عبارات مورد جستجو در ۱۷۴ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲
دامن از دوستان کشیدی باز
مهر از عاشقان بریدی باز
زانکه پیوند با تو محکم کرد
بی سبب مهر بگسلیدی باز
می ندانم دگر چه بد کردم
می نگوئی ز تن چه دیدی باز
خسته کردی دلم بجور و جفا
وز سر رحم ننگر یدی باز
در حق دوستان مخلص خود
سخن دشمنان شنیدی باز
می نهم از غم تو سر در کوه
جامهٔ صبر من دریدی باز
گفته بودی وفا کنم با فیض
گفتی و مصلحت ندیدی باز
مهر از عاشقان بریدی باز
زانکه پیوند با تو محکم کرد
بی سبب مهر بگسلیدی باز
می ندانم دگر چه بد کردم
می نگوئی ز تن چه دیدی باز
خسته کردی دلم بجور و جفا
وز سر رحم ننگر یدی باز
در حق دوستان مخلص خود
سخن دشمنان شنیدی باز
می نهم از غم تو سر در کوه
جامهٔ صبر من دریدی باز
گفته بودی وفا کنم با فیض
گفتی و مصلحت ندیدی باز
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۴
بیک نظر کندم دیده مبتلای کسی
ندیده است چو دیده کسی بلای کسی
خرابی دل من نیست جز زدیدهٔ من
که بسته باد چنین روزن از سرای کسی
ز دست دیده چه سازم مرا بجان آورد
کسی چگونه کشد روز و شب جفای کسی
من از کجا و غم عشق بیغمان ز کجا
چه لازمست کسی غم خورد برای کسی
ز دیده شکوه کنم یا ز جور مهرویان
بلاست بدتر یا مایهٔ بلای کسی
ز عشق شکر کنم یا کرشمهٔ معشوق
دواست خوشتر یا مایهٔ دوای کسی
وفا و مهر ازینان طمع مدار ایدل
نمیشوند نکویان بمدعای کسی
چو دیده دید و طپیدن گرفت دل نتوان
بغیر آنکه نهد دل کسی برای کسی
چو دل ز سینه برون رفت و با کسی پیوست
طمع مدار دگر گردد آشنای کسی
ز غیر شکوه برم سوی بار از و بکجا
بهر کسی نتوان گفت ماجرای کسی
ز بیوفائی خوبان بجان رسد گرفیض
سزای اوست که دل بست در وفای کسی
ندیده است چو دیده کسی بلای کسی
خرابی دل من نیست جز زدیدهٔ من
که بسته باد چنین روزن از سرای کسی
ز دست دیده چه سازم مرا بجان آورد
کسی چگونه کشد روز و شب جفای کسی
من از کجا و غم عشق بیغمان ز کجا
چه لازمست کسی غم خورد برای کسی
ز دیده شکوه کنم یا ز جور مهرویان
بلاست بدتر یا مایهٔ بلای کسی
ز عشق شکر کنم یا کرشمهٔ معشوق
دواست خوشتر یا مایهٔ دوای کسی
وفا و مهر ازینان طمع مدار ایدل
نمیشوند نکویان بمدعای کسی
چو دیده دید و طپیدن گرفت دل نتوان
بغیر آنکه نهد دل کسی برای کسی
چو دل ز سینه برون رفت و با کسی پیوست
طمع مدار دگر گردد آشنای کسی
ز غیر شکوه برم سوی بار از و بکجا
بهر کسی نتوان گفت ماجرای کسی
ز بیوفائی خوبان بجان رسد گرفیض
سزای اوست که دل بست در وفای کسی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۸
سر خستگان نداری بگذار ما نیائی
غم کشتگان نداری بمزار ما نیائی
تنم از غبار گردد بره گذارت افتد
تو بگردی از ره خود بغبار ما نیائی
بغمی نیوده پا بست نشده زمامت از دست
تو که بار غم نداری بقطار ما نیائی
ز خرابهٔ وفایم تو ز شهر بیوفائی
ز تو چون وفا نیاید بدیار ما نیائی
دلم از غم میانت شب و روز میگدازد
نشویم تا چو موئی بکنار ما نیائی
نشود خرابهٔ دل ز عمارت تو آباد
تو از این سرا برون رو تو بکار ما نیائی
چه شکایتست ای فیض که شنیده است هرگز
که کسی بیار گوید تو بکار ما نیائی
غم کشتگان نداری بمزار ما نیائی
تنم از غبار گردد بره گذارت افتد
تو بگردی از ره خود بغبار ما نیائی
بغمی نیوده پا بست نشده زمامت از دست
تو که بار غم نداری بقطار ما نیائی
ز خرابهٔ وفایم تو ز شهر بیوفائی
ز تو چون وفا نیاید بدیار ما نیائی
دلم از غم میانت شب و روز میگدازد
نشویم تا چو موئی بکنار ما نیائی
نشود خرابهٔ دل ز عمارت تو آباد
تو از این سرا برون رو تو بکار ما نیائی
چه شکایتست ای فیض که شنیده است هرگز
