عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۳
یکی ماهی همیبینم، برون از دیده در دیده
نه او را دیدهیی دیده، نه او را گوش بشنیده
زبان و جان و دل را من نمیبینم مگر بیخود
ازان دم که نظر کردم دران رخسار دزدیده
گر افلاطون بدیدستی جمال و حسن آن مه را
زمن دیوانه تر گشتی، زمن بتر بشوریده
قدم آیینهٔ حادث، حدث آیینهٔ قدمت
در آن آیینه این هر دو چو زلفینش بپیچیده
یکی ابری ورای حس، که بارانش همه جان است
نثار خاک جسم او چه بارانها بباریده
قمررویان گردونی، بدیده عکس رخسارش
خجل گشته ازان خوبی، پس گردن بخاریده
ابد دست ازل بگرفت، سوی قصر آن مه برد
بدیده هر دو را غیرت، بدین هر دو بخندیده
که گرداگرد قصر او چه شیرانند کز غیرت
به قصد خون جانبازان و صدیقان بغریده
به ناگه جست از لفظم که آن شه کیست؟ شمس الدین
شه تبریز و خون من درین گفتن بجوشیده
نه او را دیدهیی دیده، نه او را گوش بشنیده
زبان و جان و دل را من نمیبینم مگر بیخود
ازان دم که نظر کردم دران رخسار دزدیده
گر افلاطون بدیدستی جمال و حسن آن مه را
زمن دیوانه تر گشتی، زمن بتر بشوریده
قدم آیینهٔ حادث، حدث آیینهٔ قدمت
در آن آیینه این هر دو چو زلفینش بپیچیده
یکی ابری ورای حس، که بارانش همه جان است
نثار خاک جسم او چه بارانها بباریده
قمررویان گردونی، بدیده عکس رخسارش
خجل گشته ازان خوبی، پس گردن بخاریده
ابد دست ازل بگرفت، سوی قصر آن مه برد
بدیده هر دو را غیرت، بدین هر دو بخندیده
که گرداگرد قصر او چه شیرانند کز غیرت
به قصد خون جانبازان و صدیقان بغریده
به ناگه جست از لفظم که آن شه کیست؟ شمس الدین
شه تبریز و خون من درین گفتن بجوشیده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۷
چو در دل پای بنهادی، بشد از دست اندیشه
میان بگشاد اسرار و میان بربست اندیشه
به پیش جان درآمد دل که اندر خود مکن منزل
گران جان دید مر جان را، سبک برجست اندیشه
رسید از عشق جاسوسش که بسم الله، زمین بوسش
درین اندیشه بیخود شد، به حق پیوست اندیشه
خرابات بتان در شد، حریف رطل و ساغر شد
همه غیبش مصور شد، زهی سرمست اندیشه
برست او از خوداندیشی، چنان آمد زبی خویشی
که از هر کس همیپرسد عجب، خود هست اندیشه؟
فلک از خوف دل کم زد، دو دست خویش برهم زد
که از من کس نرست آخر، چگونه رست اندیشه؟
چنین اندیشه را هر کس، نهد دامی به پیش و پس
گمان دارد که درگنجد به دام و شست اندیشه
چو هر نقشی که میجوید، زاندیشه همیروید
تو مر هر نقش را مپرست و خود بپرست اندیشه
جواهر جمله ساکن بد همه، همچون اماکن بد
شکافید این جواهر را و بیرون جست اندیشه
جهان کهنه را بنگر، گهی فربه، گهی لاغر
که درد کهنه زان دارد که نوزاد است اندیشه
که درد زه ازان دارد که تا شه زادهیی زاید
نتیجه سربلند آمد، چو شد سربست اندیشه
چو دل از غم رسول آمد، بر دل جبرئیل آمد
چو مریم از دو صد عیسی شدهست آبست اندیشه
چو شهد شمس تبریزی فزاید در مزاجم خون
ازان چون زخم فصادی، رگ دل خست اندیشه
میان بگشاد اسرار و میان بربست اندیشه
به پیش جان درآمد دل که اندر خود مکن منزل
گران جان دید مر جان را، سبک برجست اندیشه
رسید از عشق جاسوسش که بسم الله، زمین بوسش
درین اندیشه بیخود شد، به حق پیوست اندیشه
خرابات بتان در شد، حریف رطل و ساغر شد
همه غیبش مصور شد، زهی سرمست اندیشه
برست او از خوداندیشی، چنان آمد زبی خویشی
که از هر کس همیپرسد عجب، خود هست اندیشه؟
فلک از خوف دل کم زد، دو دست خویش برهم زد
که از من کس نرست آخر، چگونه رست اندیشه؟
چنین اندیشه را هر کس، نهد دامی به پیش و پس
