عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۸
هزار جان مقدس فدای روی تو باد
که در جهان چو تو خوبی کسی ندید و نزاد
هزار رحمت دیگر نثار آن عاشق
که او به دام هوای چو تو شهی افتاد
ز صورت تو حکایت کنند یا ز صفت
که هر یکی ز یکی خوبتر زهی بنیاد
دلم هزار گره داشت همچو رشته سحر
ز سحر چشم خوشت آن همه گره بگشاد
بلندبین ز تو گشتهست هر دو دیده عشق
ببین تو قوت شاگرد و حکمت استاد
نشستهایم دل و عشق و کالبد پیشت
یکی خراب و یکی مست وان دگر دلشاد
به حکم توست بگریانی و بخندانی
همه چو شاخ درختیم و عشق تو چون باد
به باد عشق تو زردیم هم بدان سبزیم
تو راست جمله ولایت تو راست جمله مراد
کلوخ و سنگ چه داند بهار را چه اثر؟
بهار را ز چمن پرس و سنبل و شمشاد
درخت را ز برون سوی باد گرداند
درخت دل را باد اندرونست یعنی یاد
به زیر سایه زلفت دلم چه خوش خفتهست
خراب و مست و لطیف و خوش و کش و آزاد
چو غیرت تو دلم را ز خواب بجهانید
خمار خیزد و فریاد دردهد فریاد
ولی چو مست کنی مر مرا غلط گردم
گمان برم که امیرم چرا شوم منقاد؟
به وقت درد بگوییم کی تو و همه تو
چو درد رفت حجابی میان ما بنهاد
در آن زمان که کند عقل عاقبت بینی
ندا ز عشق برآید که هرچ بادا باد
که در جهان چو تو خوبی کسی ندید و نزاد
هزار رحمت دیگر نثار آن عاشق
که او به دام هوای چو تو شهی افتاد
ز صورت تو حکایت کنند یا ز صفت
که هر یکی ز یکی خوبتر زهی بنیاد
دلم هزار گره داشت همچو رشته سحر
ز سحر چشم خوشت آن همه گره بگشاد
بلندبین ز تو گشتهست هر دو دیده عشق
ببین تو قوت شاگرد و حکمت استاد
نشستهایم دل و عشق و کالبد پیشت
یکی خراب و یکی مست وان دگر دلشاد
به حکم توست بگریانی و بخندانی
همه چو شاخ درختیم و عشق تو چون باد
به باد عشق تو زردیم هم بدان سبزیم
تو راست جمله ولایت تو راست جمله مراد
کلوخ و سنگ چه داند بهار را چه اثر؟
بهار را ز چمن پرس و سنبل و شمشاد
درخت را ز برون سوی باد گرداند
درخت دل را باد اندرونست یعنی یاد
به زیر سایه زلفت دلم چه خوش خفتهست
خراب و مست و لطیف و خوش و کش و آزاد
چو غیرت تو دلم را ز خواب بجهانید
خمار خیزد و فریاد دردهد فریاد
ولی چو مست کنی مر مرا غلط گردم
گمان برم که امیرم چرا شوم منقاد؟
به وقت درد بگوییم کی تو و همه تو
چو درد رفت حجابی میان ما بنهاد
در آن زمان که کند عقل عاقبت بینی
ندا ز عشق برآید که هرچ بادا باد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۲
مها به دل نظری کن که دل تو را دارد
که روز و شب به مراعاتت اقتضا دارد
ز شادی و ز فرح در جهان نمیگنجد
که چون تو یار دلارام خوش لقا دارد
همیرسد به گریبان آسمان دستش
که او چو سایه ز ماه تو مقتدا دارد
به آفتاب تو آن را که پشت گرم شود
چرا دلیر نباشد؟ حذر چرا دارد؟
چرا به پنجه کمرگاه کوه را نکشد
کسی که زاطلس عشق خوشت قبا دارد
تو خود جفا نکنی ور کنی جفا بر دل
بکن بکن که به کردار تو رضا دارد
چرا نباشد راضی بدان جفای لطیف
که او طراوت آب و دم صبا دارد
در آتش غم تو همچو عود عطاریست
دل شریف که او داغ انبیا دارد
خمش خمش که سخن آفرین معنی بخش
برون گفت سخنهای جان فزا دارد
که روز و شب به مراعاتت اقتضا دارد
ز شادی و ز فرح در جهان نمیگنجد
که چون تو یار دلارام خوش لقا دارد
همیرسد به گریبان آسمان دستش
که او چو سایه ز ماه تو مقتدا دارد
به آفتاب تو آن را که پشت گرم شود
چرا دلیر نباشد؟ حذر چرا دارد؟
چرا به پنجه کمرگاه کوه را نکشد
کسی که زاطلس عشق خوشت قبا دارد
تو خود جفا نکنی ور کنی جفا بر دل
بکن بکن که به کردار تو رضا دارد
چرا نباشد راضی بدان جفای لطیف