که کسی بیار گوید تو بکار ما نیائی
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳
کمر تا کی بخونم آن بت نامهربان بندد
که باشم من که بر خونم چنان سروی میان بندد
شوم قربان دمی صد ره کمان ابروانش را
هلال ابرویم هر گه، که ترکش بر میان بندد
تراوش میکند راز غمش از هر بن مویم
اگر غیرت گلو گیرد، اگر حیرت زبان بندد
الهی همچو موسی رب ارنی را نمیگویم
که مهر خامشی از لن ترانی بر میان بندد
نه از صدق و صفا رنگی، نه از مهر و وفا بویی
کسی چون دل بسرو و لاله این بوستان بندد
وفای دوستان گر با رضی این است میترسم
که دل از دوستان برگیرد و بر دشمنان بندد
که باشم من که بر خونم چنان سروی میان بندد
شوم قربان دمی صد ره کمان ابروانش را
هلال ابرویم هر گه، که ترکش بر میان بندد
تراوش میکند راز غمش از هر بن مویم
اگر غیرت گلو گیرد، اگر حیرت زبان بندد
الهی همچو موسی رب ارنی را نمیگویم
که مهر خامشی از لن ترانی بر میان بندد
نه از صدق و صفا رنگی، نه از مهر و وفا بویی
کسی چون دل بسرو و لاله این بوستان بندد
وفای دوستان گر با رضی این است میترسم
که دل از دوستان برگیرد و بر دشمنان بندد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۴۶
گشتم اندر دل خوبان، همه خوبان خودند
همه دل در شکن زلف پریشان خودند
بس که پیمان شکنی در دلشان جا کرده است
بسته پیمان به خود و آفت پیمان خودند
گه در اندیشهٔ خود و گاه در آئینهٔ ما
دیده بر صورت خود دوخته، حیران خودند
شیوهٔ ناز و نیاز خود و ما برده ز یاد
بلبل باغ خود و وَرد گلستان خودند
نی سبکدستی مهمان، نی مگس ران ادب
همه حلوای تر و مگس خوان خودند
لب نوشین بمکید و دل مردم بگَزید
نیشتر زار کسان و شکرستان خودند
عالمی کُشته به بی مهری و با خویش به مهر
همه سرمایهٔ بی دردی و درمان خودند
جان ارباب وفا خاک شد اندر کف دوست
بس که سرگرم نوازشگری خوان خودند
کی به ایمان کسی شان نظر افتد عرفی
همه آئینه به کف دشمن ایمان خودند
همه دل در شکن زلف پریشان خودند
بس که پیمان شکنی در دلشان جا کرده است
بسته پیمان به خود و آفت پیمان خودند
گه در اندیشهٔ خود و گاه در آئینهٔ ما
دیده بر صورت خود دوخته، حیران خودند
شیوهٔ ناز و نیاز خود و ما برده ز یاد
بلبل باغ خود و وَرد گلستان خودند
نی سبکدستی مهمان، نی مگس ران ادب
همه حلوای تر و مگس خوان خودند
لب نوشین بمکید و دل مردم بگَزید
نیشتر زار کسان و شکرستان خودند
عالمی کُشته به بی مهری و با خویش به مهر
همه سرمایهٔ بی دردی و درمان خودند
جان ارباب وفا خاک شد اندر کف دوست
بس که سرگرم نوازشگری خوان خودند
کی به ایمان کسی شان نظر افتد عرفی
همه آئینه به کف دشمن ایمان خودند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۹
رسانیده است حسن او به جایی بی وفایی را
که عشاق از خدا خواهند تقریب جدایی را
مرا سرگشته دارد چشم بی پروا نگاه او
نگردد هیچ کس یارب هدف تیر هوایی را!
تویی کز آشنایان گرد بر می آوری، ورنه
رعایت می کند دریا حقوق آشنایی را
زمین ساده لوحان زود رنگ همنشین گیرد
که دارد گل ز شبنم یاد رسم بی وفایی را
خزان بی مروت کرد بیدادی درین گلشن
که برگ عیش می دانند مردم بینوایی را
بپوش از خودنمایی چشم اگر آسودگی خواهی
که زیر پاست آتش های عالم خودنمایی را
ز حرف عشق رسوای جهان شد زاهد خودبین
به از ده پرده داری نیست عقل روستایی را
شود چون شانه هر مو بر تنش انگشت زنهاری
اسیر زلف او در خواب اگر بیند رهایی را
ندامت می رسد صائب به فریاد خطاکاران
که خون در ناف گردد مشک آهوی ختایی را
که عشاق از خدا خواهند تقریب جدایی را
مرا سرگشته دارد چشم بی پروا نگاه او
نگردد هیچ کس یارب هدف تیر هوایی را!