گمان دارد که درگنجد به دام و شست اندیشه
چو هر نقشی که میجوید، زاندیشه همیروید
تو مر هر نقش را مپرست و خود بپرست اندیشه
جواهر جمله ساکن بد همه، همچون اماکن بد
شکافید این جواهر را و بیرون جست اندیشه
جهان کهنه را بنگر، گهی فربه، گهی لاغر
که درد کهنه زان دارد که نوزاد است اندیشه
که درد زه ازان دارد که تا شه زادهیی زاید
نتیجه سربلند آمد، چو شد سربست اندیشه
چو دل از غم رسول آمد، بر دل جبرئیل آمد
چو مریم از دو صد عیسی شدهست آبست اندیشه
چو شهد شمس تبریزی فزاید در مزاجم خون
ازان چون زخم فصادی، رگ دل خست اندیشه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۰
با زر غم و بیزر غم، آخر غم با زر به
چون راه روی باری، راهی که برد تا ده
بشنو سخن یاران، بگریز ز طراران
از جمع مکش خود را، استیزه مکن، مسته
آدم ز چه عریان شد؟ دنیا ز چه ویران شد؟
چون بود که طوفان شد؟ زاستیزهٔ که با مه
تا شمع نمیگرید، آن شعله نمیخندد
تا جسم نمیکاهد، جان مینشود فربه
خوی ملکی بگزین، بر دیو امیری کن
گاو تو چو شد قربان، پا بر سر گردون نه
چون راه روی باری، راهی که برد تا ده
بشنو سخن یاران، بگریز ز طراران
از جمع مکش خود را، استیزه مکن، مسته
آدم ز چه عریان شد؟ دنیا ز چه ویران شد؟
چون بود که طوفان شد؟ زاستیزهٔ که با مه
تا شمع نمیگرید، آن شعله نمیخندد
تا جسم نمیکاهد، جان مینشود فربه
خوی ملکی بگزین، بر دیو امیری کن
گاو تو چو شد قربان، پا بر سر گردون نه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۱
من سرخوش و تو دلخوش، غم بیدل و بیسر به
دل میده و بر میخور از دلبر و دلبر به
عالم همه چون دریا، تن چون صدف جویا
جان وصف گهر گویا، زینها همه گوهر به
صورت مثل چادر، جان رفته به چادر در
بیصورت و بیپیکر وز هر چه مصور به
تو پردهٔ تن دیدی، از سینه بنشنیدی
آن زخمه که دل میزد کان پردهٔ دیگر به
از چهره تو زر میزن، با چهرهٔ زر میگو
با زر غم و بیزر غم، آخر غم با زر به
دل میده و بر میخور از دلبر و دلبر به
عالم همه چون دریا، تن چون صدف جویا
جان وصف گهر گویا، زینها همه گوهر به
صورت مثل چادر، جان رفته به چادر در
بیصورت و بیپیکر وز هر چه مصور به
تو پردهٔ تن دیدی، از سینه بنشنیدی
آن زخمه که دل میزد کان پردهٔ دیگر به
از چهره تو زر میزن، با چهرهٔ زر میگو
با زر غم و بیزر غم، آخر غم با زر به
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۴
هر روز پری زادی از سوی سراپرده
ما را و حریفان را در چرخ درآورده
صوفی ز هوای او پشمینه شکافیده
عالم ز بلای او دستار کشان کرده
سالوس نتان کردن، مستور نتان بودن
از دست چنین رندی سغراق رضا خورده
دی رفت سوی گوری، در مرده زد او شوری
معذورم، آخر من کمتر نیم از مرده
هر روز برون آید ساغر به کف و گوید
والله که بنگذارم در شهر یک افسرده
ای مونس و ای جانم چندانت بپیچانم
تا شهد و شکر گردی، ای سرکهٔ پرورده
خستم جگرت را من، بستان جگری دیگر
همچون جگر شیران، ای گربهٔ پژمرده
هم رنگ دل من شو، زیرا که نمیشاید
من سرخ و سپید ای جان تو زرد و سیه چرده
خامش کن و خامش کن، دررو به حریم دل
کندر حرمین دل، نبود دل آزرده
شمس الحق تبریزی بادا دل بدخواهت
بر گرد جهان گردان در طمع یکی گرده
ما را و حریفان را در چرخ درآورده
صوفی ز هوای او پشمینه شکافیده
عالم ز بلای او دستار کشان کرده
سالوس نتان کردن، مستور نتان بودن
از دست چنین رندی سغراق رضا خورده
دی رفت سوی گوری، در مرده زد او شوری
معذورم، آخر من کمتر نیم از مرده
هر روز برون آید ساغر به کف و گوید