که او طراوت آب و دم صبا دارد
در آتش غم تو همچو عود عطاریست
دل شریف که او داغ انبیا دارد
خمش خمش که سخن آفرین معنی بخش
برون گفت سخنهای جان فزا دارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۷
هزار جان مقدس فدای روی تو باد
که در جهان چو تو خوبی کسی ندید و نزاد
هزار رحمت دیگر نثار آن عاشق
که او به دام هوای چو تو شهی افتاد
ز صورت تو حکایت کنند یا ز صفت؟
که هر یکی ز یکی خوش تراست زهی بنیاد
دلم هزار گره داشت همچو رشته سحر
ز سحر چشم خوشت آن همه گره بگشاد
بلندبین ز تو گشتهست هر دو دیده عشق
ببین تو قوت شاگرد و حکمت استاد
نشستهایم دل و عشق و کالبد پیشت
یکی خراب و یکی مست وآن دگر دلشاد
به حکم توست بخندانی و بگریانی
همه چو شاخ درختیم و عشق تو چون باد
به باد زرد شویم و به باد سبز شویم
تو راست جمله ولایت تو راست جمله مراد
کلوخ و سنگ چه داند بهار جز اثری؟
بهار را ز چمن پرس و سنبل و شمشاد
که در جهان چو تو خوبی کسی ندید و نزاد
هزار رحمت دیگر نثار آن عاشق
که او به دام هوای چو تو شهی افتاد
ز صورت تو حکایت کنند یا ز صفت؟
که هر یکی ز یکی خوش تراست زهی بنیاد
دلم هزار گره داشت همچو رشته سحر
ز سحر چشم خوشت آن همه گره بگشاد
بلندبین ز تو گشتهست هر دو دیده عشق
ببین تو قوت شاگرد و حکمت استاد
نشستهایم دل و عشق و کالبد پیشت
یکی خراب و یکی مست وآن دگر دلشاد
به حکم توست بخندانی و بگریانی
همه چو شاخ درختیم و عشق تو چون باد
به باد زرد شویم و به باد سبز شویم
تو راست جمله ولایت تو راست جمله مراد
کلوخ و سنگ چه داند بهار جز اثری؟
بهار را ز چمن پرس و سنبل و شمشاد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۰
آنچ گل سرخ قبا میکند
دانم من کان ز کجا میکند
بید پیاده که کشیدست صف
آنچ گذشتست، قضا میکند
سوسن با تیغ و سمن با سپر
هر یک تکبیر غزا میکند
بلبل مسکین که چهها میکشد
آه از آن گل که چهها میکند
گوید هر یک ز عروسان باغ
کان گل اشارت سوی ما میکند
گوید بلبل که گل آن شیوهها
بهر من بیسر و پا میکند
دست برآورده به زاری چنار
با تو بگویم چه دعا میکند
بر سر غنچه کی کله مینهد؟
پشت بنفشه کی دوتا میکند؟
گر چه خزان کرد جفاها بسی
بین که بهاران چه وفا میکند
فصل خزان آنچه به تاراج برد
فصل بهار آمد، ادا میکند
ذکر گل و بلبل و خوبان باغ
جمله بهانهست، چرا میکند؟
غیرت عشق است، وگر نه زبان
شرح عنایات خدا میکند
مفخر تبریز و جهان شمس دین
باز مراعات شما میکند
دانم من کان ز کجا میکند
بید پیاده که کشیدست صف
آنچ گذشتست، قضا میکند
سوسن با تیغ و سمن با سپر
هر یک تکبیر غزا میکند
بلبل مسکین که چهها میکشد
آه از آن گل که چهها میکند
گوید هر یک ز عروسان باغ
کان گل اشارت سوی ما میکند
گوید بلبل که گل آن شیوهها
بهر من بیسر و پا میکند
دست برآورده به زاری چنار
با تو بگویم چه دعا میکند
بر سر غنچه کی کله مینهد؟
پشت بنفشه کی دوتا میکند؟
گر چه خزان کرد جفاها بسی
بین که بهاران چه وفا میکند
فصل خزان آنچه به تاراج برد
فصل بهار آمد، ادا میکند
ذکر گل و بلبل و خوبان باغ
جمله بهانهست، چرا میکند؟
غیرت عشق است، وگر نه زبان
شرح عنایات خدا میکند
مفخر تبریز و جهان شمس دین
باز مراعات شما میکند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۷
درین سرما و باران یار خوش تر
نگار اندر کنار و عشق در سر
نگار اندر کنار و چون نگاری
لطیف و خوب و چست و تازه و تر
درین سرما به کوی او گریزیم
که مانندش نزاید کس ز مادر
درین برف آن لبان او ببوسیم
که دل را تازه دارد برف و شکر
مرا طاقت نماند از دست رفتم
مرا بردند و آوردند دیگر
خیال او چو ناگه در دل آید
