عبارات مورد جستجو در ۱۸۱۵ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۳
بناز کشتن او بازم آرزوست چه چاره
برون شدند ز هر گوشه مردمان بنظاره
چو طفل دیده رسن باز شد به حلقه زلفش
ستاره سوخته ام زآن بمن نساخت ستاره
ساخت با من بیطالع آن ستاره دولت
شبی که به نبود چشم پر بود ز ستاره
شب فراق تو از اشک پرترست دو چشمم
نظره مکن برخ زرد ما و جامه پاره
به بین علامت بگرنگی و درستی پیمان
چنین که بحر فست را بدید نیست کناره
چگونه هجر توأم جان به لب رسانه ندانم
نیافتیم نشانت به حتم های سه پاره
چه آبنی نوز رحمت که تا زما شد، گم
روان شویم روان من پیاده و تو سواره
خوش آن زمان که من و تو چو شاه و بنده براهی
که باد ورد زبانش حدیث دوست هماره
هماره ورد زبان کمال این بود و بس
که کسی به آرزوی دل نیافت عمر دوباره
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۹
یارب این درد دل و فرقت جانان تاکی
در دلم بار فراق و غم خوبان تا کی
هر نفس جان به لب آمد ز غم هجر مرا
بر من این غصه چرخ و غم هجران تاکی
خود نگردد دلم از دور فلک روزی شاد
زندگانی به من خسته بدین سان تاکی
هر کسی در پی کاری و سرو سامانیست
من سرگشته چنین بی سر و سامان تاکی
آخر ای بخت مرا راه به منزل بنما
که بجان آمدم این رنج بیابان تاکی
ای طبیب دل عشاق دوا سار مرا
جانم آید به لب از حسرت جانان تاکی
دلبرا کار دل خسته غمگین کمال
همچو حال سر زلف تو پریشان تاکی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵
داشتم روزی نگاری یاد می آید مرا
هر زمان از یاد او فریاد می آید مرا
مجمع اصحاب و وصل یار وایام شباب
همچو برق نیز رو با یاد می آید مرا
هر دو چشم اشک ریزم در فراق دوستان
نیل مصر و دجله بغداد می آید مرا
با خیال قامت او عشق بازی می کنم
چون نظر بر سرو و بر شمشاد می آید مرا
آن چنان بر روزگار بیوفا منکر شدم
کز توهم داد هم بیداد می آید مرا
نقش های چرخ را بی اصل می بینم تمام
کارهای دهر بی بنیاد می آید مرا
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
مشتاب ساربان که مرا پای در گل است
در گردنم ز حلقه زلفش سالاسل است
تعجیل میکنی تو و پایم نمی رود
بیرون شدن ز منزل اصحاب مشکل است
شیرینی وصال چو بی تلخی فراق
کس رانصیب نیست ز دوران چه حاصل است
چون عاقبت ز صحبت یاران بریدنی ست
پیوند با کسی نکند هر که عاقل است
روز وداع غرق خوند عاشقان
وانکو نظاره می کند از دور غافل است
ما را خبال دوست به فریاد می رسد
ورنه فراق صحبت او زهر قاتل است
هر جا که می نشینم و چندان که می روم
در گردنم دو دست خیالش حمایل است
از دید همام خیالش نمی رود
آنجا فراق نیست که پیوند با دل است
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
یار ما محمل نشین و ساربان مستعجل است
چون روان گردم که زاب دیده پایم در گل است
می رود من در پیش فریاد می دارم ولیک
همچو آواز جرس فریاد ما بی حاصل است
رو به هر جانب که آرد قبله جان ها شود
منزلی کانجا فرود آید زمینی مقبل است
زیستن بی روی تو صورت نمی بندد مرا
وین تصور خودم را بیش از فراقش قاتل است
صحبت خوبان بلای جان مشتاقان بود
گرچه آسان است پیوستن بریدن مشکل است
کیست مانندش که تا عاشق شود خرسند ازو
دیگران از آب و گل منظورم از جان و دل است