والله که بنگذارم در شهر یک افسرده
ای مونس و ای جانم چندانت بپیچانم
تا شهد و شکر گردی، ای سرکهٔ پرورده
خستم جگرت را من، بستان جگری دیگر
همچون جگر شیران، ای گربهٔ پژمرده
هم رنگ دل من شو، زیرا که نمیشاید
من سرخ و سپید ای جان تو زرد و سیه چرده
خامش کن و خامش کن، دررو به حریم دل
کندر حرمین دل، نبود دل آزرده
شمس الحق تبریزی بادا دل بدخواهت
بر گرد جهان گردان در طمع یکی گرده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۵
کی باشد من با تو باده به گرو خورده؟
تو برده و من مانده، من خرقه گرو کرده
در می شده من غرقه، چون ساغر و چون کوزه
با یار درافتاده بیحاجب و بیپرده
صد نوش تو نوشیده، تشریف تو پوشیده
صد جوش بجوشیده این عالم افسرده
از نور تو روشن دل، چون ماه ز نور خور
وز بوی گلت خوش دل، چون روغن پرورده
تا خود چه فسون گفتی با گل که شد او خندان
تا خود چه جفا گفتی با خارک پژمرده
یک لحظه بخندانی، یک لحظه بگریانی
ای نادره صنعتها در صنع درآورده
عاقل ز تو نازارد زان روی که زشت آید
ظلمت زمه آشفته، خاری ز گل آزرده
بس غصه رسول آمد از منعم و میگوید
ده مرده شکر خوردی، بگذار یکی مرده
پس فکر چو بحر آمد، حکمت مثل ماهی
در فکر سخن زنده، در گفت سخن مرده
نی فکر چو دام آمد؟ دریا پس این دام است
در دام کجا گنجد، جز ماهی بشمرده؟
پس دل چو بهشتی دان، گفتار زبان دوزخ
وین فکر چو اعرافی، جای گنه و خرده
تو برده و من مانده، من خرقه گرو کرده
در می شده من غرقه، چون ساغر و چون کوزه
با یار درافتاده بیحاجب و بیپرده
صد نوش تو نوشیده، تشریف تو پوشیده
صد جوش بجوشیده این عالم افسرده
از نور تو روشن دل، چون ماه ز نور خور
وز بوی گلت خوش دل، چون روغن پرورده
تا خود چه فسون گفتی با گل که شد او خندان
تا خود چه جفا گفتی با خارک پژمرده
یک لحظه بخندانی، یک لحظه بگریانی
ای نادره صنعتها در صنع درآورده
عاقل ز تو نازارد زان روی که زشت آید
ظلمت زمه آشفته، خاری ز گل آزرده
بس غصه رسول آمد از منعم و میگوید
ده مرده شکر خوردی، بگذار یکی مرده
پس فکر چو بحر آمد، حکمت مثل ماهی
در فکر سخن زنده، در گفت سخن مرده
نی فکر چو دام آمد؟ دریا پس این دام است
در دام کجا گنجد، جز ماهی بشمرده؟
پس دل چو بهشتی دان، گفتار زبان دوزخ
وین فکر چو اعرافی، جای گنه و خرده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۶
ناموس مکن، پیش آ، ای عاشق بیچاره
تا مرد نظر باشی، نی مردم نظاره
ای عاشق الاهو، زاستاره بگیر این خو
خورشید چو درتابد، فانی شود استاره
آنها که قوی دستند، دست تو چرا بستند؟
زیرا تو کنون طفلی، وین عالم گهواره
چون در سخنها سفت، والارض مهادا گفت
ای میخ زمین گشته، وز شهر دل آواره
ای بندهٔ شیر تن، هستی تو اسیر تن
دندان خرد بنما، نعمت خورهمواره
تا طفل بود سلطان، دایه کندش زندان
تا شیر خورد زیشان، نبود شه می خواره
از سنگ سبو ترسد، اما چو شود چشمه
هر لحظه سبو آید تازان به سوی خاره
گوید که اگر زین پس او بشکندم شادم
جان داد مرا آبش یک باره و صد باره
گر در ره او مردم، هم زنده بدو گردم
خود پاره دهم او را تا او کندم پاره
تا مرد نظر باشی، نی مردم نظاره
ای عاشق الاهو، زاستاره بگیر این خو
خورشید چو درتابد، فانی شود استاره
آنها که قوی دستند، دست تو چرا بستند؟
زیرا تو کنون طفلی، وین عالم گهواره
چون در سخنها سفت، والارض مهادا گفت
ای میخ زمین گشته، وز شهر دل آواره
ای بندهٔ شیر تن، هستی تو اسیر تن
دندان خرد بنما، نعمت خورهمواره
تا طفل بود سلطان، دایه کندش زندان
