عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۹
یاد ایامم که در تن جان ما منزل نداشت
موجه مطلق عنان ما غم ساحل نداشت
پرده بیگانگی در بحر وحدت محو بود
رشته مو از حباب این عقده مشکل نداشت
روز و شب در پرده های شرم خود می کرد سیر
لیلی صحرایی ما خانه و محمل نداشت
خوش نشین باغ و بستان بود چون آزادگان
سرو ما از تنگنای جسم، پا در گل نداشت
خرده های جان ما از شوق چون ریگ روان
فکر دوری و غم نزدیکی منزل نداشت
برگ عیش ما ز احسان بهار آماده بود
سرو ما از بی بری بار جهان بر دل نداشت
در بهارستان بی رنگی، گل بی خار ما
خار در پیراهن از اندیشه باطل نداشت
نه غم ابری و نه پروای برقی داشتیم
هیچ کس از خانه ما چشم بر حاصل نداشت
بود در دارالامان خامشی آسوده دل
شمع ما اندیشه فانوس یا محفل نداشت
بود در دارالامان خامشی آسوده دل
شمع ما اندیشه فانوس یا محفل نداشت
کار بر ما چون حباب از خودنمایی تنگ شد
ورنه تنگی ره در آن دریای بی ساحل نداشت
نوبهار بی خزان معرفت در هیچ عهد
بلبلی آتش نفس چون صائب بیدل نداشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۶
برق چون ابر بهار از کشت من گریان گذشت
سیل گردآلود خجلت زین ده ویران گذشت
شوق چون پا در رکاب بیقراری آورد
می توان با اسب چون از آتش سوزان گذشت
گر چنین تبخال غیرت مهر لب گردد مرا
تشنه لب می باید از سرچشمه حیوان گذشت
ترک دست و پای کوشش کن که در میدان لاف
با همه بی دست و پایی گوی از چوگان گذشت
دست خار دعوی از دامان خود کوتاه کرد
از ریاض آفرینش هر که دست افشان گذشت
کشتی خود را به خشک آورد از دریای خون
هر که بهر نان جو از نعمت الوان گذشت
جمع زاد آخرت از زندگی منظور بود
عمر ما بی حاصلان در فکر آبو نان گذشت
چشم بستن صائب از کنج قناعت مشکل است
ورنه از ملک سلیمان می توان آسان گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۴
تا غبار خط به گرد عارضش منزل گرفت
آسمان آیینه خورشید را در گل گرفت
این قدر تدبیر در تسخیر ما در کار نیست
مرغ نوپرواز ما را می توان غافل گرفت
پر برون آرد به اندک روزگاری چون خدنگ
هر که را درد طلب پیکان صفت در دل گرفت
دست گستاخی ندارد خار صحرای ادب
ورنه مجنون می تواند دامن محمل گرفت
سبحه از ریگ روان سازم که دست طاقتم
سوده شد از بس شمار عقده مشکل گرفت
دست بردارد اگر از چشم بندی شرم عشق
می توان از یک نگه تیغ از کف قاتل گرفت
بی تکلف می تواند لاف خودداری زدن
هر که در وقت خرام او عنان دل گرفت
چون شرر رقص طرب در جانفشانی می کنم
بس که چون صائب ز اوضاع جهانم دل گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۳
تلخ شد عشرتم آن لعل شکربار کجاست؟
دلم از کار شد آن غمزه پر کار کجاست؟
خنده از تنگی جا در دهنش غنچه شده است
بوسه را راه سخن پیش لب یار کجاست؟
سفر اول پرواز به دام افتاده است
بلبل ما نشنیده است که گلزار کجاست
مزرع خانه تسبیح بود یک کف دست
زهد را دستگه رشته زنار کجاست؟
ذوق نظاره گل در نگه پنهان است
ای مقیمان چمن، رخنه دیوار کجاست؟
تا به کی در ته دیوار تعلق باشم؟
کوچه خانه بدوشان سبکبار کجاست؟
چشم تا کار کند گرد کسادی فرش است
در بساط سخن امروز خریدار کجاست؟
بر سر موی شکافی است نگاهم صائب
چین زلفی که دهد نافه به تاتار کجاست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۳
خلوت فکر، پریخانه خاموشان است
گفتگو ابجد طفلانه خاموشان است
گوش امن و دم آسوده و آرامش جان
جمع در بزم حکیمانه خاموشان است
بادپیمای سخن خاک ندارد در دست
گنج در گوشه ویرانه خاموشان است
مطلب نور بصیرت ز پریشان سخنان
