عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۵ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۳
یار مرا می‌نهلد تا که بخارم سر خود
هیکل یارم که مرا می‌فشرد در بر خود
گاه چو قطار شتر می‌کشدم از پی خود
گاه مرا پیش کند شاه چو سرلشکر خود
گه چو نگینم بمزد تا که به من مهر نهد
گاه مرا حلقه کند دوزد او بر در خود
خون ببرد نطفه کند نطفه برد خلق کند
خلق کشد عقل کند فاش کند محشر خود
گاه براند به نی‌ام همچو کبوتر ز وطن
گاه به صد لابه مرا خواند تا محضر خود
گاه چو کشتی بردم بر سر دریا به سفر
گاه مرا لنگ کند بندد بر لنگر خود
گاه مرا آب کند از پی پاکی طلبان
گاه مرا خار کند در ره بداختر خود
هشت بهشت ابدی منظر آن شاه نشد
تا چه خوش است این دل من کو کندش منظر خود
من به شهادت نشدم مؤمن آن شاهد جان
مؤمنش آن گاه شدم که بشدم کافر خود
هر که درآمد به صفش یافت امان از تلفش
تیغ بدیدم به کفش سوختم آن اسپر خود
همپر جبریل بدم ششصد پر بود مرا
چون که رسیدم بر او تا چه کنم من پر خود؟
حارس آن گوهر جان بودم روزان و شبان
در تک دریای گهر فارغم از گوهر خود
چند صفت می‌کنی‌اش چون که نگنجد به صفت؟
بس کن تا من بروم بر سر شور و شر خود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱
جان و جهان چو روی تو در دو جهان کجا بود؟
گر تو ستم کنی به جان از تو ستم روا بود
چون همه سوی نور توست کیست دورو به عهد تو؟
چون همه رو گرفته‌یی روی دگر کجا بود؟
آن که بدید روی تو در نظرش چه سرد شد
گنج که در زمین بود ماه که در سما بود
با تو برهنه خوش‌ترم جامهٔ تن برون کنم
تا که کنار لطف تو جان مرا قبا بود
ذوق تو زاهدی برد جام تو عارفی کشد
وصف تو عالمی کند ذات تو مر مرا بود
هر که حدیث جان کند با رخ تو نمایمش
عشق تو چون زمردی گرچه که اژدها بود
هر که رخش چنین بود شاه غلام او شود
گر چه که بنده‌یی بود خاصه که در هوا بود
این دل پاره پاره را پیش خیال تو نهم
گر سخن وفا کند گویم کین وفا بود؟
چون در ماجرا زنم خانهٔ شرع وا شود
شاهد من رخش بود نرگس او گوا بود
از تبریز شمس دین چون که مرا نعم رسد
جز تبریز و شمس دین جمله وجود لا بود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۱
بیا کامشب به جان بخشی به زلف یار می‌ماند
جمال ماه نورافشان بدان رخسار می‌ماند
به گرد چرخ استاره چو مشتاقان آواره
که از سوز دل ایشان خرد از کار می‌ماند
سقای روح یک باده ز جام غیب درداده
ببین تا کیست افتاده و که بیدار می‌ماند
به شب نالان و بیداران نیابی جز که بیماران
و من گر هم نمی‌نالم دلم بیمار می‌ماند
درین دریای بی‌مونس دلا می‌نال چون یونس
نهنگ شب درین دریا به مردم خوار می‌ماند
بدان‌سان می‌خورد ما را ز خاص و عام اندر شب
نه دکان و نه سودا و نه این بازار می‌ماند
چه شد ناصر عبادالله چه شد حافظ بلادالله
ببین جز مبدع جان‌ها اگر دیار می‌ماند
فلک بازار کیوان است درو استاره گردان است
شب ما روز ایشان است که بی‌اغیار می‌ماند
جزین چرخ و زمین در جان عجب چرخی‌ست و بازاری
ولیک از غیرت آن بازار در اسرار می‌ماند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۲
ورای پردهٔ جانت دلا خلقان پنهانند
ز زخم تیغ فردیت همه جانند و بی‌جانند
