عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۲
آن کس که تو را بیند وان گه نظرش بر تن
زآیینه ندیدهست او الا سیهی آهن
از آب حیات تو دور است به ذات تو
کز کبر برآید او بالا مثل روغن
پای تو چو جان بوسد تا حشر لبان لیسد
از لذت آن بوسه ای روت مه روشن
گفتم به دلم چونی؟ گفتا که در افزونی
زیرا که خیالش را هستم به خدا مسکن
در سینه خیال او وانگاه غم و غصه؟
در آب حیات او وان گه خطر مردن؟
زآیینه ندیدهست او الا سیهی آهن
از آب حیات تو دور است به ذات تو
کز کبر برآید او بالا مثل روغن
پای تو چو جان بوسد تا حشر لبان لیسد
از لذت آن بوسه ای روت مه روشن
گفتم به دلم چونی؟ گفتا که در افزونی
زیرا که خیالش را هستم به خدا مسکن
در سینه خیال او وانگاه غم و غصه؟
در آب حیات او وان گه خطر مردن؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۳
موی بر سر شد سپید و روی من بگرفت چین
از فراق دلبری کاسدکن خوبان چین
جان ز غیرت گوش را گوید حدیثش کم شنو
دل ز غیرت چشم را گوید که رویش را مبین
دست عشرت برگشادم تا ببندم پای غم
عشرتم هم رنگ غم شد ای مسلمانان چنین
دست در سنگی زدم، دانم که نرهاند مرا
لیک غرقه گشته هم چنگی زند در آن و این
از در دل درشدم امروز، دیدم حال او
زردروی و جامه چاک و بییسار و بییمین
گفتمش چونی دلا؟ او گریه در شد های های
از فراق ماه روی هم نشان هم نشین
از فراق دلبری کاسدکن خوبان چین
جان ز غیرت گوش را گوید حدیثش کم شنو
دل ز غیرت چشم را گوید که رویش را مبین
دست عشرت برگشادم تا ببندم پای غم
عشرتم هم رنگ غم شد ای مسلمانان چنین
دست در سنگی زدم، دانم که نرهاند مرا
لیک غرقه گشته هم چنگی زند در آن و این
از در دل درشدم امروز، دیدم حال او
زردروی و جامه چاک و بییسار و بییمین
گفتمش چونی دلا؟ او گریه در شد های های
از فراق ماه روی هم نشان هم نشین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۵
صنما بیار باده، بنشان خمار مستان
که ببرد عشق رویت، همگی قرار مستان
می کهنه را کشان کن، به صبوح گلستان کن
که به جوش اندر آمد، فلک از عقار مستان
بده آن قرار جان را، گل و لاله زار جان را
ز نبات و قند پر کن، دهن و کنار مستان
قدحی به دست بر نه، به کف شکرلبان ده
بنشان به آب رحمت، به کرم، غبار مستان
صنما به چشم مستت، دل و جان غلام دستت
به می خوشی که هستت، ببر اختیار مستان
چو شراب لاله رنگت به دماغها برآید
گل سرخ شرم دارد ز رخ و عذار مستان
چو جناح و قلب مجلس، ز شراب یافت مونس
ببرد گلوی غم را سر ذوالفقار مستان
صنما تو روز مایی، غم و غصه سوز مایی
ز تو است ای معلا همه کار و بار مستان
بکشان تو گوش شیران، چو شتر قطارشان کن
که تو شیرگیر حقی، به کفت مهار مستان
ز عقیق جام داری، نمکی تمام داری
چه غریب دام داری، جهت شکار مستان
سخنی بماند، جا نی، که تو بیبیان بدانی
که تو رشک ساقیانی، سر و افتخار مستان
که ببرد عشق رویت، همگی قرار مستان
می کهنه را کشان کن، به صبوح گلستان کن
که به جوش اندر آمد، فلک از عقار مستان
بده آن قرار جان را، گل و لاله زار جان را
ز نبات و قند پر کن، دهن و کنار مستان
قدحی به دست بر نه، به کف شکرلبان ده
بنشان به آب رحمت، به کرم، غبار مستان
صنما به چشم مستت، دل و جان غلام دستت
به می خوشی که هستت، ببر اختیار مستان