کاین چراغی است که در خانه خاموشان است
باده ای خاص بود هر قدحی را اینجا
دل روشن می پیمانه خاموشان است
صدف از راز دل بحر خبرها دارد
مخزن راز، نهانخانه خاموشان است
گر چه پروانه ندارد خطر از شمع خموش
حرف یک سوخته پروانه خاموشان است
نور فیضی که دو عالم به چراغش جویند
همه شب شمع سیه خانه خاموشان است
خواب در پرده چشمش نمک سوده شود
هر که را گوش به افسانه خاموشان است
راز پوشیده نه کوزه سربسته چرخ
در لب خامش پیمانه خاموشان است
صورتی را که توان داد به معنی ترجیح
نقش دیوار صنمخانه خاموشان است
نیست بر مهره گل دیده بالغ نظران
از نفس سبحه صد دانه خاموشان است
به گریبان تأمل سر خود دزدیدن
صدف گوهر یکدانه خاموشان است
اگر آن مخزن اسرار کلیدی دارد
بی سخن، قفل در خانه خاموشان است
بال طوطی که به اقبال سخن سبز شده است
یکقلم سبزه بیگانه خاموشان است
می نابی که ندارد رگ خامی صائب
فرش در گوشه میخانه خاموشان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۴
موج سنبل ز پریشانی پرواز من است
گل برافروخته شعله آواز من است
سینه ای کز گل صد برگ ز هم نشناسند
مخزن درد نهان و صدف راز من است
لامکان سیرتر از عشق بود همت من
چرخ کبکی است که در چنگل شهباز من است
منم آن سلسله جنبان نواهای غریب
که ز گل مرغ چمن گوش بر آواز من است
می توان خواند ز پیشانی من راز جهان
جام جم داغ دل آینه پرداز من است
زهره شوخ که سر حلقه نه دایره است
در شبستان حیا پردگی از ساز من است
چون به آیینه رسم طوطی شیرین سخنم
صحبت تیره دلان سرمه آواز من است
نیشکر را ز خموشی به زبان چندین بند
همه از رهگذر کلک سخنساز من است
حرف مردم ز بدونیک نیارم به زبان
جای رحم است بر آن خصم که غماز من است
نیستم چشم درین دایره، لیکن چون چشم
گر پر کاه بود، مانع پرواز من است
عندلیبی که به آتش نفسی مشهورست
کف خاکستری از شعله آواز من است
شبنم بیجگر آن زهره ندارد صائب
داغ دامان گل از گریه غماز من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۳
اگر آیینه دل نور و صفایی می داشت
در نظر چهره خورشید لقایی می داشت
خرج آب و گل تعمیر نمی شد هرگز
برگ کاه من اگر کاهربایی می داشت
دست در دامن خورشید نمی زد شبنم
گل این باغ اگر بوی وفایی می داشت
بر سر کوی تو غوغای قیامت می بود
گر شکست دل عشاق صدایی می داشت
می گذشت از دل من راست کجا ناوک او
استخوان من اگر بخت همایی می داشت
به جفا دل ز تو شد قانع و دشمنکام است
آه اگر از تو تمنای وفایی می داشت
بیخبر می گذرد عمر گرامی افسوس
کاش این قافله آواز درایی می داشت
دل نهاد قفس جسم نمی شد صائب
دل سرگشته اگر راه به جایی می داشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۵
رنگ در روی شراب آن لب میگون نگذاشت
حرکت در الف آن قامت موزون نگذاشت
تا پی ناقه لیلی نشد از دشت سفید
هیچ کس پنبه به داغ دل مجنون نگذاشت
با جگر تشنگی خار مغیلان چه کنم؟
ریگ این بادیه در آبله ها خون نگذاشت
رفته بودم که در آن چاه زنخدان افتم
چشم کوته نظر و طالع وارون نگذاشت
لیلی سنگدل از خانه نیامد بیرون
مرغ تا بیضه به فرق سر مجنون نگذاشت
شد گنه سلسله جنبان توجه دل را
سیل تا تیره نشد روی به جیحون نگذاشت
تا نزد دست به دامان تجرد، صائب
عیسی از خاک قدم بر سر گردون نگذاشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۸
عبیر زلف به جیب صبا نباید ریخت
به چشم بی بصران توتیا نباید ریختی
به زود، باده به اهل ریا نباید داد
به خاک شوره زار بقا نباید ریخت
ز سوز دل پر و بال من است زخم زبان
