عبارات مورد جستجو در ۱۸۳۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۲
عید آمد و عید آمد وان بخت سعید آمد
برگیر و دهل می‌زن کان ماه پدید آمد
عید آمد ای مجنون غلغل شنو از گردون
کان معتمد سدره از عرش مجید آمد
عید آمد ره جویان رقصان و غزل گویان
کان قیصر مه رویان زان قصر مشید آمد
صد معدن دانایی مجنون شد و سودایی
کان خوبی و زیبایی بی‌مثل و ندید آمد
زان قدرت پیوستش داوود نبی مستش
تا موم کند دستش گر سنگ و حدید آمد
عید آمد و ما بی‌او عیدیم بیا تا ما
بر عید زنیم این دم کان خوان و ثرید آمد
زو زهر شکر گردد زو ابر قمر گردد
زو تازه و تر گردد هر جا که قدید آمد
برخیز به میدان رو در حلقهٔ رندان رو
رو جانب مهمان رو کز راه بعید آمد
غم‌ها ش همه شادی بندش همه آزادی
یک دانه بدو دادی صد باغ مزید آمد
من بندهٔ آن شرقم در نعمت آن غرقم
جز نعمت پاک او منحوس و پلید آمد
بربند لب و تن زن چون غنچه و چون سوسن
رو صبر کن از گفتن چون صبر کلید آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۴
هر نکته که از زهر اجل تلخ‌تر آید
آن را چو بگوید لب تو چون شکر آید
در چاه زنخدان تو هر جان که وطن ساخت
زود از رسن زلف تو بر چرخ بر آید
هین توشه ده از خوشهٔ ابروی ظریفت
زان پیش که جان را ز تو وقت سفر آید
از دعوت و آواز خوشت بوی دل آید
لبیک زنم نفخهٔ خون جگر آید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۴
آن جا که چو تو نگار باشد
سالوس و حفاظ عار باشد
سالوس و حیل کنار گیرد
چون رحمت بی‌کنار باشد
بوسی به دغا ربودم از تو
ای دوست دغا سه بار باشد
امروز وفا کن آن سوم را
امروز یکی هزار باشد
من جوی و تو آب و بوسهٔ آب
هم بر لب جویبار باشد
از بوسهٔ آب بر لب جوی
اشکوفه و سبزه زار باشد
از سبزه چه کم شود که سبزه
در دیدهٔ خیره خار باشد
موسی ز عصا چرا گریزد
گر بر فرعون مار باشد؟
بر فرعونان که نیل خون گشت
برمؤمن خوش گوار باشد
هرگز نرمد خلیل زاتش
گر بر نمرود نار باشد
یعقوب کجا رمد ز یوسف
گر بر پسرانش بار باشد؟
آن باد بهار جان باغ است
بر شوره اگر غبار باشد
زان باغ درخت برگ یابد
اشکوفه برو سوار باشد
احمد چو تو راست پس ز بوجهل
عشقا سزدت که عار باشد
این را برده‌ست و آن بدین مات
کار دنیا قمار باشد
آن کس که ز بخت خود گریزد
بگریخته شرمسار باشد
هین دام منه به صید خرگوش
تا شیر تو را شکار باشد
ای دل ز عبیر عشق کم گوی
خود بو برد آن که یار باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۸
برخیز که ساقی اندر آمد
وان جان هزار دلبر آمد
آمد می ناب وز پی نقل
بادام و نبات و شکر آمد
آن جان و جهان رسید و از وی
صد جان جهان مصور آمد
مشک آمد پیش طرهٔ او
کان طره ز حسن بر سر آمد
زد حلقهٔ مشک فام و می‌گفت
بگشای که بنده عنبر آمد
از تابش لعل او چه گویم؟
کز لعل و عقیق برتر آمد
زان سنبل ابروش حیاتم
با برگ و لطیف و اخضر آمد
درده می خام و بین که ما را
در مجلس خام دیگر آمد
آن رایت سرخ کز نهیبش
اسپاه فرج مظفر آمد
هر کار که بسته گشت و مشکل
آن کار بدو میسر آمد
می ده که سر سخن ندارم
زیرا که سخن چو لنگر آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۲
صنما سپاه عشقت به حصار دل در آمد
بگذر بدین حوالی که جهان به هم بر آمد
به دو چشم نرگسینت به دو لعل شکرینت
به دو زلف عنبرینت که کساد عنبر آمد
به پلنگ عزت تو به نهنگ غیرت تو
به خدنگ غمزهٔ تو که هزار لشکر آمد
به حق دل لطیفی خوش و مقبل و ظریفی
