عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۰۰
سیر از رخ تو دیده به دیدن نمی شود
گل زین چمن تمام به چیدن نمی شود
در دل گره ز زلف تو داریم شکوه ها
کوتاه حرف ما به شنیدن نمی شود
از شرم خویش در پس دیوار مانده ایم
ورنه نقاب مانع دیدن نمی شود
از آب تلخ تازه شود داغ تشنگی
حرص شراب کم به کشیدن نمی شود
هر چند مادرست به اطفال مهربان
تحصیل شیر جز به مکیدن نمی شود
پیری قساوت از دل ظالم نمی برد
دل نرم تیغ را به خمیدن نمی شود
خم در خم سپهر، عبث آه کرده است
کم زور این کمان به کشیدن نمی شود
در گوهر لطیف بود آب بیقرار
حیرت حجاب اشک چکیدن نمی شود
در حسن نقش تن ندهد دل چو ساده شد
آیینه روشناس به دیدن نمی شود
صائب ز بس که محو شکر خواب غفلت است
بیدار چشم ما به پریدن نمی شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۰۱
یک بار رو به اهل وفا می توان نمود
تعمیر کعبه دل ما می توان نمود
واسوختن علاج تب عشق می کند
این درد را به داغ دوامی توان نمود
تا نیم قطره در قدح آبروی هست
قطع نظر ز آب بقا می توان نمود
در روزگار صبح بنا گوش آن نگار
پیشین، نماز صبح ادا می توان نمود
سر پنجه تصرف اگر در نگار نیست
گل را ز رنگ وبوی جدا می توان نمود
از دست وپا زدن نرود کارعشق پیش
اینجا به دست بسته شنا می توان نمود
از راه کعبه با جگر تشنه آمده است
یک بوسه نذرصائب ما می توان نمود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۰۴
عشق غیور تن به نصیحت کجا دهد
طوفان عنان کجا به کف ناخدا دهد
در زیر تیغ هر که سری باز کرده است
مشکل که تن به سایه بال هما دهد
یک عمر در فراق تو خون خورده ایم ما
یک روز وصل داد دل ما کجا دهد
از بوسه آنچه می دهی ای سنگدل به من
حاشا که هیچ سفله به دست گدا دهد
در عهد ما که قحط نسیم مروت است
جز آه کیست خانه دل ما را صفا دهد
چون دانه هر که سر بدر آرد ز جیب خاک
باید که تن به گردش نه آسیا دهد
چون گل بساط پهن نمودن ز سادگی است
در گلشنی که غنچه صدای درا دهد
ترک اراده کن سبکبار می شود
آهن چو تن به جذبه آهن ربا دهد
با فقر خوش برآی که این لذت آفرین
شیرینی شکر به نی بوریا دهد
کام نهنگ وشیر بود مهد راحتش
آزاده ای که تن به مقام رضا دهد
صائب ز دست وپا بگذر در طریق عشق
تا بال وپر ترا عوض دست وپا دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۰۸
در پرده غنچه برگ سفر ساز می دهد
شبنم عبث چه آینه پرداز می دهد
در بزم عشق کیست که سازد صدا بلند
اینجا سپند سرمه به آواز می دهد
امروز در قلمرو جرأت دل من است
کبکی که سینه طرح به شهباز می دهد
دل ذره ذره گشت وهمان گرم ناله است
این جام توتیا شد وآواز می دهد
صائب کسی که از سخن تازه یافت جان
آب حیات را به خضر باز می دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۱۱
خالش خبر ز سر دهانم نمی دهد
زان راز سر به مهر نشانم نمی دهد
شد بسته راه خیر به نوعی که آن دهن
یک بوسه آشکار ونهانم نمی دهد
هرچند شد ز حلقه خط پای در رکاب
زلفش همان به دست عنانم نمی دهد
چون خال سوخت تخم امید من وهنوز
لعل لبش به آب نشانم نمی دهد