دل از جا میرود الله اکبر
نگار اندر کنار و عشق در سر
نگار اندر کنار و چون نگاری
لطیف و خوب و چست و تازه و تر
درین سرما به کوی او گریزیم
که مانندش نزاید کس ز مادر
درین برف آن لبان او ببوسیم
که دل را تازه دارد برف و شکر
مرا طاقت نماند از دست رفتم
مرا بردند و آوردند دیگر
خیال او چو ناگه در دل آید
دل از جا میرود الله اکبر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۹
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۱
روزی خوش است رویت از نور روز خوش تر
باده نکوست لیکن ساقی ز می نکوتر
هر بستهیی که باشد امروز برگشاید
هر تشنهیی نشیند بر آب حوض کوثر
هر بیدلی ز دلبر انصاف خود بیابد
کامروز بزم عام است این را به عاشقان بر
هر دم دهد بت من نو ساغری به ساقی
گویی همه شراب است خود نیست هیچ ساغر
یک ساغر لطیفی کز غایت لطیفی
باده نکوست لیکن ساقی ز می نکوتر
باده نکوست لیکن ساقی ز می نکوتر
هر بستهیی که باشد امروز برگشاید
هر تشنهیی نشیند بر آب حوض کوثر
هر بیدلی ز دلبر انصاف خود بیابد
کامروز بزم عام است این را به عاشقان بر
هر دم دهد بت من نو ساغری به ساقی
گویی همه شراب است خود نیست هیچ ساغر
یک ساغر لطیفی کز غایت لطیفی
باده نکوست لیکن ساقی ز می نکوتر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۹
عشق جان است عشق تو جان تر
لطف درمان واز تو درمان تر
کافریهای زلف کافر تو
گشته زایمان جمله ایمان تر
جان سپردن به عشق آسان است
وز پی عشق توست آسان تر
همه مهمان خوان لطف تواند
لیک این بنده زاده مهمان تر
بی تو هستند جمله بیسامان
لیک من بیطریق و سامان تر
عشق تو کان دولت ابداست
لیک وصل جمال تو کان تر
تیغ هندی هجر بران است
لیک هندی عشق بران تر
هر دلی چارپره در پی توست
دل ما صدپراست و پران تر
دیدن تو به صد چو جان ارزان
عوض نیم جانم ارزان تر
گر چه این چرخ نیک گردان است
چرخ افلاک عشق گردان تر
همه ز افلاک عشق در ترسند
وان فلک در غم تو ترسان تر
شمس تبریز همتی میدار
تا شوم در تو من عجب دان تر
لطف درمان واز تو درمان تر
کافریهای زلف کافر تو
گشته زایمان جمله ایمان تر
جان سپردن به عشق آسان است
وز پی عشق توست آسان تر
همه مهمان خوان لطف تواند
لیک این بنده زاده مهمان تر
بی تو هستند جمله بیسامان
لیک من بیطریق و سامان تر
عشق تو کان دولت ابداست
لیک وصل جمال تو کان تر
تیغ هندی هجر بران است
لیک هندی عشق بران تر
هر دلی چارپره در پی توست
دل ما صدپراست و پران تر
دیدن تو به صد چو جان ارزان
عوض نیم جانم ارزان تر
گر چه این چرخ نیک گردان است
چرخ افلاک عشق گردان تر
همه ز افلاک عشق در ترسند
وان فلک در غم تو ترسان تر
شمس تبریز همتی میدار
تا شوم در تو من عجب دان تر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۷
مست توام نزمی و نز کوکنار
وقت کناراست بیا گو کنار
برجه مستانه کناری بگیر
چون شجر و باد به وقت بهار
شاخ تر از باد کناری چو یافت
رقص درآمد چو من بیقرار
این خبر افتاد به خوبان غیب
تا برسیدند هزاران نگار
لاله رخ افروخته از که رسید
سنبله پا به گل از مرغزار
سوسن با تیغ و سمن با سپر
سبزه پیادهست و گل تر سوار
فندق و خشخاش به دشت آمده
نعنع و حلبو به لب جویبار
جدول هر گونه حویجی جدا
تا مددی یابد از یار یار
کرده دکانها همه حلواییان
پرشکر و فستق از بهر کار
میوه فروشان همه با طبلهها
بر سر هر پشته فشانده ثمار
لیک ز گل گوی که هم رنگ اوست
جمله ز بو گو که پری است یار
بلبل و قمری و دو صد نوع مرغ
جانب باغ آمده قادم یزار
می زندم نرگس چشمک خموش
خطبه مرغان چمن گوش دار
وقت کناراست بیا گو کنار
