عبارات مورد جستجو در ۱۹۰۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۳۷
مشو به دیدن خشک از سمنبران قانع
مشو ز خوان سلیمان به استخوان قانع
چو غنچه دوخته ام کیسه ها به خرده گل
به برگ سبز شوم چون زباغبان قانع ؟
حلال باد به یعقوب بوی پیراهن
که من ز دور به گردم زکاروان قانع
خطا چگونه شودتیر من،که گردیم
ز صید خویش به خمیازه چون کمان قانع
مرا ز خویش درین آسیا چوباری نیست
شدم به گردش خشکی زآسمان قانع
خوش است لقمه که چشمی نباشد از پی آن
به خوردن دل خود گشته ام ازان قانع
ز بوسه صلح به پیغام خشک نتوان کرد
به نیم جان نشوم زان جهان جان قانع
همان ز رهگذر رزق می کشم سختی
اگر چه من چو همایم به استخوان قانع
به یک دو کف نتوان سیر شد زآب حیات
به یک دو زخم زتیغش شوم چسان قانع؟
ز زخم خار شود امن بلبلی صائب
که شد به رخنه دیوار گلستان قانع
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰۹
زبس که کرد نهان چرخ نقد جان درخاک
هزار چشمه حیوان بود روان درخاک
ریاض جود همان روز بی طراوت شد
که کرد ریشه قارون فلک نهان درخاک
مرا چگونه تواند ز خاک برگیرد؟
چنین که تا به کمر مانده آسمان درخاک
جماعتی که نخوردند آب زنده دلی
چو تخم سوخته ماندند جاودان درخاک
شده است گرد ز افتادگی به باد سوار
نشسته است ز گردنکشی نشان درخاک
ترا که دست تصرف به زیر سنگ بود
چه سود ازین که بود گنج بیکران درخاک
کمان چرخ شود وقتی از کشاکش سیر
که همچو تیر نشینند راستان درخاک
تمیز نیک و بد از سفلگان مجو زنهار
یکی است مرتبه کاه و زعفران درخاک
به مرگ دست ندارم ز تیر یار،که هست
هزار صبح امیدم ز استخوان درخاک
مرا به خاک نشانده است آتشین شستی
که ماه نو کند از شرم اوکمان درخاک
ز تخم اشک درآن آستان نیم نومید
امید هاست مرا همچو باغبان درخاک
درآن ریاض که تیغ زبان کشد صائب
کنند تیغ زبان بلبلان نهان در خاک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱۱
بر من مریز اشک ترحم به زیر خاک
آن دانه نیستم که شوم گم به زیر خاک
از دل به مرگ شورمحبت نمی رود
جوش نشاط می زند این خم به زیر خاک
سر سبزی بهار نیرزد به برگریز
خوش وقت دانه ای که شود گم به زیر خاک
دامان خاک کلبه بزار گشته است
مانده است بس که دامن مردم به زیر خاک
درروی خاک گرسنه ای رابگیردست
ازخنده لب مبند چو گندم به زیر خاک
چون سرمه خوردگان نفس خاک تیره است
شد سرمه بس که دیده مردم به زیر خاک
گل می کند زباده گلرنگ زهر خصم
چون دربهار ماند گژدم به زیر خاک ؟
ازدانه های آبله صائب سبکروان
چون مور می کنند تنعم به زیر خاک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱۳
جمعی که پیش خلق گذارند به خاک
پیش از اجل روند ز خست فرو به خاک
نیرنگ عاقبت چه کند با سیه دلان
جایی که آفتاب رود زردرو به خاک
بر مور و مار جای نفس تنگ گشته است
بردند بس که آدمیان آرزو به خاک
از هجر شکوه بادر و دیوار می کنم
چون داغ دیده ای که کند گفتگوبه خاک
نیش است درنظر رگ ابری که خشک شد
چندان که ممکن است مریز آبرو به خاک
مرگ ازهوای عشق سرم را تهی نساخت
خالی نشد زباده مرااین کدو به خاک
از چشم حرص، دل نگرانی نبرد مرگ
این زخم جانستان نپذیرد رفو به خاک
از حسرتش به سینه زند سنگ،لامکان
آن گوهری که می کنیش جستجو به خاک
زان لعل آبدار خوشم با جواب خشک
سازند درمقام ضرورت وضو به خاک
