عبارات مورد جستجو در ۱۷۸۴ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵
سه روز شد که نگارین من دگرگون است
شکر ترش نبود آن شکر ترش چون است؟
به چشمه‌‌یی که درو آب زندگانی بود
سبو ببردم و دیدم که چشمه پرخون است
به روضه‌‌یی که درو صد هزار گل می‌رست
به جای میوه و گل خار و سنگ و هامون است
فسون بخوانم و بر روی آن پری بدمم
از آن که کار پری خوان همیشه افسون است
پری من به فسون‌ها زبون شیشه نشد
که کار او ز فسون و فسانه بیرون است
میان ابروی او خشم‌های دیرینه‌ست
گره در ابروی لیلی هلاک مجنون است
بیا بیا که مرا‌ بی‌تو زندگانی نیست
ببین ببین که مرا‌ بی‌تو چشم جیحون است
به حق روی چو ماهت که چشم روشن کن
اگر چه جرم من از جمله خلق افزون است
به گرد خویش برآید دلم که جرمم چیست؟
ز آن که هر سببی با نتیجه مقرون است
ندا‌ همی‌رسدم از نقیب حکم ازل
که گرد خویش مجو کین سبب نه زاکنون است
خدای بخشد و گیرد بیارد و ببرد
که کار او نه به میزان عقل موزون است
بیا بیا که هم اکنون به لطف کن فیکون
بهشت در بگشاید که غیر ممنون است
ز عین خار ببینی شکوفه‌های عجب
ز عین سنگ ببینی که گنج قارون است
که لطف تا ابد است و ازان هزار کلید
نهان میانهٔ کاف و سفینهٔ نون است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۲
مر عاشقان را پند کس هرگز نباشد سودمند
نی آنچنان سیل است این کش کس تواند کرد بند
ذوق سر سرمست را هرگز نداند عاقلی
حال دل بیهوش را هرگز نداند هوشمند
بیزار گردند از شهی شاهان اگر بویی برند
زان باده‌ها که عاشقان در مجلس دل می‌خورند
خسرو وداع ملک خود از بهر شیرین می‌کند
فرهاد هم از بهر او بر کوه می‌کوبد کلند
مجنون ز حلقه‌ی عاقلان از عشق لیلی می‌رمد
بر سبلت هر سرکشی کرده‌ست وامق ریشخند
افسرده آن عمری که آن بگذشت بی‌آن جان خوش
ای گنده آن مغزی که آن غافل بود زین لورکند
این آسمان گر نیستی سرگشته و عاشق چو ما
زین گردش او سیر آمدی گفتی بسستم چند چند
عالم چو سرنایی و او در هر شکافش می‌دمد
هر ناله‌یی دارد یقین زان دو لب چون قند قند
می‌بین که چون درمی دمد در هر گلی در هر دلی
حاجت دهد عشقی دهد کافغان برآرد از گزند
دل را ز حق گر برکنی بر که نهی آخر بگو
بی جان کسی که دل ازو یک لحظه برتانست کند
من بس کنم تو چست شو شب بر سر این بام رو
خوش غلغلی در شهر زن ای جان به آواز بلند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۵
مرا دلبر چنان باید که جان فتراک او گیرد
مرا مطرب چنان باید که زهره پیش او میرد
یکی پیمانه‌یی دارم که بر دریا همی‌خندد
دل دیوانه‌یی دارم که بند و پند نپذیرد
خداوندا تو می‌دانی که جانم از تو نشکیبد
ازیرا هیچ ماهی را دمی از آب نگزیرد
زهی هستی که تو داری زهی مستی که من دارم
تو را هستی همی‌زیبد مرا مستی همی‌زیبد
هلا بس کن هلا بس کن که این عشقی که بگزیدی
نشاطی می‌دهد بی‌غم قبولی می‌کند بی‌رد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۵
هر آن دل‌ها که بی‌تو شاد باشد
چو خاشاکی میان باد باشد
چو مرغ خانگی کز اوج پرد
چو شاگردی که بی‌استاد باشد
چه ماند صورتی کز خود تراشی
بدان شاهی که حوری زاد باشد؟
چه ماند هیبت شمشیر چوبین
