عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴
قصد سرم داری خنجر به مشت
خوش‌تر ازین نیز توانیم کشت
برگ گل از لطف تو نرمی بیافت
بر مثل خار چرایی درشت
تیغ زدی بر سرم ای آفتاب
تا شدم از تیغ تو من گرم پشت
تیغ حجاب است رها کن حجاب
بر رخ من گرم بزن یک دو مشت
وصف طلاق زن همسایه کرد
گفت بخاری زن خود هشت هشت
گفت چرا هشت جوابش بداد
در عوض زشت بد آن قحبه رشت
بهر طلاق است امل کو چو مار
حبس حطام است و کند خشت خشت
آتش در مال زن و در حطام
تا برهی زآتش وز زاردشت
بس کن و کم گوی سخن کم نویس
بس بودت دفتر جان سرنوشت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۳
ای بی‌وفا جانی که او بر ذوالوفا عاشق نشد
قهر خدا باشد که بر لطف خدا عاشق نشد
چون کرد بر عالم گذر سلطان ما زاغ البصر
نقشی بدید آخر که او بر نقش‌ها عاشق نشد
جانی کجا باشد که او بر اصل جان مفتون نشد
آهن کجا باشد که بر آهن ربا عاشق نشد
من بر در این شهر دی بشنیدم از جمع پری
خانه‌ش به ده بادا که او بر شهر ما عاشق نشد
ای وای آن ماهی که او پیوسته بر خشکی فتد
ای وای آن مسی که او بر کیمیا عاشق نشد
بسته بود راه اجل نبود خلاصش معتجل
هم عیش را لایق نبد هم مرگ را عاشق نشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۹
خامی سوی پالیز جان آمد که تا خربز خورد
دیدی تو یا خود دید کس کندر جهان خر بز خورد؟
تروندهٔ پالیز جان هر گاو و خر را کی رسد؟
زان میوه‌های نادره زیرک دل و گربز خورد
آن کس که در مغرب بود یابد خورش از اندلس
وان کس که در مشرق بود او نعمت هرمز خورد
چون خدمت قیصر کند او راتبه‌ی قیصر خورد
چون چاکر اربز بود از مطبخ اربز خورد
آن کو به غصب و دزدی‌یی آهنگ پالیزی کند
از داد و داور عاقبت اشکنجه‌های غز خورد
ترک آن بود کز بیم او دیه از خراج ایمن بود
ترک آن نباشد کز طمع سیلی هر قنسز خورد
وان عقل پرمغزی که او در نوبهاری دررسد
از پوست‌ها فارغ شود کی غصهٔ قندز خورد؟
صفرایی‌یی کز طبع بد از نار شیرین می‌رمد
نار ترش خواهد ولی آن به که نار مز خورد
خامش نخواهد خورد خود این راح‌های روح را
آن کس که از جوع البقر ده مرده ماش و رز خورد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۱
بیا ای زیرک و بر گول می‌خند
بیا ای راه دان بر غول می‌خند
چو در سلطان بی‌علت رسیدی
هلا بر علت و معلول می‌خند
اگر بر نفس نحسی دیو شد چیر
برو بر خاذل و مخذول می‌خند
چو مرده مرده‌یی را کرد معزول
تو خوش بر عازل و معزول می‌خند
مثال محتلم پندار عزلش
تو هم بر فاعل و مفعول می‌خند
یکی در خواب حاصل کرد ملکی
برو بر حاصل و محصول می‌خند
سوآلی گفت کوری پیش کری
دلا بر سایل و مسئول می‌خند
وگر گوید فروشستم فلان را
هلا بر غاسل و مغسول می‌خند
چو نقدت دست داد از نقل بس کن
خمش بر ناقل و منقول می‌خند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۴
عید بگذشت و همه خلق سوی کار شدند
زیرکان از پی سرمایه به بازار شدند
عاشقان را چو همه پیشه و بازار تویی
عاشقان از جز بازار تو بیزار شدند
سفها سوی مجالس گرو فرج و گلو
فقها سوی مدارس پی تکرار شدند
همه از سلسلهٔ عشق تو دیوانه شدند
همه از نرگس مخمور تو خمار شدند
دست و پاشان تو شکستی چو نه پا ماند و نه دست
پر گشادند و همه جعفر طیار شدند