که برو وظیفهٔ تو ابدا مقرر آمد
که خلیل حق که دستش همه سال بت شکستی
به خیال خانهٔ تو شب و روز بتگر آمد
تو مپرس حال مجنون که ز دست رفت لیلی
تو مپرس حال آزر که خلیل آزر آمد
به جهانیان نماید تن مرده زنده کردن
چو مسیح خوبی تو سوی گور عازر آمد
چه خوش است داغ عشقت که ز داغ عشق هر جان
ز خراج و عشر و سخره ابدا محرر آمد
به سوار روح بنگر منگر به گرد قالب
که غبار از سواری حسن و منور آمد
ز حجاب گل دلا تو به جهان نظاره­یی کن
که پس گل مشبک دو هزار منظر آمد
دو سه بیت ماند باقی تو بگو که از تو خوش تر
که ز ابر منطق تو دل و سینه اخضر آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۳
سحری چو شاه خوبان به وثاق ما درآمد
به مثال ساقیان او به سبو و ساغر آمد
نه سبوی او بدیدم نه ز ساغرش چشیدم
که هزار موج باده به دماغ من بر آمد
بگشاد این دماغم پر و بال بی‌نهایت
که به آفتاب ماند که به ماه و اختر آمد
به مبارکی و شادی چو جمال او بدیدم
ز جمال او دو دیده ز دو کون برتر آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۱
لطفی نماند کان صنم خوش لقا نکرد
ما را چه جرم اگر کرمش با شما نکرد؟
تشنیع می‌زنی که جفا کرد آن نگار
خوبی که دید در دو جهان کو جفا نکرد؟
عشقش شکر بس است اگر او شکر نداد
حسنش همه وفاست اگر او وفا نکرد
بنمای خانه‌یی که ازو نیست پرچراغ
بنمای صفه‌یی که رخش پرصفا نکرد
این چشم و آن چراغ دو نورند هم یکی
چون آن بدین رسید کسی‌شان جدا نکرد
چون روح در نظاره فنا گشت این بگفت
نظاره جمال خدا جز خدا نکرد
هر یک ازین مثال بیان است و مغلطه است
حق جز ز رشک نام رخش والضحیٰ نکرد
خورشید روی مفخر تبریز شمس دین
بر فانی‌یی نتافت که آن را بقا نکرد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۶
چندان حلاوت و مزه و مستی و گشاد
در چشم‌های مست تو نقاش چون نهاد؟
چشم تو برگشاید هر دم هزار چشم
زیرا مسیح وار خدا قدرتش بداد
وان جمله چشم‌ها شده حیران چشم او
کان چشمشان بصارت نو از چه راه داد
گفتم به آسمان که چنین ماه دیده‌یی؟
سوگند خورد و گفت مرا نیست هیچ یاد
اکنون ببند دو لب و آن چشم برگشا
دیگر سخن مگوی اگر هست اتحاد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۷
چندان حلاوت و مزه و مستی و گشاد
در چشم‌های مست تو نقاش چون نهاد؟
چشمت بیافرید به هر دم هزار چشم
زیرا خدا ز قدرت خود قدرتش بداد
وان جمله چشم‌ها شده حیران چشم تو
که صد هزار رحمت بر چشم‌هات باد
بر تخت سلطنت بنشسته‌ست چشم تو
هر جان که دید چشم تو را گفت داد داد
گفتم که چشم چرخ چنین چشم هیچ دید؟
سوگند خورد و گفت مرا نیست هیچ یاد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۹
سیبکی نیم سرخ و نیمی زرد
زعفران لاله را حکایت کرد
چون جدا گشت عاشق از معشوق
نیمه‌یی خنده بود و نیمی درد
سست پایی بمانده بر جایی
پاک می‌کرد از رخ مه گرد
دست می‌کوفت نیز می‌لافید
کین چنین صنعتی کسی ناورد
صعوه پرشکسته‌یی دیدی
بیضه چرخ زیر پر پرورد؟
باز شد خنده خانه‌یی این‌جا
رو بجو یار خنده‌یی ای مرد
ناز تا کی کنند این زشتان؟
بازگونه همی‌رود این نرد
جفت و طاق از چه روی می‌بازند
چون ندانند جفت را از فرد؟
بهل این تا به یار خویش رویم
آن که رویش هزار لاله و ورد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۲
خسروانی که فتنه چینید
فتنه برخاست هیچ ننشینید
هم شما هم شما که زیبایید
هم شما هم شما که شیرینید
همچو عنبر حمایلیم همه
بر بر سیمتان که مشکینید