به شمشیری که از پولاد باشد؟
تو عهدی کرده‌یی چون روح بودی
ولیکن کی تو را آن یاد باشد
اگر منکر شوی من صبر دارم
بدان روزی که روز داد باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۱
امروز نگار ما نیامد
آن دلبر و یار ما نیامد
آن گل که میان باغ جان است
امشب به کنار ما نیامد
صحرا گیریم همچو آهو
چون مشک تتار ما نیامد
ای رونق مطربان همین گو
کان رونق کار ما نیامد
آرام مده تو نای و دف را
کارام و قرار ما نیامد
آن ساقی جان نگشت پیدا
درمان خمار ما نیامد
شمس تبریز شرح فرما
چون فصل بهار ما نیامد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۶
گر یکی شاخی شکستم من ز گلزاری چه شد؟
ور ز سرمستی کشیدم زلف دلداری چه شد؟
گر بزد ناداشت زخمی از سر مستی چه باک؟
ور ز طراری ربودم رخت طراری چه شد؟
ور یکی زنبیل کم شد از همه بغداد چیست؟
ور یکی دانه برون آمد ز انباری چه شد؟
ای فلک تا چند ازین دستان و مکاری تو؟
گر یکی دم خوش نشیند یار با یاری چه شد؟
گویی­ام از سر او ناگفتنی‌ها گفته‌یی
چند گویی چند گویی گفته‌ام آری چه شد؟
گر میان عاشق و معشوق کاری رفت رفت
تو نه معشوقی نه عاشق مر تو را باری چه شد؟
از لب لعلش چه کم شد گر لبش لطفی نمود؟
ور ز عیسی عافیت یابید بیماری چه شد؟
گر برات است امشب و هر کس براتی یافتند
بی خطی گر پیشم آید ماه رخساری چه شد؟
شمس تبریزی اگر من از جنون عشق تو
برشکستم عاشقان را کار و بازاری چه شد؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۲
عشق عاشق را ز غیرت نیک دشمن رو کند
چون که رد خلق کردش عشق رو با او کند
کان که شاید خلق را آن کس نشاید عشق را
زان که جان روسپی باشد که او صد شو کند
چون نشاید دیگران را تا همه ردش کنند
شاه عشقش بعد از آن با خویش هم زانو کند
زان که خلقش چون براند خو ز خلقان واکند
باطن و ظاهر همه با عشق خوش خو خو کند
جان قبول خلق یابد خاطرش آن جا کشد
دل به مهر هر کسی دزدیده رو هر سو کند
چون ببیند عشق گوید زلف من سایه فکند
وانگهی عاشق درین دم مشک و عنبر بو کند
مشک و عنبر را کنم من خصم آن مغز و دماغ
تا که عاشق از ضرورت ترک این هر دو کند
گر چه هم بر یاد ما بو کرد عاشق مشک را
نوطلب باشد که همچون طفلکان کوکو کند
چون که از طفلی برون شد چشم دانش برگشاد
بر لب جو کی دوادو بر نشان جو کند؟
عاشق نوکار باشی تلخ گیر و تلخ نوش
تا تو را شیرین ز شهد خسروی دارو کند
تا بود کز شمس تبریزی بیابی مستی‌یی
از ورای هر دو عالم کان تو را بی‌تو کند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۰
همه را بیازمودم ز تو خوش ترم نیامد
چو فرو شدم به دریا چو تو گوهرم نیامد
سر خنب‌ها گشادم ز هزار خم چشیدم
چو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامد
چه عجب که در دل من گل و یاسمن بخندد؟
که سمن بری لطیفی چو تو در برم نیامد
ز پی­ات مراد خود را دو سه روز ترک کردم
چه مراد ماند زان پس که میسرم نیامد؟
دو سه روز شاهی­ات را چو شدم غلام و چاکر
به جهان نماند شاهی که چو چاکرم نیامد
خردم بگفت برپر ز مسافران گردون
چه شکسته پا نشینی که مسافرم نیامد؟
چو پرید سوی بامت ز تنم کبوتر دل