تا شیر خورد زیشان، نبود شه می خواره
از سنگ سبو ترسد، اما چو شود چشمه
هر لحظه سبو آید تازان به سوی خاره
گوید که اگر زین پس او بشکندم شادم
جان داد مرا آبش یک باره و صد باره
گر در ره او مردم، هم زنده بدو گردم
خود پاره دهم او را تا او کندم پاره
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۹
من بیخود و تو بیخود، ما را که برد خانه؟
من چند تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه؟
در شهر یکی کس را هشیار نمیبینم
هر یک بتر از دیگر، شوریده و دیوانه
جانا به خرابات آ، تا لذت جان بینی
جان را چه خوشی باشد، بیصحبت جانانه؟
هر گوشه یکی مستی، دستی زبر دستی
وان ساقی هر هستی، با ساغر شاهانه
تو وقف خراباتی، دخلت می و خرجت می
زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه
ای لولی بربط زن، تو مست تری یا من
ای پیش چو تو مستی، افسون من افسانه
از خانه برون رفتم، مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه
چون کشتی بیلنگر، کژ میشد و مژ میشد
وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه
گفتم ز کجایی تو؟ تسخر زد و گفت ای جان
نیمیم زترکستان، نیمیم ز فرغانه
نیمیم ز آب و گل، نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا، نیمی همه دردانه
گفتم که رفیقی کن با من، که منم خویشت
گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه
من بیدل و دستارم، در خانهٔ خمارم
یک سینه سخن دارم، هین شرح دهم یا نه؟
درحلقهٔ لنگانی، میباید لنگیدن
این پند ننوشیدی از خواجهٔ علیانه
سرمست چنان خوبی، کی کم بود از چوبی
برخاست فغان آخر از استن حنانه
شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی؟
اکنون که درافکندی صد فتنهٔ فتانه
من چند تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه؟
در شهر یکی کس را هشیار نمیبینم
هر یک بتر از دیگر، شوریده و دیوانه
جانا به خرابات آ، تا لذت جان بینی
جان را چه خوشی باشد، بیصحبت جانانه؟
هر گوشه یکی مستی، دستی زبر دستی
وان ساقی هر هستی، با ساغر شاهانه
تو وقف خراباتی، دخلت می و خرجت می
زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه
ای لولی بربط زن، تو مست تری یا من
ای پیش چو تو مستی، افسون من افسانه
از خانه برون رفتم، مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه
چون کشتی بیلنگر، کژ میشد و مژ میشد
وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه
گفتم ز کجایی تو؟ تسخر زد و گفت ای جان
نیمیم زترکستان، نیمیم ز فرغانه
نیمیم ز آب و گل، نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا، نیمی همه دردانه
گفتم که رفیقی کن با من، که منم خویشت
گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه
من بیدل و دستارم، در خانهٔ خمارم
یک سینه سخن دارم، هین شرح دهم یا نه؟
درحلقهٔ لنگانی، میباید لنگیدن
این پند ننوشیدی از خواجهٔ علیانه
سرمست چنان خوبی، کی کم بود از چوبی
برخاست فغان آخر از استن حنانه
شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی؟
اکنون که درافکندی صد فتنهٔ فتانه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۱
از انبهی ماهی، دریا پنهان گشته
انبه شده قالبها تا پردهٔ جان گشته
از فرقت آن دریا، چون زهر شده شکر
زهر از هوس دریا، آب حیوان گشته
در عشرت آن دریا، نی این و نه آن بوده
بر ساحل این خشکی، این گشته و آن گشته
اندر هوس دریا، ای جان چو مرغابی
چندان تو چنین گفته کز عشق چنان گشته
دوش از شکم دریا، برخاست یکی صورت