با آن که عمر هاست پریشان اوست دل
شیرازه ای ز موی میانم نمی دهد
فریاد کز سیاه دلی خط عنبرین
راه سخن به کنج دهانم نمی دهد
دست از میان زلف تو کوته نمی کنم
تا از دل رمیده نشانم نمی دهد
در زیر لب مراست سخنهای آتشین
چون شمع اشک وآه امانم نمی دهد
دیگر چه واقع است که آن چشم خوابناک
در پرده رطلهای گرانم نمی دهد
هرچند چون قلم دلم از درد شد دو نیم
حرف شکایتی به زبانم نمی دهد
کی می کنم نظر به خرامش که همچو موج
بیطاقتی به آب روانم نمی دهد
صائب منم که کوه غم و درد روزگار
استادگی به طبع روانم نمی دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۱۲
آن را که عشق بخت جوانی نمی دهد
از حادثات خط امانی نمی دهد
خاکسترش چو فاخته گویا نمی شود
هر کس که دل به سرو جوانی نمی دهد
خال تو در گرفتن دلهای بیقرار
فرصت به هیچ مور میانی نمی دهد
در هیچ بوسه نیست که آن لعل روح بخش
جانی نمی ستاند و جانی نمی دهد
رنگ شکسته کم ز زبان شکسته نیست
ما را چه شد که شرم زبانی نمی دهد
خواهد روان تشنه ما کار خویش کرد
از آب اگر چه خضر نشانی نمی دهد
با خون دل بساز که چرخ سیاه دل
بی خون به لاله سوخته نانی نمی دهد
چو طفل نوسوار سپهر سبک رکاب
هرگز مرا به دست عنانی نمی دهد
تا همچو ماه نو نکنی قد خود دوتا
هرگز ترا فلک لب نانی نمی دهد
تا قد همچو تیر ترا نشکند سپهر
از قامت خمیده کمانی نمی دهد
صائب تهی است جیب و کنارش ز برگ عیش
هر کس که دل به غنچه دهانی نمی دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۱۶
از پیچ وتاب عمردرازم بسر رسید
تا ریشه ام چو رشته به آب گهر رسید
از بوی پیرهن گذرد آستین فشان
در مغز هر که بوی کباب جگر رسید
از ریزشی که کرد در ایام نو بهار
در بر گریز شاخ به وصل ثمر رسید
آلودگی ز رحمت یزدان حجاب نیست
شبنم به آفتاب ز دامان تر رسید
دیگر غبار دامن هیچ آشنا نشد
تا دست من به دامن آه سحر رسید
گردید پست همتم از پستی فلک
در تنگنای بیضه مرا بال وپر رسید
چون شاخ نازکی که شود خم ز جوش بار
زلف تو از گرانی دل تا کمر رسید
ایمن ز انقلاب شود آب در گهر
آسوده رهروی که به صاحب نظر رسید
از درد رو متاب که عمر دوباره یافت
هر خون مرده ای که به این نیشتر رسید
چون ترک آه و ناله کند تلخکام عشق
نی عاقبت ز ناله به وصل شکر رسید
صائب مدار دست ز دامان پیچ وتاب
کز پیچ وتاب رشته به وصل گهر رسید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۱۷
تا بوسه ای به من ز لب دلستان رسید
جانم به لب رسید ولب من به جان رسید
دست نوازش دل ازجای رفته شد
هر نامه ای که از تو به این ناتوان رسید
گیرم قدم به پرسش من رنجه ساختی
بیش است درد ازان که به دردم توان رسید
با آن که تیغ غمزه او در نیام بود
زخمش به مغز پیشتر از استخوان رسید
معراج زهد خشک به منبر رسیدن است
نتوان به بام چرخ به این نردبان رسید
از یک نگاه خون جهانی به خاک ریخت
در یک گشاد تیر به چندین نشان رسید
پوچ است چون حباب ز دریا بر آمده
حرف محبتی که ز دل بر زبان رسید
زان پر گل است گلشن حسنت چهار فصل
کز دست رفت هر که به این گلستان رسید
