عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۴۸
در محفل که راه بیابی گران مباش
از حرف سخت بار دل دوستان مباش
یاد از حباب گیر طریق نشست و خاست
دربزم چون محیط بزرگان گران مباش
با نیک و بد چوآینه هموار کن سلوک
غماز عیب چون محک امتحان مباش
شرط است پاس نوبت مردم درآسیا
درانجمن چو شمع سراپا زبان مباش
طی کن چو ریگ، طلب رابه خامشی
بیهوده نال چون جرس کاروان مباش
تاابر نوبهار پریشان نگشته است
دستی بلند کن صدف بی دهان مباش
نقش قدم به کعبه رسانید خویش را
پای به خواب رفته این کاروان مباش
یک برگ را برات اقامت نداده اند
غافل ز سردمهری باد خزان مباش
هر چند خرمنت ز ثریا گذشته است
ایمن ز برق حادثه آسمان مباش
درآتش است نعل گل ای خانمان خراب
درفکر جمع خاروخس آشیان مباش
ما وصل گل به نغمه سرایان گذاشتیم
ای باغبان تونیز درین بوستان مباش
صائب غریب وبیکس و دلگیر می شوی
پر در مقام تجربه دوستان مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۵۶
از خط نگشته سبز لب روح پرورش
ننشسته است گرد یتیمی به گوهرش
ازانفعال ،مشرق پروین شود رخش
گردد ز ساده لوحی اگر مه برابرش
از چشم آفتاب کند جوی خون روان
درزیر زلف جلوه رخسار انورش
رنگی ز بوی پیرهنش نیست باد را
از بس گرفته است قبا تنگ دربرش
گر در خیال تیغ کند غمزه اش گذار
ابریشم بریده شود زلف جوهرش
هر مطربی که درد دلش را فشرده است
سیلاب عقل و هوش بود نغمه ترش
چون نخل پرشکوفه بود هرکه باد ست
بی سکه خرج خاک نشینان شود زرش
چون صبر برشکنجه دام و قفس کند؟
آزاده ای که نقش گران است برپرش
اندیشه شکر شکند نی به ناخنش
موری که کرد خاک قناعت توانگرش
گر در سیاهی سخن آب حیات نیست
سبزست چون همیشه خط روح پرورش ؟
صائب به خنده هر که دهن باز می کند
چون گل به خرج باد رود زود دفترش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۵۸
خوش باد سال و ماه وشب وروز میفروش
کز یک پیاله برد زمن صبر و عقل وهوش
دیروز بود بار جهانی به دوش من
امروز میکشند مرا چون سبو به دوش
ازآب خضر باد برومند دانه اش
آورد هرکه این دل افسرده رابه جوش
عمر دوباره از نفس گرم شیشه یافت
در مجلس شراب چراغی که شد خموش
از جوش دیگ،آب کف پوچ می شود
از گفتگو به خرج رود مغز خود فروش
آب روان به قوت سرچشمه می رود
بی جوش گل مدار ز بلبل طمع خروش
هرگز ز زنگ زهر ندامت نمی چشد
شد همچو پشت آینه هرکس که پرده پوش
چندان که دخل هست مکن خرج اختیار
تا می توان شنید سخن، در سخن مکوش
صائب چو ماه عید فلک قدر می شود
ازحرف نیک وبدلب هرکس که شد خموش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۶۰
ازآب بازی مژه اشکبار خویش
کردیم همچو دامن صحرا کنار خویش
راه سخن به محمل مقصود یافتیم
همچون جرس ز ناله بی اختیار خویش
ناموس دودمان حیا می رود به باد
چون گل مساز خنده رنگین شعار خویش
خون لاله لاله می چکد از چشم آفتاب
ترکرده ای زشبنم می تا عذار خویش
سنگ غرور بردهن جام جم زنیم
چون بشکنیم ازان لب میگون خمار خویش
سهل است کار دشمن خصم کینه جوی
