عبارات مورد جستجو در ۳۷۲ گوهر پیدا شد:
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴
جمالش از جهان غوغا برآورد
مه از تشویر واویلا برآورد
چو دل دادم بدو جان خواست از من
چو گفتم بوسهای صفرا برآورد
ز بیآبی و شوخی در زمانه
هزاران فتنه و غوغا برآورد
غم و تیمار عشقش عاشقان را
هم از دین و هم از دنیا برآورد
ندیدم از وصالش هیچ شادی
فراق او دمار از ما برآورد
همه توقیعها را کرد باطل
لبش از مشک چون طغری برآورد
همی ساز انوری با درد عشقش
که خلق از عشق او آوا برآورد
مه از تشویر واویلا برآورد
چو دل دادم بدو جان خواست از من
چو گفتم بوسهای صفرا برآورد
ز بیآبی و شوخی در زمانه
هزاران فتنه و غوغا برآورد
غم و تیمار عشقش عاشقان را
هم از دین و هم از دنیا برآورد
ندیدم از وصالش هیچ شادی
فراق او دمار از ما برآورد
همه توقیعها را کرد باطل
لبش از مشک چون طغری برآورد
همی ساز انوری با درد عشقش
که خلق از عشق او آوا برآورد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹
ای باد صبحدم خبری ده ز یار من
کز هجر او شدست پژولیده کار من
او بود غمگسار من اندر همه جهان
او رفت و نیست جز غم او غمگسار من
بیکار نیستم که مرا عشق اوست کار
بییار نیستم چو غمش هست یار من
هرگونهای شمار گرفتم ز روز وصل
هرگز نبود فرقت او در شمار من
کو آن کسی که کرد شکایت ز روزگار
تا بنگرد به روز من و روزگار من
پرخون دل و کنار همی خوانم این غزل
بربود روزگار ترا از کنار من
کز هجر او شدست پژولیده کار من
او بود غمگسار من اندر همه جهان
او رفت و نیست جز غم او غمگسار من
بیکار نیستم که مرا عشق اوست کار
بییار نیستم چو غمش هست یار من
هرگونهای شمار گرفتم ز روز وصل
هرگز نبود فرقت او در شمار من
کو آن کسی که کرد شکایت ز روزگار
تا بنگرد به روز من و روزگار من
پرخون دل و کنار همی خوانم این غزل
بربود روزگار ترا از کنار من
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹
گر من اندر عشق جز درد یاری دارمی
هر زمانی تازه با وصل تو کاری دارمی
ور نکردی خوار تیمار توام در چشم خلق
وز غم و تیمار تو تیمارداری دارمی
هم ز باغ وصل تو روزی گلی میچیدمی
گرنه هردم از فلک بر دیده خاری دارمی
نیستی فریاد من چندین ز جور روزگار
گر چو دیگر مردمان خوش روزگاری دارمی
نالهٔ من هر شبی کم باشدی از آسمان
در غمت گر جز کواکب غمگساری دارمی
چون نمیگیرد قراری کار من با وصل تو
کاشکی چون عاقلان باری قرار دارمی
روزم از عشقت چو شب تاریک بگذشتی اگر
جز لقب از نور رویت یادگاری دارمی
هر زمانی تازه با وصل تو کاری دارمی
ور نکردی خوار تیمار توام در چشم خلق
وز غم و تیمار تو تیمارداری دارمی
هم ز باغ وصل تو روزی گلی میچیدمی
گرنه هردم از فلک بر دیده خاری دارمی
نیستی فریاد من چندین ز جور روزگار
گر چو دیگر مردمان خوش روزگاری دارمی
نالهٔ من هر شبی کم باشدی از آسمان
در غمت گر جز کواکب غمگساری دارمی
چون نمیگیرد قراری کار من با وصل تو