قلب است نقد دوست نمایان روزگار
بیچاره یوسفی که به این کاروان رسید
احوال من مپرس که با صدهزار درد
می بایدم به درددل دیگران رسید
تا کرد بیخودی ز عناصر مجردم
از چار موجه کشتی من بر کران رسید
صائب امیدوار به بخت جوان شدم
تا دست من به دامن پیر مغان رسید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۲۵
از زیر خاک ناله مامی توان شنید
بیرون باغ نیز نوا می توان شنید
برگ خزان رسیده بود ترجمان باغ
از رنگ چهره حال مرا می توان شنید
باور که می کند که ازان چشم سرمه دار
آواز دور باش حیا می توان شنید
سینگین دلی وگرنه ز طرف کلاه خویش
آواز دل شکستن مامی توان شنید
هرچند بر دل تو گران است بوی گل
حرفی زما برای خدا می توان شنید
پیوسته است سلسله عاشقان به هم
از بلبلان ترانه مامی توان شنید
در جلوه گاه حسن تو از موجه سراب
جوش نشاط آب بقا می توان شنید
آرام نیست قافله ممکنات را
از ذره ذره بانگ درا می توان شنید
پرشور شد ز ناله یک دست من جهان
هرچند کز دو دست صدا می توان شنید
حال درون سوخته جانان شوق را
یک بار ای بهشت خدا می توان شنید
بوی بهشت را که زمین گیر محشرست
امروز در مقام رضا می توان شنید
از دست بازی مژه های دراز او
صائب صغیر تیر قضا می توان شنید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۲۷
هر پرده که از چهره مقصود برافتاد
شد برق جهانسوز ومرا در جگر افتاد
چون کنج لب وگوشه چشم است دلاویز
هر چند که ملک دل ما مختصر افتاد
آماده پیچ وخم بسیار شو ای دل
کز زلف مرا کار به موی کمرافتاد
کو حوصله دیدن و کو چشم تماشا
گیرم که نقاب از گل روی تو برافتاد
اندیشه معشوق نگهبان خیال است
عاشق نتواند به خیال دگر افتاد
با فیض سحرگاه دل تنگ چه سازد
رحم است به موری که به تنگ شکرافتاد
زاهد که گذشت از سر دنیا پی فردوس
مسکین ز هوایی به هوایی دگر افتاد
چون غنچه محال است که دلتنگ بماند
کار دل هرکس که به آه سحر افتاد
یکبارگی افتاد کلاه خرد از سر
روزی که به بالای تو ما را نظر افتاد
در غنچه دل خرده جان پرده نشین شد
در سینه زبس داغ تو بر یکدگر افتاد
از لذت دیدار خبردار نگردد
چشمی که چو آیینه پریشان نظر افتاد
از سینه برآید دل پر آبله صائب
در بحر نماند چو صدف خوش گهر افتاد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۲۸
در مشرب من صبح چه گویم چه اثر داد
این شیر مرا غوطه به دریای شکر داد
از رفتن چون ندهم پشت به دیوار
آسوده شد از سنگ درختی که ثمر داد
شوریده نمی خواست اگر عشق جهان را
در کوچه وبازار مرا بهر چه سر داد
هرمورسمندی است کمر بسته درین دشت
زان حسن گلوسوز که لعلت به شکر داد
تا هست نمی در قدح آبله دل
نتوان چو صدف آب رخ خود به گهر داد
تا مرد گرفتار نیستان وجودست
چون نی نتواند ز مقامات خبر داد
از حسرت همدرد بجان آمده بودم
آن نرگس بیمار مرا جان دگر داد
بر شعله بیتابی دل هر که سوارست
میدان فنا طرح تواند به شرر داد
چون خرده من صرف می ناب نگردد
مفلس نشود هر که زر خویش به زر داد
هر تاب که از زلف تو مشاطه برون کرد
چون نامه پیچیده به آن موی کمر داد