وان غمزهاش از دریا بس سخته کمان گشته
دل گفت به زیر لب من جان نبرم از وی
سوگند به جان دل، کان کار چنان گشته
از غمزهٔ غمازی، وز طرفهٔ بغدادی
دل گشته چنان شادی، جانم همدان گشته
در بیشه درافتاده در نیم شبی آتش
در پختن این شیران، تا مغز پزان گشته
از شعلهٔ آن بیشه، تابان شده اندیشه
تا قالب جان پیشه، بیجا و مکان گشته
گرمابهٔ روحانی، آوخ چه پری خوان است
وین عالم گورستان، چون جامه کنان گشته
از بهر چنین سری، در سوسنها بنگر
دستوری گفتن نی، سر جمله زبان گشته
شمس الحق تبریزی، درتافته از روزن
تا آنچه نیارم گفت، چون ماه عیان گشته
انبه شده قالبها تا پردهٔ جان گشته
از فرقت آن دریا، چون زهر شده شکر
زهر از هوس دریا، آب حیوان گشته
در عشرت آن دریا، نی این و نه آن بوده
بر ساحل این خشکی، این گشته و آن گشته
اندر هوس دریا، ای جان چو مرغابی
چندان تو چنین گفته کز عشق چنان گشته
دوش از شکم دریا، برخاست یکی صورت
وان غمزهاش از دریا بس سخته کمان گشته
دل گفت به زیر لب من جان نبرم از وی
سوگند به جان دل، کان کار چنان گشته
از غمزهٔ غمازی، وز طرفهٔ بغدادی
دل گشته چنان شادی، جانم همدان گشته
در بیشه درافتاده در نیم شبی آتش
در پختن این شیران، تا مغز پزان گشته
از شعلهٔ آن بیشه، تابان شده اندیشه
تا قالب جان پیشه، بیجا و مکان گشته
گرمابهٔ روحانی، آوخ چه پری خوان است
وین عالم گورستان، چون جامه کنان گشته
از بهر چنین سری، در سوسنها بنگر
دستوری گفتن نی، سر جمله زبان گشته
شمس الحق تبریزی، درتافته از روزن
تا آنچه نیارم گفت، چون ماه عیان گشته
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۰
بیبرگی بستان بین، کآمد دی دیوانه
خوبان چمن رفتند از باغ سوی خانه
زردی رخ بستان، کز فرقت آن خوبان
بستان شده گورستان، زندان شده کاشانه
ترکان پری چهره، نک عزم سفر کردند
یک یک به سوی قشلق، از غارت بیگانه
کی باشد کاین ترکان، از قشلق بازآیند؟
چون گنج بدید آید زین گوشهٔ ویرانه
کی باشد کین مستان، آیند سوی بستان؟
سرسبز و خوش و حیران، رقصان شده مستانه
زانبار تهی گردد، پر گردد پیمانه
آن عالم انبار است، وین عالم پیمانه
پیمانه چو شد خالی، زانبار بباید جست
زانبار نهان کان جا پوسیده نشد دانه
خوبان چمن رفتند از باغ سوی خانه
زردی رخ بستان، کز فرقت آن خوبان
بستان شده گورستان، زندان شده کاشانه
ترکان پری چهره، نک عزم سفر کردند
یک یک به سوی قشلق، از غارت بیگانه
کی باشد کاین ترکان، از قشلق بازآیند؟
چون گنج بدید آید زین گوشهٔ ویرانه
کی باشد کین مستان، آیند سوی بستان؟
سرسبز و خوش و حیران، رقصان شده مستانه
زانبار تهی گردد، پر گردد پیمانه
آن عالم انبار است، وین عالم پیمانه
پیمانه چو شد خالی، زانبار بباید جست
زانبار نهان کان جا پوسیده نشد دانه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۲
هر روز فقیران را هم عید و هم آدینه
نی عید کهن گشته، آدینهٔ دیگینه
عیدانه بپوشیده، همچون مه عید، ای جان
از نور جمال خود، نی خرقهٔ پشمینه
مانندهٔ عقل و دین، بیرون و درون شیرین
نی سیر درآکنده اندر دل گوزینه
درپوش چنین خرقه، میگرد درین حلقه
مانند دل روشن، در پیش گه سینه
در جوی روان ای جان خاشاک کجا پاید؟
در جان و روان ای جان چون خانه کند کینه؟
در دیدهٔ قدس این دم، شاخی ستتر و تازه
در دیدهٔ حس این دم، افسانهٔ دیرینه
نی عید کهن گشته، آدینهٔ دیگینه
عیدانه بپوشیده، همچون مه عید، ای جان
از نور جمال خود، نی خرقهٔ پشمینه
مانندهٔ عقل و دین، بیرون و درون شیرین
نی سیر درآکنده اندر دل گوزینه