تویی کز آشنایان گرد بر می آوری، ورنه
رعایت می کند دریا حقوق آشنایی را
زمین ساده لوحان زود رنگ همنشین گیرد
که دارد گل ز شبنم یاد رسم بی وفایی را
خزان بی مروت کرد بیدادی درین گلشن
که برگ عیش می دانند مردم بینوایی را
بپوش از خودنمایی چشم اگر آسودگی خواهی
که زیر پاست آتش های عالم خودنمایی را
ز حرف عشق رسوای جهان شد زاهد خودبین
به از ده پرده داری نیست عقل روستایی را
شود چون شانه هر مو بر تنش انگشت زنهاری
اسیر زلف او در خواب اگر بیند رهایی را
ندامت می رسد صائب به فریاد خطاکاران
که خون در ناف گردد مشک آهوی ختایی را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۸۱
تکیه چند از ضعف بر دوش عصا دارد کسی؟
این بنای سست را تا کی بپا دارد کسی؟
اعتمادی نیست بر جمعیت بی نسبتان
چند پاس آتش و آب و هوا دارد کسی؟
چند بتوان عقده در کار نفس زد چون حباب؟
این بنا را چند بر پا از هوا دارد کسی؟
عمر با صد ساله الفت بی وفایی کرد و رفت
از که دیگر در جهان چشم وفا دارد کسی؟
من که دارم تا غبار افشاند از بال و پرم؟
وقت بلبل خوش که چون باد صبا دارد کسی
مطلب کونین در آغوش ترک مدعاست
برنیاید مطلبش تا مدعا دارد کسی
استخوانم توتیا شد از گرانی های جان
این زره را چند در زیر قبا دارد کسی؟
رنج میل آتشین و پرتو منت یکی است
چشم بینایی چرا از توتیا دارد کسی؟
خار صحرای ملامت خواب مخمل می شود
آتش شوقی اگر در زیر پا دارد کسی
می شود آخر بیابان مرگ، بی درد طلب
چون خضر هر گام اگر صد رهنما دارد کسی
هر که با حق آشنا شد، از جهان بیگانه شد
نیست با حق آشنا تا آشنا دارد کسی
بی تکلف، آب خوردن بی رفیقان مشکل است
من گرفتم چون خضر آب بقا دارد کسی
پرده جمعیت خاطر بود صائب حجاب
بد نبیند تا نظر بر پشت پا دارد کسی
این جواب آن غزل صائب که می گوید ملک
چند پاس وعده هر بی وفا دارد کسی؟
این بنای سست را تا کی بپا دارد کسی؟
اعتمادی نیست بر جمعیت بی نسبتان
چند پاس آتش و آب و هوا دارد کسی؟
چند بتوان عقده در کار نفس زد چون حباب؟
این بنا را چند بر پا از هوا دارد کسی؟
عمر با صد ساله الفت بی وفایی کرد و رفت
از که دیگر در جهان چشم وفا دارد کسی؟
من که دارم تا غبار افشاند از بال و پرم؟
وقت بلبل خوش که چون باد صبا دارد کسی
مطلب کونین در آغوش ترک مدعاست
برنیاید مطلبش تا مدعا دارد کسی
استخوانم توتیا شد از گرانی های جان
این زره را چند در زیر قبا دارد کسی؟
رنج میل آتشین و پرتو منت یکی است
چشم بینایی چرا از توتیا دارد کسی؟
خار صحرای ملامت خواب مخمل می شود
آتش شوقی اگر در زیر پا دارد کسی
می شود آخر بیابان مرگ، بی درد طلب
چون خضر هر گام اگر صد رهنما دارد کسی
هر که با حق آشنا شد، از جهان بیگانه شد
نیست با حق آشنا تا آشنا دارد کسی
بی تکلف، آب خوردن بی رفیقان مشکل است
من گرفتم چون خضر آب بقا دارد کسی
پرده جمعیت خاطر بود صائب حجاب
بد نبیند تا نظر بر پشت پا دارد کسی
این جواب آن غزل صائب که می گوید ملک
چند پاس وعده هر بی وفا دارد کسی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷۱
مکن ای بی وفا ناآشنایی
در آتش سوخت گل از بی وفایی
نگیرد در دل عاشق شکستم
فسون چرب نرم مومیایی
به طوف کعبه انصاف رو کن
ببر زنار کافر ماجرایی
به این بیگانگان آشناروی
مبادا هیچ کس را آشنایی
اگر گیرد غبار خاطرم اوج
نیاید بر زمین تیر هوایی
ز دست خصم بیرون می کنم تیغ
به زور پنجه بی دست و پایی
تکلف نیست در طرز سلوکم
منم شهری و عالم روستایی
نمی چسبد به کلک و نامه دستم
چه بنویسم ز بیداد جدایی؟
خمار زرد روی هجر دارد
شراب لاله رنگ آشنایی
ندانم جمع چون کرده است لاله
دل پرداغ با گلگون قبایی
مصیبت خانه پر دود ما را
ز روزن نیست چشم روشنایی
چرا باشم گران در چشم مردم؟