کاشکی چون عاقلان باری قرار دارمی
روزم از عشقت چو شب تاریک بگذشتی اگر
جز لقب از نور رویت یادگاری دارمی
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲
سلام علیک، ای نسیم صبا
به لطف از کجا میرسی؟ مرحبا
نشانی ز بلقیس، اگر کردهای
چو مرغ سلیمان گذر بر سبا
نسیمی بیاور ز پیراهنش
که شد پیرهن بر وجودم قبا
اگر یابم از بوی زلفش خبر
نیابد وجودم گزند از وبا
به نزدیک آن دلربا گفتنیست
که ما را کدر کرد سیل از ربا
ز دردش ببین این سرشک چو لعل
روانم برین روی چون کهربا
همین حاصل است اوحدی را ز عشق
که خونم هدر کرد و مالم هبا
به لطف از کجا میرسی؟ مرحبا
نشانی ز بلقیس، اگر کردهای
چو مرغ سلیمان گذر بر سبا
نسیمی بیاور ز پیراهنش
که شد پیرهن بر وجودم قبا
اگر یابم از بوی زلفش خبر
نیابد وجودم گزند از وبا
به نزدیک آن دلربا گفتنیست
که ما را کدر کرد سیل از ربا
ز دردش ببین این سرشک چو لعل
روانم برین روی چون کهربا
همین حاصل است اوحدی را ز عشق
که خونم هدر کرد و مالم هبا
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
بر قتل چون منی چه گماری رقیب را؟
ای در جهان غریب، مسوز این غریب را
دورم همی کنند ادیبان ز پیش تو
ای حورزاده، عشق بیاموز ادیب را
روی تو گر ز دور ببیند خطیب شهر
دیگر حضور قلب نباشد خطیب را
ترسا گر آن دو زلف چو زنار بنگرد
در حال همچو عود بسوزد صلیب را
ما دوست را به دنیی و عقبی نمیدهیم
زنهار! کس چگونه فروشد حبیب را
از من مدار چشم خموشی، که وقت گل
مشکل کسی خموش کند عندلیب را
همرنگ اوحدی شود اندر جهان به عشق
هر کس که او نگه کند این رنگ و طیب را
ای در جهان غریب، مسوز این غریب را
دورم همی کنند ادیبان ز پیش تو
ای حورزاده، عشق بیاموز ادیب را
روی تو گر ز دور ببیند خطیب شهر
دیگر حضور قلب نباشد خطیب را
ترسا گر آن دو زلف چو زنار بنگرد
در حال همچو عود بسوزد صلیب را
ما دوست را به دنیی و عقبی نمیدهیم
زنهار! کس چگونه فروشد حبیب را
از من مدار چشم خموشی، که وقت گل
مشکل کسی خموش کند عندلیب را
همرنگ اوحدی شود اندر جهان به عشق
هر کس که او نگه کند این رنگ و طیب را
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲
چون ندیدم خبری زین دل رنجور ترا
در سپردم به خدا، ای ز خدا دور، ترا
شاد نابوده ز وصل تو من و نابوده
توجفا کرده و من داشته معذور ترا
صورت پاک ترا از نظر پاک مپوش
که به جز دیدهٔ پاکان ندهد نور ترا
گر ز دیدار تو آگاه شوند اهل بهشت
سر مویی نفروشند به صد حور ترا
ای که رنجی نکشیدی و ندیدی ستمی
چه غم از حال ستمدیدهٔ رنجور ترا؟
تو که چون من ننشستی به غمی روز دراز
سخت کوتاه نماید شب دیجور ترا
اوحدی را ز نظر دور مدار، ای دل و جان
که دلارام ترا دارد و منظور ترا
در سپردم به خدا، ای ز خدا دور، ترا
شاد نابوده ز وصل تو من و نابوده
توجفا کرده و من داشته معذور ترا
صورت پاک ترا از نظر پاک مپوش
که به جز دیدهٔ پاکان ندهد نور ترا