صدقات شه ما حصهٔ درویشان است
عاشقان حصه بر آن رخ و رخسار شدند
ما چو خورشیدپرستان همه صحرا کوبیم
سایه جویان چو زنان در پس دیوار شدند
تو که در سایهٔ مخلوقی و او دیواری­ست
ورنه زآسیب اجل چون همه مردار شدند؟
جان چه کار آید اگر پیش تو قربان نشود؟
جان کنون شد که چو منصور سوی دار شدند
همه سوگند بخورده که دگر دم نزنند
مست گشتند صبوحی سوی گفتار شدند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۵
شهر پر شد لولیان عقل دزد
هم بدزدد هم بخواهد دستمزد
هر که بتواند نگه دارد خرد
من نتانستم مرا باری ببرد
گرد من می‌گشت یک لولی پریر
هم چنینم برد کلی کرد و مرد
کرد لولی دست خود در خون من
خون من در دست آن لولی فسرد
تا که می‌شد خون من انگوروار
سال‌ها انگور دل را می‌فشرد
کرد دیدم کو کند دزدی ولیک
کرد ما را بین که او دزدید کرد
کی گمان دارد که او دزدی کند؟
خاصه شه صوفی شد آمد مو سترد
دزد خونی بین که هر کس را که کشت
خضر و الیاسی شد و هرگز نمرد
رخت برد و بخت داد آن گه چه بخت
سیم برد و دامن پرزر شمرد
دردها و دردها را صاف کرد
پیش او آرید هر جا هست درد
این جهان چشم است و او چون مردمک
تنگ می‌آید جهان زین مرد خرد
باز رشک حق دهانم قفل کرد
شد کلید قفل را جایی سپرد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۷
چون مرا جمعی خریدار آمدند
کهنه دوزان جمله در کار آمدند
از ستیزه ریش را صابون زدند
وز حسد ناشسته رخسار آمدند
همچو نغزان روز شیوه می‌کنند
همچو چغزان شب به تکرار آمدند
شکر کز آواز من این خفتگان
خواب را هشتند و بیدار آمدند
کاش بیداری برای حق بدی
این که بهر سیم و زر زار آمدند
چون شود بیمار ازیشان سرخ رو؟
چون به زردی همچو دینار آمدند
خلق را پس چون رهانند از حسد
کز حسد این قوم بیمار آمدند
در دل خلقند چون دیده منیر
آن شهان کز بهر دیدار آمدند
همچو هفت استاره یک نور آمدند
همچو پنج انگشت یک کار آمدند
تا نگردی ریش گاو مردمی
سر به سر خود ریش و دستار آمدند
اهل دل خورشید و اهل گل غبار
اهل دل گل اهل گل خار آمدند
غم مخور ای میر عالم زین گروه
کاهل دل دل بخش و دلدار آمدند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۹
ای آن که از عزیزی در دیده جات کردند
دیدی که جمله رفتند تنها رهات کردند؟
ای یوسف امانت آخر برادرانت
بفروختندت ارزان واندک بهات کردند
آن‌ها که این جهان را بس بی‌وفا بدیدند
راه اختیار کردند ترک حیات کردند
بسیار خصم داری پنهان و می‌نبینی
کین جمله حیله کردی ویشانت مات کردند
شاهان که ناپدیدند چون حال تو بدیدند
از مهر و از عنایت جمله دعات کردند
با ساکنان سینه بنشین که اهل کینه
مانند طفل دینه بی‌دست و پات کردند
آن‌ها نهفتگانند وین‌ها که اهل رازند
از رنگ همچو چنگی باری دوتات کردند
اندیشه کن از آن‌ها کاندیشه‌هات دانند
کم جو وفا از این‌ها چون بی‌وفات کردند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۰
صد مصر مملکت ز تعدی خراب شد
صد بحر سلطنت ز تطاول سراب شد
صد برج حرص و بخل به خندق دراوفتاد
صد بخت نیم خواب به کلی به خواب شد
آن شاهراه غیب بر آن قوم بسته بود
وان ماه زنگ ظلم به زیر حجاب شد
وان چشم کو چو برق همی‌سوخت خلق را
در نوحه اوفتاد و به گریه سحاب شد