چو برق، خار مرا پیش پا نباید ریخت
به سخت رویی گردون صبور باید بود
وگرنه دانه درین آسیا نباید ریخت
خراب حالی قصر حباب می گوید
که رنگ خانه ز دریا جدا نباید ریخت
ز بی بضاعتی خویش آب خواهی شد
ز دل برون غم خود پیش ما نباید ریخت
دلیل عزت اهل سخن همین کافی است
که خرده های قلم زیر پا نباید ریخت
چو ماه مصر، سخن را عزیز باید داشت
گهر چو آبله در دست و پا نباید ریخت
بس است روزی طوطی شکرزبانی خویش
شکر به صائب شیرین نوا نباید ریخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۱
کباب شد دلم از بویش این شراب کجاست؟
شکست در جگرم شیشه این گلاب کجاست؟
نه شب شناسد و نه روز ابر، حیرانم
که چشم روزن من محو آفتاب کجاست؟
عنان گسسته ز صحرا و دشت می گذرد
دل رمیده من موجه سراب کجاست؟
پلی است در گذر سیل حادثات فلک
درین قلمرو سیلاب، وقت خواب کجاست؟
مقام فقر و فنا جای خودفروشی نیست
متاع خویش ندانسته ای که باب کجاست
فتاد دم به شمار و تو از سیاه دلی
به فکر خویش نمی افتی، این حساب کجاست؟
ز کار رفته سزاوار زخم کاری نیست
به من که رفته ام از هوش، این عتاب کجاست؟
هزار جان عوض بوسه ای ز مشتاقان
ستانی و نشماری یکی، حساب کجاست؟
روی به خانه آیینه بی طلب هر دم
کناره از دل روشن کنی، حجاب کجاست
نه بوسه است جواب سلام تا ندهند
گره به گوشه ابرو زدن جواب کجاست؟
درین خرابه کمر باز می کند سیلاب
به گوشه دل ویرانم این شتاب کجاست؟
ز بس که حسن تو سر تا به پا گلوسوزست
نیافتم که دل خونچکان کباب کجاست
ز جوش فکر تو صائب جهان به وجد آمد
سیاه مستی کلک تو از شراب کجاست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۰
به لب مباد رهش ناله ای که بی اثرست
گره شود به گلو گریه ای که بیجگرست
گل نمک به حرامی است تیره روزی داغ
شکسته رنگی خون از خمار نیشترست
لبش به حرف عتاب آشنا نگردیده است
هنوز آتش یاقوت، مفلس شررست
کدام فتنه گر امشب درین چمن بوده است؟
که رخت لاله پر از خون و گل شکسته سرست
نمک ز خنده گل برده است گریه من
ز چشم بی ادبم باغبان باغ ترست
کسی که پاس نفس چون حباب نتواند
همیشه چون صدف هرزه خند بی گهرست
شکایت از ستم چرخ ناجوانمردی است
که گوشمال پدر خیرخواهی پسرست
نخورده ام به دل شبنمی درین گلشن
چو خون لاله و گل خون من چرا هدرست؟
هزار طاقت ایوب می شود کمری
چه دستگاه سرین و چه پیچش کمرست
لبی که از نفس بوسه رنگ می بازد
چه جای جلوه تبخاله های بد گهرست؟
سپر فکند فلک پیش آه من صائب
علاج دشمن غالب فکندن سپرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۰
عنان نفس کشیدن جهاد مردان است
نفس شمرده زدن ذکر اهل عرفان است
زمانه بوته خار از درشتخویی توست
اگر شوی تو ملایم جهان گلستان است
نهاد سخت تو سوهان به خود نمی گیرد
وگرنه پست و بلند زمانه سوهان است
به جان مضایقه با لعل دلستان مکنید
که ماه مصر به این سیم قلب ارزان است
مشو چو بدگهران غافل از سفیده صبح
که زیر این کیف بی مغز بحر پنهان است
بلاست نفس، عنان چون ز دست عقل گرفت
عصا چو از کف موسی فتاد ثعبان است
ز جان سوخته چشم یقین شود روشن
ترا خیال که این سرمه در صفاهان است
گذشت عمر و نکردی کلام خود را نرم
ترا چه حاصل ازین آسیای دندان است؟
ازان ز سایه اهل کرم گریزانم
که رد خلق شدن در قبول احسان است
رهین منت نه آسیا چرا باشم؟
مرا که از لب افسوس خود لب نان است
زمین ز پرورش ما فراغتی دارد
سفال تشنه جگر را چه فکر ریحان است؟
ز داغ کعبه سیاهی چرا نمی افتد؟
اگر نه سوخته عشق لاله رویان است
اگر خورم جگر خویش از پریشانی
همان ز چشم حسودان مرا نمکدان است