گر ز دیدار تو آگاه شوند اهل بهشت
سر مویی نفروشند به صد حور ترا
ای که رنجی نکشیدی و ندیدی ستمی
چه غم از حال ستمدیدهٔ رنجور ترا؟
تو که چون من ننشستی به غمی روز دراز
سخت کوتاه نماید شب دیجور ترا
اوحدی را ز نظر دور مدار، ای دل و جان
که دلارام ترا دارد و منظور ترا
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲
چون نیست یار در غم او هیچ کس مرا
ای دل، تو دست گیر و به فریاد رس مرا
سیر آمدم ز عیش، که بیدوست میکنم
بی او چه باشد؟ ازین عیش بس مرا
از روزگار غایت مطلوب من کسیست
و آنگه کسی، که نیست جزو هیچ کس مرا
ای ساربان شبی که کنی عزم کوی او
آگاه کن، یکی به صدای جرس مرا
یک بوسه دارم از لب شیرین او هوس
وز دل برون نمیرود این هوس مرا
از عمر خود من آن نفسی شادمان شوم
کز تن به یاد دوست برآید نفس مرا
باریک آن چنان شدم از غم، که گر شبی
بیرون روم به شمع، نبیند عسس مرا
هر ساعتم به موج بلایی در افکند
سیلاب ازین دو دیدهٔ همچون ارس مرا
یاری که اصل کار منست، ار به من رسد
با اوحدی چه کار بود زین سپس مرا؟
ای دل، تو دست گیر و به فریاد رس مرا
سیر آمدم ز عیش، که بیدوست میکنم
بی او چه باشد؟ ازین عیش بس مرا
از روزگار غایت مطلوب من کسیست
و آنگه کسی، که نیست جزو هیچ کس مرا
ای ساربان شبی که کنی عزم کوی او
آگاه کن، یکی به صدای جرس مرا
یک بوسه دارم از لب شیرین او هوس
وز دل برون نمیرود این هوس مرا
از عمر خود من آن نفسی شادمان شوم
کز تن به یاد دوست برآید نفس مرا
باریک آن چنان شدم از غم، که گر شبی
بیرون روم به شمع، نبیند عسس مرا
هر ساعتم به موج بلایی در افکند
سیلاب ازین دو دیدهٔ همچون ارس مرا
یاری که اصل کار منست، ار به من رسد
با اوحدی چه کار بود زین سپس مرا؟
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳
حاشا! که جز هوای تو باشد هوس مرا
یا پیش دل گذار کند جز تو کس مرا
در سینه بشکنم نفس خویش را به غم
گر بیغمت ز سینه بر آید نفس مرا
فریاد من ز درد دل و درد دل ز تست
دردم ببین وهم تو به فریاد رس مرا
گیرم نمیدهی به چومن طوطیی شکر
از پیش قند خویش مران چون مگس مرا
زین سان که هست میل دل من به جانبت
لیلی تو میل جانب من کن، که بس مرا
گفتم که: باز پس روم از پیش این بلا
بگرفت سیل عشق تو از پیش و پس مرا
ای اوحدی، هوای رخ او مکن دلیر
بنگر که: چون گداخته کرد این هوس مرا؟
یا پیش دل گذار کند جز تو کس مرا
در سینه بشکنم نفس خویش را به غم
گر بیغمت ز سینه بر آید نفس مرا
فریاد من ز درد دل و درد دل ز تست
دردم ببین وهم تو به فریاد رس مرا
گیرم نمیدهی به چومن طوطیی شکر
از پیش قند خویش مران چون مگس مرا
زین سان که هست میل دل من به جانبت
لیلی تو میل جانب من کن، که بس مرا
گفتم که: باز پس روم از پیش این بلا
بگرفت سیل عشق تو از پیش و پس مرا
ای اوحدی، هوای رخ او مکن دلیر
بنگر که: چون گداخته کرد این هوس مرا؟
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸
زخمی، که بر دل آید ، مرهم نباشد او را
خامی که دل ندارد این غم نباشد او را
گفتی که: دل بدوده، من جان همی فرستم
زیرا که با چنان رخ دل کم نباشد او را
عیسی مریم از تو گر باز گردد این دم
این مرده زنده کردن دردم نباشد او را
گویند: ازو طلب دار آیین مهربانی
نه نه، طلب ندارم، دانم نباشد او را
از پیش هیچ خوبی هرگز وفا نجستم
زیرا وفا و خوبی باهم نباشد او را
از چشم من خجل شد ابر بهار صد پی
او گر چه بربگرید، این نم نباشد او را
این گریه کاوحدی کرد از درد دوری او
گر بعد ازین بمیرد ماتم نباشد او را
خامی که دل ندارد این غم نباشد او را
گفتی که: دل بدوده، من جان همی فرستم
زیرا که با چنان رخ دل کم نباشد او را
عیسی مریم از تو گر باز گردد این دم
این مرده زنده کردن دردم نباشد او را
گویند: ازو طلب دار آیین مهربانی
نه نه، طلب ندارم، دانم نباشد او را
از پیش هیچ خوبی هرگز وفا نجستم
زیرا وفا و خوبی باهم نباشد او را
از چشم من خجل شد ابر بهار صد پی
او گر چه بربگرید، این نم نباشد او را
این گریه کاوحدی کرد از درد دوری او
گر بعد ازین بمیرد ماتم نباشد او را
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴
دراز شد سفر یار دور گشتهٔ ما
فغان ازین دلی بیاو نفور گشته ما
به آن رسید که توفان بر آیدم بدو چشم
ز سوز سینه همچون تنور کشته ما
بخواند راوی مستان به صوت داودی
ز شوق او سخن چون زبور گشته ما؟
چه بودی آنکه چو حوری در آمدی هر دم
به خانهٔ چو سرای سرور گشتهٔ ما؟
چه بودی ار خبر او همی رسانیدند
به گوش خاطر از خود نفور گشته ما؟
ز حافظان وفا نیست مشفقی که کند
ملامت دل از کار دور گشتهٔ ما
حدیث ما تو بگوی، اوحدی که مشغولست
به یاد دوست دل با حضور گشتهٔ ما
فغان ازین دلی بیاو نفور گشته ما
به آن رسید که توفان بر آیدم بدو چشم
ز سوز سینه همچون تنور کشته ما
بخواند راوی مستان به صوت داودی
ز شوق او سخن چون زبور گشته ما؟
چه بودی آنکه چو حوری در آمدی هر دم
به خانهٔ چو سرای سرور گشتهٔ ما؟
چه بودی ار خبر او همی رسانیدند
به گوش خاطر از خود نفور گشته ما؟
ز حافظان وفا نیست مشفقی که کند
ملامت دل از کار دور گشتهٔ ما
حدیث ما تو بگوی، اوحدی که مشغولست
به یاد دوست دل با حضور گشتهٔ ما
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸
بیار باده، که ما را به هیچ حال امشب
برون نمیرود آن صورت از خیال امشب
به حکم آنکه ندارم حضور بیرخ دوست
مرا نماز حرامست و می حلال امشب
ز باده خوردن اگر منع میکنندم خلق
بدین سخن نتوان رفت در جوال امشب
ز عشرت و طرب و باده هیچ باقی نیست
ولی چه سود؟ که دوریم از آن جمال امشب
گرم نه وعدهٔ دیدار باز دادی دل
بلای هجر نمیکردم احتمال امشب
هلال، اگر نه چو ابروی یار من بودی
نکردمی نظر مهر در هلال امشب
شینیدهای که: بنالند عاشقان بیدوست؟
تو نیز عاشقی، ای اوحدی، بنال امشب
برون نمیرود آن صورت از خیال امشب
به حکم آنکه ندارم حضور بیرخ دوست
مرا نماز حرامست و می حلال امشب