وان دل که صد هزار دل از وی کباب بود
در آتش خدای کنون او کباب شد
ای شاد آن کسی که ازین عبرتی گرفت
او را ازین سیاست شه فتح باب شد
چون روز گشت و دید که او شب چه کرده بود
سودش نداشت سخره صد اضطراب شد
چون بخت روسپید شب اندر دعا گذار
زیرا دعای نوح به شب مستجاب شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۹
یار مرا عارض و عذار نه این بود
باغ مرا نخل و برگ و بار نه این بود
عهدشکن گشته‌اند خاصه و عامه
قاعده اهل این دیار نه این بود
روح درین غار غوره وار ترش چیست؟
پرورش و عهد یار غار نه این بود
سیل غم بی‌شمار بار و خرم برد
طمع من از یار بردبار نه این بود
از جهت من چه دیگ می‌پزد آن یار؟
راتبه میر پخته کار نه این بود
دام نهان کرد و دانه ریخت به پیشم
کینه نهان داشت و آشکار نه این بود
ناصح من کژ نهاد و برد ز راهم
شرط امینی مستشار نه این بود
در چمن عیش خار از چه شکفته‌ست؟
منبت آن شهره نوبهار نه این بود
شحنه شد آن دزد من ببست دو دستم
سایسی و عدل شهریار نه این بود
مهل ندادی که عذر خویش بگویم
خوی چو تو کوه باوقار نه این بود
می‌رسدم بوی خون ز گفت درشتش
رایحه ناف مشکبار نه این بود
نوش تو را ذوق و طعم و لطف نه این بود
وان شتر مست خوش عیار نه این بود
پیش شه افغان کنم ز خدعه قلاب
زر من آن نقد خوش عیار نه این بود
شاه چو دریا خزینه‌اش همه گوهر
لیک شهم را خزینه دار نه این بود
بس که گله‌ست این نثار و جمله شکایت
شاه شکور مرا نثار نه این بود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۶
گرفت خشم ز بستان سرخری و برون شد
چو زشت بود به صورت به خوی زشت فزون شد
چو دل سیاه بد و قلب کوره دید و سیه شد
چو قازغان تهی بد به کنج خانه نگون شد
چو ژیوه بود به جنبش نبود زنده اصلی
نمود جنبش عاریه بازرفت و سکون شد
نیافت صیقل احمد ز کفر بولهب ارچه
ز سرکشی و ز مکرش دلش قنینه خون شد
فروکشم به نمد در چو آینه رخ فکرت
چو آینه بنمایم که رام شد که حرون شد
منم که هجو نگویم به جز خواطر خود را
که خاطرم نفسی عقل گشت و گاه جنون شد
مرا درونه تو شهری جدا شمر به سر خود
به آب و گل نشد آن شهر من به کن فیکون شد
سخن ندارم با نیک و بد من از[ره] بیرون
که آن چه کرد و کجا رفت و این ز وسوسه چون شد
خموش کن که هجا را به خود کشد دل نادان
همیشه بود نظرهای کژنگر نه کنون شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۵
دو ماه پهلوی همدیگرند بر در عید
مه مصور یار و مه منور عید
چو هر دو سر به هم آورده‌اند در اسرار
هزار وسوسه افکنده‌اند در سر عید
ز موج بحر برقصند خلق همچو صدف
ولیک همچو صدف بی‌خبر ز گوهر عید
ز عید باقی این عید آمده‌ست رسول
چو دل به عید سپاری تو را برد بر عید
به روز عید بگویم دهل چه می‌گوید
اگر تو مردی برجه رسید لشکر عید
قراضه‌یی دو که دادی برای حق بنگر
جزای حسن عمل گیر گنج پرزر عید
وگر چو شیشه شکستی ز سنگ صوم و جهاد
می حلال سقا هم بکش ز ساغر عید
ازین شکار سوی شاه بازپر چون باز
که درپرید به مژده ز شه کبوتر عید
تو گاو فربه حرصت به روزه قربان کن
که تا بری به تبرک هلال لاغر عید
وگر نکردی قربان عنایت یزدان
امید هست که ذبحش کند به خنجر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۴
فزود آتش من آب را خبر ببرید