به فغان شدم چو بلبل که کبوترم نیامد
چو پی کبوتر دل به هوا شدم چو بازان
چه همای ماند و عنقا که برابرم نیامد؟
برو ای تن پریشان تو و آن دل پشیمان
که ز هر دو تا نرستم دل دیگرم نیامد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۹
از دلم صورت آن خوب ختن می‌نرود
چاشنی شکر او ز دهن می‌نرود
بالله ارشور کنم هر نفسی عیب مگیر
گر برفت از دل تو از دل من می‌نرود
همه مرغان ز چمن هر طرفی می‌پرند
بلبل بی‌دل یک‌دم ز چمن می‌نرود
جان پروانهٔ مسکین که مقیم لگن است
تن او تا بنسوزد ز لگن می‌نرود
بوالحسن گفت حسن را که ازین خانه برو
بوالحسن نیز درافتاد و حسن می‌نرود
رسن دوست چو در حلق دلم افتاده‌ست
لاجرم چنبر دل جز به رسن می‌نرود
مرغ جان از قفص قالب من سیر شد‌ه‌ست
وز امید نظر دوست ز تن می‌نرود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۷
نه فلک مر عاشقان را بنده باد
دولت این عاشقان پاینده باد
بوستان عاشقان سرسبز باد
آفتاب عاشقان تابنده باد
تا قیامت ساقی باقی عشق
جام بر کف سوی ما آینده باد
بلبل دل تا ابد سرمست باد
طوطی جان هم شکرخاینده باد
تا ابد پستان جان پرشیر باد
مادر دولت طرب زاینده باد
شیوه عاشق فریبی‌های یار
کم مباد و هر دم افزاینده باد
از پی لعلش گهربار است چشم
این گهر را لعلش استاینده باد
چشم ما بگشاد چشم مست او
طالبان را چشم بگشاینده باد
دل ز ما بربود حسن دلربا
چابک و صیاد و برباینده باد
مرغ جانم گر نپرد سوی عشق
پر و بال مرغ جان برکنده باد
عشق گریان بیندم خندان شود
ای جهان از خنده‌اش پرخنده باد
سنگ‌ها از شرم لعلش آب شد
شرم‌ها از شرم او شرمنده باد
من خموشم میوه نطق مرا
می‌بپالاید که پالاینده باد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۱
اگر دمی بنوازد مرا نگار چه باشد؟
گر این درخت بخندد از آن بهار چه باشد؟
وگر به پیش من آید خیال یار که چونی؟
حیات نو بپذیرد تن نزار چه باشد؟
شکار خسته اویم به تیر غمزه جادو
گرم به مهر بخواند که ای شکار چه باشد؟
چو کاسه بر سر آبم ز بی‌قراری عشقش
اگر رسم به لب دوست کوزه وار چه باشد؟
کنار خاک ز اشکم چو لعل و گوهر پر شد
اگر به وصل گشاید دمی کنار چه باشد؟
بگفت چیست شکایت؟ هزار بار گشادم
ز بحر ماهی جان را هزار بار چه باشد؟
من از قطار حریفان مهار عقل گسستم
به پیش اشتر مستش یکی مهار چه باشد؟
اگر مهار گسستم وگرچه بار فکندم
یکی شتر کم گیری ازین قطار چه باشد؟
دلم به خشم نظر می‌کند که کوته کن هین
اگر بجست یکی نکته از هزار چه باشد؟
چو احمد است و ابوبکر یار غار دل و عشق
دو نام بود و یکی جان دو یار غار چه باشد؟
انار شیرین گر خود هزار باشد وگر یک
چو شد یکی بفشردن دگر شمار چه باشد؟
خمار و خمر یکستی ولی الف نگذارد
الف چو شد ز میانه ببین خمار چه باشد؟
چو شمس مفخر تبریز ماه نو بنماید
در آن نمایش موزون ز کار و بار چه باشد؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۸
بوی دلدار ما نمی‌آید
طوطی این جا شکر نمی‌خاید
هر مقامی که رنگ آن گل نیست
بلبل جان‌ها بنسراید
خوش برآییم دوست حاضر نیست
عشق هرگز چنین نفرماید
همه اسباب عشق این جا هست
لیک بی‌او طرب نمی‌شاید