برجه مستانه کناری بگیر
چون شجر و باد به وقت بهار
شاخ تر از باد کناری چو یافت
رقص درآمد چو من بیقرار
این خبر افتاد به خوبان غیب
تا برسیدند هزاران نگار
لاله رخ افروخته از که رسید
سنبله پا به گل از مرغزار
سوسن با تیغ و سمن با سپر
سبزه پیادهست و گل تر سوار
فندق و خشخاش به دشت آمده
نعنع و حلبو به لب جویبار
جدول هر گونه حویجی جدا
تا مددی یابد از یار یار
کرده دکانها همه حلواییان
پرشکر و فستق از بهر کار
میوه فروشان همه با طبلهها
بر سر هر پشته فشانده ثمار
لیک ز گل گوی که هم رنگ اوست
جمله ز بو گو که پری است یار
بلبل و قمری و دو صد نوع مرغ
جانب باغ آمده قادم یزار
می زندم نرگس چشمک خموش
خطبه مرغان چمن گوش دار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۱
در بگشا کامد خامی دگر
پیش کشی کن دو سه جامی دگر
هین که رسیدیم به نزدیک ده
همره ما شو دو سه گامی دگر
هین هله چونی تو ز راه دراز؟
هر قدمی غصه و دامی دگر
غصه کجا دارد کان عسل؟
ای که تو را سیصد نامی دگر
بسته بدی تو در و بام سرا
آمدت آن حکم ز بامی دگر
گر به سنام سر گردون روی
بر تو قضا راست سنامی دگر
ای ز تو صد کام دلم یافته
میطلبد دل ز تو کامی دگر
ای رخ و رخسار تو رومی دگر
ای سر زلفین تو شامی دگر
سوی چنان روم و چنان شام رو
تا ببری دولت را می دگر
لطف تو عام آمد چون آفتاب
گیر مرا نیز تو عامی دگر
هر سحری سر نهدت آفتاب
گوید بپذیر غلامی دگر
بر تو و برگرد تو هر کس که هست
دم به دم از عرش سلامی دگر
بی سخنی ره رو راه تو را
در غم و شادیست پیامی دگر
این غم و شادی چو زمام دلند
ناقه حق راست زمانی دگر
شاد زمانی که ببندم دهن
بشنوم از روح کلامی دگر
رخت ازین سوی بدان سو کشم
بنگرم آن سوی نظامی دگر
عیش جهان گردد بر من حرام
بینم من بیت حرامی دگر
طرفه که چون خنب تنم بشکند
یابد این باده قوامی دگر
توبه مکن زین که شدم ناتمام
بعد شدن هست تمامی دگر
بس کنم ای دوست تو خود گفته گیر
یک دو سه میم و دو سه لامی دگر
پیش کشی کن دو سه جامی دگر
هین که رسیدیم به نزدیک ده
همره ما شو دو سه گامی دگر
هین هله چونی تو ز راه دراز؟
هر قدمی غصه و دامی دگر
غصه کجا دارد کان عسل؟
ای که تو را سیصد نامی دگر
بسته بدی تو در و بام سرا
آمدت آن حکم ز بامی دگر
گر به سنام سر گردون روی
بر تو قضا راست سنامی دگر
ای ز تو صد کام دلم یافته
میطلبد دل ز تو کامی دگر
ای رخ و رخسار تو رومی دگر
ای سر زلفین تو شامی دگر
سوی چنان روم و چنان شام رو
تا ببری دولت را می دگر
لطف تو عام آمد چون آفتاب
گیر مرا نیز تو عامی دگر
هر سحری سر نهدت آفتاب
گوید بپذیر غلامی دگر
بر تو و برگرد تو هر کس که هست
دم به دم از عرش سلامی دگر
بی سخنی ره رو راه تو را
در غم و شادیست پیامی دگر
این غم و شادی چو زمام دلند
ناقه حق راست زمانی دگر
شاد زمانی که ببندم دهن
بشنوم از روح کلامی دگر
رخت ازین سوی بدان سو کشم
بنگرم آن سوی نظامی دگر
عیش جهان گردد بر من حرام
بینم من بیت حرامی دگر
طرفه که چون خنب تنم بشکند
یابد این باده قوامی دگر
توبه مکن زین که شدم ناتمام
بعد شدن هست تمامی دگر
بس کنم ای دوست تو خود گفته گیر
یک دو سه میم و دو سه لامی دگر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۳
من از سخنان مهرانگیز
دل پر دارم ز خواب برخیز
ای آن که رخ تو همچو آتش
یک لحظه ز آتشم مپرهیز
شیرم ز تو جوش کرد و خون شد
ای شیر به خون من درآمیز
با یارک خود بساز پنهان
مستیز به جان تو که مستیز
تسلیم قضا شدم ازیرا
مانند قضا تو تندی و تیز
بنگر که چه خون دل گرفتهست
بر گرد قبام چون فراویز
در خشم مکن تو چشم خود را