نواشناس درین روزگار نایاب است
وگرنه خامه صائب هزار دستان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۲
هنوز خط ز لب یار برنخاسته است
غبار فتنه ازین رهگذر نخاسته است
ز بخت تیره من از آفتاب نومیدم
وگرنه صبح ز من پیشتر نخاسته است
مکن به دل سیهان پند خویش را ضایع
که خون مرده به صد نیشتر نخاسته است
نچیده است گل از روی دولت بیدار
ز خواب هر که به روی تو برنخاسته است
ز لرزش دل عشاق کی خبر داری؟
که آه سرد ترا از جگر نخاسته است
ز تندباد حوادث نمی روم از جای
فتاده ای چو من از خاک برنخاسته است
ز محفلی که مرا جستن است در خاطر
سپند از آتش سوزنده برنخاسته است
مکن به سنگدلان صرف آبرو صائب
که هیچ ابر ز آب گهر نخاسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۲
شود ز داغ دل عاشقان خسته درست
که آفتاب کند ماه را شکسته درست
مدار چشم ترحم ز چرخ سنگین دل
که هیچ دانه ازین آسیا نجسته درست
اگر ز عشق دلت آب شد مشو نومید
که از گداز شود شیشه شکسته درست
مباش تند که نقش نگین ز همواری
درین قلمرو پر شور و شر نشسته درست
سبوی باده ز بحر غم آورد بیرون
دل شکسته ما را به دست بسته درست
شکسته باش که کردند سنگبارانش
به جرم این که برآمد ز پوست پسته درست
هزار کوزه دهد چرخ کاسه گر سامان
کز آن میان نبود هیچ کوزه دسته درست
نمانده است ز بس از شکستگی اثری
صدا برآید از کاسه شکسته درست
مریز رنگ اقامت درین رباط دو در
که وقت کوچ رسیده است نانشسته درست
مباش ایمن ازین چرخ چنبری صائب
که هیچ گوی ز چوگان او نجسته درست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۸
بیان شوق به تیغ زبان میسر نیست
محیط را گذر از ناودان میسر نیست
چنین که قافله عمر می رود به شتاب
خبر گرفتن ازین کاروان میسر نیست
ز جوش گل نفس غنچه پردگی شده است
فراغ بال درین گلستان میسر نیست
به زیر چرخ اقامت زراستان مطلب
سفر نکردن تیر از کمان میسر نیست
قدم برون منه از راه همچو سنگ نشان
ترا که همرهی کاروان میسر نیست
ثبات عمر به پیری مجو که در پستی
عنان کشیدن آب روان میسر نیست
ز سیل خانه نگهداشت نمی آید
قرار روح درین خاکدان میسر نیست
ز نام نیک اثر جاودانه ای بگذار
ترا که زندگی جاودان میسر نیست
به زهد خشک به معراج قرب نتوان رفت
به نردبان سفر آسمان میسر نیست
اگر نه لنگر رطل گران به دست افتد
برآمدن ز محیط جهان میسر نیست
سعادت ازلی مغز جمله نعمتهاست
چه شد همای مرا استخوان میسر نیست
ز گلستان چه تمنای برگ عیش کنم؟
مرا که خار و خس آشیان میسر نیست
به غیر گرسنگی در میان نعمتها
چه نعمت است که سیری ازان میسر نیست؟
به عشق کوش که با شهپر خرد صائب
گذشتن از سر کون و مکان میسر نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۰
چه خستگی است که در چشم ناتوان تو نیست؟
چه دلخوشی است که در گوشه دهان تو نیست
گذشته ایم به اوراق لاله زار بهشت
نظر فریب تر از خار گلستان تو نیست
ز فکر چون به میان تو ره توان بردن؟
که راه فکر به باریکی میان تو نیست
غزال قدس نیاید ز لاغری به نظر
وگرنه کوتهی از زلف دلستان تو نیست
ز امتحان تو شد کوه طور صحراگرد
دل ضعیف مرا تاق امتحان تو نیست
نه بوسه ای، نه شکرخنده ای، نه دشنامی
به هیچ وجه مرا روزی از دهان تو نیست
ز شیوه تو چنان عام شد گرفتاری
که سرو و سون آزاد در زمان تو نیست
همیشه از رگ گردن، سنانش آماده است
سری که در قدم خاک آستان تو نیست
بناز بر نفس آتشین خود صائب
که هیچ سینه بی جوش در زمان تو نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۵
مبند دل به حیاتی که جاودانی نیست