غافل به ماندگان نظر از رفتگان کند
گر صد هزار رود پیش ازو به خاک
شرط سجود حق ز جهان دست شستن است
زنهار روی خود ننهی بی وضو به خاک
صائب ز داغ لاله سیه روزتر شود
هر قطره خون که می چکد ازتیغ او به خاک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶۴
آن کس که درد رابه دوا می کند بدل
راه صواب رابه خطا می کند بدل
دنیا گذشته ای که بهشت است مطلبش
از سادگی هوا به هوا می کند بدل
دل در تنم ز بیم شبیخون غمزه اش
هر شب هزار مرتبه جا می کند بدل
با خواب امن دولت اگر جمع می شود
شب شاه جای خویش چرا می کند بدل
آن سرو جامه زیب که عمرش دراز باد
هر روز صد هزار قبا می کند بدل
از ظلم خویش ظالم اگر در هراس نیست
پیکان به جسم بهر چه جا می کند بدل
گر ره برد جوان به مال شکستگی
قد خدنگ خود به عصا می کند بدل
گر درد پای خویش چنین سخت می کند
بیتابی مرا به رضا می کند بدل
بی دولت آن که سایه دیوار خویش را
با سایبان بال هما می کند بدل
آرام اگر نمی برد از دل طمع چرا
هر روز جای خویش گدا می کند بدل
صائب ز نقش هرکه دل خویش ساده کرد
آیینه را به آب بقا می کند بدل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰۰
گاه گاه از دیده عبرت با دنیا دیده ام
کی به این هنگامه از بهر تماشا دیده ام
چرخ تر دامن که باشد دعوی عصمت کند
آفتابش را در آغوش مسیحادیده ام
پیش چشم من سواد شهر خون مرده ای است
نقش خود چون لاله در دامان صحرا دیده ام
تیغ اگر از آسمان بر فرق من باریده است
خار در چشمم اگر هرگز به بالا دیده ام
درته پیراهن هستی نگنجم چون حباب
قطره نا چیز خود را تا به دریا دیده ام
در کنار گل چو شبنم خار دارم زیر پا
روی گرمی تا ازان خورشید سیما دیده ام
سنگ خواهد داد مزد سخت جانیهای من
دیده نرمی که من از کارفرما دیده ام
نشاه صهبای عشرت را نمی دانم که چیست
خوشه ای از دور در دست ثریا دیده ام
نیست صائب هیچ کس در خرده بینی همچو من
صد سواد اعظم از خال سویدا دیده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶۶
هر که می آید به ملک هستی از کوی عدم
باز می گردد به جان بی نفس سوی عدم
هرکه می داند چه آشوب است درملک وجود
بی تامل برندارد سر ز زانوی عدم
هست در میزان هستی راه ورسم امتیاز
خاک وزرباشد برابر درترازوی عدم
هرکه رفت آنجا ز فکر باز گشت آسوده شد
دلنشین افتاده است از بس سر کوی عدم
سجده شکرش به دامان قیامت می کشد
هر که را محراب گردد طاق ابروی عدم
تا بیفتی از نفس چون دیده قربانیان
رو مکن زنهار رد آیینه روی عدم
نیست در ملک پرآشوب وجود آسودگی
چون نفس ازپای منشین در تکاپوی عدم
خاک می مالد به لب صائب ز بیم چشم زخم
ورنه سیراب است از آب زندگی جوی عدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶۷
شد ز بیقدری غبار دیده ها شعر ترم
مهره گل گشت از گرد کسادی گوهرم
بس که کشتی را به خشکی بست پیر میفروش
دست خواهش چون سبو شد خشک درزیر سرم
گفتم از می گرد کلفت را فرو شویم زدل
می چو داغ لاله خون مرده شد در ساغرم
عندلیبی را دهن پر زر نکردم در بهار
عاقبت چون گل به کوری خرج آتش شد زرم
گرچه پیری آتش شوق مرا خاموش کرد
می شود روشن چراغ مرده از خاکسترم
غوطه در دریای آتش تا ز یکرنگی زدم
چون سمندر جوشن داود شد بال و پرم
دیده من تا به خورشید جمال او فتاد
می کند رقص روانی در چشم ترم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۵۰