چو شراب لاله رنگت به دماغها برآید
گل سرخ شرم دارد ز رخ و عذار مستان
چو جناح و قلب مجلس، ز شراب یافت مونس
ببرد گلوی غم را سر ذوالفقار مستان
صنما تو روز مایی، غم و غصه سوز مایی
ز تو است ای معلا همه کار و بار مستان
بکشان تو گوش شیران، چو شتر قطارشان کن
که تو شیرگیر حقی، به کفت مهار مستان
ز عقیق جام داری، نمکی تمام داری
چه غریب دام داری، جهت شکار مستان
سخنی بماند، جا نی، که تو بیبیان بدانی
که تو رشک ساقیانی، سر و افتخار مستان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۹
مکن ای دوست ز جور این دلم آواره مکن
جان پی پاره بگیر و جگرم پاره مکن
مر تو را عاشق دل داده و غم خوار بسیست
جان و سر قصد سر این دل غم خواره مکن
نظر رحم بکن بر من و بیچارهگیام
جز تو ار چارهگری هست، مرا چاره مکن
پیش آتشکدهٔ عشق تو دل شیشهگر است
دل خود بر دل چون شیشهٔ من خاره مکن
هر دمی هجر ستمکار تو دم میدهدم
هر دمم دم ده بیباک ستمکاره مکن
تن پر بند چو گهواره و دل چون طفل است
در کنارش کش و وابستهٔ گهواره مکن
پیش خورشید رخت جان مرا رقصان دار
همچو شب جان مرا بند هر استاره مکن
ز دغل عالم غدار دو صد سر دارد
سر من در سر این عالم غداره مکن
صد چو هاروت و چو ماروت ز سحرش بستهست
مر مرا بستهٔ این جادوی سحاره مکن
خمر یک روزهٔ این نفس، خمار ابد است
هین، مرا تشنهٔ این خاین خماره مکن
لعب اول چو مرا بست میفزا بازی
زانچه یک باره شدم مات تو ده باره مکن
جمله عیاری ناسوت ز لاهوت تو است
تو دگر یاری این کافر عیاره مکن
جان پی پاره بگیر و جگرم پاره مکن
مر تو را عاشق دل داده و غم خوار بسیست
جان و سر قصد سر این دل غم خواره مکن
نظر رحم بکن بر من و بیچارهگیام
جز تو ار چارهگری هست، مرا چاره مکن
پیش آتشکدهٔ عشق تو دل شیشهگر است
دل خود بر دل چون شیشهٔ من خاره مکن
هر دمی هجر ستمکار تو دم میدهدم
هر دمم دم ده بیباک ستمکاره مکن
تن پر بند چو گهواره و دل چون طفل است
در کنارش کش و وابستهٔ گهواره مکن
پیش خورشید رخت جان مرا رقصان دار
همچو شب جان مرا بند هر استاره مکن
ز دغل عالم غدار دو صد سر دارد
سر من در سر این عالم غداره مکن
صد چو هاروت و چو ماروت ز سحرش بستهست
مر مرا بستهٔ این جادوی سحاره مکن
خمر یک روزهٔ این نفس، خمار ابد است
هین، مرا تشنهٔ این خاین خماره مکن
لعب اول چو مرا بست میفزا بازی
زانچه یک باره شدم مات تو ده باره مکن
جمله عیاری ناسوت ز لاهوت تو است
تو دگر یاری این کافر عیاره مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۴
جانا بیار باده و بختم بلند کن
زان حلقههای زلف دلم را کمند کن
مجلس خوش است و ما و حریفان همه خوشیم
آتش بیار و چارهٔ مشتی سپند کن
زان جام بیدریغ در اندیشهها بریز
در بیخودی سزای دل خودپسند کن
ای غم برو برو، بر مستانت کار نیست
آن را که هوشیار بیابی گزند کن
مستان مسلمند ز اندیشهها و غم
آن کو نشد مسلم، او را نژند کن
ای جان مست مجلس ابرار یشربون
بر گربهٔ اسیر هوا، ریش خند کن
ریش همه به دست اجل بین و رحم کن
از مرگ وارهان همه را، سودمند کن
عزم سفر کن ای مه و بر گاو نه تو رخت
با شیرگیر مست مگو، ترک پند کن
در چشم ما نگر، اثر بیخودی ببین
ما را سوار اشقر و پشت سمند کن
یک رگ اگر درین تن ما هوشیار هست