وان فتنه خفته را مینگیز
خود خفته نماید و نخفتهست
آن نرگس پرخمار خون ریز
دل پر دارم ز خواب برخیز
ای آن که رخ تو همچو آتش
یک لحظه ز آتشم مپرهیز
شیرم ز تو جوش کرد و خون شد
ای شیر به خون من درآمیز
با یارک خود بساز پنهان
مستیز به جان تو که مستیز
تسلیم قضا شدم ازیرا
مانند قضا تو تندی و تیز
بنگر که چه خون دل گرفتهست
بر گرد قبام چون فراویز
در خشم مکن تو چشم خود را
وان فتنه خفته را مینگیز
خود خفته نماید و نخفتهست
آن نرگس پرخمار خون ریز
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۴
پریشان باد پیوسته دل از زلف پریشانش
وگر برناورم فردا سر خویش از گریبانش
الا ای شحنهٔ خوبی ز لعل تو بسی گوهر
بدزدیدهست جان من برنجانش برنجانش
گر ایمان آورد جانی به غیر کافر زلفت
بزن از آتش شوقت تو اندر کفر و ایمانش
پریشان باد زلف او که تا پنهان شود رویش
که تا تنها مرا باشد پریشانی ز پنهانش
منم در عشق بیبرگی که اندر باغ عشق او
چو گل پاره کنم جامه ز سودای گلستانش
در آن گلهای رخسارش همیغلطید روزی دل
بگفتم چیست این؟ گفتا همیغلطم در احسانش
یکی خطی نویسم من ز حال خود بر آن عارض
که تا برخواند آن عارض که استاد است خط خوانش
ولیکن سخت میترسم ازان زلف سیه کارش
که بس دل در رسن بستهست آن هندو ز بهتانش
به چاه آن ذقن بنگر مترس ای دل ز افتادن
که هر دل کان رسن بیند چنان چاه است زندانش
وگر برناورم فردا سر خویش از گریبانش
الا ای شحنهٔ خوبی ز لعل تو بسی گوهر
بدزدیدهست جان من برنجانش برنجانش
گر ایمان آورد جانی به غیر کافر زلفت
بزن از آتش شوقت تو اندر کفر و ایمانش
پریشان باد زلف او که تا پنهان شود رویش
که تا تنها مرا باشد پریشانی ز پنهانش
منم در عشق بیبرگی که اندر باغ عشق او
چو گل پاره کنم جامه ز سودای گلستانش
در آن گلهای رخسارش همیغلطید روزی دل
بگفتم چیست این؟ گفتا همیغلطم در احسانش
یکی خطی نویسم من ز حال خود بر آن عارض
که تا برخواند آن عارض که استاد است خط خوانش
ولیکن سخت میترسم ازان زلف سیه کارش
که بس دل در رسن بستهست آن هندو ز بهتانش
به چاه آن ذقن بنگر مترس ای دل ز افتادن
که هر دل کان رسن بیند چنان چاه است زندانش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۳
سرمست شد نگارم بنگر به نرگسانش
مستانه شد حدیثش پیچیده شد زبانش
گه میفتد ازین سو گه میفتد از آن سو
آن کس که مست گردد خود این بود نشانش
چشمش بلای مستان ما را ازو مترسان
من مستم و نترسم از چوب شحنه گانش
ای عشق الله الله سرمست شد شهنشه
برجه بگیر زلفش درکش درین میانش
اندیشهیی که آید در دل ز یار گوید
جان بر سرش فشانم پر زر کنم دهانش
آن روی گلستانش وان بلبل بیانش
وان شیوههاش یا رب تا با کی است آنش
این صورتش بهانهست او نور آسمان است
بگذر ز نقش و صورت جانش خوش است جانش
دی را بهار بخشد شب را نهار بخشد
پس این جهان مرده زندهست ازان جهانش
مستانه شد حدیثش پیچیده شد زبانش
گه میفتد ازین سو گه میفتد از آن سو
آن کس که مست گردد خود این بود نشانش
چشمش بلای مستان ما را ازو مترسان
من مستم و نترسم از چوب شحنه گانش
ای عشق الله الله سرمست شد شهنشه
برجه بگیر زلفش درکش درین میانش
اندیشهیی که آید در دل ز یار گوید
جان بر سرش فشانم پر زر کنم دهانش
آن روی گلستانش وان بلبل بیانش
وان شیوههاش یا رب تا با کی است آنش
این صورتش بهانهست او نور آسمان است
بگذر ز نقش و صورت جانش خوش است جانش
دی را بهار بخشد شب را نهار بخشد
پس این جهان مرده زندهست ازان جهانش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۵
آن مه که هست گردون گردان و بیقرارش
وان جان که هست این جان وین عقل مستعارش