غافل مشو ز دوستی دوستدار خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۶۶
چون ماهیان زفلس مده عرض مال خویش
محضر مکن درست به خون حلال خویش
تا کی توان به خرقه صد پاره بخته زد؟
یک بخته هم بزن به دهان سؤال خویش
معراج اعتبار مقام قرار نیست
چون آفتاب سعی مکن درزوال خویش
از عالم وجود سبکبار می رود
پیش از رحیل هرکه فرستاد مال خویش
یوسف ز کاروان تو غارت رسیده ای است
معمور کن جهان ز زکات جمال خویش
آفت کم است مردم پوشیده حال را
صائب برون میار سر از زیر بال خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۷۱
از ترک مدعاست دل من به جای خویش
آسوده ام ز خاطر بی مدعای خویش
غافل ز سیر عالم بالا نمی شوم
افتد چوشمع اگر سر من زیر پای خویش
از امتیاز دست چو آیینه شسته ام
با خوب و زشت صافدلم از صفای خویش
پهلوی لاغرست مرا بوریای فقر
فرش دگر مرانبود درسرای خویش
بیدار کی شوند به فریاد غافلان؟
دیوار چون فتاد نخیزد ز جای خویش
غفلت نگر که با دم جان بخش چون مسیح
دریوزه می کنم ز طبیبان دوای خویش
بر من ره گریز نبسته است هیچ کس
دارم به پای، بند گران از وفای خویش
شمعی فروختم به ره بازماندگان
خاری که درره تو کشیدم ز پای خویش
هر برگ سبز او کف افسوس میشود
نخلی که میوه ای نفشاند به پای خویش
گردد به قدر ریشه دواندن بلند نخل
درفکر زینهار بیفشار پای خویش
گر روضه بهشت بود دوزخ من است
صائب به هر کجا روم از سرای خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۷۵
رستم کسی بود که برآید به خوی خویش
در وقت احتیاج بگیرد گلوی خویش
آبی است آبرو که نیاید به جوی باز
از تشنگی بسوز ومریز آبروی خویش
هرکس که همچو صبح نفس راشمرده زد
پرنور کرد عالمی ازگفتگوی خویش
بیدار شو به چشم تأمل نظاره کن
هر صبحدم درآینه حشر روی خویش
صرصر به گرد من نرسد درگذشتگی
دلبستگی چو غنچه ندارم به بوی خویش
زین بیش بحر را نتوان انتظار داد
چون سنگ می زنیم به قلب سبوی خویش
فردا چو برق از آتش سوزان گذر کند
امروز هرکه بگذرد از آرزوی خویش
صائب نصیب دشمن خونخوار ماشود
طرفی که بسته ایم ز جام و سبوی خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۷۶
سیراب درمحیط شدم ز آبروی خویش
در پای خم زدست ندادم سبوی خویش
درحفظ آبرو ز گهر باش سخت تر
کاین آب رفته باز نیاید به جوی خویش
خاک مراد خلق شود آستانه اش
هرکس که بگذرد ز سر آرزوی خویش
از نوبهار عمر وفایی نیافتم
چون گل مگر گلاب کنم رنگ وبوی خویش
ازمهلت زمانه دون در کشاکشم
ترسم مرا سپهر برآرد به خوی خویش
دایم ز گفتگوی حق آزار می کشم
درمانده ام چون عنبر سارا به بوی خویش
صائب نشان به عالم خویشم نمی دهند
چندان که می کنم زکسان جستجوی خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۷۷
از صحبت افسرده روانان به حذر باش
جویای جگر سوختگان همچو شرر باش
بی درد و غم عشق، گرامی نشوددل
از گرد یتیمی پی تعمیر گهر باش
چون سیل به ویرانه نهد گهر روی
جمعیت اگر می طلبی زیر وزیرباش
هموار کن از تاب زدن رشته خودرا
شیرازه جمعیت صد عقد گهر باش