تو از نقصان و از بیشی نگویی چند اندیشی؟
درآ در دین بی‌خویشی که بس بی‌خویش خویشانند
چه دریاها که می‌نوشند چو دریاها همی‌جوشند
اگرچه خود که خاموشند دانایند و می‌دانند
در آن دریای پرمرجان یکی قومند همچون جان
ورای گنبد گردان براق جان همی‌رانند
ایا درویش باتمکین سبک دل گرد زوتر هین
میان بزم مردان شین که ایشان جمله رندانند
ملوکانند درویشان ز مستی جمله بی‌خویشان
اگر چه خاکی‌اند ایشان ولیکن شاه و سلطانند
ز گنج عشق زر ریزند غلام شمس تبریزند
و کان لعل و یاقوتند و در کان جان ارکانند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۰
صلا یا ایها العشاق کان مه رو نگار آمد
میان بندید عشرت را که یار اندر کنار آمد
بشارت می پرستان را که کار افتاد مستان را
که بزم روح گستردند و باده‌ی بی‌خمار آمد
قیامت در قیامت بین نگار سروقامت بین
کزو عالم بهشتی شد هزاران نوبهار آمد
چو او آب حیات آمد چرا آتش برانگیزد؟
چو او باشد قرار جان چرا جان بی‌قرار آمد؟
درآ ساقی دگرباره بکن عشاق را چاره
که آهو چشم خون خواره چو شیر اندر شکار آمد
چو کار جان به جان آمد ندای الامان آمد
که لشکرهای عشق او به دروازه‌ی حصار آمد
رود جان بداندیشش به شمشیر و کفن پیشش
که هرک از عشق برگردد به آخر شرمسار آمد
نه اول ماند و نی آخر مرا در عشق آن فاخر
که عاشق همچو نی آمد و عشق او چو نار آمد
اگر چه لطف شمس الدین تبریزی گذر دارد
ز باد و آب و خاک و نار جان هر چهار آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳
رسیدم در بیابانی که عشق از وی پدید آید
بیابد پاکی مطلق درو هر چه پلید آید
چه مقدار است مرجان را که گردد کفو مرجان را
ولی تو آفتابی بین که بر ذره پدید آید
هزاران قفل و هر قفلی به عرض آسمان باشد
دو سه حرف چو دندانه بر آن جمله کلید آید
یکی لوحی‌ست دل لایح در آن دریای خون سایح
شود غازی ز بعد آن که صد باره شهید آید
غلام موج این بحرم که هم عید است و هم نحرم
غلام ماهی‌ام که او ز دریا مستفید آید
هر آن قطره کزین دریا به ظاهر صورتی یابد
یقین می‌دان که نام او جنید و بایزید آید
درآ ای جان و غسلی کن درین دریای بی‌پایان
که از یک قطرهٔ غسلت هزاران داد و دید آید
خطر دارند کشتی‌ها ز اوج و موج هر دریا
امان یابند از موجی کزین بحر سعید آید
چو عارف را و عاشق را به هر ساعت بود عیدی
نباشد منتظر سالی که تا ایام عید آید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۵
آن را که درون دل عشق و طلبی باشد
چون دل نگشاید در آن را سببی باشد
رو بر در دل بنشین کان دلبر پنهانی
وقت سحری آید یا نیم شبی باشد
جانی که جدا گردد جویای خدا گردد
او نادره‌یی باشد او بوالعجبی باشد
آن دیده کزین ایوان ایوان دگر بیند
صاحب نظری باشد شیرین لقبی باشد
آن کس که چنین باشد با روح قرین باشد
در ساعت جان دادن او را طربی باشد
پایش چو به سنگ آید دریش به چنگ آید
جانش چو به لب آید با قندلبی باشد
چون تاج ملوکانش در چشم نمی‌آید
او بی‌پدر و مادر عالی نسبی باشد
خاموش کن و هر جا اسرار مکن پیدا
در جمع سبک روحان هم بولهبی باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶
آن مه که ز پیدایی در چشم نمی‌آید
جان از مزهٔ عشقش بی‌گشن همی‌زاید