با او حساب دفتر هفتاد و اند کن
ای طبع روسیاه، سوی هند بازرو
وی عشق ترک تاز، سفر سوی جند کن
آن جا که مست گشتی، بنشین، مقیم شو
وان جا که باده خوردی، آن جا فکند کن
در مطبخ خدا اگرت قوت روح نیست
آن گاه سر در آخر این گوسفند کن
خواهی که شاهدان فلک جلوه گر شوند
دل را حریف صیقل آیینه رند کن
ای دل خموش کن، همه بیحرف گو سخن
بیلب حدیث عالم بیچون و چند کن
زان حلقههای زلف دلم را کمند کن
مجلس خوش است و ما و حریفان همه خوشیم
آتش بیار و چارهٔ مشتی سپند کن
زان جام بیدریغ در اندیشهها بریز
در بیخودی سزای دل خودپسند کن
ای غم برو برو، بر مستانت کار نیست
آن را که هوشیار بیابی گزند کن
مستان مسلمند ز اندیشهها و غم
آن کو نشد مسلم، او را نژند کن
ای جان مست مجلس ابرار یشربون
بر گربهٔ اسیر هوا، ریش خند کن
ریش همه به دست اجل بین و رحم کن
از مرگ وارهان همه را، سودمند کن
عزم سفر کن ای مه و بر گاو نه تو رخت
با شیرگیر مست مگو، ترک پند کن
در چشم ما نگر، اثر بیخودی ببین
ما را سوار اشقر و پشت سمند کن
یک رگ اگر درین تن ما هوشیار هست
با او حساب دفتر هفتاد و اند کن
ای طبع روسیاه، سوی هند بازرو
وی عشق ترک تاز، سفر سوی جند کن
آن جا که مست گشتی، بنشین، مقیم شو
وان جا که باده خوردی، آن جا فکند کن
در مطبخ خدا اگرت قوت روح نیست
آن گاه سر در آخر این گوسفند کن
خواهی که شاهدان فلک جلوه گر شوند
دل را حریف صیقل آیینه رند کن
ای دل خموش کن، همه بیحرف گو سخن
بیلب حدیث عالم بیچون و چند کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۷
میآیدم ز رنگ تو ای یار بوی آن
برکندهیی به خشم دل از یار مهربان
از آفتاب روی تو چون شکل خشم تافت
پشتم خم است و سینه کبودم، چو آسمان
زان تیرهای غمزهٔ خشمین که میزنی
صد قامت چو تیر، خمیدهست چون کمان
از پرسشم ز خشم لب لعل بستهیی
جان ماندم زغصهٔ این، یا دل و زبان؟
لطف تو نردبان بده بر بام دولتی
ای لطف واگرفته و بشکسته نردبان
این لابهام به ذات خدا نیست بهر جان
ای هر دمی خیال تو صد جان جان جان
یاد آر دلبرا که ز من خواستی شبی
نقشی ز جان خون شده، من دادمت نشان
جانا به حق آن شب کان زلف جعد را
در گردنم درافکن و سرمست میکشان
تا جان باسعادت، غلطان همیرود
چوگان دو زلف و گوی دل و دشت لامکان
کرسی عدل نه تو به تبریز، شمس دین
تا عرش نور گیرد و حیران شود جهان
برکندهیی به خشم دل از یار مهربان
از آفتاب روی تو چون شکل خشم تافت
پشتم خم است و سینه کبودم، چو آسمان
زان تیرهای غمزهٔ خشمین که میزنی
صد قامت چو تیر، خمیدهست چون کمان
از پرسشم ز خشم لب لعل بستهیی
جان ماندم زغصهٔ این، یا دل و زبان؟
لطف تو نردبان بده بر بام دولتی
ای لطف واگرفته و بشکسته نردبان
این لابهام به ذات خدا نیست بهر جان
ای هر دمی خیال تو صد جان جان جان
یاد آر دلبرا که ز من خواستی شبی
نقشی ز جان خون شده، من دادمت نشان
جانا به حق آن شب کان زلف جعد را
در گردنم درافکن و سرمست میکشان
تا جان باسعادت، غلطان همیرود
چوگان دو زلف و گوی دل و دشت لامکان
کرسی عدل نه تو به تبریز، شمس دین
تا عرش نور گیرد و حیران شود جهان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۶
گر تنگ بدی این سینهٔ من
روشن نشدی آیینهٔ من
ای خار گلی از روضهٔ من
دوزخ تبشی از کینهٔ من