چون لاله درین انجمن از نعمت الوان
قانع به دل سوخته و لخت جگر باش
این نکته سربسته به هشیار نگویند
دربیخبری گوش برآواز خبر باش
بی آب محال است شود دایره آهنگ
در دایره ماتمیان دیده تر باش
در دیده من رقعه ای از عالم بالاست
هر برگ خزان دیده که در فکر سفر باش
صائب مکن از سختی ایام شکایت
چون کبک سبکروح درین کوه و کمر باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۷۸
فارغ ز تمنای جهان گذران باش
بی داعیه چون دیده حیرت زدگان باش
از راه تواضع به فلک رفت مسیحا
باذره تنزل کن و خورشید مکان باش
زان پیش که ایام بهاران بسر آید
آماده پرواز چو اوراق خزان باش
در حقه سربسته گذارند گهر را
خاموش نشین، محرم اسرار نهان باش
آیینه خورشید شود دیده بیدار
چون شبنم گل تادم آخر نگران باش
شد مخزن گوهر صدف از پاک دهانی
یک چند درین بحر تو هم پاک دهان باش
سررشته میزان عدالت مده از دست
زنهار که با هرکه گران است گران باش
جایی که به کردار بود قیمت مردم
صائب که ترا گفت که چون تیغ،زبان باش ؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۷۹
چون غنچه نشکفته درین باغ غمین باش
شیرازه اوراق دل از چین جبین باش
چون آتش سوزان مشو ازباد سبکسر
چون آب ز روشن گهری خاک نشین باش
از خشکی اگر ابر گهربار نگردی
درپرورش دانه افشانده، زمین باش
در بستن چشم است اگر هست گشادی
دررهگذر صید،طلبکار کمین باش
دنباله روان راست خطر بیش ز رهزن
آگاه ز خود درنفس بازپسین باش
خواهی که به روشن گهری نام برآری
در روی زمین خانه نشین همچو نگین باش
شاید دری از غیب به روی تو گشایند
چون خال درآن کنج دهن گوشه نشین باش
صائب نبود زیر فلک جای اقامت
چون موج، سبکسیر درین شوره زمین باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۹۰
سخن تانگردد چو موی میانش
محال است آید برون ازدهانش
به مژگان دگر بازگشتن ندارد
نگاهی که افتد به سرو روانش
ز بس لطف، چون رشته از عقد گوهر
نمایان بود مغز ازاستخوانش
دل پر مرا خالی آن روز گردد
که از بوسه خالی کنم بوسه دانش
مجویید اسلام ازان نامسلمان
که زنار باشد ز موی میانش
مجرد زالفاظ گردد چو معنی
سخن تا برآید ز تنگ دهانش
مرا برده ازراه بیرون عزیزی
که گل یک پیاده است از کاروانش
منه تهمت گوشه گیری به عنقا
که از کوه قاف است سنگ نشانش
دل سنگ شد آب صائب زآهم
نشد نرم گردد دل پاسبانش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۹۹
هر که خموش از شکایت است زبانش
حلقه ذکر خفی است مهر دهانش
وقت کسی خوش درین ریاض که باشد
چون گل رعنا یکی بهار و خزانش
دست ز خوان سپهر سفله نگه دار
کز لب گورست خشکتر لب نانش
زود سر سبز خود کند علف تیغ
هرکه نگردد حریف تیغ زبانش
روی تو آیینه ای بود که چو خورشید
هم ز فروغ خودست آینه دانش
بس که لطف اوفتاده آن تن سیمین
خار به پیراهن است از رگ جانش
نقش پذیری شود زلوح دلش محو
دیده آیینه ای که شد نگرانش
نرم نگردد به آفتاب قیامت
بس که فتاده است سخت پشت کمانش
آه چه سازم که نیست جز الف آه
قسمت من از وصال موی میانش
چون صدف ازآب گوهرست لبالب