چهره از عشق جوانان ارغوانی کرده ایم
شوخ چشمی بین که در پیری جوانی کرده ایم
کس زبان چشم خوبان را نمی داند چو ما
روزگاری این غزالان را شبانی کرده ایم
صد قدم پیش است از ما خاک ره در اعتبار
گرچه در راه تو عمری جانفشانی کرده ایم
سایه ما بر دل یاران گرانی می کند
تا کجا بر خاطر موری گرانی کرده ایم؟
چون نباشد اول بیداری ما خواب مرگ؟
ما که خواب خویش را در زندگانی کرده ایم
نامرادیهای ما صائب به عالم روشن است
بر مراد خلق دایم زندگانی کرده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۶۶
ما ز حیرت در حریم وصل هجران می کشیم
دلو خود خالی برون از چاه کنعان می کشیم
منعمان گر پیش مهمان نعمت الوان کشند
ما به جای سفره خجلت پیش مهمان می کشیم
از فشار قبر هرگز قسمت کفار نیست
آنچه ما از تنگی صحرای امکان می کشیم
دامن خاک است از خون عزیزان لاله زار
از رعونت ما همان بر خاک دامان می کشیم
فکر رنگین است باغ دلگشای اهل فکر
چون غمی رو می دهد سر در گریبان می کشیم
در هوای کام دنیا نیست آه سرد ما
بر سواد آفرینش خط بطلان می کشیم
بر شکار لاغر از سرپنجه شیران نرفت
آنچه از دست نوازش ما ضعیفان می کشیم
دیگران صائب به تلخی باده می نوشند و ما
جام پر خون را به سر با روی خندان می کشیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷۹
گر چه پیریم تمنای جوانی داریم
نوبهاری به ته برگ خزانی داریم
ما اگر هیچ نداریم درین عبرتگاه
لله الحمد که چشم نگرانی داریم
مست خوابیم اگر مست می ناب نه ایم
عوض رطل گران، خواب گرانی داریم
گر چه هموار نماییم به ظاهر چون ابر
در سفرها نفس برق عنانی داریم
چهره زرد سپند نظر بدبین است
ورنه در پرده دل لاله ستانی داریم
می چریم این که درین دشت به غفلت شب و روز
می توان یافت که ما نیز شبانی داریم
دامن افشان مگذر از در غمخانه ما
که بر آتش دل خونابه چکانی داریم
صائب اظهار غم و شادی خود بی ظرفی است
ورنه ما نیز بهاری و خزانی داریم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۹۳
گذشت عمر سبکرو به خورد و خواب تمام
به شوره زار مرا صرف گشت آب تمام
چه حاصل است ز قرب گهر چو رشته مرا
چو مد عمر سرآمد به پیچ و تاب تمام
چو ماه نو به تمامی به هم شکن خود را
که در دو هفته کند بازت آفتاب تمام
چه حاجت است به تسبیح سال، عمر مرا
که می شود به یک انگشت این حساب تمام
نگشته است چنان روی ما سیه ز گناه
که روسیاهی ما را کند خضاب تمام
تمامی دل عاشق به درد و داغ بود
اگر به گنج شود خانه خراب تمام
به چشم روشن خود پای میهمان جاده
که هیچ خانه زین نیست بی رکاب تمام
مده غبار به خاطر ز خط مشکین راه
که حس گردد ازین عنبرین نقاب تمام
در آن چمن که تو از رخ نقاب برداری
نسیم دفتر گل را دهد به آب تمام
مگر نسیم به گلزار بوی زلف تو برد
که خون لاله و گل گشت مشک ناب تمام
کسی نظر ز سراپای او کجا فکند
که هست دفتر گل فرد انتخاب تمام
صفای آن لب میگون ز خط سبز افزود
چنان که از رگ تلخی شود شراب تمام
ز ابر رحمت عشق است آبداری حسن
که آب دیده بلبل بود گلاب تمام
ز باده تا عرق آلود گشت چهره یار
رساند خانه یک شهر را به آب تمام
دگر چه چاره کنم تا تو بی حجاب شوی
که می به چشم تو شد پرده حجاب تمام
به چشم هر که چو مجنون شود بیابان گرد
سواد شهر بود آیه عذاب تمام
زبان کلک تو صائب همیشه گویا باد!