خورشید جهان دارد اثری
از کر و فر دوشینهٔ من
آن کوه احد، پشمین شده است
از رشک من و پشمینهٔ من
چون جوز کهن، اشکسته شوی
گر نوش کنی لوزینهٔ من
از بهر دل این شیشه دلان
باشد برکه در چینهٔ من
از بهر چنین جمعیت جان
هر روز بود آدینهٔ من
تا تازه شود پژمردهٔ من
تا مرد شود عنینهٔ من
روشن نشدی آیینهٔ من
ای خار گلی از روضهٔ من
دوزخ تبشی از کینهٔ من
خورشید جهان دارد اثری
از کر و فر دوشینهٔ من
آن کوه احد، پشمین شده است
از رشک من و پشمینهٔ من
چون جوز کهن، اشکسته شوی
گر نوش کنی لوزینهٔ من
از بهر دل این شیشه دلان
باشد برکه در چینهٔ من
از بهر چنین جمعیت جان
هر روز بود آدینهٔ من
تا تازه شود پژمردهٔ من
تا مرد شود عنینهٔ من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۶
آمدهیی بیگه، خامش مشین
یک قدح مردفکن برگزین
آب روان داد ز چشمهی حیات
تا بدمد سبزه ز آب و ز طین
آن می گلگون، سوی گلشن کشان
تا بگزد لاله رخ یاسمین
راح نما روح مرا، تا که روح
خندد و گوید سخنی خندمین
درکشد اندیشه گری دست خود
چون که برافشاند یار آستین
گردن غم را بزند تیغ می
کین بکشد کان حلاوت ز کین
بام و در مجلس افغان کند
کاغتنموا القهوة یا شاربین
گوش گشا جانب حلقهی کرام
چشم گشا، روشنی چشم بین
سجده کند چین چو گشاید دو چشم
جعد تو را بیند پنجاه چین
خرمیاش بر دل خرم زند
سوی امین آید روح الامین
مادر عشرت چو گشاید کنار
بازرهد جان ز بنات و بنین
بس کنم و رخت به ساقی دهم
وز کف او گیرم در ثمین
یک قدح مردفکن برگزین
آب روان داد ز چشمهی حیات
تا بدمد سبزه ز آب و ز طین
آن می گلگون، سوی گلشن کشان
تا بگزد لاله رخ یاسمین
راح نما روح مرا، تا که روح
خندد و گوید سخنی خندمین
درکشد اندیشه گری دست خود
چون که برافشاند یار آستین
گردن غم را بزند تیغ می
کین بکشد کان حلاوت ز کین
بام و در مجلس افغان کند
کاغتنموا القهوة یا شاربین
گوش گشا جانب حلقهی کرام
چشم گشا، روشنی چشم بین
سجده کند چین چو گشاید دو چشم
جعد تو را بیند پنجاه چین
خرمیاش بر دل خرم زند
سوی امین آید روح الامین
مادر عشرت چو گشاید کنار
بازرهد جان ز بنات و بنین
بس کنم و رخت به ساقی دهم
وز کف او گیرم در ثمین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۵
شب شد ای خواجه زکی آخر آن یار تو کو؟
یار خوش آواز تو آن خوش دم و شش تار تو کو؟
یار لطیف تر تو، خفته بود در بر تو
خفته کند نالهٔ خوش، خفتهٔ بیدار تو کو؟
گاه نماییش رهی، گوش بمالیش گهی
دم ز درون تو زند، محرم اسرار تو کو؟
زنده کند هر وطنی، ناله کند بیدهنی
فتنهٔ هر مرد و زنی، همدم گفتار تو کو؟
دست بنه بر رگ او، تیزروان کن تک او
ای دم تو رونق ما، رونق بازار تو کو؟
یار خوش آواز تو آن خوش دم و شش تار تو کو؟
یار لطیف تر تو، خفته بود در بر تو
خفته کند نالهٔ خوش، خفتهٔ بیدار تو کو؟
گاه نماییش رهی، گوش بمالیش گهی
دم ز درون تو زند، محرم اسرار تو کو؟
زنده کند هر وطنی، ناله کند بیدهنی
فتنهٔ هر مرد و زنی، همدم گفتار تو کو؟
دست بنه بر رگ او، تیزروان کن تک او
ای دم تو رونق ما، رونق بازار تو کو؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۲
تو بمال گوش بربط، که عظیم کاهل است او
بشکن خمار را سر، که سر همه شکست او
بنواز نغمهٔ تر، به نشاط جام احمر