تین آن غزل میرفصیحی است که فرمود
بید چمن ما گل خورشید ثمر داد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۳۰
چشمی که مقید به نظر باز نگردد
چون دیده آیینه سخنساز نگردد
آغاز ترا رتبه انجام کمال است
انجام تو چون بهتر از آغاز نگردد
من حرف ز عشاق زنم او ز مخالف
طنبور من و عقل به هم ساز نگردد
هر کس شنود نغمه داودی زنجیر
پروانه هر شعله آواز نگردد
ای وای اگر طایر رم کرده جان را
خالش گره رشته پروانه نگردد
هرگز ز کمانخانه ابروی مکافات
تیری نگشایم که به من باز نگردد
هرگز نچکد از الف خامه صائب
یک نقطه که خال لب اعجاز نگردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۳۲
در سینه نهان گریه مستانه نگردد
سیلاب گره در دل ویرانه نگردد
جویای دل صاف بود چهره روشن
آیینه محال است پریخانه نگردد
نزدیکی شمع است جهانسوز وگرنه
فانوس حجاب پر پروانه نگردد
کافر ز قبول نظر خلق شود دل
این کعبه محال است صنمخانه نگردد
از سرکشی نفس شود زیر و زبر جسم
در خانه نگهبان سگ دیوانه نگردد
هنگامه مستان نشود گرم ز هشیار
از شیشه خالی سر پیمانه نگردد
شایسته زنجیر بود حق نشناسی
کز سلسله زلف تو دیوانه نگردد
خال لب او چون خط شبرنگ برآورد
در کان نمک سبز اگر دانه نگردد
زلفی که بود درشکن او دل صد چاک
محتاج به مشاطگی شانه نگردد
روزی به در خانه او بی طلب آید
درویش اگر بر در هر خانه نگردد
صائب نبود هیچ کم از دولت بیدار
خوابی که گرانسنگ به افسانه نگردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۳۴
کو عشق که دودم ز دل تنگ برآرد
این سوخته تخم از جگر سنگ برآرد
دنباله رو محمل او را چه بود حال
جایی که جرس ناله به فرسنگ برآرد
این نقش که زد ساعد سیمین تو برآب
از دست تو دل کس به چه نیرنگ برآرد
تدبیر من آهنگ زمین بوس تو دارد
تا پرده تقدیر چه آهنگ برآرد
پیمانه چو پروانه به گرد تو زند بال
از آتش می روی تو چون رنگ برآرد
تاب سخن تلخ ندارد دل نازک
این آینه از آب گهر زنگ برآرد
صائب شرر جان چه کند در تن خاکی
چون شعله نفس در جگر سنگ برآرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۳۵
هر لحظه ترا حسن به صد رنگ برآرد
از دست تو دل کس به چه نیرنگ برآرد
محتاج به می نیست رخ لاله عذاران
این جام ز خود باده گلرنگ برآرد
چون غنچه به دامن دهدش برگ شکرخند
آن را که بهاران به دل تنگ برآرد
از ناله بی پرده ما داغ و کباب است
هر کس نفس از سینه به آهنگ برآرد
وقت است درین انجمن از تنگدلیها
چون پسته زبان در دهنم زنگ برآرد
از چوب و گل و سایه بیدست بهارش
عشق تو کسی را که ز فرهنگ برآرد
نومید مباشید که با جاذبه عشق
معشوقه خود کوهکن از سنگ برآرد
محتاج به کاوش نشود چشمه عمرش
هر کس به خراش دل ما چنگ برآرد
بسیار شکفته است هوای چمن امروز
ترسیم که ما را ز دل تنگ برآرد
از دامن تر روی زمین یک گل ابرست
آیینه دل چون کسی از زنگ برآرد
صائب شود آن روز ترا آینه بی رنگ
کان چهره روشن خط شبرنگ برآرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۳۶
آن کس که تمنای برو دوش تو دارد
گر خاک شوددست در آغوش تو دارد