که هست فکر تو یکدست انتخاب تمام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۱۱
جمال یوسف ازین تیره خاکدان دیدم
عبیر پیرهن از گرد کاروان دیدم
ربود خواب ترا در کنارم از مستی
ترا چنان که دلم خواست آنچنان دیدم
جز این که آب شدم دست شستم از هستی
دگر چه بهره چو شبنم زگلستان دیدم
ز شست صاف نشد تیر راست را روزی
گشایشی که من از خانه چون کمان دیدم
دل گرفته من چون ز باغ بگشاید
که در گشودن در روی باغبان دیدم
برابرست به عیش تمام روی زمین
که روی خویش برآن خاک آستان دیدم
از آن گذشت به خمیازه عمر من چو کمان
که من ز دور گردی از نشان دیدم
میانه وطن وغربت است بادیه ها
منم که داغ غریبی در آشیان دیدم
چو گردباد نفس می کشم غبارآلود
ز بس که کلفت ازین تیره خاکدان دیدم
جواب آن غزل حاذق است این صائب
بهار دیدم و گل دیدم و خزان دیدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۱۶
ز سر کلاه نمد را چگونه بردارم
که زیر تیغ حوادث همین سپر دارم
چو تخم سوخته از خاک بر نمی آید
سری که من ز خیال تو زیر پر دارم
مرا ز برگ سفر شوق کعبه غافل کرد
مگر چو آبله در راه آب بر دارم
دهم ز شوق جمال تو شستشوی نگاه
به آفتاب اگر بی رخست نظر دارم
ز طوق فاخته دیوانه ای زنجیری
رعونتی که ز آزادگی به سر دارم
توان ز دشمن دانا کناره کرد به عقل
ز تیر کج حذر از راست بیشتر دارم
کجا به سایه بال هما کنم اقبال
سعادتی که من از عشق در نظر دارم
ز دستگیری پیر مغان نیم نومید
اگر چه همچو سبو دست زیر سر دارم
دل از غبار یتیمی نمی توان برداشت
وگرنه بحر گره در دل گهر دارم
ز شوق تیغ تو از گل کنم اگر بستر
زبیقراری خون خار در جگر دارم
به کار عالم فانی نمی رود دستم
ز عجز نیست اگر دست بر کمر دارم
چو نی به ناخن من همچو نیشکر کردند
ازین چه سود که در آستین شکر دارم
کدوی پوچ ز صهبا گرانبها گردد
علاقه بیشتر از سر به درد سر دارم
گزیده است مرا پاس آشنایی خلق
وگرنه آبله ها در دل از سفر دارم
من و جدایی و آنگاه زندگی صائب
لبی به خون خود از تیغ تشنه تر دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۲۰
کنون که با تو مکان در یک انجمن دارم
هزار مرحله ره تا به خویشتن دارم
مدار رزق به اقبال قسمت است که من
در آستین شکر و زهر در دهن دارم
ز صبح مهر تمنا کنم چه ساده دلم
که چشم بخیه ز سر رشته کفن دارم
چو گردباد غبار دل است جامه من
به مرگ و زیست بس است این قبا که من دارم
سپر ز شبنم گل کرده ام ز ساده دلی
سر مجادله با مهر تیغ زن دارم
نمی شود سر خود در سخن نکنم
چو خامه زخم نمایانی از سخن دارم
سپر فکندن من گرد من حصار بس است
به این سلاح چه پروای تیغ زن دارم
مرا به جوشن داودی احتیاجی نیست
ز جان سخت زره زیر پیرهن دارم
چو شمع صبح بپا افتاده ام صائب
سر وداع حریفان انجمن دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۳۰
اگر چه در چمن روزگار خار و خسم
چو لاله داغ بود گل ز گرمی نفسم
درین ریاض من آن بلبلم که می آید
صدای خنده گل از شکستن قفسم
به جرم هرزه درایی مرا ز باغ مران
که آرمیده تر از بوی گل بود نفسم
چنان گزیده مرا آستین فشانی خلق
که التفات به شکر نمی کند مگسم
بغیر سایه مرا نیست زان شکار دگر
که من از طول امل سالهاست در مرسم
ز من عزیزتری نیست ملک خواری را
اگر چه در نظر اعتبار هیچ کسم
اگر چه رفته ام از تنگنای چرخ برون
همان ز تنگی جا تنگ می شود نفسم
دو اربعین بسر آمد ز زندگانی من
هنوز در خم گردون شراب نیمرسم
مکن از مردم بالغ نظر حساب مرا