درپوش چنین خرقه، میگرد درین حلقه
مانند دل روشن، در پیش گه سینه
در جوی روان ای جان خاشاک کجا پاید؟
در جان و روان ای جان چون خانه کند کینه؟
در دیدهٔ قدس این دم، شاخی ستتر و تازه
در دیدهٔ حس این دم، افسانهٔ دیرینه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۷
ای جنبش هر شاخی از لون دگر میوه
هر کس زدگر جامی مستک شده کالیوه
در پرده دو صد خاتون، رخساره دریدستند
بر روی زنان هر یک، از جفت دگر بیوه
در کامهٔ هر ماهی، شستیست ز صیادی
آن ناله کنان آوه، وین ناله کنان ای وه
جبریل همیرقصد، در عشق جمال حق
عفریت همیرقصد، در عشق یکی دیوه
ای مطرب مشتاقان شمس الحق تبریزی
مینال درین پرده، زنهارهمین شیوه
هر کس زدگر جامی مستک شده کالیوه
در پرده دو صد خاتون، رخساره دریدستند
بر روی زنان هر یک، از جفت دگر بیوه
در کامهٔ هر ماهی، شستیست ز صیادی
آن ناله کنان آوه، وین ناله کنان ای وه
جبریل همیرقصد، در عشق جمال حق
عفریت همیرقصد، در عشق یکی دیوه
ای مطرب مشتاقان شمس الحق تبریزی
مینال درین پرده، زنهارهمین شیوه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۴
ای طبل رحیل از طرف چرخ شنیده
وی رخت ازین جای بدان جای کشیده
ای نرگس چشم و رخ چون لاله، کجایی؟
از گور تو آن نرگس و آن لاله دمیده
اندر لحد بیدر و بیبام مقیمی
ای بر در و بر بام به صد ناز دویده
کو شیوهٔ ابروی تو؟ کو غمزهٔ چشمت؟
ای چشم بد مرگ بدان هر دو رسیده
ای دست تو بوسه گه لبهای عزیزان
در دست فنا مانده تو با دست بریده
اینها همه سهل است، اگر مرغ ضمیرت
بر چرخ پریده بود و دام دریده
صورت چه کم آید چه برد جان به سلامت؟
موزه چه کم آید چو بود پای رهیده؟
صد شکر کند جان چو رهد از تن و صورت
ای بیخبر از چاشنی جان جریده
کو لذت آب و گل و کو آب حیاتی
کو قبهٔ گردونی و کو بام خمیده
یا رب چه طلسم است کزان خلد نفوریم
ما در تک این دوزخ امشاج خزیده
محسود فلک بوده و مسجود ملایک
وز همت ناپاک ز ما دیو رمیده
باغ آی و ز باران سخن نرگس و گل چین
نرگس ندهد قطرهٔ از بام چکیده
بربند دهان از سخن و بادهٔ لب نوش
تا قصه کند چشم خمار از ره دیده
وی رخت ازین جای بدان جای کشیده
ای نرگس چشم و رخ چون لاله، کجایی؟
از گور تو آن نرگس و آن لاله دمیده
اندر لحد بیدر و بیبام مقیمی
ای بر در و بر بام به صد ناز دویده
کو شیوهٔ ابروی تو؟ کو غمزهٔ چشمت؟
ای چشم بد مرگ بدان هر دو رسیده
ای دست تو بوسه گه لبهای عزیزان
در دست فنا مانده تو با دست بریده
اینها همه سهل است، اگر مرغ ضمیرت
بر چرخ پریده بود و دام دریده
صورت چه کم آید چه برد جان به سلامت؟
موزه چه کم آید چو بود پای رهیده؟
صد شکر کند جان چو رهد از تن و صورت
ای بیخبر از چاشنی جان جریده
کو لذت آب و گل و کو آب حیاتی
کو قبهٔ گردونی و کو بام خمیده
یا رب چه طلسم است کزان خلد نفوریم
ما در تک این دوزخ امشاج خزیده
محسود فلک بوده و مسجود ملایک
وز همت ناپاک ز ما دیو رمیده
باغ آی و ز باران سخن نرگس و گل چین
نرگس ندهد قطرهٔ از بام چکیده
بربند دهان از سخن و بادهٔ لب نوش
تا قصه کند چشم خمار از ره دیده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۰
آمد مه و لشکر ستاره
خورشید گریخت یک سواره
آن مه که ز روز و شب برون است
کو چشم که تا کند نظاره؟
چشمی که مناره را نبیند
چون بیند مرغ بر مناره؟
ابر دل ما ز عشق این مه
گه گردد جمع و گاه پاره
چون عشق تو زاد، حرص تو مرد
بی کار شوی، هزارکاره
چون آخر کار لعل گردد
بیکار نبودهست خاره
گر بر سر کوی عشق بینی
سرهای بریده بر قناره