لذتی هست با شما گفتن
هم شما داد جان مسکینید
نشوم شاد اگر گمان دارم
که گهی شاد و گاه غمگینید
بلکه بر اسب ذوق و شیرینی
تا ابد خوش نشسته در زینید
شاهدان فانی و شما جمله
با لب لعل و جان سنگینید
در صفای می شهان دیدیم
که شما چون کدوی رنگینید
در بهشتی که هر زمان بکری‌ست
مرد آیید اگر نه عنینید
تبریزی شوید اگر در عشق
بنده شمس ملت و دینید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۸
به حسن تو نباشد یار دیگر
درآ ای ماه خوبان بار دیگر
مرا غیر تماشای جمالت
مبادا در دو عالم کار دیگر
بدزدیدی ز حسن تو یکی چیز
اگر بودی چو تو عیار دیگر
چو خورشید جمالت روی بنمود
ز هر ذره شنو اقرار دیگر
زهی دریا که آگندی ز گوهر
که هر قطره نمود انبار دیگر
به یک خانه دو بیمارند و عاشق
منم بیمار و دل بیمار دیگر
خدایا هر دو را تیمار کردی
ولیکن ماند آن تیمار دیگر
چه داند جان منکر این سخن را؟
که او را نیست آن دیدار دیگر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۱
عرض لشکر می‌دهد مر عاشقان را عشق یار
زندگان آن جا پیاده کشتگان آن جا سوار
عارض رخسار او چون عارض لشکر شده‌‌ست
زخم چشم و چشم زخم عاشقان را گوش دار
آفتابا شرم دار از روی او در ابر رو
ماه تابان از چنان رخ الحذار و الحذار
چون به لشکرگاه عشق آیی دو دیده وام کن
وان گهان از یک نظر آن وام‌ها را می‌گزار
جز خمار باده جان چشم را تدبیر نیست
باده جان از که گیری؟ زان دو چشم پرخمار
چون تو پای لنگ داری گو پر از خلخال باش
گوش کر را سود نبود از هزاران گوشوار
گر عصا را تو بدزدی از کف موسیٰ چه سود؟
بازوی حیدر بباید تا براند ذوالفقار
دست عیسی را بگیر و سرمه چوب از وی مدزد
تا ببینی کار دست و تا ببینی دست کار
گر ندانی کرد آن سو زیرزیرک می‌نگر
نی به چشم امتحانی بل به چشم اعتبار
زان که آن سو در نوازش رحمتی جوشیده است
شمس تبریزیش گویم یا جمال کردگار؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۳
هله زیرک هله زیرک هله زیرک هله زوتر
هله کز جنبش ساقی بدود باده به سر بر
بدود روح پیاده سر گنجینه گشاده
رخ چون زهره نهاده غلطی روی قمر بر
هله منشین و میاسا بهل این صبر و مواسا
بگزین جهد و مقاسا که چو دیگم به شرر بر
اگرم عشوه پرستی سر هر راه نبستی
شب من روز شدستی زده رایت به سحر بر
هله برجه هله برجه که ز خورشید سفر به
قدم از خانه به در نه همگان را به سفر بر
سفر راه نهان کن سفر از جسم به جان کن
ز فرات آب روان کن بزن آن آب خضر بر
دم بلبل چو شنیدی سوی گلزار دویدی
چو بدان باغ رسیدی بدو اکنون به شجر بر
به شجر بر هله برگو مثل فاخته کوکو
که طلب کار بدین خو نزند کف به خبر بر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۷
بده آن باده به ما باده به ما اولیٰ تر
هر چه خواهی بکنی لیک وفا اولیٰ تر
سر مردان چه کند خوب‌تر از سجده تو؟
مسجد عیسی جان سقف سما اولیٰ تر
یک فسون خوان صنما در دل مجنون بردم
غنچه‌های چو صبی را نه صبا اولیٰ تر؟
عقل را قبله کند آن که جمال تو ندید
در کف کور ز قندیل عصا اولیٰ تر
تو عطا می‌ده و از چرخ ندا می‌آید
که ز دریا و ز خورشید عطا اولیٰ تر
لطف‌ها کرده‌‌‌یی امروز دو تا کن آن را
چون که در چنگ نیایی تو دوتا اولیٰ تر
چون که خورشید برآید بگریزد سرما
هر که سرد است ازو پشت و قفا اولیٰ تر
تا بدیدم چمنت ز آب و گیا ببریدم
آن ستور است که در آب و گیا اولیٰ تر
سادگی را ببرد گر چه سخن نقش خوش است