صدفیست بحرپیما، که درآورد به دست او
چو درآمد آن سمنبر، در خانه بسته بهتر
که پریر کرد حیله، ز میان ما بجست او
چه بهانه گر بت است او، چه بلا و آفت است او
بگشاید و بدزدد کمر هزار مست او
شده ایم آتشین پا، که رویم مست آن جا
تو برو نخست بنگر که کنون به خانه هست او؟
به کسی نظر ندارد به جز آینه بت من
که ز عکس چهرهٔ خود شده است بت پرست او
هله ساقیا بیاور سوی من شراب احمر
که سری که مست شد او، ز خیال ژاژ رست او
نه غم و نه غم پرستم، ز غم زمانه رستم
که حریف او شدستم، که در ستم ببست او
تو اگر چه سخت مستی، برسان قدح به چستی
مشکن تو شیشه، گرچه دو هزار کف بخست او
قدحی رسان به جانم، که برد به آسمانم
مدهم به دست فکرت، که کشد به سوی پست او
تو نه نیک گو و نی بد، بپذیر ساغر خود
بد و نیک او بگوید که پناه هر بد است او
بشکن خمار را سر، که سر همه شکست او
بنواز نغمهٔ تر، به نشاط جام احمر
صدفیست بحرپیما، که درآورد به دست او
چو درآمد آن سمنبر، در خانه بسته بهتر
که پریر کرد حیله، ز میان ما بجست او
چه بهانه گر بت است او، چه بلا و آفت است او
بگشاید و بدزدد کمر هزار مست او
شده ایم آتشین پا، که رویم مست آن جا
تو برو نخست بنگر که کنون به خانه هست او؟
به کسی نظر ندارد به جز آینه بت من
که ز عکس چهرهٔ خود شده است بت پرست او
هله ساقیا بیاور سوی من شراب احمر
که سری که مست شد او، ز خیال ژاژ رست او
نه غم و نه غم پرستم، ز غم زمانه رستم
که حریف او شدستم، که در ستم ببست او
تو اگر چه سخت مستی، برسان قدح به چستی
مشکن تو شیشه، گرچه دو هزار کف بخست او
قدحی رسان به جانم، که برد به آسمانم
مدهم به دست فکرت، که کشد به سوی پست او
تو نه نیک گو و نی بد، بپذیر ساغر خود
بد و نیک او بگوید که پناه هر بد است او
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۷
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۵
ای دوش ز دست ما رهیده
امشب نرهی به جان و دیده
در پنجهٔ ماست دامن تو
ای دست در آستین کشیده
حیلت بگذار و آب و روغن
ماییم هریسهٔ رسیده
چشم من و چشم تو حریفند
ای چشم ز چشم تو چریده
ای داده مرا شراب گلگون
گل از رخ زرد من دمیده
زلف چو رسن چو برفشاندی
از عشق چو چنبرم خمیده
رفتی و ز چشم من بریدی
خون آید لاشک از بریده
بر گرد خیال تو دوانیم
ای بر سر ما غمت دویده
بر روزن تو چرا نپرد
مرغی ز قفص به جان رهیده
خامش کردم که جمله عیبیم
ای با همه عیبمان خریده
امشب نرهی به جان و دیده
در پنجهٔ ماست دامن تو
ای دست در آستین کشیده
حیلت بگذار و آب و روغن
ماییم هریسهٔ رسیده
چشم من و چشم تو حریفند
ای چشم ز چشم تو چریده
ای داده مرا شراب گلگون
گل از رخ زرد من دمیده
زلف چو رسن چو برفشاندی
از عشق چو چنبرم خمیده
رفتی و ز چشم من بریدی
خون آید لاشک از بریده
بر گرد خیال تو دوانیم
ای بر سر ما غمت دویده
بر روزن تو چرا نپرد
مرغی ز قفص به جان رهیده
خامش کردم که جمله عیبیم
ای با همه عیبمان خریده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۶
صنما از آنچ خوردی بهل، اندکی به ما ده
غم تو به توی ما را، تو به جرعهیی صفا ده
که غم تو خورد ما را، چه خراب کرد ما را
به شراب شادی افزا، غم و غصه را سزا ده
ز شراب آسمانی، که خدا دهد نهانی