سرو زد با قامتش لاف دروغ از راستی
مردم صاحب نظر داند که قولش باطل است
گر ملامتگر نداند حال ما عیبش مکن
ما میان موج دریاییم و او برساحل است
سوز آتش شمع میداند که با پروانه چیست
همنشین شمع سوزان از حرارت غافل است
خصم می گوید که نشکیبد همام از نیکوان
هر که جان آشنا دارد به ایشان مایل است
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
جان ها در آتشند که جانان همی رود
سیلاب خون ز دیدهٔ گریان همی رود
یعقوب را زیوسف خود دور می کنند
خاتم برون ز دست سلیمان همی رود
آدم وداع سایهٔ طوبی همی کند
خضر از کنار چشمه حیوان همی رود
صحرا و شهر فتنه و غوغای مردم است
تا خود چه داوری ست که سلطان همی رود
دیدی که آدمی چه کشد در وداع جان
بر ما ز هجر یار دو چندان همی رود
دردا که گوهری ست گران مایه صحبتش
دشوار دست داده و آسان همی رود
این می کشد مرا که درین غصه یار نیز
پر آب کرده چشم و پریشان همی رود
امیدوار باش درین حاله ای همام
کاین جور روزگار به پایان می رود
در موسم بهار کند عاقبت رجوع
حسنی که در خزان زگلستان همی رود
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
عاشق کسی بود که کشد بار بار خویش
شهوت پرست مانده بود زیر بار خویش
شد زگانیم همه در کار عشق یار
او فارغ از وجودم و مشغول کار خویش
چشمم چو جویبار شد از انتظار و نیست
آن نوبهار را هوس جویبار خویش
از عاشقان مرادش اگر بی مرادی است
ما را رضای یار به از اختیار خویش
چشمش به تیر غمزه چو می بفکنده شکار
بی التفات می گذرد بر شکار خویش
در بند زلف یار بود جان من هنوز
روزی که زین دیار رود با دیار خویش
شب ها مخسب و روز میاسای ای همام
یک شب مگر رسی به وصال نگار خویش
امروز روزگار ریاضت کشیدن است
ضایع مکن چو بی خبران روزگار خویش
گر هستی مراد تو برخیزد از میان
یابی مراد خویشتن اندر کنار خویش
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
وداع بار و دیارم چو بگذرد به خیال
شود منازلم از آب دیده مالامال
ز سوز سینه من ساربان به فریاد است
ز بیم آن که رسد آتشش به بار و جمال
فراق را نفسی چون هزار سال بود
ببین که چون گذرد روز و هفته و مه وسال
مرا به خدمت باران مهربان ایام
مجال هم نفسی داده بود در همه حال
خیالشان که نماید به ما کنون جز خواب
پیامشان که رساند مگر نسیم شمال
میان آتش سوزنده ممکن است آرام
ولی در آتش هجران قرار و صبر محال
امید وعدهٔ دیدار می دهد ایام
خوش است وعده او گر دهد زمانه مجال
دریغ باشد اگر تشنه جان کند تسلیم
میان بادیه در اشتیاق آب زلال
همام با شب هجران و انتظار بساز
مگر طلوع کند آفتاب روز وصال






همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
ترک مه پیکر من تا که برفت از بر من
دور از ان روی ندانم که چه شد بر سر من
تاجدا گشت زمن آنکه چو جان است مرا
واله و خسته و زار است دل غم خور من
چشم من هیچ شبی خواب نگیرد ز غمش
تا به خوناب جگر تر نکند بستر من
قصه غصه من گر برسانند به دوست
بی گمان رحم کند بر دل من دلبر من
دوست از حالت من فارغ و از دوری او
به فلک می رسد از سوز جگر آذر من
دل چه باشد که ز دلدار در یغش دارند
خاصته از یار سمن بوی پری پیکر من
روز و شب ورد همام است که ناگه روزی
جان برافشانم اگر دوست در آید بر من
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