ز باده خوردن اگر منع میکنندم خلق
بدین سخن نتوان رفت در جوال امشب
ز عشرت و طرب و باده هیچ باقی نیست
ولی چه سود؟ که دوریم از آن جمال امشب
گرم نه وعدهٔ دیدار باز دادی دل
بلای هجر نمیکردم احتمال امشب
هلال، اگر نه چو ابروی یار من بودی
نکردمی نظر مهر در هلال امشب
شینیدهای که: بنالند عاشقان بیدوست؟
تو نیز عاشقی، ای اوحدی، بنال امشب
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹
مکن از برم جدایی، مرو از کنارم امشب
که نمیشکیبد از تو دل بیقرارم امشب
ز طرب نماند باقی، که مرا تو هم وثاقی
چو لب تو گشت ساقی نکند خمارم امشب
چه زنی صلای رفتن؟چو نماند پای رفتن
چه کنی هوای رفتن؟ که نمیگذارم امشب
به رخم چو بر گشادی در وعدها که دادی
نه شگفت اگر به شادی نفسی برآرم امشب
چو شدم وصال روزی، به توقعم چه سوزی؟
چه شود که بر فروزی دل سوکوارم امشب؟
گل بخت شد شکفته، که شوم چو بخت خفته
که تو دادهای نهفته بر خویش بارم امشب
اگر از هزار دستم، بکشند خوار و پستم
چو یکی همی پرستم، چه غم از هزارم امشب
دگر آرزو نجویم، پی آرزو نپویم
همه از تو شکر گویم، که تویی شکارم امشب
دل اوحدی تو داری، چو نمیدهی بیاری
نکنم به ترک زاری، که ز عشق زارم امشب
که نمیشکیبد از تو دل بیقرارم امشب
ز طرب نماند باقی، که مرا تو هم وثاقی
چو لب تو گشت ساقی نکند خمارم امشب
چه زنی صلای رفتن؟چو نماند پای رفتن
چه کنی هوای رفتن؟ که نمیگذارم امشب
به رخم چو بر گشادی در وعدها که دادی
نه شگفت اگر به شادی نفسی برآرم امشب
چو شدم وصال روزی، به توقعم چه سوزی؟
چه شود که بر فروزی دل سوکوارم امشب؟
گل بخت شد شکفته، که شوم چو بخت خفته
که تو دادهای نهفته بر خویش بارم امشب
اگر از هزار دستم، بکشند خوار و پستم
چو یکی همی پرستم، چه غم از هزارم امشب
دگر آرزو نجویم، پی آرزو نپویم
همه از تو شکر گویم، که تویی شکارم امشب
دل اوحدی تو داری، چو نمیدهی بیاری
نکنم به ترک زاری، که ز عشق زارم امشب
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳
حسن خود عرضه کن، ای ماه پسندیده صفات
تا شود دیدهٔ ما روشن از آثار صفات
لب لعل و دهن تنگ و خط سبز تو برد
در جهان آب رخ معدن و حیوان و نبات
چشمم از گریه فراتست و رخ از ناخن نیل
تو توانی که به هم جمع کنی نیل و فرات
همچو فرهاد دگر کوه گرفتیم و کمر
در فراق رخت، ای دلبر شیرین حرکات
جز وفاق تو حدیثم نبود وقت نشو
جز وفای تو به یادم نبود روز وفات
سیم اشک من از آن نقد روانست، که گشت
لب لعل تو محصل، خط سبز تو برات
هر چه گویی بتوانم، مگر از روی تو صبر
و آنچه خواهی بکنم، جز به فراق تو ثبات
نیک درویشم و در حسن زکاتی هم همست
بده، ای محتشم حسن، به درویش زکات
کردم اندیشه که آن روز کجا دانم رفت؟
گر بیابم ز کمند سر زلف تو نجات
اوحدی داد تو از شاه بخواهد روزی
که بگردد به فراق رخ زیبای تو مات
تا شود دیدهٔ ما روشن از آثار صفات
لب لعل و دهن تنگ و خط سبز تو برد
در جهان آب رخ معدن و حیوان و نبات