اسیر می‌بردم غم ز کافرم بخرید
خدای داد شما را یکی نظر که مپرس
اگر چه زان نظر این دم به سکر بی‌خبرید
طراز خلعت آن خوش نظر چو دیده شود
هزار جامه ز درد و دریغ و غم بدرید
ز دیده موی برست از دقیقه بینی‌ها
چرا به موی و به روی خوشش نمی‌نگرید
ز حرص خواجگی از بندگی چه محرومید
ز غورها همه پختید یا که کور و کرید؟
در آشنا عجمی وار منگرید چنین
فرشته‌اید به معنی اگر به تن بشرید
هزار حاجب و جاندار منتظر دارید
برای خدمتتان لیک در ره و سفرید
همی‌پرد به سوی آسمان روان شما
اگر چه زیر لحافید و هیچ می‌نپرید
همی‌چرد همه اجزای جان به روض صفات
ازان ریاض که رستید چون ازان نچرید؟
درخت مایه از آن یافت سبز و تر زان شد
زبون مایه چرایید چون که شیر نرید؟
هزار گونه کجا خستتان به زیر سجود
کجا نظر که بدانید تیغ یا سپرید؟
هزار حرف به بیگار گفتم و مقصود
به هر دمی ز شما خفیه تر چه بی‌هنرید؟
هنر چو بی‌هنری آمد اندرین درگاه
هنروران ز چه شادیت؟ چون نه زین نفرید
همه حیات درین است کاذبحوا بقره
چو عاشقان حیاتید چون پس بقرید؟
هزار شیر تو را بنده‌اند چبود گاو؟
هزار تاج زر آمد چه در غم کمرید؟
چو شب خطیب تو ماه است بر چنین منبر
اگر نه فهم تباه است از چه در سمرید؟
کجا بلاغت ماه و کجا خیال سپاه
به مقنعه بمنازید چون کلاه ورید
بیافت کوزه زرین و آب بی‌حد خورد
خموش باش که تا زاب هم شکم ندرید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۴
مرا همچون پدر بنگر نه همچون شوهر مادر
پدر را نیک واقف دان ازان کژبازی مضمر
تو گردی راست اولی‌تر از آن که کژ نهی او را
وگر تو کژ نهی او را به استیزت کند کژتر
ز بابا بشنو و برجه که سلطانیت می‌خواند
که خاک اوست کیخسرو بمیرد پیش او سنجر
چو ان الله یدعو را شنیدی کژ مکن رو را
زهی راعی زهی داعی زهی راه و زهی رهبر
پراکنده شدی ای جان به هر درد و به هر درمان
ز عشقش جوی جمعیت در آن جامع بنه منبر
چو کر و فر او دیدی تویی کرار و شیر حق
چو بال و پر او دیدی تویی طیار چون جعفر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۶
گر چه نه به دریاییم دانه‌ی گهریم آخر
ور چه نه به میدانیم در کر و فریم آخر
گر باده دهی ور نی زان باده دوشینه
از دادن و نادادن بس بی‌خبریم آخر
ای عشق چه زیبایی چه راوق و گیرایی
گر رفت زر و کیسه در کان زریم آخر
ای طعنه زنان بر ما بگشاده زبان بر ما
باری ز شما خامان ما مست تریم آخر
لولی که زرش نبود مال پدرش نبود
دزدی نکند گوید پس ما چه خوریم آخر؟
ما لولی و شنگولی بی‌مکسب و مشغولی
جز مال مسلمانان مال که بریم آخر؟
زنبیل اگر بردیم خرماش درآگندیم
وز نیل اگر خوردیم هم نیشکریم آخر
گر شحنه بگیردمان آرد به چه و زندان
بر چاه زنخدانش آبی بچریم آخر
چاهش خوش و زندانش وان ساقی و مستانش
وان گفتن بی‌سیمان که سیم بریم آخر
می‌گوید جان با تن کی تن خمش و تن زن
لب بند و بصر بگشا صاحب نظریم آخر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۵
آینه‌ی چینی تو را با زنگی اعشیٰ چه کار؟
کر مادرزاد را با ناله سرنا چه کار؟
هر مخنث از کجا و ناز معشوق از کجا
طفلک نوزاد را با باده حمرا چه کار؟
دست زهره در حنی او کی سلحشوری کند؟
مرغ خاکی را به موج و غره دریا چه کار؟
بر سر چرخی که عیسی از بلندی بو نبرد