بر رخ آینه از نقش صفا اولیٰ تر
صورت کون تویی آینه کون تویی
داد آیینه به تصویر بقا اولیٰ تر
خمش این طبل مزن تیغ بزن وقت غزاست
طبل اگر پشت سپاه است غزا اولیٰ تر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۱
مطربا عیش و نوش از سر گیر
یک دو ابریشمک فروتر گیر
ننگ بگذار و با حریف بساز
جنگ بگذار جام و ساغر گیر
لطف گل بین و جرم خار مبین
جعد بگشا و مشک و عنبر گیر
فربه از توست آسمان و زمین
این یک استاره را تو لاغر گیر
داروی فربهی خلق تویی
فربهش کن چو خواهی و برگیر
خرمش کن به یک شکرخنده
شکری را ز مصر کمتر گیر
بخت و اقبال خاک پای تواند
هر چه می‌بایدت میسر گیر
چون که سعد و ظفر غلام تواند
دشمنت را هزار لشکر گیر
ای دل ار آب کوثرت باید
آتش عشق را تو کوثر گیر
گر غلامی قیصرت باید
بنده‌اش را قباد و قیصر گیر
هر که را نبض عشق می‌نجهد
گر فلاطون بود تواش خر گیر
هر سری کو ز عشق پر نبود
آن سرش را ز دم موخر گیر
هین مگو راز شمس تبریزی
مکن اسپید و جام احمر گیر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۹
غرة وجه سلبت قلب جمیع البشر
ضاء بها اذ ظهرت باطن لیل کدر
انی وجدت امرأة وصفة تملکهم
او قمرا محتجبا تحت حجاب الفکر
داخلة خارجة شارقة بارقة
صورتها کالبشر خلقتها من شرر
حین نأت تنقصنی حین دنت ترقصنی
کادسنا برقتها یذهب نور البصر
قامتها عالیة قیمتها غالیة
غمزتها ساحرة ریقتها من سکر
هدهدها من سبأ اتحفنا من نبأ
منذبها اخبرنی غیبنی کالخبر
قلت لروح القدس ما هی قل لی عجبا
قال اما تعرفها؟ تلک لا حدی الکبر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۷
درین سرما سر ما داری امروز
دل عیش و تماشا داری امروز
میفکن نوبت عشرت به فردا
چو آسایش مهیا داری امروز
بگستر بر سر ما سایه خود
که خورشیدانه سیما داری امروز
درین خمخانه ما را میهمان کن
بدان همسایه کان جا داری امروز
نقاب از روی سرخ او فروکش
که در پرده حمیرا داری امروز
دراشکن کشتی اندیشه‌ها را
که کفی همچو دریا داری امروز
سری از عین و شین و قاف برزن
که صد اسم و مسما داری امروز
خمش باش و مدم در نای منطق
که مصر و نیشکرها داری امروز
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۸
ای شب خوش رو که تویی مهتر و سالار حبش
ما ز تو شادیم همه وقت تو خوش وقت تو خوش
عشق تو اندرخور ما شوق تو اندر بر ما
دست بنه بر سر ما دست مکش دست مکش
ای شب خوبی و بهی جان بجهد گر بجهی
گر سه عدد بر سه نهی گردد شش گردد شش
شش جهتم از رخ تو وز نظر فرخ تو
هفت فلک را بدهد خوبی و کش خوبی و کش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۲
چه دارد در دل آن خواجه که می‌تابد ز رخسارش؟
چه خورده‌ست او که می‌پیچد دو نرگسدان خمارش؟
چه باشد در چنان دریا به غیر گوهر گویا؟
چه باتاب است آن گردون ز عکس بحر دربارش
به کار خویش می‌رفتم به درویشی خود ناگه
مرا پیش آمد آن خواجه بدیدم پیچ دستارش
اگر چه مرغ استادم به دام خواجه افتادم
دل و دیده بدو دادم شدم مست و سبک سارش
بگفت ابروش تکبیری بزد چشمش یکی تیری
دلم از تیر تقدیری شد آن لحظه گرفتارش
مگر آن خواب دوشینه که من شوریده می‌دیدم
چنین بوده‌ست تعبیرش که دیدم روز بیدارش
شب تیره اگر دیدی همان خوابی که من دیدم
ز نور روز بگذشتی شعاع و فر انوارش
چه خواجه‌ست این چه خواجه‌ست این بنامیزد بنامیزد
هزاران خواجه می‌زیبد اسیر و بند دیدارش
کجا خواجه‌ی جهان باشد کسی کو بند جان باشد؟
چو او بنده‌ی جهان باشد نباشد خواجگی یارش