چشمم از گریه فراتست و رخ از ناخن نیل
تو توانی که به هم جمع کنی نیل و فرات
همچو فرهاد دگر کوه گرفتیم و کمر
در فراق رخت، ای دلبر شیرین حرکات
جز وفاق تو حدیثم نبود وقت نشو
جز وفای تو به یادم نبود روز وفات
سیم اشک من از آن نقد روانست، که گشت
لب لعل تو محصل، خط سبز تو برات
هر چه گویی بتوانم، مگر از روی تو صبر
و آنچه خواهی بکنم، جز به فراق تو ثبات
نیک درویشم و در حسن زکاتی هم همست
بده، ای محتشم حسن، به درویش زکات
کردم اندیشه که آن روز کجا دانم رفت؟
گر بیابم ز کمند سر زلف تو نجات
اوحدی داد تو از شاه بخواهد روزی
که بگردد به فراق رخ زیبای تو مات
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲
هر کسی را مینوازد لطف و خاطر جستنت
چون به نزد ما رسی، با خاطر آید جستنت
امشبم داغی نهادی از جفا بر دل، کزو
سالها نتوان، اگر روزی بباید شستنت
من ترا میخواهم از دنیا، بهر منزل که هست
ای که منزل در دلم داری ومن در جستنت
سرو بستانی دگر هرگز نرستی از زمین
راستی را گر بدیدی اعتدال رستنت
با تو من عهد از میان جان شیرین کردهام
وه! کرا دل میدهد عهد چنان بشکستنت؟
گر نخواهی تا چو من مسکین و بیمسکن شوی
خاطر مسکین مسکینان نباید خستنت
اوحدی، چون دانهٔ خالش دلت را صید کرد
بعد ازین از دام او ممکن نباشد جستنت
چون به نزد ما رسی، با خاطر آید جستنت
امشبم داغی نهادی از جفا بر دل، کزو
سالها نتوان، اگر روزی بباید شستنت
من ترا میخواهم از دنیا، بهر منزل که هست
ای که منزل در دلم داری ومن در جستنت
سرو بستانی دگر هرگز نرستی از زمین
راستی را گر بدیدی اعتدال رستنت
با تو من عهد از میان جان شیرین کردهام
وه! کرا دل میدهد عهد چنان بشکستنت؟
گر نخواهی تا چو من مسکین و بیمسکن شوی
خاطر مسکین مسکینان نباید خستنت
اوحدی، چون دانهٔ خالش دلت را صید کرد
بعد ازین از دام او ممکن نباشد جستنت
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲
ز هجر او دل من هر زمان به دست غم افتد
تنم ز دوری او در شکنجهٔ ستم افتد
شبی که قصهٔ درد دل شکسته نویسم
ز تاب سینه بسوزم که سوز در قلم افتد
قدم بپرسشم، ای بت، بنه، که چون تو بیایی
زمن دریغ نیاید سری که در قدم افتد
رها مکن که: به یک بارگی ز پای درآیم
که در کمند تو دیگر چو من شکار کم افتد
چو رشته شد تنم از هجر رشتهٔ زلفت
چه خوش بود سر این رشتها، اگر به هم افتد!
اگر به دست من افتد ز طرهٔ تو شکنجی
چنان شناس که: گنجی به دست بیدرم افتد
چو اوحدی بوجود تو زنده شد به غم تو
وجود او چه تفاوت کند که در عدم افتد
تنم ز دوری او در شکنجهٔ ستم افتد
شبی که قصهٔ درد دل شکسته نویسم
ز تاب سینه بسوزم که سوز در قلم افتد
قدم بپرسشم، ای بت، بنه، که چون تو بیایی
زمن دریغ نیاید سری که در قدم افتد
رها مکن که: به یک بارگی ز پای درآیم
که در کمند تو دیگر چو من شکار کم افتد
چو رشته شد تنم از هجر رشتهٔ زلفت
چه خوش بود سر این رشتها، اگر به هم افتد!