عقل از مزهٔ بویش وز تابش آن رویش
هم خیره همی‌خندد هم دست همی‌خاید
هر صبح ز سیرانش می‌باشم حیرانش
تا جان نشود حیران او روی بننماید
هر چیز که می‌بینی در بی‌خبری بینی
تا باخبری والله او پرده بنگشاید
دم همدم او نبود جان محرم او نبود
واندیشه که این داند او نیز نمی‌شاید
تن پرده بدوزیده جان برده بسوزیده
با این دو مخالف دل بر عشق بنبساید
دو لشکر بیگانه تا هست درین خانه
در چالش و در کوشش جز گرد بنفزاید
در زیر درخت او می‌ناز به بخت او
تا جان پر از رحمت تا حشر بیاساید
از شاه صلاح الدین چون دیده شود حق بین
دل رو به صلاح آرد جان مشعله برباید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۹
امشب عجب است ای جان گر خواب رهی یابد
وان چشم کجا خسپد کو چون تو شهی یابد؟
ای عاشق خوش مذهب زنهار مخسب امشب
کان یار بهانه جو بر تو گنهی یابد
من بندهٔ آن عاشق کو نر بود و صادق
کز چستی و شبخیزی از مه کلهی یابد
در خدمت شه باشد شب هم ره مه باشد
تا از ملاء اعلی چون مه سپهی یابد
بر زلف شب آن غازی چون دلو رسن بازی
آموخت که یوسف را در قعر چهی یابد
آن اشتر بیچاره نومید شده‌ست از جو
می‌گردد در خرمن تا مشت کهی یابد
بالش چو نمی‌یابد از اطلس روی تو
باشد ز شب قدرت شال سیهی یابد
زان نعل تو در آتش کردند درین سودا
تا هر دل سودایی در خود شرهی یابد
امشب شب قدر آمد خامش شو و خدمت کن
تا هر دل اللهی زالله ولهی یابد
اندر پی خورشیدش شب رو پی اومیدش
تا ماه بلند تو با مه شبهی یابد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۱
آن عشق که از پاکی از روح حشم دارد
بشنو که چه می‌گوید بنگر که چه دم دارد
گر جسم تنک دارد جان تو سبک دارد
هر چند که صد لشکر در کتم عدم دارد
گر مانده‌یی در گل روی آر به صاحب دل
کو ملک ابد بخشد کو تاج قدم دارد
ای دل که جهان دیدی بسیار بگردیدی
بنمای که را دیدی کز عشق رقم دارد؟
ای مرکب خود کشته وی گرد جهان گشته
بازآی به خورشیدی کز سینه کرم دارد
آن سینه و چون سینه صیقل ده آیینه
آن سینه که اندر خود صد باغ ارم دارد
این عشق همی‌گوید کان کس که مرا جوید
شرطی‌ست که همچون زر در کوره قدم دارد
من سیم تنی خواهم من همچو منی خواهم
بیزارم از آن زشتی کو سیم و درم دارد
القاب صلاح الدین بر لوح چو پیدا شد
انصاف بسی منت بر لوح و قلم دارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۴
آن بندهٔ آواره بازآمد و بازآمد
چون شمع به پیش تو در سوز و گداز آمد
چون عبهر و قند ای جان در روش بخند ای جان
در را بمبند ای جان زیرا به نیاز آمد
ورزان که ببندی در بر حکم تو بنهد سر
بر بنده نیاز آمد شه را همه ناز آمد
هر شمع گدازیده شد روشنی دیده
کان را که گداز آمد او محرم راز آمد
زهراب ز دست وی گر فرق کنم از می
پس در ره جان جانم والله به مجاز آمد
آب حیوانش را حیوان ز کجا نوشد؟
کی بیند رویش را چشمی که فراز آمد؟
من ترک سفر کردم با یار شدم ساکن
وز مرگ شدم ایمن کان عمر دراز آمد
ای دل چو درین جویی پس آب چه می‌جویی
تا چند صلا گویی هنگام نماز آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۵
خواب از پی آن آید تا عقل تو بستاند
دیوانه کجا خسبد دیوانه چه شب داند؟
نی روز بود نی شب در مذهب دیوانه