مادر فتنه‌ها که می باشد
طربی بی‌رخش نمی‌زاید
هر شرابی که دوست ساقی نیست
جز خمار و شکوفه نفزاید
همه آفاق پرستاره شود
گازری را مراد برناید
بی‌اثرهای شمس تبریزی
از جهان جز ملال ننماید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۴
ای یار شگرف در همه کار
عیاره و عاشق تو عیار
تو روز قیامتی که از تو
زیر و زبرست شهر و بازار
من زاری عاشقان چه گویم؟
ای معشوقان ز عشق تو زار
در روز اجل چو من بمیرم
در گور مکن مرا نگه دار
ور می‌خواهی که زنده گردیم
ما را به نسیم وصل بسپار
آخر تو کجا و ما کجاییم
ای بی‌تو حیات و عیش بیکار
از من رگ جان بریده بادا
گر بی‌تو رگیم هست هشیار
اندر ره تو دو صد کمین بود
 نزدیک نمود راه و هموار
از گلشن روی تو شدم مست
بنهادم مست پای بر خار
رفتم سوی دانه تو چون مرغ
پرخون دیدم جناح و منقار
این طرفه که خوش تراست زخمت
از هر دانه که دارد انبار
ای بی‌تو حرام زندگانی
ای بی‌تو نگشته بخت بیدار
خود بخت تویی و زندگی تو
باقی نامی و لاف و آزار
ای کرده ز دل مرا فراموش
آخر چه شود؟ مرا به یاد آر
یک بار چو رفت آب در جوی
کی گردد چرخ طمع یک بار
خامش که ستیزه می‌فزاید
آن خواجه عشق را ز گفتار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۳
عزم رفتن کرده‌یی چون عمر شیرین یاد دار
کرده‌یی اسب جدایی رغم ما زین یاد دار
بر زمین و چرخ روید مر تو را یاران صاف
لیک عهدی کرده‌یی با یار پیشین یاد دار
کرده‌ام تقصیرها کان مر تو را کین آورد
لیک شب‌های مرا ای یار بی‌کین یاد دار
قرص مه را هر شبی چون بر سر بالین نهی
آن که کردی زانوی ما را تو بالین یاد دار
همچو فرهاد از هوایت کوه هجران می‌کنم
ای تو را خسرو غلام و صد چو شیرین یاد دار
بر لب دریای چشمم دیده‌‌‌یی صحرای عشق
پر ز شاخ زعفران و پر ز نسرین یاد دار
التماس آتشینم سوی گردون می‌رود
جبرئیل از عرش گوید یا رب آمین یاد دار
شمس تبریزی از آن روزی که دیدم روی تو
دین من شد عشق رویت مفخر دین یاد دار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۳
خوی بد دارم ملولم تو مرا معذور دار
خوی من کی خوش شود بی‌روی خوبت ای نگار؟
بی‌تو هستم چون زمستان خلق از من در عذاب
با تو هستم چون گلستان خوی من خوی بهار
بی تو بی‌عقلم ملولم هرچه گویم کژ بود
من خجل از عقل و عقل از نور رویت شرمسار
آب بد را چیست درمان؟ باز در جیحون شدن
خوی بد را چیست درمان؟ بازدیدن روی یار
آب جان محبوس می‌بینم درین گرداب تن
خاک را بر می‌کنم تا ره کنم سوی بحار
شربتی داری که پنهانی به نومیدان دهی
تا فغان بر ناورد از حسرتش اومیدوار
چشم خود ای دل ز دلبر تا توانی برمگیر
گر ز تو گیرد کناره ور تو را گیرد کنار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۹
هین که آمد به سر کوی تو مجنون دگر
هین که آمد به تماشای تو دل خون دگر
عاشق روی تو را گنبد گردون نکشد
مگرش جای دهی بر سر گردون دگر
عاشق تو نخورد حیله و افسون کسی
تو بخوان و تو بدم بر دلش افسون دگر
عشق روی تو به شش سوی جهان دام دل است
که ندیدند چنان رخ رخ گلگون دگر
رحمتی کن تو بر آن مرغ که در دام افتاد
که ندارد چو تو شاهنشه بی‌چون دگر
کو در این خانه یکی سوخته‌‌‌یی مفتونی؟