بنهان زدست خصمان، تو به دست آشنا ده
بنشان تو جنگها را، بنواز چنگها را
زعراق و از سپاهان، تو به چنگ ما نوا ده
سر خم چو برگشایی، دو هزار مست تشنه
قدح و کدو بیارند که مرا ده و مرا ده
صنما ببین خزان را، بنگر برهنگان را
ز شراب همچو اطلس، به برهنگان قبا ده
به نظارهٔ جوانان، بنشستهاند پیران
به می جوان تازه، دو سه پیر را عصا ده
به صلاح دین به زاری برسی که شهریاری
ملک و شراب داری، ز شراب جان عطا ده
غم تو به توی ما را، تو به جرعهیی صفا ده
که غم تو خورد ما را، چه خراب کرد ما را
به شراب شادی افزا، غم و غصه را سزا ده
ز شراب آسمانی، که خدا دهد نهانی
بنهان زدست خصمان، تو به دست آشنا ده
بنشان تو جنگها را، بنواز چنگها را
زعراق و از سپاهان، تو به چنگ ما نوا ده
سر خم چو برگشایی، دو هزار مست تشنه
قدح و کدو بیارند که مرا ده و مرا ده
صنما ببین خزان را، بنگر برهنگان را
ز شراب همچو اطلس، به برهنگان قبا ده
به نظارهٔ جوانان، بنشستهاند پیران
به می جوان تازه، دو سه پیر را عصا ده
به صلاح دین به زاری برسی که شهریاری
ملک و شراب داری، ز شراب جان عطا ده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۵
تو دیده گشته و ما را بکرده نادیده
بدیده گریه ما را بدین بخندیده
بخند جان و جهان چون مقام خنده تو راست
بکن که هر چه کنی هست بس پسندیده
ز درد و حسرت تو جان لالهها سیه است
گل از جمال رخ توست جامه بدریده
ز خلق عالم جانهای پاک بگزیدند
و آن گهان ز میانشان تو بوده بگزیده
بدان که عشق نبات و درخت او خشک است
به گرد گرد درخت من است پیچیده
چو خشک گشت درختم بسی بلندی یافت
چو زرد گشت رخم شد چو زر بنازیده
خزینههای جواهر که این دلم را بود
قمارخانه درون جمله را ببازیده
هزار ساغر هستی شکسته این دل من
خمار نرگس مخمور تو نسازیده
ز خام و پخته تهی گشت جان من باری
مدد مدد تو چنین آتشی فروزیده
مرا چو نی بنوازید شمس تبریزی
بهانه بر نی و مطرب ز غم خروشیده
بدیده گریه ما را بدین بخندیده
بخند جان و جهان چون مقام خنده تو راست
بکن که هر چه کنی هست بس پسندیده
ز درد و حسرت تو جان لالهها سیه است
گل از جمال رخ توست جامه بدریده
ز خلق عالم جانهای پاک بگزیدند
و آن گهان ز میانشان تو بوده بگزیده
بدان که عشق نبات و درخت او خشک است
به گرد گرد درخت من است پیچیده
چو خشک گشت درختم بسی بلندی یافت
چو زرد گشت رخم شد چو زر بنازیده
خزینههای جواهر که این دلم را بود
قمارخانه درون جمله را ببازیده
هزار ساغر هستی شکسته این دل من
خمار نرگس مخمور تو نسازیده
ز خام و پخته تهی گشت جان من باری
مدد مدد تو چنین آتشی فروزیده
مرا چو نی بنوازید شمس تبریزی
بهانه بر نی و مطرب ز غم خروشیده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۵
یاور من تویی بکن بهر خدای یارییی
نیست تو را ضعیفتر از دل من شکارییی
نای برای من کند در شب و روز نالهیی
چنگ برای من کند با غم و سوز زارییی
کی بفشاردی مرا دست غمی و غصهیی
گر تو مرا به عاطفت در بر خود فشارییی
دیده همچو ابر من اشک روان نباردی
گر تو ز ابر مرحمت بر سر من ببارییی
دست دراز کردمی گوش فلک گرفتمی
گر سر زلف خویش را تو به کفم سپارییی
از سر ماه من کله بستدمی ربودمی
گر تو شبی به لطف خود خوش سر من بخارییی
حق حقوق سابقت حق نیاز عاشقت