شلاین نیستم در آشنایی
به چندین شانه از زلف درازش
برون کردند چین نارسایی
ز چشم مشتری گردید پنهان
متاعم از غبار ناروایی
خزان صائب اگر این رنگ دارد
میان رنگ و بو افتد جدایی
در آتش سوخت گل از بی وفایی
نگیرد در دل عاشق شکستم
فسون چرب نرم مومیایی
به طوف کعبه انصاف رو کن
ببر زنار کافر ماجرایی
به این بیگانگان آشناروی
مبادا هیچ کس را آشنایی
اگر گیرد غبار خاطرم اوج
نیاید بر زمین تیر هوایی
ز دست خصم بیرون می کنم تیغ
به زور پنجه بی دست و پایی
تکلف نیست در طرز سلوکم
منم شهری و عالم روستایی
نمی چسبد به کلک و نامه دستم
چه بنویسم ز بیداد جدایی؟
خمار زرد روی هجر دارد
شراب لاله رنگ آشنایی
ندانم جمع چون کرده است لاله
دل پرداغ با گلگون قبایی
مصیبت خانه پر دود ما را
ز روزن نیست چشم روشنایی
چرا باشم گران در چشم مردم؟
شلاین نیستم در آشنایی
به چندین شانه از زلف درازش
برون کردند چین نارسایی
ز چشم مشتری گردید پنهان
متاعم از غبار ناروایی
خزان صائب اگر این رنگ دارد
میان رنگ و بو افتد جدایی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
روزگاریست که در خاطرم آشوب و فلانست
روزگارم چو سر زلف پریشانش از آنست
در همه شهر چو افسانه بگفتند زن و مرد
قصه ما که برانیم که از خلق نهان است
همچنان در عقب روی نکو می رودم دل
گر همی خواند، وگرنه، چه کند، موی کشانست
گنه از جانب ما می کند و می شکند عهد
هر چه فرماید، گر چه نه چنانست، چنانست
حاکم است، ار بکشد، ور نکشد، یا بنوازد
چه کنم، بر سر مملوک خودش ترک روانست
ما همانیم که بودیم و ز یادت به ارادت
یار مشکل همه آنست که با ما نه همانست
می رود غافل و آنگه نکند نیز نگاهی
زان که خسرو ز پیش نعره زنان جامه درانست
روزگارم چو سر زلف پریشانش از آنست
در همه شهر چو افسانه بگفتند زن و مرد
قصه ما که برانیم که از خلق نهان است
همچنان در عقب روی نکو می رودم دل
گر همی خواند، وگرنه، چه کند، موی کشانست
گنه از جانب ما می کند و می شکند عهد
هر چه فرماید، گر چه نه چنانست، چنانست
حاکم است، ار بکشد، ور نکشد، یا بنوازد
چه کنم، بر سر مملوک خودش ترک روانست
ما همانیم که بودیم و ز یادت به ارادت
یار مشکل همه آنست که با ما نه همانست
می رود غافل و آنگه نکند نیز نگاهی
زان که خسرو ز پیش نعره زنان جامه درانست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۳
به هر درد و غمی دل مبتلا شد
چرا یکباره یار از ما جدا شد؟
برید از دوستان خود به یکبار
دریغا، حاجت دشمن روا شد
بگفتم عاشقان را ناسزایی
کنون عاشق شدم، اینم سزا شد
به رندی و به شوخی و به صد ناز
دل از من برد و آنگه پارسا شد
شب از همسایه ها فریاد برخاست
مرا نالیدن شبها بلا شد
گرفتارش شدم با یک نگاهی
ز یک دیدن مرا چندین بلا شد
وفا و مهربانی کرد با خلق
چو دور خسرو آمد، بی وفا شد
چرا یکباره یار از ما جدا شد؟
برید از دوستان خود به یکبار
دریغا، حاجت دشمن روا شد
بگفتم عاشقان را ناسزایی
کنون عاشق شدم، اینم سزا شد
به رندی و به شوخی و به صد ناز
دل از من برد و آنگه پارسا شد
شب از همسایه ها فریاد برخاست
مرا نالیدن شبها بلا شد
گرفتارش شدم با یک نگاهی
ز یک دیدن مرا چندین بلا شد
وفا و مهربانی کرد با خلق
چو دور خسرو آمد، بی وفا شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹۹
تو، ای پسر، که از این سو سوار می گذری
مرا کش ارز که برای شکار می گذری
ز دوستان که به جولانگه تو خاک شدند
به شوخی تو که ای شرمسار می گذری
هزار دل به دوال عنایت آویزان
تو بر شکسته از ایشان سوار می گذری
جراحتی به جز این نیست آشنایان را
که آشنایی و بیگانه وار می گذری
چه مرهمی که فزون است در دم، ار چه دمی
هزار بار به جان فگار می گذری
تو مست خراب چه دانی که تا چه می گذرد؟