مگریز، درآ تمام بنگر
زنده شده گشتگان دوباره
خورشید گریخت یک سواره
آن مه که ز روز و شب برون است
کو چشم که تا کند نظاره؟
چشمی که مناره را نبیند
چون بیند مرغ بر مناره؟
ابر دل ما ز عشق این مه
گه گردد جمع و گاه پاره
چون عشق تو زاد، حرص تو مرد
بی کار شوی، هزارکاره
چون آخر کار لعل گردد
بیکار نبودهست خاره
گر بر سر کوی عشق بینی
سرهای بریده بر قناره
مگریز، درآ تمام بنگر
زنده شده گشتگان دوباره
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۱
دیدی که چه کرد آن یگانه
برساخت پریر یک بهانه
ما را و تو را کجا فرستاد
او ماند و دو سه پری خانه
ما را بفریفت، ما چه باشیم
با آن حرکات ساحرانه
آن سلسله کو به دست دارد
بربندد گردن زمانه
از سنگ برون کشید مکری
شاباش زهی شکر فسانه
بست او گرهی میان ابرو
گم گشت خرد ازین میانه
بر درگه اوست، دل چو مسمار
بردوخته خویش بر ستانه
بر مرکب مملکت سوار اوست
در دست وی است تازیانه
گر او کمر کهی بگیرد
که را چو کهی کند کشانه
خود آن که قاف همچو سیمرغ
کردهست به کویش آشیانه
از شرم عقیق درفشانش
درها بگداخت، دانه دانه
بادی که ز عشق او است در تن
ساکن نشود به رازیانه
عشاق مذکرند، وین خلق
درماندهاند در مثانه
ساقی درده قدح که ماییم
مخمور ز بادهٔ شبانه
آبی برزن که آتش دل
بر چرخ همیزند زبانه
در دست همیشه مصحفم بود
وز عشق گرفتهام چغانه
اندر دهنی که بود تسبیح
شعر است و دوبیتی و ترانه
بس صومعهها که سیل بربود
چه سیل که بحر بیکرانه
هشیار ز من فسانه ناید
مانند رباب بیکمانه
مستم کن و برپران چو تیرم
بشنو قصص بنی کنانه
چون مست بود ز بادهٔ حق
شهباز شود، کمین سمانه
بیخویش گذر کند ز دیوار
بر روی هوا شود روانه
باخویش ز حق شوند و بیخویش
میها بکشند عاشقانه
دیدم که لبش شراب نوشد
کی دید ز لب می مغانه؟
وان گاه چه می؟ می خدایی
نز خنب فلان و یا فلانه
ماهی ز کنار چرخ درتافت
گم گشت دلم ازین میانه
این طرفه که شخص بیدل و جان
چون چنگ همیکند فغانه
مشنو غم عشق را زهشیار
کو سردلب است و سردچانه
هرگز دیدی تو یا کسی دید
یخدان زاتش دهد نشانه؟
دم درکش و فضل و فن رها کن
با باز چه فن زند سمانه
برساخت پریر یک بهانه
ما را و تو را کجا فرستاد
او ماند و دو سه پری خانه
ما را بفریفت، ما چه باشیم
با آن حرکات ساحرانه
آن سلسله کو به دست دارد
بربندد گردن زمانه
از سنگ برون کشید مکری
شاباش زهی شکر فسانه
بست او گرهی میان ابرو
گم گشت خرد ازین میانه
بر درگه اوست، دل چو مسمار
بردوخته خویش بر ستانه
بر مرکب مملکت سوار اوست
در دست وی است تازیانه
گر او کمر کهی بگیرد
که را چو کهی کند کشانه
خود آن که قاف همچو سیمرغ
کردهست به کویش آشیانه
از شرم عقیق درفشانش
درها بگداخت، دانه دانه
بادی که ز عشق او است در تن
ساکن نشود به رازیانه
عشاق مذکرند، وین خلق
درماندهاند در مثانه
ساقی درده قدح که ماییم
مخمور ز بادهٔ شبانه
آبی برزن که آتش دل
بر چرخ همیزند زبانه
در دست همیشه مصحفم بود
وز عشق گرفتهام چغانه
اندر دهنی که بود تسبیح
شعر است و دوبیتی و ترانه
بس صومعهها که سیل بربود
چه سیل که بحر بیکرانه
هشیار ز من فسانه ناید
مانند رباب بیکمانه
مستم کن و برپران چو تیرم
بشنو قصص بنی کنانه
چون مست بود ز بادهٔ حق
شهباز شود، کمین سمانه
بیخویش گذر کند ز دیوار
بر روی هوا شود روانه
باخویش ز حق شوند و بیخویش
میها بکشند عاشقانه
دیدم که لبش شراب نوشد
کی دید ز لب می مغانه؟
وان گاه چه می؟ می خدایی
نز خنب فلان و یا فلانه
ماهی ز کنار چرخ درتافت
گم گشت دلم ازین میانه
این طرفه که شخص بیدل و جان