حق زروع جان من کش تو کنی بهارییی
حق نسیم بوی تو کان رسدم ز کوی تو
حق شعاع روی تو کو کندم نهارییی
تا که نثار کردهیی از گل وصل بر سرم
بر کف پای کوششم خار نکرد خارییی
دارد از تو جزو و کل خرمییی و شادییی
وز رخ تو درخت گل خجلت و شرمسارییی
ای لب من خموش کن سوی اصول گوش کن
تا کند او به نطق خود نادره غم گسارییی
نیست تو را ضعیفتر از دل من شکارییی
نای برای من کند در شب و روز نالهیی
چنگ برای من کند با غم و سوز زارییی
کی بفشاردی مرا دست غمی و غصهیی
گر تو مرا به عاطفت در بر خود فشارییی
دیده همچو ابر من اشک روان نباردی
گر تو ز ابر مرحمت بر سر من ببارییی
دست دراز کردمی گوش فلک گرفتمی
گر سر زلف خویش را تو به کفم سپارییی
از سر ماه من کله بستدمی ربودمی
گر تو شبی به لطف خود خوش سر من بخارییی
حق حقوق سابقت حق نیاز عاشقت
حق زروع جان من کش تو کنی بهارییی
حق نسیم بوی تو کان رسدم ز کوی تو
حق شعاع روی تو کو کندم نهارییی
تا که نثار کردهیی از گل وصل بر سرم
بر کف پای کوششم خار نکرد خارییی
دارد از تو جزو و کل خرمییی و شادییی
وز رخ تو درخت گل خجلت و شرمسارییی
ای لب من خموش کن سوی اصول گوش کن
تا کند او به نطق خود نادره غم گسارییی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۴
از مرگ چه اندیشی، چون جان بقا داری؟
در گور کجا گنجی، چون نور خدا داری؟
خوش باش، کزان گوهر عالم همه شد چون زر
مانندهٔ آن دلبر، بنما که کجا داری؟
در عشق نشسته تن، در عشرت تا گردن
تو روی ترش با من، ای خواجه چرا داری؟
در عالم بیرنگی، مستی بود و شنگی
شیخا تو چه دلتنگی؟ با غم چه هوا داری؟
چندین بمخور این غم، تا چند نهی ماتم؟
هم رنگ شو آخر هم، گر بخشش ما داری
از تابش تو جانا، جان گشت چنین دانا
بسم الله مولانا، چون ساغرها داری
شمس الحق تبریزی، چون صاف شکرریزی
با تیره نیامیزی، چون بحر صفا داری
در گور کجا گنجی، چون نور خدا داری؟
خوش باش، کزان گوهر عالم همه شد چون زر
مانندهٔ آن دلبر، بنما که کجا داری؟
در عشق نشسته تن، در عشرت تا گردن
تو روی ترش با من، ای خواجه چرا داری؟
در عالم بیرنگی، مستی بود و شنگی
شیخا تو چه دلتنگی؟ با غم چه هوا داری؟
چندین بمخور این غم، تا چند نهی ماتم؟
هم رنگ شو آخر هم، گر بخشش ما داری
از تابش تو جانا، جان گشت چنین دانا
بسم الله مولانا، چون ساغرها داری
شمس الحق تبریزی، چون صاف شکرریزی
با تیره نیامیزی، چون بحر صفا داری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۲
ای آن که تو خواب ما ببستی
رفتی و به گوشهیی نشستی
اندر دلم آمدی چو ماهی
چون دل به تو بنگرید، جستی
چون گلشن نیستی نمودی
چون صبر کنیم ما به هستی؟
چون باشد در خمار هجران
آن روح که یافت وصل و مستی؟
آن خانه چگونه خانه ماند
کز هجر ستون او شکستی؟
پنداشتی ای دماغ سرمست
کز رنج خمار، باز رستی
در عشق، وصال هست و هجران
در راه بلندی است و پستی
از یک جهت ار چه حق شناسی
از ده جهت آب و گل پرستی
بسیار ره است تا به جایی
کندر سوداش طمع بستی
رفتی و به گوشهیی نشستی
اندر دلم آمدی چو ماهی
چون دل به تو بنگرید، جستی
چون گلشن نیستی نمودی
چون صبر کنیم ما به هستی؟
چون باشد در خمار هجران
آن روح که یافت وصل و مستی؟
آن خانه چگونه خانه ماند
کز هجر ستون او شکستی؟