در آن دلی که به شبهای تار می گذری
تو در درون دل تنگ من خلی همه شب
گلی، ولی به دلم همچو خار می گذری
قرار وصل خوش است ار چه دیر می بینم
ولی چه سود که زود از قرار می گذری
بلاست ناله خسرو، برون میا زین بیش
که مست می رسی و در خمار می گذری
مرا کش ارز که برای شکار می گذری
ز دوستان که به جولانگه تو خاک شدند
به شوخی تو که ای شرمسار می گذری
هزار دل به دوال عنایت آویزان
تو بر شکسته از ایشان سوار می گذری
جراحتی به جز این نیست آشنایان را
که آشنایی و بیگانه وار می گذری
چه مرهمی که فزون است در دم، ار چه دمی
هزار بار به جان فگار می گذری
تو مست خراب چه دانی که تا چه می گذرد؟
در آن دلی که به شبهای تار می گذری
تو در درون دل تنگ من خلی همه شب
گلی، ولی به دلم همچو خار می گذری
قرار وصل خوش است ار چه دیر می بینم
ولی چه سود که زود از قرار می گذری
بلاست ناله خسرو، برون میا زین بیش
که مست می رسی و در خمار می گذری
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
چون ترا میل و مرا ازتو شکیبایی نیست
صبر خواهم که کنم لیک توانایی نیست
مر ترا نیست بمن میل و شکیبایی هست
بنده را هست بتو میل و شکیبایی نیست
چه بود سود از آن عمر که بی دوست رود
چه بود فایده ازچشم چو بینایی نیست
بر سر کوی تو در قید وفای خویشم
ور نه رفتنم ای دوست زبی پایی نیست
من سگ کویم و هرجای مرا مأواییست
بودنم بر در این خانه زبی جایی نیست
گفتی از اهل زمان نیست وفایی کس را
بنده را هست ولیکن چو تو فرمایی نیست
دل رهایی طلبد از تو بهر روی که هست
ور چه داند که چو روی تو بزیبایی نیست
در چو دربهر بود چون تو نباشد صافی
گل چو بر شاخ بود چون تو بر عنایی نیست
سیف فرغانی هر روز بیاید بر تو
دولت آنکه تو یکشب بر او آیی نیست
صبر خواهم که کنم لیک توانایی نیست
مر ترا نیست بمن میل و شکیبایی هست
بنده را هست بتو میل و شکیبایی نیست
چه بود سود از آن عمر که بی دوست رود
چه بود فایده ازچشم چو بینایی نیست
بر سر کوی تو در قید وفای خویشم
ور نه رفتنم ای دوست زبی پایی نیست
من سگ کویم و هرجای مرا مأواییست
بودنم بر در این خانه زبی جایی نیست
گفتی از اهل زمان نیست وفایی کس را
بنده را هست ولیکن چو تو فرمایی نیست
دل رهایی طلبد از تو بهر روی که هست
ور چه داند که چو روی تو بزیبایی نیست
در چو دربهر بود چون تو نباشد صافی
گل چو بر شاخ بود چون تو بر عنایی نیست
سیف فرغانی هر روز بیاید بر تو
دولت آنکه تو یکشب بر او آیی نیست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۴
دل در غم چون تو بی وفایی
در بستم و می کشم جفایی
عمرت خوانم ازآنکه با کس
چون عمر نمی کنی وفایی
هرروز بهر کسیت میلی
هر لحظه بدیگریت رایی
گر نیست دل تو راست باما
می زن بدروغ مرحبایی
گم گشت و نشان همی نیابم
مسکین دل خویش را بجایی
در کوی خود ار ببینی اورا
از ما برسان بدو دعایی
دردل غم غیر تست ای دوست
در خانه کعبه بوریایی
ای مرهم انده تو کرده
درد دل ریش را دوایی
وی مصقله غم تو داده
آیینه روح را صفایی
گر سود کند زیان ندارد
در کوی تو گه گهی گدایی
سیف از غم عشق تو سپر کرد
گر تیغ برو کشد قضایی
در بستم و می کشم جفایی
عمرت خوانم ازآنکه با کس
چون عمر نمی کنی وفایی
هرروز بهر کسیت میلی
هر لحظه بدیگریت رایی
گر نیست دل تو راست باما
می زن بدروغ مرحبایی
گم گشت و نشان همی نیابم
مسکین دل خویش را بجایی
در کوی خود ار ببینی اورا
از ما برسان بدو دعایی
دردل غم غیر تست ای دوست
در خانه کعبه بوریایی
ای مرهم انده تو کرده
درد دل ریش را دوایی
وی مصقله غم تو داده
آیینه روح را صفایی
گر سود کند زیان ندارد
در کوی تو گه گهی گدایی
سیف از غم عشق تو سپر کرد
گر تیغ برو کشد قضایی
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲
می خواهم و کنجی که به جز یار نباشد
من باشم و او باشد و اغیار نباشد
آنجا اثر رحمت جاوید توان یافت
کان جا ز رقیبان تو آثار نباشد
هر جا حبیبست به پهلوی رقیبست
در باغ جهان یک گل بی خار نباشد
بر من که گرفتار توام رحم مفرمای
رحمست بر آن کس که گرفتار نباشد
ما خانه خرابیم و نداریم پناهی
ویرانه ی ما را در و دیوار نباشد
تقصیر و فارسم رقیبست، عجب نیست
هرگز سگ دیوانه وفادار نباشد
بی یار به عالم نتوان بود، هلالی
عالم به چه کار آید اگر یار نباشد؟
من باشم و او باشد و اغیار نباشد
آنجا اثر رحمت جاوید توان یافت
کان جا ز رقیبان تو آثار نباشد
هر جا حبیبست به پهلوی رقیبست
در باغ جهان یک گل بی خار نباشد
بر من که گرفتار توام رحم مفرمای
رحمست بر آن کس که گرفتار نباشد
ما خانه خرابیم و نداریم پناهی
ویرانه ی ما را در و دیوار نباشد
تقصیر و فارسم رقیبست، عجب نیست
هرگز سگ دیوانه وفادار نباشد
بی یار به عالم نتوان بود، هلالی
عالم به چه کار آید اگر یار نباشد؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۹
چه شد که جانب اهل وفا گذر نکنی؟
چه شد که ناگه اگر بگذری نظر نکنی؟
رسید جان بلبم، چون زیم اگر نرسی؟
هلاک یک نظرم، چون کنم اگر نکنی؟
چو ماه عید بسالی اگر شوی طالع
روی همان دم و با من شبی سحر نکنی
ز باده بی خبرم ساختی و می ترسم
که چون روی بحریفان، مرا خبر نکنی
شد از جفای تو ملک دلم خراب و هنوز
درین غمم که: ازین هم خراب تر نکنی
جفا که با من دل خسته می کنی سهلست
غرض وفاست که با مردم دگر نکنی
هلالی، این همه حیران چشم یار مشو
چه حالتست که هیچ از بلا حذر نکنی؟
چه شد که ناگه اگر بگذری نظر نکنی؟
رسید جان بلبم، چون زیم اگر نرسی؟
هلاک یک نظرم، چون کنم اگر نکنی؟
چو ماه عید بسالی اگر شوی طالع
روی همان دم و با من شبی سحر نکنی
ز باده بی خبرم ساختی و می ترسم
که چون روی بحریفان، مرا خبر نکنی
شد از جفای تو ملک دلم خراب و هنوز
درین غمم که: ازین هم خراب تر نکنی
جفا که با من دل خسته می کنی سهلست
غرض وفاست که با مردم دگر نکنی
هلالی، این همه حیران چشم یار مشو
چه حالتست که هیچ از بلا حذر نکنی؟
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۲
دورم دریغ موسمِ عشرت ز دوستان
نزدیک شد که باز شود تازه بوستان
یارم نمی خورد غم من هیچ و من همه
خون می¬خورم به جای مِی آخر نکوست آن
هرگز نداشت بی گره کینه ابروان
سبحانه تعالی آخر چه خوست آن
ای رشکِ آفتابِ جهان تاب روی تو
یا رب چه آفتاب و چه ماه وچه روست آن
گر بر رسند کآفت خورشید و ماه کیست
خورشید و ماه هر دو بگویند اوست آن
از نورِ محض خلقتِ او آفریده اند
چون خلقِ خاکیان نه ز نشو و نموست آن
عشّاق را ز سنگ ملامت حجاب نیست
آن کو نداشت طاقتِ سنگی سبوست آن
یا رب بود که یاد نزاری همی کنند
در بارگاهِ خسرو آفاق دوستان
آن شاهِ سرفراز که در جنب رایتش
بر چرخ نیست اتلس ازرق رگوست آن
نزدیک شد که باز شود تازه بوستان
یارم نمی خورد غم من هیچ و من همه
خون می¬خورم به جای مِی آخر نکوست آن
هرگز نداشت بی گره کینه ابروان
سبحانه تعالی آخر چه خوست آن
ای رشکِ آفتابِ جهان تاب روی تو
یا رب چه آفتاب و چه ماه وچه روست آن
گر بر رسند کآفت خورشید و ماه کیست
خورشید و ماه هر دو بگویند اوست آن
از نورِ محض خلقتِ او آفریده اند
چون خلقِ خاکیان نه ز نشو و نموست آن
عشّاق را ز سنگ ملامت حجاب نیست
آن کو نداشت طاقتِ سنگی سبوست آن
یا رب بود که یاد نزاری همی کنند
در بارگاهِ خسرو آفاق دوستان
آن شاهِ سرفراز که در جنب رایتش
بر چرخ نیست اتلس ازرق رگوست آن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۵
مرا طاقت نمیباشد جدایی کردن از جانان
به مزدِ جانِ خود بر من ببخشید ای مسلمانان
رفیقان دردمندان را چه غیرت بیش ازین باشد