ای خواب که می بینمت از بهر خیالی
حیف است که با دیده تو را نیست وصالی
از رهگذر خواب توان دید خیالت
در آرزوی خواب شدم همچو خیالی
راضی ست به دیدار خیالی ز جمالت
آن دیده که با روی تواش بود مجالی
در باد توام روز و شبم فکر تو باشد
یک دم ز تو خالی نشوم در همه حالی
از غم چو هلالی شده ام تا که ندیدم
ای آب حیات از لب من دور چرایی
دل عذر غمت خواهد گوید که مبادا
کی لایق وصل تو بود مثل همامی
فریاد که از تشنه دریغ است زلالی
ز ابروی تو بر چشمهٔ خورشید هلالی
کز تنگی جایت بود ای دوست ملالی
عمری گذرانیده به سودای محالی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
شتابان از جهان چون برق رفتن خوش بود ما را
که از داغ عزیزان نعل بر آتش بود ما را
گریبان را به دست عقل دادن نیست دانایی
درین وادی جنونی تا گریبانکش بود ما را
لب تفسیده را چون خضر تنهاتر نمی سازم
که آب زندگی بی دوستان آتش بود ما را
کتان طاقتی از رشتهٔ جان سخت تر باید
که تاب دیدن آن عارض مهوش بود ما را
حزین از باغ دل روییده گر نخل تمنّایی
خیال جلوهٔ آن شعلهٔ سرکش بود ما را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
شایدکه دهد آگهی از بوی تو ما را
دیشب سر ره تنگ گرفتیم صبا را
با سینهٔ افروخته آغوش گشادیم
کای دیده به راهت دو جهان بی سر و پا را
دیری ست که از دوری خاک سرکویی
در دیده و دل ریخته ام خار جفا را
ظالم برسان مژده، گر افتاد گذارت
ازکوی کسی کش سر ما نیست، خدا را
این نغمه به لب، بی خبر از خویش فتادم
کز خاک رهت غالیه ای بود صبا را
چون باز به خویش آمدم از عالم مستی
گفتم که بگو آن صنم هوش ربا را
کز دوریت آتش به جهان زد، دل گرمم
بیدادگرا، دل شکنا، طرفه نگارا
سوزد شب و آسوده بود روز، خوشا شمع
قد احرقنی هجرک لیلا و نهاراً
مپسند سیه روز و پریشان، دل جمعی
یکباره مکش ازکف ما، زلف دو تا را
القصه، مرا بی تو دگر تاب نمانده ست
لن اقدر فی هجرک صبراً و قرارا
احوال حزین دل و دین باخته این است
یک ره چه شود تازه کنی عهد وفا را؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
نگاه گوشهٔ آن چشم میگسارم سوخت
ز نارسایی ساقی، دل فگارم سوخت
هنوز بلبل و پروانه در عدم بودند
که عشق روی تو گل کرد و خارخارم سوخت
به جام غنچهٔ نشکفته زهرخندی ریز
که ساقی لب لعل تو، در خمارم سوخت
چو شمع، یاد تو می ریخت آتش از چشمم
شب فراق تو، مژگان اشکبارم سوخت
حزین به تربت من یار سایه ای نفکند
چو تخم سوخته در خاک، انتظارم سوخت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
دل در هوس نرگس مستانه اسیر است
مرغ حرم امروز به بتخانه اسیر است
چون آبله ام بود دلی در کف و اکنون
در دست تو بد مست چو پیمانه اسیر است
مرغی نفتد بی طمع دانه به دامی
عنقای دل ماست که بی دانه اسیر است
فریاد که این مرغ دل بال شکسته
در دام سر زلف تو چون شانه اسیر است
شوریده دلم بازگرفتار جنون شد
زنجیر بیارید که دیوانه اسیر است
مرگش مگر آزاد کند ورنه حزین را
خاطر به غم فرقت جانانه اسیر است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
در این دو هفته که با گل مدار می گذرد
پیاله گیر که ابر بهار می گذرد
به این خوشم که شب هجر، تیره روزان را
به یاد صبح بناگوش یار می گذرد