هر لحظه اختیاری نو نو دهد به جانها
وین اختیارها را بشکسته اختیارش
من جسم و جان ندانم من این و آن ندانم
من در جهان ندانم جز چشم پرخمارش
آن روی همچو روزش وان رنگ دلفروزش
وان لطف توبه سوزش وان خلق چون بهارش
عشقش بلای توبه داده سزای توبه
آخر چه جای توبه با عشق توبه خوارش؟
چون دوست و دشمن او هستند رهزن او
ماییم و دامن او بگرفته استوارش
از عشق جام و دورش شاید کشید جورش
چون گوش دوست داری میبوس گوشوارش
من حلقههای زلفش از عشق میشمارم
ورنه کجا رسد کس در حد و در شمارش
لطفش همیشمارم دل با دم شمرده
جانیش بخش آخر ای کشته زارزارش
وان جان که هست این جان وین عقل مستعارش
هر لحظه اختیاری نو نو دهد به جانها
وین اختیارها را بشکسته اختیارش
من جسم و جان ندانم من این و آن ندانم
من در جهان ندانم جز چشم پرخمارش
آن روی همچو روزش وان رنگ دلفروزش
وان لطف توبه سوزش وان خلق چون بهارش
عشقش بلای توبه داده سزای توبه
آخر چه جای توبه با عشق توبه خوارش؟
چون دوست و دشمن او هستند رهزن او
ماییم و دامن او بگرفته استوارش
از عشق جام و دورش شاید کشید جورش
چون گوش دوست داری میبوس گوشوارش
من حلقههای زلفش از عشق میشمارم
ورنه کجا رسد کس در حد و در شمارش
لطفش همیشمارم دل با دم شمرده
جانیش بخش آخر ای کشته زارزارش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۴
به دلجویی و دلداری درآمد یار پنهانک
شب آمد چون مه تابان شه خون خوار پنهانک
دهان بر مینهاد او دست، یعنی دم مزن، خامش
و میفرمود چشم او درآ در کار پنهانک
چو کرد آن لطف او مستم، در گلزار بشکستم
همیدزدیدم آن گلها، از آن گلزار پنهانک
بدو گفتم که ای دلبر چه مکرانگیز و عیاری
برانگیزان یکی مکری خوش ای عیار پنهانک
بنه بر گوش من آن لب، اگر چه خلوتست و شب
مهل تا برزند بادی بر آن اسرار پنهانک
از آن اسرار عاشق کش، مشو امشب مها خامش
نوای چنگ عشرت را، بجنبان تار پنهانک
بده ای دلبر خندان، به رسم صدقه پنهان
از آن دو لعل جان افزای شکربار پنهانک
که غمازان همه مستند اندر خواب، گفت آری
ولیکن هست از این مستان یکی هشیار پنهانک
مکن ای شمس تبریزی چنین تندی، چنین تیزی
کجا یابم تو را ای شاه، دیگربار پنهانک؟
شب آمد چون مه تابان شه خون خوار پنهانک
دهان بر مینهاد او دست، یعنی دم مزن، خامش
و میفرمود چشم او درآ در کار پنهانک
چو کرد آن لطف او مستم، در گلزار بشکستم
همیدزدیدم آن گلها، از آن گلزار پنهانک
بدو گفتم که ای دلبر چه مکرانگیز و عیاری
برانگیزان یکی مکری خوش ای عیار پنهانک
بنه بر گوش من آن لب، اگر چه خلوتست و شب
مهل تا برزند بادی بر آن اسرار پنهانک
از آن اسرار عاشق کش، مشو امشب مها خامش
نوای چنگ عشرت را، بجنبان تار پنهانک
بده ای دلبر خندان، به رسم صدقه پنهان
از آن دو لعل جان افزای شکربار پنهانک
که غمازان همه مستند اندر خواب، گفت آری
ولیکن هست از این مستان یکی هشیار پنهانک
مکن ای شمس تبریزی چنین تندی، چنین تیزی
کجا یابم تو را ای شاه، دیگربار پنهانک؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۵
عشق خامش طرفهتر یا نکتههای چنگ، چنگ؟
آتش ساده عجبتر، یا رخ من رنگ، رنگ؟
برق آن رخ را چه نسبت، با رخان زرد، زرد؟
تنگ شکر را چه نسبت، با دل بس تنگ، تنگ؟
مه برای مشتری بر تخت دل، بر تخت دل
صد هزاران جان حیران گرد تختش دنگ، دنگ
کوه طور جانها، سودای او، سودای او
اندران که بهر لعلش میجهد جان سنگ، سنگ
صیقل عشق ورا بگزین که تا از آینهت
زود بزداید به لطف خویشتن او زنگ، زنگ
آتش ساده عجبتر، یا رخ من رنگ، رنگ؟
برق آن رخ را چه نسبت، با رخان زرد، زرد؟