که خود را میکشیم اینجا و آنجا بیخبر جانان
که را بودی جوانمردی که پیغامی بیاوردی
چه میگویم سبک روحی محال است از گرانجانان
در آن سنگیندلان باری دریغا گر وفا بودی
حسابی بر نمیشاید گرفت از سستپیمانان
ملامت میکنند آنرا که با صورت نظر دارد
ولیک از عالمِ معنی ندارند آگهی آنان
نزاری هم نخواهد کرد تا جانش بود در تن
خلافِ رأی اهلِ دل به معبودِ خردمندان
مگر کوری، گدایی، کودنی، گولی بود ورنه
تحاشی کنند از می بزرگان و خداوندان
بزرگی چیست اینجا خوردهیی دارم به گستاخی
بزرگی آن که خوش دارند یک دم خاطرِ رندان
هوا پُر نَم، زمین خرّم، قدح گردان نزاریها
مهِ شعبان و برغندان مهِ شعبان و برغندان
به مزدِ جانِ خود بر من ببخشید ای مسلمانان
رفیقان دردمندان را چه غیرت بیش ازین باشد
که خود را میکشیم اینجا و آنجا بیخبر جانان
که را بودی جوانمردی که پیغامی بیاوردی
چه میگویم سبک روحی محال است از گرانجانان
در آن سنگیندلان باری دریغا گر وفا بودی
حسابی بر نمیشاید گرفت از سستپیمانان
ملامت میکنند آنرا که با صورت نظر دارد
ولیک از عالمِ معنی ندارند آگهی آنان
نزاری هم نخواهد کرد تا جانش بود در تن
خلافِ رأی اهلِ دل به معبودِ خردمندان
مگر کوری، گدایی، کودنی، گولی بود ورنه
تحاشی کنند از می بزرگان و خداوندان
بزرگی چیست اینجا خوردهیی دارم به گستاخی
بزرگی آن که خوش دارند یک دم خاطرِ رندان
هوا پُر نَم، زمین خرّم، قدح گردان نزاریها
مهِ شعبان و برغندان مهِ شعبان و برغندان
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۷۷
ظهیرالدین فاریابی : مثنویات
شمارهٔ ۲
ای به رخ رشک ارغوان و سمن
هیچ دانی چه آمد از تو به من؟
تا به هجر تو مبتلا شده ام
با غم ومحنت آشنا شده ام
لذت عمرم آنقدر بوده است
که به کوی توام گذر بوده است
من که از خدمت تو دور شوم
چه عجب گر ز جان نفور شوم
بودم ایام وصلت ای دلکش
همچو گل هفته ای و لیکن خوش
عشق من با رخ تو خرم بود
درد و غم را لب تو مرهم بود
چون حدیث از سفر درافکندی
از دلم بیخ خرمی کند
آب رویم به باد بردادی
خونم از راه دیده بگشادی
شهر بر من به زاریان بگریست
که تو بی او چگونه خواهی زیست ؟
من بماندم اسیر و عاجز و خوار
روز و شب بر در بساط خمار
خود بر این کار تو مقرر بود
بنده را خود هزینه در سر بود
که تو ناگاه عهد من شکنی
همچو اشکم به خاک برفکنی
آخر ای بی حفاظ بی معنی
هیچ حاصل نداشت آن دعوی
من که از تو وفا طمع دارم
لاجرم این چنین بود کارم
دوستان را کسی نیازارد
چون منی را کسی چنین دارد؟
من ز روز نخست دانستم
وین حکایت درست دانستم
که تو این عهد بشکنی با من
بدرآیی به دشمنی با من
همه عالم تو را خریدارند
به چو من مفلست بنگذارند
صد رَهٌم عقل گفت: ای مسکین!
رو پس کار خویشتن بنشین!
عشق خوبان و سینه اوباش؟!
نور خورشید و دیده خفاش؟!
آنک سر با سپهر در نارد
سرو درد سر تو کی دارد؟!
این نصیحت ز عقل نشنیدم
لاجرم تا سزای خود دیدم
من به چنگال قهر افتاده
یار در گرد شهر سر داده
هرزه کاری نبود حِرفَت من
ای دریغ آن صلاح و عفت من!
دایه رویت به ماه ننموده
تاب مویت صبا نفرسوده
وهم را بر در تو کار نبود
باد را در بر تو بار نبود
بی گناهی ز بنده بر گشتی
تا به گرد جهان سمر گشتی
تو فکندی به خیره اندیشی
با همه شهر ری مرا خویشی
گر وصال منت به کام نبود
یا به من میل تو تمام نبود
به چه موجب فکندیم باری
خیره در چنگ پیر کفتاری؟!
کرده ابلیس را به عشوه سیاه
دله را داده بازی روباه
علت کونش سالها داده
استخوانهاش در هم افتاده
گر تو روزیش ناگهان بینی
چست بنشسته در پس بینی
راست گویی که هست اسرافیل
صور در دم گرفته بی تأویل
هست در بندکیر چون سندان
در دهانش نمانده یک دندان!
گه گهی خواندم به ناز پسر
کیر خر در کس چنین مادر!