دیده من از رخ ستاره فشانش
پیش کریمان غیور لب نگشاید
صائب اگر پر گهر کنند دهانش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۰۲
از هر صدا نبازم چون کوه لنگر خویش
بحر گران وقارم درپاس گوهر خویش
شمع حریم عشقم پروای کشتنم نیست
بسیار دیده ام من در زیر پا سرخویش
از خشکسال ساحل اندیشه ای ندارم
پیوسته در محیطم ازآب گوهر خویش
دریافت مرغ تصویر معراج بوی گل را
ما رنگ گل ندیدیم از سستی پر خویش
شهد وصال شکر می خواست دور باشی
از زهر سبز کردیم چون طوطیان پر خویش
تا در میان آتش درباغ خلد باشی
ازآبروی خود کن زنهار گوهر خویش
زان گوهر گرامی هرگزخبر نیابی
تا بادبان نسازی در بحر لنگر خویش
روزی که در گلستان انشای خنده کردیم
دیدیم برکف دست چون شاخ گل سر خویش
دولت مساعدت کرد صیاد چشم پوشید
در کار دام کردم نخجیر لاغر خویش
غافل نیم ز ساغر هرچند بی شعورم
چون طفل می شناسم پستان مادر خویش
کردار من به گفتار محتاج نیست صائب
در زخم می نمایم چون تیغ جوهر خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۰۴
در خرابات مغان ستار باش
چون لب پیمانه بی گفتار باش
مهر خاموشی به لب زن چون حباب
درمحیط معرفت سیار باش
فردشو چون نقطه از خط وجود
مرکز این آتشین پرگار باش
خط جوهر بی صفا دارد ترا
ساده شو آیینه اسرار باش
بیخودی این راه را طی می کند
از شراب سرخوشی سرشار باش
از شبیخون گرانخوابی بترس
دیده بان دولت بیدار باش
بر نمی داری خرابیهای سیل
چون بیابان جنون هموار باش
صحبت دریا اگر داری هوس
در رکاب سیل خوشرفتار باش
حلقه تسبیح، شرط ذکر نیست
ذکر کن،در حلقه زنار باش
خار بی گل عمرها بودی بس است
روزگاری هم گل بی خارباش
درد شد چون کهنه،درمان می شود
دایم از درد طلب بیمار باش
گر کنی چون شبنم گل خویش را
چشم برراه فروغ یارباش
مرغ یک پرزود میافتد به خاک
از رجا و خوف برخوردار باش
کاسه دریوزه را بشکن چو ماه
از فروغ عاریت بیزار باش
هست اگر در زیر پا آتش ترا
گو همه روی زمین پر خار باش
ترک کن گفتار بی کردار را
بعد ازین کردار بی گفتار باش
برگ و بار خویش را صائب بریز
از نهال وصل برخوردار باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۰۵
از کفر توان رستن ای یار به آمیزش
سجاده تواند شد زنار به آمیزش
سیلاب شود قطره انگور شود باده
تا فرد روان آرند اقراربه آمیزش
نتوان گره دل را واکرد به یک ناخن
بسته است درین عالم هرکار به آمیزش
ماننده دوناخن بس عقده که بگشایند
چون دست یکی سازنددویاربه آمیزش
درساز به همجنسان زنهار که می گردد
چون حبل متین محکم یک تار به آمیزش
مقصود زآمیزش ،آمیزش روحانی است
آمیزش ظاهر را مشمار به آمیزش
درگوشه تنهایی هموار نمی گردد
هرکس که نشد صائب هموار به آمیزش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۰۸
از قناعت می رود بیرون ز سر سودای حرص
ره ندارد در دل خرسند استسقای حرص
چین ابرو می شود سوهان دندان طمع
از ترشرویی یکی صدمی شود صفرای حرص
سنگ ره راه میکند سنگ فسان درقطع راه
خار رابال وپر پرواز سازد پای حرص