تنگ شکر را چه نسبت، با دل بس تنگ، تنگ؟
مه برای مشتری بر تخت دل، بر تخت دل
صد هزاران جان حیران گرد تختش دنگ، دنگ
کوه طور جانها، سودای او، سودای او
اندران که بهر لعلش میجهد جان سنگ، سنگ
صیقل عشق ورا بگزین که تا از آینهت
زود بزداید به لطف خویشتن او زنگ، زنگ
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۶
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۳
هان، ای طبیب عاشقان دستی فروکش بر برم
تا بخت و رخت و تخت خود، بر عرش و کرسی بر برم
بر گردن و بر دست من، بربند آن زنجیر را
افسون مخوان زافسون تو، هر روز دیوانه ترم
خواهم که بدهم گنج زر، تا آن گواه دل بود
گرچه گواهی میدهد، رخسارهٔ همچون زرم
ورتو گواهان مرا رد میکنی ای پر جفا
ای قاضی شیرین قضا، باری فروخوان محضرم
بیلطف و دلداری تو، یارب چه میلرزد دلم
در شوق خاک پای تو، یارب چه میگردد سرم
پیشم نشین، پیشم نشان، ای جان جان جان جان
پر کن دلم گر کشتیام، بیخم ببر گر لنگرم
گه در طواف آتشم، گه در شکاف آتشم
باد آهن دل سرخ رو، از دمگه آهنگرم
هر روز نو جامی دهد، تسکین و آرامی دهد
هر روز پیغامی دهد، این عشق چون پیغامبرم
در سایهات تا آمدم، چون آفتابم بر فلک
تا عشق را بنده شدم، خاقان و سلطان سنجرم
ای عشق آخر چند من، وصف تو گویم بیدهن؟
گه بلبلم، گه گلبنم، گه خضرم و گه اخضرم
تا بخت و رخت و تخت خود، بر عرش و کرسی بر برم
بر گردن و بر دست من، بربند آن زنجیر را
افسون مخوان زافسون تو، هر روز دیوانه ترم
خواهم که بدهم گنج زر، تا آن گواه دل بود
گرچه گواهی میدهد، رخسارهٔ همچون زرم
ورتو گواهان مرا رد میکنی ای پر جفا
ای قاضی شیرین قضا، باری فروخوان محضرم
بیلطف و دلداری تو، یارب چه میلرزد دلم
در شوق خاک پای تو، یارب چه میگردد سرم
پیشم نشین، پیشم نشان، ای جان جان جان جان
پر کن دلم گر کشتیام، بیخم ببر گر لنگرم
گه در طواف آتشم، گه در شکاف آتشم
باد آهن دل سرخ رو، از دمگه آهنگرم
هر روز نو جامی دهد، تسکین و آرامی دهد
هر روز پیغامی دهد، این عشق چون پیغامبرم
در سایهات تا آمدم، چون آفتابم بر فلک
تا عشق را بنده شدم، خاقان و سلطان سنجرم
ای عشق آخر چند من، وصف تو گویم بیدهن؟
گه بلبلم، گه گلبنم، گه خضرم و گه اخضرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۷
ای با من و پنهان چو دل، از دل سلامت میکنم
تو کعبهیی، هر جا روم، قصد مقامت میکنم
هر جا که هستی حاضری، از دور در ما ناظری
شب خانه روشن میشود چون یاد نامت میکنم
گه همچو باز آشنا بر دست تو پر میزنم
گه چون کبوتر پر زنان آهنگ بامت میکنم
گر غایبی هر دم چرا، آسیب بر دل میزنی؟
ورحاضری پس من چرا در سینه دامت میکنم
دوری به تن، لیک از دلم، اندر دل تو روزنیست
زان روزنه دزدیده من چون مه پیامت میکنم
ای آفتاب از دور تو، بر ما فرستی نور تو
ای جان هر مهجور تو، جان را غلامت میکنم
من آینهی دل را زتو، این جا صقالی میدهم
من گوش خود را دفتر لطف کلامت میکنم
در گوش تو، در هوش تو، وندر دل پرجوش تو
اینها چه باشد؟ تو منی، وین وصف عامت میکنم
ای دل نه اندر ماجرا، میگفت آن دلبر تو را
هرچند از تو کم شود، از خود تمامت میکنم؟
ای چاره در من چاره گر، حیران شو و نظاره گر
بنگر کزین جمله صور، این دم کدامت میکنم
گه راست مانند الف، گه کژ چو حرف مختلف
یک لحظه پخته میشوی، یک لحظه خامت میکنم
گر سالها ره میروی، چون مهرهیی در دست من
چیزی که رامش میکنی، زان چیز رامت میکنم
ای شه حسام الدین حسن، میگوی با جانان که من
جان را غلاف معرفت، بهر حسامت میکنم
تو کعبهیی، هر جا روم، قصد مقامت میکنم
هر جا که هستی حاضری، از دور در ما ناظری