که با سفیدی مو شیر خواره هوسم
روم به خواب چو افسانه از ترانه خویش
اگر چه باعث بیداری هزار کسم
ز حد خویش به مستی نمی روم بیرون
درین حظیره در بسته ایمن از عسسم
چه حاجت است به بند دگر مرا صائب
که من ز لاغری خود همیشه در قفسم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۳۱
ز خال گوشه ابروی یار می ترسم
ازین ستاره دنباله دار می ترسم
چو مهره در دهن مار می توانم رفت
از آن دو سلسله تابدار می ترسم
ز رنگ و بوی جهان قانعم به بی برگی
خزان گزیده ام از نوبهار می ترسم
ز نیش مار به نرمی نمی توان شد امن
من از ملایمت روزگار می ترسم
شکست دشمن عاجز نه از جوانمردی است
ترا گمان که من از نیش خار می ترسم
به تنگ حوصلگان بر نمی توان آمد
از بحر بیش من از چشمه سار می ترسم
مرا ز آتش دوزخ نمی توان ترساند
ز شرمساری روز شمار می ترسم
ز سیل حادثه از جا نمی روم صائب
ز شبنم رخ آن گلعذار می ترسم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۴۱
منم که قیمت یاقوت داغ می دانم
سرشک را گهر شبچراغ می دانم
نمی دهم به دو عالم جنون یکدمه را
ستاره سوخته ام قدر داغ می دانم
چه لازم است به جام آشنا کنم لب را
نمک فشانی شور دماغ می دانم
ز پر شکستگیم بر ستم دلیر مشو
که راه رخنه دیوار باغ می دانم
ستاره ریزی کلک سیه زبان صائب
ز فیض خوردن دود چراغ می دانم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۷۸
از سردی جهان لب گفتار بسته ام
چون بلبل خزان زده منقار بسته ام
چوب قفس ز گریه صیاد کرد گل
من دل بر آشیانه پر خار بسته ام
بر سینه سنگ سرمه زند اصفهان و من
دل بر سواد هند جگرخوار بسته ام
دست حنا گرفته گلگون به دوش من
پاداش همتی است که بر کار بسته ام
از بس شکستگی، نبود روی مجلسم
چون کاه روی زرد به دیوار بسته ام
آیینه ام ولی ز تریهای روزگار
بر رو هزار پرده زنگار بسته ام
آن به که آب گوهر خود را نهان کنم
فرد است یخ ز سردی بازار بسته ام
داغش ز چشم شور نمکسود گشته است
گر لاله ای به گوشه دستار بسته ام
در بزم روزگار به جز سوختن چو شمع
دیگر چه طرف از دل بیدار بسته ام؟
چون نقطه تنگدل شدم از پا شکستگی
احرام سیر و دور چو پرگار بسته ام
دل بد مکن که از ته دل نیست شکوه ام
این نغمه را به زور برین تار بسته ام
در زیر بار من نبود دوش هیچ کس
دایم چو سرو بر دل خود بار بسته ام
دزدیده ام به سینه نفسهای آتشین
در راه شعله سد خس و خار بسته ام
صائب ز بستن لب غماز عاجزم
هر چند کز فسون دهن مار بسته ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۲۹
تا چند پیر میکده را درد سر دهم؟
رفتم ز می قرار به خون جگر دهم
یکسر ز تاج و تخت برآیند خسروان
گر از حضور کنج قناعت خبر دهم
چون بهله باز گشت مبادا به ساعدش
روزی که دست خویش به دست دگر دهم
دل نیست وحشیی که شود رام با کسی
دیوانه را به کوچه و بازار سر دهم
بحر سخاوتم که به هر قطره وقت جوش
از موجه و حباب کلاه و کمر دهم
یوسف به سیم قلب فروش ز عقل نیست
حاشا که فیض صبح به خواب سحر دهم
نقصان نمی کند دهد آن کس که زر به زر
زان نقدجان خویش به آن سیمبر دهم
گر آسمان کند نگه تلخ سوی من
نه خرمنش به باد ز آه سحر دهم
مجنون من ز سنگ ملامت گرفته نیست
چون کبک، داد خنده به کوه و کمر دهم
چون نخل میوه دار درین بوستانسرا
بارد اگر به فرق مرا سنگ، بر دهم
در حالت خمار ندارم اگر شعور
هنگام مستی از ته دلها خبر دهم
مرگ من است صحبت تردامنان دهر
جان از برای سوختگان چون شرر دهم
بی حاصل است نخل امیدم چو بیدو سرو
صائب مگر به تربیت عشق بردهم