تاک را نشو و نما از قطع می گردد زیاد
ازبریدن می کشد قامت ید طولای حرص
گرچه می داند که می سوزد برای خرده ای
می زند برقلب آتش طبع بی پروای حرص
قامت خم خواب غفلت رادوبالامی کند
موی پیران را ید بیضاست درانشای حرص
بی تردد نیست زیر خاک هم جان حریص
کم نمی گردد به لنگر شورش دریای حرص
می توان کردن به شستن روی زنگی راسفید
تیرگی نتوان به صیقل بردن ازسیمای حرص
ازخس و خاشاک گردد آتش افزون شعله ور
بیشتر گردد ز جمع مال استیلای حرص
می تند در خانه های کهنه اکثر عنکبوت
بیشتر در طینت پیران بود مأوای حرص
هر که چون موج سراب از کف عنان حرص داد
می شود صائب بیابان مرگ درصحرای حرص
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۱۳
مکن با خاکساران سرکشی درروزگار خط
که می پیچد بساط حسن رابرهم غبار خط
برات آسمانی باز گردیدن نمی داند
به آب تیغ هیهات است بنشیند غبار خط
نباشد سرفرازی یک دم افزون شعله خس را
منه زنهار دل بر دولت ناپایدار خط
تبسم می کنی چون برق بی پروا، نمی دانی
که دارد گریه ها در آستین ابربهار خط
مکن استادگی زین بیش در تعبیر احوالم
که آمد آفتابت برلب بام از غبار خط
اثر بسیار می باشد دعای دامن شب را
به حسن امیدها دارد دلم درروزگار خط
ترا گرشسته رویان زنگ می شویند از خاطر
مرازنگار ازدل می زداید سبزه دار خط
شب کوته به خورشید درخشان زودپیوندد
به چشم من زیاد از زلف باشد اعتبار خط
به روز ما چه می کردند این سنگین دلان صائب
اگر می داشت چون زلف امتدادی روزگار خط
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۱۵
چون برق زود می گذرد آب و تاب خط
زنهار دل مبند به موج سراب خط
چون مو برآتش است دمی پیچ وتاب خط
غافل مشو ز دولت پا در رکاب خط
زینسان که چشم مست تو در خواب غفلت است
ترسم ترا به هوش نیارد گلاب خط
تا چند بیحساب به اهل نظر کنی ؟
اینک رسید نوبت روز حساب خط
ازبس که چشم بوالهوسان خیرگی نمود
رفت آفتاب نوبت روز حساب خط
ریحان خلد نیست سزاوار هر سفال
تا در دل که ریشه کند پیچ و تاب خط
خط بر سر بنفشه فردوس می کشد
در چشم هرکه کشد انتخاب خط
از هاله مه به حلقه ماتم نشسته است
تا کرد احاطه چهره او را سحاب خط
چون داغ لاله مرهمش از مشک سوده است
صائب دلی که گردد داغ و کباب خط
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۲۶
آبرو رامی برد از چهره اظهار طمع
ابر آب روی مردان است گفتار طمع
خواری روی زمین خاری است از دیوار او
زرد رویی یک گل است از طرف دستار طمع
در زمینش گر گل بی خار کارد باغبان
خار دامنگیر می روید ز گلزار طمع
خستگان راهست پرهیزی به هر عنوان که هست
می کند پرهیز از پرهیز بیمار طمع
می توان جستن به مکرو حیله از قید فرنگ
نیست امید رهایی با گرفتارطمع
از بریدن و ز گسستن چون رگ سنگ ایمن است
حرص بندد برمیان هرکه زنار طمع
چون میان روز روشن خواهد از مردم چراغ؟
روز را گر شب نمی داند سیه کارطمع
حاصلش نبود بغیر از برگ سبز سایلان
در دل هرکس دواند ریشه زنگار طمع
صائب از بی آبرویان تا توانی دور باش
کز برص مسری تر افتاده است ادبار طمع