که زندگانی ده روزه زندگانی نیست
همان ز نامه و پیغام شاد می گردند
اگر چه دوستی اهل دل زبانی نیست
به چشم هر که سیه شد جهان ز رنج خمار
شراب تلخ کم از آب زندگانی نیست
ز شرم موی سفیدست هوشیاری من
وگرنه نشأه مستی کم از جوانی نیست
جدا بود شکر و شیر همچو روغن و آب
درین زمانه که آثار مهربانی نیست
ز صبح صادق پیری چه فیض خواهم برد؟
مرا که بهره به جز غفلت از جوانی نیست
به پای تن دل عاشق نمی کند جولان
نسیم مصر مقید به کاروانی نیست
برون میار سر از زیر بال خود صائب
که تنگنای فلک جای پرفشانی نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۳
ملامت از دل بیباک من فغان برداشت
ز سخت جانی من سنگ الامان برداشت
چو بار طرح گرانم همان به میزانش
اگر چه جنس مرا چرخ رایگان برداشت
مرا ز دست تهی نیست چون صدف گله ای
نمی توان به گهر مهرم از دهان برداشت
کدام بلبل آتش نفس به باغ آمد؟
که خون مرده دلان جوش ارغوان برداشت
نشد ز گرد یتیمی نصیب هیچ گهر
تمتعی که دل از خط دلستان برداشت
به تن علاقه نادان ز بیم رسوایی است
که تیر کج نتواند دل از کمان برداشت
اگر کریم بزرگی کند به جای خودست
ز چرخ سفله بزرگی نمی توان برداشت
خروش نغمه سرایان یکی هزار شده است
مگر ز عارض او نسخه گلستان برداشت؟
ز بحر می گذرد سیل من غبارآلود
چنین که شوق مرا دست از عنان برداشت
چرا غریب نباشد نوای ما صائب؟
که عشق، بلبل ما را ز آشیان برداشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۴
ره سخن به رخش خط عنبرافشان یافت
فغان که طوطی از آیینه باز میدان یافت
ز شبنمش جگر سنگ می شود سوراخ
گلی که پرورش از اشک عندلیبان یافت
به هر که هر چه سزاوار بود بخشیدند
سکندر آینه و خضر آب حیوان یافت
مگیر از سر زانوی فکر سر زنهار
که غنچه هر چه طلب کرد در گریبان یافت
ز کاوش جگر فکر ناامید مباش
که ذره در دل خود آفتاب تابان یافت
ز کاوش جگر فکر ناامید مباش
که ذره در دل خود آفتاب تابان یافت
کلید گنج سعادت زبان خاموش است
صدف به مزد خموشی گهر ز نیسان یافت
من آن زمان ز دل چاک چاک شستم دست
که شانه راه در آن زلف عنبرافشان یافت
هزار سختی نادیده در کمین دارد
کسی که کام دل از روزگار آسان یافت
حجاب مانع روزی است خاکساران را
تنور از نفس آتشین خود نان یافت
فغان که کوهکن ساده دل نمی داند
که راه در دل خوبان به زور نتوان یافت
مکن شتاب به هر ورطه ای که افتادی
که ماه مصر برآمد ز چاه، زندان یافت
(لب خموش سخن های دلنشین دارد
ضمیر نامه ما می توان ز عنوان یافت)
ز فکر، قامت هر کس که حلقه شد صائب
به دست همت خود خاتم سلیمان رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۳
پوشیدن نظر ز جهان عین حکمت است
قطع نظر ز خلق کمال بصیرت است
چشمی که باز کردن آن به ز (بستن است)
در عالم مشاهده آن چشم عبرت است
چشم صفا مدار ز گردون ( )
کاین آسیا همیشه پر از گرد کلفت است
بینایی نظر به مقامی نمی رسد
دارالامان مردم آگاه، حیرت است
بی پاس شرع، وضع جهان مستقیم نیست
قانون حفظ صحت عالم، شریعت است
فرمان پذیر شرع چو گشتی به امر و نهی
ناکردنی است هر چه خلاف مروت است
چون هست بر جناح سفر، بهر اعتبار
بال هما صحیفه عنوان دولت است
آگاه را سفیدی مو تازیانه ای است
در دیده های نرم، رگ خواب غفلت است
روی زمین ز سجده اخلاص ساده است
طاعات خلق بیشتر از روی عادت است
بر صبر خود مناز، که دارد فلاخنی
زلفش به کف، که سنگ کمش کوه طاقت است
چرخ وسیع، چشمه سوزن بود (بر او)
در دیده کسی که مقید به ساعت است
رزقش رسید ز عالم بالا به پای خویش
صائب کسی که همچو صدف پاک طینت است