پنداشتی ای دماغ سرمست
کز رنج خمار، باز رستی
در عشق، وصال هست و هجران
در راه بلندی است و پستی
از یک جهت ار چه حق شناسی
از ده جهت آب و گل پرستی
بسیار ره است تا به جایی
کندر سوداش طمع بستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۵
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۰
ز غم تو زار زارم، هله تا تو شاد باشی
صنما در انتظارم، هله تا تو شاد باشی
تو مرا چو خسته بینی، نظر خجسته بینی
دل و جان به غم سپارم، هله تا تو شاد باشی
ز غم دلم چه شادی، به جفا چه اوستادی
دم شاد برنیارم، هله تا تو شاد باشی
صنما چو تیغ دشنه، تو به خون بنده تشنه
زدو دیده خون ببارم، هله تا تو شاد باشی
تو مرا چو شاد بینی، سر و سینه پر ز کینی
سر خویش را نخارم، هله تا تو شاد باشی
زتو بخت و جاه دارم، دل تو نگاه دارم
صنما برین قرارم، هله تا تو شاد باشی
تویی جان این زمانه، تو نشسته پر بهانه
ززمانه برکنارم، هله تا تو شاد باشی
تن و نفس تا نمیرد، دل و جان صفا نگیرد
همه این شدهست کارم، هله تا تو شاد باشی
صنما در انتظارم، هله تا تو شاد باشی
تو مرا چو خسته بینی، نظر خجسته بینی
دل و جان به غم سپارم، هله تا تو شاد باشی
ز غم دلم چه شادی، به جفا چه اوستادی
دم شاد برنیارم، هله تا تو شاد باشی
صنما چو تیغ دشنه، تو به خون بنده تشنه
زدو دیده خون ببارم، هله تا تو شاد باشی
تو مرا چو شاد بینی، سر و سینه پر ز کینی
سر خویش را نخارم، هله تا تو شاد باشی
زتو بخت و جاه دارم، دل تو نگاه دارم
صنما برین قرارم، هله تا تو شاد باشی
تویی جان این زمانه، تو نشسته پر بهانه
ززمانه برکنارم، هله تا تو شاد باشی
تن و نفس تا نمیرد، دل و جان صفا نگیرد
همه این شدهست کارم، هله تا تو شاد باشی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۹
هست اندر غم تو، دلشده دانشمندی
همچو نقرهست در آتشکده دانشمندی
بر امید کرم و رحمت بخشایش تو
از ره دور به سر آمده دانشمندی
هست زاوباش خیالات تو اندر ره عشق
خسته و شیفته و ره زده دانشمندی
چه زیان دارد خوبی تو را، دوست اگر
قوت یابد ز چنین مایده دانشمندی؟
با چنین جام جنونی که تو گردان کردی
کی بماند به سر قاعده دانشمندی؟
که روا دارد انصاف و جوامردی تو
که به غم کشته شود بیهده دانشمندی؟
که روا دارد خورشید حق گرمی بخش
که فسرده شود از مجمده دانشمندی؟
جانب مدرسهٔ عشق کشیدش لطفت
تا ز درس تو برد فایده دانشمندی
نحس تربیع عناصر بگرفتش، رحمی
تا منور شود از منقده دانشمندی
بس سخن دارد وز بیم ملال دل تو
لب ببستهست درین معبده دانشمندی
همچو نقرهست در آتشکده دانشمندی
بر امید کرم و رحمت بخشایش تو
از ره دور به سر آمده دانشمندی
هست زاوباش خیالات تو اندر ره عشق
خسته و شیفته و ره زده دانشمندی
چه زیان دارد خوبی تو را، دوست اگر
قوت یابد ز چنین مایده دانشمندی؟
با چنین جام جنونی که تو گردان کردی
کی بماند به سر قاعده دانشمندی؟
که روا دارد انصاف و جوامردی تو
که به غم کشته شود بیهده دانشمندی؟
که روا دارد خورشید حق گرمی بخش
که فسرده شود از مجمده دانشمندی؟
جانب مدرسهٔ عشق کشیدش لطفت
تا ز درس تو برد فایده دانشمندی
نحس تربیع عناصر بگرفتش، رحمی
تا منور شود از منقده دانشمندی
بس سخن دارد وز بیم ملال دل تو
لب ببستهست درین معبده دانشمندی