مر خرش را ای مسلمانان بر آن بالا چه کار؟
قوم رندانیم در کنج خرابات فنا
خواجه ما را با جهاز و مخزن و کالا چه کار؟
صد هزاران ساله از دیوانگی بگذشته‌ایم
چون تو افلاطون عقلی رو تو را با ما چه کار؟
با چنین عقل و دل آیی سوی قطاعان راه؟
تاجر ترسنده را اندر چنین غوغا چه کار؟
زخم شمشیر است این جا زخم زوبین هر طرف
جمع خاتونان نازک ساق رعنا را چه کار؟
رستمان امروز اندر خون خود غلطان شدند
زالکان پیر را با قامت دوتا چه کار؟
عاشقان را منبلان دان زخم خوار و زخم دوست
عاشقان عافیت را با چنین سودا چه کار؟
عاشقان بوالعجب تا کشته‌تر خود زنده تر
در جهان عشق باقی مرگ را حاشا چه کار؟
وان گهی این مست عشق اندر هوای شمس دین
رفته تبریز و شنیده رو تو را آن جا چه کار؟
از ورای هر دو عالم بانگ آید روح را
پس تو را با شمس دین باقی اعلیٰ چه کار؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۳
روستایی بچه‌‌‌یی هست درون بازار
دغلی لاف زنی سخره کنی بس عیار
که ازو محتسب و مهتر بازار به درد
در فغانند ازو از فقعی تا عطار
چون بگویند چرا می‌کنی این ویرانی؟
دست کوته کن و دم درکش و شرمی می‌دار
او دو صد عهد کند گوید من بس کردم
توبه کردم نتراشم ز شما چون نجار
بعد ازین بد نکنم عاقل و هشیار شدم
که مرا زخم رسید از بد و گشتم بیدار
باز در حین ببرد از بر همسایه گرو
بخورد بامی و چنگی همه با خمر و خمار
خویشتن را به کناری فکند رنجوری
که به یک ساله تب تیز بود گشته نزار
این هم از مکر که تا درفکند مسکینی
که برو رحم کند او به گمان و پندار
پس بگوید که مرا مکنت چندین سیم است
پیش هر کس به فلان جای و نقدی بسیار
هر که زین رنج مرا باز یکی یارانه
بکند در عوض آن بکنم من صد بار
تا ازین شیفته سر نیز تراشی بکند
به طریق گرو و وام به چار و ناچار
چون بداند برود خاک کند بر سر او
جامه زد چاک به زنهار ازین بی‌زنهار
چون شود قصد که گیرند بپوشد ازرق
صوفی‌‌‌یی گردد صافی صفت بی‌آزار
یک زبان دارد صد گز که به ظاهر سه گز است
چون به زخمش نگری باشد چاهی پرمار
به گهی کز سر عشرت لطف آغاز کند
شکرآبت دهد او از شکر آن گفتار
همه مهر و کرم و خاکی و عشق انگیزی
که بجوشد دل تو وز تو رود جمله قرار
و گهی از سر فضل و هنر آغاز کند
که بگویی تو که لقمان زمان است به کار
تا که از زهد و تقزز سخن آغاز کند
سر و گردن بتراشد چو کدو یا چو خیار
روزی از معرفت و فقر بسوزد ما را
که بگویم که جنیدست و ز شیخان کبار
چون بکاوی دغلی گنده بغل مکاری
آفتی مزبله‌‌‌یی جمله شکم طبلی خوار
هیچ کاری نه ازو جمله شکم خواری و بس
پس از آن گشت به هر مصطبه او اشکم خوار
محتسب کو ز کفایت چو نظام الملک است
کرد از مکر چنین کس رخ خود در دیوار
زاری آغاز کند او که همه خرد و بزرگ
همه یاریش کنند ار چه بدیدند یسار
محتسب عقل تو است دان که صفاتت بازار
وان دغل هست درو نفس پلید مکار
چون همه از کف او عاجز و مسکین گشتند
جمله گفتند که سحر است فن این طرار
چون که سحر است نتانیم مگر یک حیله
برویم از کف او نزد خداوند کبار
صاحب دید و بصیرت شه ما شمس الدین
که ازو گشت رخ روح چو صد روی نگار
چو ازو داد بخواهیم ازین بیدادی
او به یک لحظه رهاند همه را از آزار
که اگر هیبت او دیو پری بشناسد
هر یکی زاهد عصری شود و اهل وقار