اگر به دست من افتد ز طرهٔ تو شکنجی
چنان شناس که: گنجی به دست بیدرم افتد
چو اوحدی بوجود تو زنده شد به غم تو
وجود او چه تفاوت کند که در عدم افتد
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰
دوش بگذشت و دل از دور تماشایی کرد
امشبم حسرت او دیده چو دریایی کرد
ز چنان غمزه، که او دارد و ابرو عجبست
که التفاتی به چو من بی سر و بیپایی کرد
محتشم را نرسد سرزنش درویشی
کو به عمری هوسی پخت و تمنایی کرد
صبر فرمود مرا در ستم خویش و دلم
صبر پندار که امروزی و فردایی کرد
نیک خواهان به طبیبی که نشانم دادند
درد دل را نتوان گفت مداوایی کرد
طمع از بوس و کنارش ببریدیم که آن
نیست خوانی که توان غارت و یغمایی کرد
گر چه بر ما ستم او به هلاک انجامید
هیچ زشتش نتوان گفت، که زیبایی کرد
عشق ورزند بتان، لیک چو من بیزوری
پنجه سهلست که با دست توانایی کرد
دل که جاییش به درد آمده باشد داند
کاوحدی این همه فریاد هم از جایی کرد
امشبم حسرت او دیده چو دریایی کرد
ز چنان غمزه، که او دارد و ابرو عجبست
که التفاتی به چو من بی سر و بیپایی کرد
محتشم را نرسد سرزنش درویشی
کو به عمری هوسی پخت و تمنایی کرد
صبر فرمود مرا در ستم خویش و دلم
صبر پندار که امروزی و فردایی کرد
نیک خواهان به طبیبی که نشانم دادند
درد دل را نتوان گفت مداوایی کرد
طمع از بوس و کنارش ببریدیم که آن
نیست خوانی که توان غارت و یغمایی کرد
گر چه بر ما ستم او به هلاک انجامید
هیچ زشتش نتوان گفت، که زیبایی کرد
عشق ورزند بتان، لیک چو من بیزوری
پنجه سهلست که با دست توانایی کرد
دل که جاییش به درد آمده باشد داند
کاوحدی این همه فریاد هم از جایی کرد
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴
روزی که از لب تو بر ما سلام باشد
شادی قرار گیرد، عشرت مدام باشد
گر جان من بخواهی، کردم حلال بر تو
چیزی که دوست خواهد، بر ما حرام باشد
گفتی که: در فراقم زحمت کشیدهای تو
مردم هزار نوبت، زحمت کدام باشد؟
در هر دو هفته بینم روی ترا، ولیکن
آن دم که بینم او را، ماهی تمام باشد
احوال قید چون من سرگشتهای چه داند؟
جز بیدلی که او را پایی به دام باشد
گویی که: من ببینم روزی به دیدهٔ خود
کان رفته باز گردد و آن تند رام باشد؟
نشگفت اگر بسوزد دلها به گفتهٔ خود
چون اوحدی کسی کو شیرین کلام باشد
شادی قرار گیرد، عشرت مدام باشد
گر جان من بخواهی، کردم حلال بر تو
چیزی که دوست خواهد، بر ما حرام باشد
گفتی که: در فراقم زحمت کشیدهای تو
مردم هزار نوبت، زحمت کدام باشد؟
در هر دو هفته بینم روی ترا، ولیکن
آن دم که بینم او را، ماهی تمام باشد
احوال قید چون من سرگشتهای چه داند؟
جز بیدلی که او را پایی به دام باشد
گویی که: من ببینم روزی به دیدهٔ خود
کان رفته باز گردد و آن تند رام باشد؟
نشگفت اگر بسوزد دلها به گفتهٔ خود
چون اوحدی کسی کو شیرین کلام باشد