شب خانه روشن میشود چون یاد نامت میکنم
گه همچو باز آشنا بر دست تو پر میزنم
گه چون کبوتر پر زنان آهنگ بامت میکنم
گر غایبی هر دم چرا، آسیب بر دل میزنی؟
ورحاضری پس من چرا در سینه دامت میکنم
دوری به تن، لیک از دلم، اندر دل تو روزنیست
زان روزنه دزدیده من چون مه پیامت میکنم
ای آفتاب از دور تو، بر ما فرستی نور تو
ای جان هر مهجور تو، جان را غلامت میکنم
من آینهی دل را زتو، این جا صقالی میدهم
من گوش خود را دفتر لطف کلامت میکنم
در گوش تو، در هوش تو، وندر دل پرجوش تو
اینها چه باشد؟ تو منی، وین وصف عامت میکنم
ای دل نه اندر ماجرا، میگفت آن دلبر تو را
هرچند از تو کم شود، از خود تمامت میکنم؟
ای چاره در من چاره گر، حیران شو و نظاره گر
بنگر کزین جمله صور، این دم کدامت میکنم
گه راست مانند الف، گه کژ چو حرف مختلف
یک لحظه پخته میشوی، یک لحظه خامت میکنم
گر سالها ره میروی، چون مهرهیی در دست من
چیزی که رامش میکنی، زان چیز رامت میکنم
ای شه حسام الدین حسن، میگوی با جانان که من
جان را غلاف معرفت، بهر حسامت میکنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۷
هین، خیره خیره مینگر، اندر رخ صفراییام
هر کس که او مکی بود، داند که من بطحاییام
زان لاله روی دلستان، روید ز رویم زعفران
هر لحظه زان شادی فزا، بیش است کارافزاییام
مانند برف آمد دلم، هر لحظه میکاهد دلم
آن جا همیخواهد دلم، زیرا که من آن جاییام
هر جا حیاتی بیش تر، مردم درو بیخویش تر
خواهی بیا در من نگر، کز شید جان شیداییام
آن برف گوید دم به دم، بگدازم و سیلی شوم
غلطان سوی دریا روم، من بحری و دریاییام
تنها شدم، راکد شدم، بفسردم و جامد شدم
تا زیر دندان بلا، چون برف و یخ میخاییام
چون آب باش و بیگره، از زخم دندانها بجه
من تا گره دارم یقین، میکوبی و میساییام
برف آب را بگذار هین، فقاعهای خاص بین
میجوشد و برمی جهد، که تیزم و غوغاییام
هر لحظه بخروشان ترم، برجسته و جوشان ترم
چون عقل بیپر میپرم، زیرا چو جان بالاییام
بسیار گفتم ای پدر، دانم که دانی این قدر
که چون نیام بیپا و سر، در پنجهٔ آن ناییام
گر تو ملولستی ز من، بنگر دران شاه زمن
تا گرم و شیرینت کند، آن دلبر حلواییام
ای بینوایان را نوا، جان ملولان را دوا
پران کنندهی جان، که من از قافم و عنقاییام
من بس کنم بس از حنین، او بس نخواهد کرد ازین
من طوطیام، عشقش شکر، هست از شکر گویاییام
هر کس که او مکی بود، داند که من بطحاییام
زان لاله روی دلستان، روید ز رویم زعفران
هر لحظه زان شادی فزا، بیش است کارافزاییام
مانند برف آمد دلم، هر لحظه میکاهد دلم
آن جا همیخواهد دلم، زیرا که من آن جاییام
هر جا حیاتی بیش تر، مردم درو بیخویش تر
خواهی بیا در من نگر، کز شید جان شیداییام
آن برف گوید دم به دم، بگدازم و سیلی شوم
غلطان سوی دریا روم، من بحری و دریاییام
تنها شدم، راکد شدم، بفسردم و جامد شدم
تا زیر دندان بلا، چون برف و یخ میخاییام
چون آب باش و بیگره، از زخم دندانها بجه
من تا گره دارم یقین، میکوبی و میساییام
برف آب را بگذار هین، فقاعهای خاص بین
میجوشد و برمی جهد، که تیزم و غوغاییام
هر لحظه بخروشان ترم، برجسته و جوشان ترم
چون عقل بیپر میپرم، زیرا چو جان بالاییام
بسیار گفتم ای پدر، دانم که دانی این قدر
که چون نیام بیپا و سر، در پنجهٔ آن ناییام
گر تو ملولستی ز من، بنگر دران شاه زمن
تا گرم و شیرینت کند، آن دلبر حلواییام
ای بینوایان را نوا، جان ملولان را دوا
پران کنندهی جان، که من از قافم و عنقاییام
من بس کنم بس از حنین، او بس نخواهد کرد ازین
من طوطیام، عشقش شکر، هست از شکر گویاییام