که به شب‌ها شنود ناله مفتون دگر
از پس نیشکرت اشک چو اطلس بارم
چاره‌ام نیست جز این اطلس و اکسون دگر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۵
ای خیالت در دل من هر سحور
می‌خرامد همچو مه یک پاره نور
نقش خوبت در میان جان ما
آتش و شور افکند وان گه چه شور
آتشی کردی و گویی صبر کن؟
من ندانم صبر کردن در تنور
یاد داری کآمدی تو دوش مست؟
ماه بودی؟ یا پری؟ یا جان حور؟
آن سخن‌هایی که گفتی چون شکر؟
وان اشارت‌ها که می‌کردی ز دور؟
دست بر لب می‌زدی یعنی که تو
از برای این دل من برمشور؟
دست بر لب می‌نهی یعنی که صبر
با لب لعلت کجا ماند صبور؟
رو به بالا می‌کنی یعنی خدا
چشم بد را از جمالم دار دور
ای تو پاک از نقش‌ها وز روی تو
هر زمانی یوسفی اندر صدور
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۸
میر شکار من که مرا کرده‌ای شکار
بی‌تو نه عیش دارم و نه خواب و نه قرار
دلدار من تویی سر بازار من تویی
این جمله جوربر من مسکین روا مدار
ای آن که یار نیست تو را در جهان عشق
من در جهان فکنده که ای یار یار یار
درده از آن شراب که اول بداده‌یی
زان چشم‌‌های مست تو بشکن مرا خمار
از آسمان فرست شرابی کزان شراب
اندر زمین نماند یک عقل هوشیار
روزی هزار کار برآری به یک نظر
آخر یکی نظر کن و این کار را برآر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۸
چه مایه رنج کشیدم ز یار تا این کار
بر آب دیده و خون جگر گرفت قرار
هزار آتش و دود و غم است و نامش عشق
هزار درد و دریغ و بلا و نامش یار
هر آن که دشمن جان خوداست بسم الله
صلای دادن جان و صلای کشتن زار
به من نگر که مرا او به صد چنین ارزد
نترسم و نگریزم ز کشتن دلدار
چو آب نیل دو رو دارد این شکنجه عشق
به اهل خویش چو آب و به غیر او خون خوار
چو عود و شمع نسوزد چه قیمتش باشد؟
که هیچ فرق نماند ز عود و کنده خار
چو زخم تیغ نباشد به جنگ و نیزه و تیر
چه فرق حیز و مخنث ز رستم و جاندار
به پیش رستم آن تیغ خوش‌تر از شکراست
نثار تیر بر او لذیذتر ز نثار
شکار را به دو صد ناز می‌برد این شیر
شکار در هوس او دوان قطار قطار
شکار کشته به خون اندرون‌ همی‌زارد
که از برای خدایم بکش تو دیگربار
دو چشم کشته به زنده بدان‌ همی‌نگرد
که ای فسرده غافل بیا و گوش مخار
خمش خمش که اشارات عشق معکوس است
نهان شوند معانی ز گفتن بسیار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۶
مرا بگاه ده ای ساقی کریم عقار
که دوش هیچ نخفتم ز تشنگی و خمار
لبم که نام تو گوید به باده‌اش خوش کن
سرم خمار تو دارد به مستی‌اش تو بخار
بریز باده بر اجسامم و بر اعراضم
چنان که هیچ نماند ز من رگی هشیار
وگر خراب شوم من بود رگی باقی
چو جغد هل که بگردد در این خراب دیار
چو لاله زار کن این دشت را به باده لعل
روا مدار که موقوف داری‌‌‌‌ام به بهار
ز توست این شجره و خرقه‌اش تو داده‌‌‌ستی
که از شراب تو اشکوفه کرده‌اند اشجار
مرا چو مست کنی زین شجر برآرم سر
به خنده دل بنمایم به خلق همچو انار
مرا چو وقف خرابات خویش کرده‌‌‌ستی
توام خراب کنی هم تو باشی‌‌‌‌ام معمار
بیار رطل گران تا خمش کنم پی آن
نه لایق است که باشد غلام تو مکثار