به حیرت از روش چشم می پرست توام
که دور مستی او در خمار می گذرد
از آن شبی که به زلف تو کرد شانه کشی
هنوز باد صبا مشکبار می گذرد
خجسته باد صباحی که میگساران را
به روی ساقی مشکین عذار می گذرد
حیات خواجهٔ دلمرده بین که روز و شبش
به فکر عالم ناپایدار می گذرد
ز دور چرخ چه اندیشم، از فلک چه کشم؟
مرا به گردش ساغر مدار می گذرد
چرا دراز نباشد شب فراق حزین ؟
سخن ز سلسلهٔ زلف یار می گذرد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
از وصل، دل بی سر و پا را که خبر کرد؟
در خلوت خورشید، سها را که خبر کرد؟
من بودم و او فارغ از اندیشهٔ غیری
اینجا ادب ناصیه سا را که خبر کرد؟
شاد است به جان دادنم از محنت هجران
از حال من آن شوخ بلا را که خبر کرد؟
شوری عجب افکنده به دلهای پریشان
در پردهٔ زلف تو صبا را که خبر کرد؟
کس نیست حزین ، پرسد از احوال غریبان
در ماتم ما، مهر و وفا را که خبر کرد؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
صباح وصل به بختم اثر چه خواهدکرد؟
به تیره روزی شامم سحر چه خواهد کرد؟
مرا که جام تغافل دهی به بزم وصال
فراق، کامم ازین تلختر چه خواهد کرد؟
شراب مهر نجوشد تو را ز زاری ما
به کام خشک لبان چشم تر چه خواهدکرد؟
اسیر عشق نخواهد سر فراغت خویش
به مرغ بسمل ما بال و پر چه خواهد کرد؟
ز مرگ، تفرقه نبود دل شکیبا را
به آرمیدگی ما سفر چه خواهد کرد؟
کسی به سرمهٔ تقلید خیره چشم مباد
بصیرتی چو نباشد بصر چه خواهد کرد؟
ز سنگ حادثهٔ دهر ایمنیم حزین
دل شکستهٔ ما را دگر چه خواهد کرد؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
ساقی به حریفان خط جامی نفرستاد
دیری ست که مستانه پیامی نفرستاد
از بوسه به پیغام، تسلی شده بودیم
این شهد گلوسوز به کامی نفرستاد
چون سرمه به چشم من از آن طرف بناگوش
مشکین رقم غالیه فامی نفرستاد
فریاد که از بندگیم یاد نیاورد
تشریف قبولی، به غلامی نفرستاد
مرغ دل وحشی صفتم را به اسیری
بال از رگ جان بست و به دامی نفرستاد
بویی که کند خاطر از آن نافه گشایی
آن غالیه گیسو به مشامی نفرستاد
با باد صبا گر خبری هست بپرسید
از منزل سلمی که سلامی نفرستاد
یک جرعهٔ می بود حزین آفت زهدم
تا پخته شوم، آتش خامی نفرستاد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
نبود عجب که از دل ما شور شد بلند
جایی که دود حوصلهٔ طور شد بلند
شد موج زن ز جلوهٔ او سیل فتنه ای
گرد خرابی از دل معمور شد بلند
هرگز نبود عمر فراق این قدر دراز
از یاد زلف او شب دیجور شد بلند
کوته کند فسانهٔ گلبانگ عندلیب
هر جا حدیث آن رخ مستور شد بلند
یک چند راز عشق ز خامان نهفته بود
باز این ترانه از لب منصور شد بلند
یا رب که دید سرو سهی پیکر تو را
کآوازه اش چو مصرع مشهور شد بلند؟
بانگ دراست قافله درد را حزین
هر ناله ای که از دل رنجور شد بلند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
صبح از اثر چغانه برخیز
سرمست می شبانه برخیز
عمری ست نشسته ام به راهت
با جلوه عاشقانه برخیز
جان راست هوای وصل جانان
ای تن، تو ازین میانه برخیز
دامی به زمین فکنده زلفش
ای بلبل از آشیانه برخیز
صد تیر ملامت از کمان جست
ای دل ز پی نشانه برخیز
تا پای خم آمدیم ساقی
با همّت خسروانه برخیز
باید برخاست از سر جان
بگذار حزین بهانه، برخیز