آن چیز که او دارد او داند او داند
از گردش گردون شد روز و شب این عالم
دیوانهٔ آن جا را گردون بنگرداند
گر چشم سرش خسپد بی‌سر همه چشم است او
کز دیدهٔ جان خود لوح ازلی خواند
دیوانگی ار خواهی چون مرغ شو و ماهی
با خواب چو همراهی آن با تو کجا ماند؟
شب رو شو و عیاری در عشق چنان یاری
تا باز شود کاری زان طره که بفشاند
دیوانه دگرسان است او حاملهٔ جان است
چشمش چو به جانان است حملش نه بدو ماند؟
زین شرح اگر خواهی از شمس حق و شاهی
تبریز همه عالم زو نور نو افشاند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۵
مستان می ما را هم ساقی ما باید
با آن همه شیرینی گر ترش کند شاید
با آن همه حسن آن مه گر ناز کند گه گه
والله که کلاه از شه بستاند و برباید
پر ده قدحی میرم آخر نه چو کمپیرم
تا شینم و می‌میرم کین چرخ چه می‌زاید
فرمای تو ساقی را آن شادی باقی را
تا باد نپیماید تا باده بپیماید
صد سر ببرد در دم از محرم و نامحرم
نی غم خورد از ماتم نی دست بیالاید
چون شمع بسوزاند پروانهٔ مسکین را
چون جعد براندازد چون چهره بیاراید
پروانه چو بی‌جان شد جانیش دهد تشنه
وان جان چو آتش را زان رطل بفرماید
رطلی ز می باقی کز غایت راواقی
هر نقش که اندیشی در دل به تو بنماید
ای عشق خداوندی شمس الحق تبریزی
چندان که بیفزایی این باده بیفزاید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۶
بمیرید بمیرید درین عشق بمیرید
درین عشق چو مردید همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید وزین مرگ مترسید
کزین خاک برآیید سماوات بگیرید
بمیرید بمیرید وزین نفس ببرید
که این نفس چو بند است و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفرهٔ زندان
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا
بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید
بمیرید بمیرید وزین ابر برآیید
چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید
خموشید خموشید خموشی دم مرگ است
هم از زندگی است این که ز خاموش نفیرید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۳
چون بر رخ ما عکس جمال تو برآید
بر چهرهٔ ما خاک چو گلگونه نماید
خواهم که ز زنار دو صد خرقه نمایم
ترسابچه گوید که بپوشان که نشاید
اشکم چو دهل گشته و دل حامل اسرار
چون نه مهه گشته‌ست ندانی که بزاید؟
شاهی‌ست دل اندر تن مانندهٔ گاوی
وین گاو ببیند شه اگر ژاژ نخاید
وان دانه که افتاد درین هاون عشاق
هر سوی جهد لیک به ناچار بساید
از خانهٔ عشق آن که بپرد چو کبوتر
هر جا که رود عاقبت کار بیاید
آیینه که شمس الحق تبریز بسازد
زنگار کجا گیرد و صیقل به چه باید؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۶
ای مطرب جان چو دف به دست آمد
این پرده بزن که یار مست آمد
چون چهره نمود آن بت زیبا
ماه از سوی چرخ بت پرست آمد
ذرات جهان به عشق آن خورشید
رقصان ز عدم به سوی هست آمد
غمگین ز چه‌یی مگر تو را غولی
از راه ببرد و هم نشست آمد؟
زان غول ببر بگیر سغراقی
کان بر کف عشق از الست آمد
این پرده بزن که مشتری از چرخ
از بهر شکستگان به پست آمد
در حلقهٔ این شکستگان گردید
کان دولت و بخت در شکست آمد
این عشرت و عیش چون نماز آمد
وین دردی درد آبدست آمد