بر چهره خورشید فروغ تو گواه است
این چشم پر آبی که در گوش تو دارد
در دولت بیدار دهد غوطه جهان را
فیضی که دم صبح بنا گوش تو دارد
جوشن چه کند با نظر مو شکافان
عاشق چه غم از خط زره پوش تو دارد
شوری که قیامت بودش غاشیه بر دوش
در زیر علم سرو قباپوش تو دارد
از آتش گستاخی می آب نگردد
مهری که حیا بر لب خاموش تو دارد
هر چند ندارد دل صائب خبر از خویش
اما خبر از خواب فراموش تو دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۵۰
دل بردن ما اینهمه تدبیر ندارد
این راه سبک حاجت شبگیر ندارد
در هر دو جهان کیست کز او شرم کند عشق
نقاش حیا از رخ تصویر ندارد
اطوار من از دایره عقل برون است
خواب من سودازده تدبیر ندارد
از وادی کونین چه کارست گذشتن
این یک دو قدم حاجت شبگیر ندارد
خورشید کباب است ازان جاذبه حسن
چون سایه گرفتار تو زنجیر ندارد
شیرازه نکرده است کسی برگ خزان را
مجنون تو پیوند به زنجیر ندارد
تا بلبل باغ فرح آباد توان شد
صائب هوس گلشن کشمیر ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۵۱
دل راه در آن زلف گرهگیر ندارد
دیوانه ما طالع زنجیر ندارد
مژگان بلند تو رساتر ز نگاه است
حاجت به پر عاریه این تیر ندارد
در دیده آن کس که به معنی نبرد راه
زندان بود آن خانه که تصویر ندارد
پیری نه شکستی است که اصلاح توان کرد
بر در زدن ازان خانه که تعمیر ندارد
از هرزه درایی اثر از بانگ جرس خاست
بسیار چو شد زمزمه تأثیر ندارد
پرشور شد آفاق ز بانگ قلم من
فریاد نیستان مرا شیر ندارد
در سینه هر کس که نباشد الف آه
صائب چو نیامی است که شمشیر ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۵۲
چشم تو که پروای نظر باز ندارد
چون است که از سرمه نظر باز ندارد
اهل دل وحرف گله آمیز محال است
در قافله ما جرس آواز ندارد
طومار شکایت چه به دستش دهی ای دل
پروای سر زلف خود از ناز ندارد
چون رو به ره شوق گذاریم که از ضعف
رنگ رخ ما قوت پرواز ندارد
گل آب شد از ذوق نواسنجی بلبل
آتش اثر شعله آواز ندارد
هر کس نتواند به تو حال دل خود گفت
هر تیغ زبان جوهر این راز ندارد
کبکی که نریزد ز لبش قهقهه شوق
شایستگی چنگل شهباز ندارد
صائب من وتو بلبل دستان زن شوقیم
ما را ز نوا فصل خزان باز ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۵۸
پروای خط آن عارض گلفام ندارد
از سادگی این صبح غم شام ندارد
پاس دل خود دار که آن زلف گرهگیر
یک دانه بغیر از گره دام ندارد
با دوری دلها چه کند قرب مکانی
شکر خبر از تلخی بادام ندارد
شمشیر کشیدی وبه خونم ننشاندی
افسوس که آغاز تو انجام ندارد
غافل مشو ای نخل امید از ثمرخویش
حرفی است که عاشق طمع خام ندارد
از شرم در بسته روزی نگشاید
این قفل کلیدی به جز ابرام ندارد
از نقش برون آی که آن کعبه مقصود
جز ساده دل جامه احرام ندارد
از پایه خود هر که نهد پای فراتر
مستی است که پروای لب بام ندارد
ما در هوس نام چه خونها که نخوردیم
آسوده عقیقی که سر نام ندارد
در خانه دلگیر فلک چند توان بود
فریاد که خانه ره بام ندارد
از تلخی می شکوه مخمور محال است
صائب گله از تلخی دشنام ندارد