چند ازین تن به غصه در دادن؟
پیر گشتم ز پیرزن گادن!
گنده پیری ددی بدین زشتی
خدمت نوح کرده در کشتی
چون جدا کرد ناگهان ز منت
در ربود آن نواله از دهنت
بعد ازین رخ به خون همی شویم
زار می گریم و همی گویم:
کای بکرده لب تو مکاری
هیچ ممکن بود که یکباری؟!
هیچ دانی چه آمد از تو به من؟
تا به هجر تو مبتلا شده ام
با غم ومحنت آشنا شده ام
لذت عمرم آنقدر بوده است
که به کوی توام گذر بوده است
من که از خدمت تو دور شوم
چه عجب گر ز جان نفور شوم
بودم ایام وصلت ای دلکش
همچو گل هفته ای و لیکن خوش
عشق من با رخ تو خرم بود
درد و غم را لب تو مرهم بود
چون حدیث از سفر درافکندی
از دلم بیخ خرمی کند
آب رویم به باد بردادی
خونم از راه دیده بگشادی
شهر بر من به زاریان بگریست
که تو بی او چگونه خواهی زیست ؟
من بماندم اسیر و عاجز و خوار
روز و شب بر در بساط خمار
خود بر این کار تو مقرر بود
بنده را خود هزینه در سر بود
که تو ناگاه عهد من شکنی
همچو اشکم به خاک برفکنی
آخر ای بی حفاظ بی معنی
هیچ حاصل نداشت آن دعوی
من که از تو وفا طمع دارم
لاجرم این چنین بود کارم
دوستان را کسی نیازارد
چون منی را کسی چنین دارد؟
من ز روز نخست دانستم
وین حکایت درست دانستم
که تو این عهد بشکنی با من
بدرآیی به دشمنی با من
همه عالم تو را خریدارند
به چو من مفلست بنگذارند
صد رَهٌم عقل گفت: ای مسکین!
رو پس کار خویشتن بنشین!
عشق خوبان و سینه اوباش؟!
نور خورشید و دیده خفاش؟!
آنک سر با سپهر در نارد
سرو درد سر تو کی دارد؟!
این نصیحت ز عقل نشنیدم
لاجرم تا سزای خود دیدم
من به چنگال قهر افتاده
یار در گرد شهر سر داده
هرزه کاری نبود حِرفَت من
ای دریغ آن صلاح و عفت من!
دایه رویت به ماه ننموده
تاب مویت صبا نفرسوده
وهم را بر در تو کار نبود
باد را در بر تو بار نبود
بی گناهی ز بنده بر گشتی
تا به گرد جهان سمر گشتی
تو فکندی به خیره اندیشی
با همه شهر ری مرا خویشی
گر وصال منت به کام نبود
یا به من میل تو تمام نبود
به چه موجب فکندیم باری
خیره در چنگ پیر کفتاری؟!
کرده ابلیس را به عشوه سیاه
دله را داده بازی روباه
علت کونش سالها داده
استخوانهاش در هم افتاده
گر تو روزیش ناگهان بینی
چست بنشسته در پس بینی
راست گویی که هست اسرافیل
صور در دم گرفته بی تأویل
هست در بندکیر چون سندان
در دهانش نمانده یک دندان!
گه گهی خواندم به ناز پسر
کیر خر در کس چنین مادر!
چند ازین تن به غصه در دادن؟
پیر گشتم ز پیرزن گادن!
گنده پیری ددی بدین زشتی
خدمت نوح کرده در کشتی
چون جدا کرد ناگهان ز منت
در ربود آن نواله از دهنت
بعد ازین رخ به خون همی شویم
زار می گریم و همی گویم:
کای بکرده لب تو مکاری
هیچ ممکن بود که یکباری؟!
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۹
بار چندان که جفا جست و دل آزاری کرد
عاشق خسته وفاجوئی و دلداری کرد
نشنیدم که سگش نیز به فریاد رسید
بیدلی را که بر آن در همه شب زاری کرد
دی در آمد ز درم ناگه و از خجلت آن
آفتاب از سوی روزن پس دیواری کرد
گونه عاشق پروانه صفت شمعی شد
بسکه در عشق تو شبخیزی و بیداری کرد
دل ببرد از برم آن طره و از من ببرید
با همه زیر بری بین که چه طراری کرد
این همه جور و جفا از پی آن دید کمال
که ز خوبان طمع مهر و وفاداری کرد
عاشق خسته وفاجوئی و دلداری کرد
نشنیدم که سگش نیز به فریاد رسید
بیدلی را که بر آن در همه شب زاری کرد
دی در آمد ز درم ناگه و از خجلت آن
آفتاب از سوی روزن پس دیواری کرد
گونه عاشق پروانه صفت شمعی شد
بسکه در عشق تو شبخیزی و بیداری کرد
دل ببرد از برم آن طره و از من ببرید
با همه زیر بری بین که چه طراری کرد
این همه جور و جفا از پی آن دید کمال
که ز خوبان طمع مهر و وفاداری کرد