برهندی همه از ظلمت این نفس لی‍‍یم
گر ازو یک نظری فضل بتابند بهار
خاک تبریز که از وی چو حریم حرم است
بس ازو برخورد آن جان و روان زوار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۴
چرا ز قافله یک کس نمی‌شود بیدار؟
که رخت عمر ز کی باز می‌ببرد طرار
چرا ز خواب و ز طرار می‌نیازاری؟
چرا ازو که خبر می‌کند کنی آزار؟
تو را هر آن که بیازرد شیخ و واعظ توست
که نیست مهر جهان را چو نقش آب قرار
یکی همیشه‌ همی‌گفت راز با خانه
مشو خراب به ناگه مرا بکن اخبار
شبی به ناگه خانه برو فرود آمد
چه گفت؟ گفت کجا شد وصیت بسیار؟
نگفتمت خبرم کن تو پیش از افتادن
که چاره سازم من با عیال خود به فرار؟
خبر نکردی ای خانه کو حق صحبت؟
فروفتادی و کشتی مرا به زاری زار
جواب گفت مر او را فصیح آن خانه
که چند چند خبر کردمت به لیل و نهار
بدان طرف که دهان را گشادمی بشکاف
که قوتم برسیده‌ست وقت شد هش دار
همی زدی به دهانم ز حرص مشتی گل
شکاف‌ها همه بستی سراسر دیوار
ز هر کجا که گشادم دهان فروبستی
نهشتی‌‌‌‌ام که بگویم چه گویم ای معمار؟
بدان که خانه تن توست و رنج‌ها چو شکاف
شکاف رنج به دارو گرفتی ای بیمار
مثال کاه و گل است آن مزوره و معجون
هلا تو کاه گل اندر شکاف می‌افشار
دهان گشاید تن تا بگویدت رفتم
طبیب آید و بندد برو ره گفتار
خمار درد سرت از شراب مرگ شناس
مده شراب بنفشه بهل شراب انار
وگر دهی تو به عادت دهش که روپوش است
چه روی پوشی زان کوست عالم الاسرار؟
بخور شراب انابت بساز قرص ورع
ز توبه ساز تو معجون غذا ز استغفار
بگیر نبض دل و دین خود ببین چونی؟
گاه کن تو به قاروره عمل یک بار
به حق گریز که آب حیات او دارد
تو زینهار از او خواه هر نفس زنهار
اگر کیست بگوید که خواست فایده نیست
بگو که خواست ازو خاست چون بود‌ بی‌کار؟
مرید چیست؟ به تازی مرید خواهنده
مرید از آن مراد است و صید از آن شکار
اگر نخواست مرا پس چرام خواهان کرد؟
که زرد کرد رخم را فراق آن رخسار
وگر نه غمزه او زد به تیغ عشق مرا
راست این دل من خون و چشم من خونبار؟
خزان مرید بهاراست زرد و آه کنان
نه عاقبت به سر او رسید شیخ بهار؟
چو زنده گشت مرید بهار و مرده نماند
مرید حق ز چه ماند میان ره مردار؟
به سوی باغ بیا و جزای فعل ببین
شکوفه لایق هر تخم پاک در اظهار
چو واعظان خضرکسوه بهار ای جان
زبان حال گشا و خموش باش ای یار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۸
کسی بگفت ز ما یا ازوست نیکی و شر
هنوز خواجه درین است ریش خواجه نگر
عجب که خواجه به رنگی که طفل بود بماند
که ریش خواجه سیه بود و گشت رنگ دگر
بگویمت که چرا خواجه زیر و بالا گفت
بدان سبب که نگشته‌ست خواجه زیر و زبر
به چار پا و دو پا خواجه گرد عالم گشت
ولیک هیچ نرفته‌ست قعر بحر به سر
گمان خواجه چنان است که خواجه بهتر گشت
ولیک هست چو بیمار دق واپس‌تر
به حجت و به لجاج و ستیزه افزون گشت
ز جان و حجت ذوقش نبود هیچ خبر
طریق بحث لجاج است و اعتراض و دلیل
طریق دل همه دیده‌ست و ذوق و شهد و شکر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۳
عار بادا جهانیان را عار
از دو سه ماده ابله طرار
شکلک زاهدان ولی ز درون
لیس فی الدار سیدی دیار
به دو پول سیاه بتوان یافت
زین چنین خربطان دو سه خروار