که حامل شد عدم از آفرینش بخت نیک
ناف او بر عشق شمس الدین تبریزی برید
همچو ماه هفت و هشت و آفتاب روز عید
اختران در خدمت او صد هزار اندر هزار
هر یکی از نور روی او مزید اندر مزید
چون در آن دور مبارک برجها را میگذشت
سوی برج آتشین عاشقان خود رسید
در دلش یاد من آمد هر طرف کرد التفات
مر مرا در هیچ صفی آن زمان آن جا ندید
موج دریاهای رحمت از دلش در جوش شد
هم نظر میکرد هر سو هم عنان را میکشید
گفت نزدیکان خود را کان فلان غایب چراست؟
آن خراب عاشق حاضرمثال ناپدید
آن که دیده هر شبش در سوختن مانند شمع
آن که هر صبحی که آمد نالههای او شنید
آن که آتشهای عالم زاتش او کاغ کرد
تا فسون میخواند عشق و بر دل او میدمید
آن یکی خاکی که چون مهتاب بر وی تافتیم
همچو مهتاب از ثری سوی ثریا میدوید
آن که چون جرجیس اندر امتحان عشق ما
گشت او صد بار زنده کشته شد صد ره شهید
آن که حامل شد عدم از آفرینش بخت نیک
ناف او بر عشق شمس الدین تبریزی برید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۷
ای طربناکان ز مطرب التماس می کنید
سوی عشرتها روید و میل بانگ نی کنید
شه سوار اسب شادیها شوید ای مقبلان
اسپ غم را در قدمهای طربها پی کنید
زان می صافی ز خم وحدتش ای باخودان
عقل و هوش و عاقبت بینی همه لا شی کنید
نوبهاری هست با صد رنگ گلزار و چمن
ترک سرد و خشک و ادباری ماه دی کنید
کشتگان خواهید دیدن سر بریده جوق جوق
ایهاالعشاق مرتدید اگر هی هی کنید
سوی چین است آن بت چینی که طالب گشته اید
این چه عقل است این که هر دم قصد راه ری کنید؟
در خرابات بقا اندر سماع گوش جان
ترک تکرار حروف ابجد و حطی کنید
از شراب صرف باقی کاسهٔ سر پر کنید
فرش عقل و عاقلی از بهر لله طی کنید
از صفات باخودی بیرون شوید ای عاشقان
خویشتن را محو دیدار جمال حی کنید
با شه تبریز شمس الدین خداوند شهان
جان فدا دارید و تن قربان ز بهر وی کنید
سوی عشرتها روید و میل بانگ نی کنید
شه سوار اسب شادیها شوید ای مقبلان
اسپ غم را در قدمهای طربها پی کنید
زان می صافی ز خم وحدتش ای باخودان
عقل و هوش و عاقبت بینی همه لا شی کنید
نوبهاری هست با صد رنگ گلزار و چمن
ترک سرد و خشک و ادباری ماه دی کنید
کشتگان خواهید دیدن سر بریده جوق جوق
ایهاالعشاق مرتدید اگر هی هی کنید
سوی چین است آن بت چینی که طالب گشته اید
این چه عقل است این که هر دم قصد راه ری کنید؟
در خرابات بقا اندر سماع گوش جان
ترک تکرار حروف ابجد و حطی کنید
از شراب صرف باقی کاسهٔ سر پر کنید
فرش عقل و عاقلی از بهر لله طی کنید
از صفات باخودی بیرون شوید ای عاشقان
خویشتن را محو دیدار جمال حی کنید
با شه تبریز شمس الدین خداوند شهان
جان فدا دارید و تن قربان ز بهر وی کنید