خامش کن و در خمش تماشا کن
بلبل از گفت پای بست آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۰
آن شعلهٔ نور می‌خرامد
وان فتنهٔ حور می‌خرامد
شب جامه سپید کرد زیرا
کان ماه ز دور می‌خرامد
مستان شبانه را بشارت
ساقی به سحور می‌خرامد
جان را به مثال عود سوزیم
کان کان بلور می‌خرامد
آن فتنه نگر که بار دیگر
با صد شر و شور می‌خرامد
آن دشمن صبرهای عاشق
در خون صبور می‌خرامد
جانم به فدای آن سلیمان
کو جانب مور می‌خرامد
جز چهرهٔ عاشقان مبینید
کان شاه غیور می‌خرامد
در قالب خلق شمس تبریز
چون نفخهٔ صور می‌خرامد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۴
گرمابهٔ دهر جان فزا بود‌
زیرا که درو پری ما بود
مر پریان را ز حیرت او‌
هر گوشه مقال و ماجرا بود
عقل است چراغ ماجراها‌
آن جا هش و عقل از کجا بود؟
در صرصر عشق عقل پشه‌ست‌
آن جا چه مجال عقل‌ها بود؟
از احمد پا کشید جبریل‌
از سدره سفر چو ماورا بود
گفتا که بسوزم ار بیایم‌
کان سو همه عشق بد ولا بود
تعظیم و مواصلت دو ضدند‌
در فسحت وصل آن هبا بود
آن جا لیلی شده‌ست مجنون‌
زیرا که جنون هزار تا بود
آن جا حسنی نقاب بگشود‌
پیراهن حسن‌ها قبا بود
یوسف در عشق بد زلیخا‌
نی زهره و چنگ و نی نوا بود
وان نافخ صور مانده بی‌روح‌
کان جا جز روح دوست لا بود
در بحر گریخت این مقالات‌
زیرا هنگام آشنا بود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۲
دی میان عاشقان ساقی و مطرب میر بود
درهم افتادیم زیرا زور گیراگیر بود
عقل باتدبیر آمد در میان جوش ما
در چنان آتش چه جای عقل یا تدبیر بود؟
در شکار بی‌دلان صد دیدهٔ جان دام بود
وز کمان عشق پران صد هزاران تیر بود
آهویی می‌تاخت آن جا بر مثال اژدها
بر شمار خاک شیران پیش او نخجیر بود
دیدم آن جا پیرمردی طرفه‌یی روحانی‌یی
چشم او چون طشت خون و موی او چون شیر بود
دیدم آن آهو به ناگه جانب آن پیر تاخت
چرخ‌ها از هم جدا شد گوییا تزویر بود
کاسهٔ خورشید و مه از عربده درهم شکست
چون که ساغرهای مستان نیک باتوفیر بود
روح قدسی را بپرسیدم از آن احوال گفت
بی‌خودم من می‌ندانم فتنهٔ آن پیر بود
شمس تبریزی تو دانی حالت مستان خویش
بی‌دل و دستم خداوندا اگر تقصیر بود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۶
برنشست آن شاه عشق و دام ظلمت بردرید
همچو ماه هفت و هشت و آفتاب روز عید
اختران در خدمت او صد هزار اندر هزار
هر یکی از نور روی او مزید اندر مزید
چون در آن دور مبارک برج‌ها را می‌گذشت
سوی برج آتشین عاشقان خود رسید
در دلش یاد من آمد هر طرف کرد التفات
مر مرا در هیچ صفی آن زمان آن جا ندید
موج دریاهای رحمت از دلش در جوش شد
هم نظر می‌کرد هر سو هم عنان را می‌کشید
گفت نزدیکان خود را کان فلان غایب چراست؟
آن خراب عاشق حاضرمثال ناپدید
آن که دیده هر شبش در سوختن مانند شمع
آن که هر صبحی که آمد ناله‌های او شنید
آن که آتش‌های عالم زاتش او کاغ کرد
تا فسون می‌خواند عشق و بر دل او می‌دمید
آن یکی خاکی که چون مهتاب بر وی تافتیم
همچو مهتاب از ثری سوی ثریا می‌دوید
آن که چون جرجیس اندر امتحان عشق ما
گشت او صد بار زنده کشته شد صد ره شهید
آن که حامل شد عدم از آفرینش بخت نیک
ناف او بر عشق شمس الدین تبریزی برید