چون چنگ همیکند فغانه
مشنو غم عشق را زهشیار
کو سردلب است و سردچانه
هرگز دیدی تو یا کسی دید
یخدان زاتش دهد نشانه؟
دم درکش و فضل و فن رها کن
با باز چه فن زند سمانه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۲
یک جام ز صد هزار جان به
برخیز و قماش ما گرو نه
ما از خود خویش توبه کردیم
ما هیچ نمیرویم از این ده
یک رنگ کند شراب ما را
تا هر دو یکی شود، که و مه
درویش ز خویشتن تهی شد
پرده تو شراب فقر، پرده
برخیز و به زه کن آن کمان را
ماییم کمان و باده چون زه
برجای بماند عقل پرفعل
این است سزای پیر فربه
ما غم نخوریم، خود که دیدهست؟
تو بار کشی و او کند عه
بگریز زغم، به سوی شه رو
وز خانهٔ عاریت برون جه
برخیز و قماش ما گرو نه
ما از خود خویش توبه کردیم
ما هیچ نمیرویم از این ده
یک رنگ کند شراب ما را
تا هر دو یکی شود، که و مه
درویش ز خویشتن تهی شد
پرده تو شراب فقر، پرده
برخیز و به زه کن آن کمان را
ماییم کمان و باده چون زه
برجای بماند عقل پرفعل
این است سزای پیر فربه
ما غم نخوریم، خود که دیدهست؟
تو بار کشی و او کند عه
بگریز زغم، به سوی شه رو
وز خانهٔ عاریت برون جه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۳
جان آمده در جهان ساده
وز مرکب تن شده پیاده
سیل آمد و درربود جان را
آن سیل ز بحرها زیاده
جان آب لطیف دیده خود را
در خویش دو چشم را گشاده
از خود شیرین چنان که شکر
وز خویش به جوش همچو باده
خلقان بنهاده چشم در جان
جان چشم به خویش درنهاده
خود را هم خویش سجده کرده
بی ساجد و مسجد و سجاده
هم بر لب خویش بوسه داده
کی شادی جان و جان شاده
هر چیز زهمدگر بزاید
ای جان تو ز هیچ کس نزاده
میراند سوی شهر تبریز
جان چون شتر و بدن قلاده
وز مرکب تن شده پیاده
سیل آمد و درربود جان را
آن سیل ز بحرها زیاده
جان آب لطیف دیده خود را
در خویش دو چشم را گشاده
از خود شیرین چنان که شکر
وز خویش به جوش همچو باده
خلقان بنهاده چشم در جان
جان چشم به خویش درنهاده
خود را هم خویش سجده کرده
بی ساجد و مسجد و سجاده
هم بر لب خویش بوسه داده
کی شادی جان و جان شاده
هر چیز زهمدگر بزاید
ای جان تو ز هیچ کس نزاده
میراند سوی شهر تبریز
جان چون شتر و بدن قلاده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۶
ماییم قدیم عشق باره
باقی دگران همه نظاره
نظاره گیان ملول گشتند
ماند این دم گرم شعله خواره
چون چرخ حریف آفتابیم
پنهان نشویم چون ستاره
انگشت نما و شهره گشتیم
چون اشتر بر سر مناره
از ما بنماند جز خیالی
وان نیز برفت پاره پاره
مردان طریق چاره جستند
با هستی خود نبود چاره
در آتش عشق صف کشیدند
چون آهن و مس و سنگ خاره
مردانه تمام غرق گشتند
اندر دریای بیکناره
باقی دگران همه نظاره
نظاره گیان ملول گشتند
ماند این دم گرم شعله خواره
چون چرخ حریف آفتابیم
پنهان نشویم چون ستاره
انگشت نما و شهره گشتیم
چون اشتر بر سر مناره
از ما بنماند جز خیالی
وان نیز برفت پاره پاره
مردان طریق چاره جستند
با هستی خود نبود چاره
در آتش عشق صف کشیدند
چون آهن و مس و سنگ خاره
مردانه تمام غرق گشتند
اندر دریای بیکناره
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۷
ای گشته دلت چو سنگ خاره
با خاره و سنگ، چیست چاره؟
با خاره چه چاره شیشهها را؟
جز آنک شوند پاره پاره
زان میخندی چو صبح صادق
تا پیش تو جان دهد ستاره
تا عشق کنار خویش بگشاد
اندیشه گریخت بر کناره
چون صبر بدید آن هزیمت
او نیز بجست یک سواره
شد صبر و خرد، بماند سودا
می گرید و میکند حراره
خلقی زجدایی عصیرت
بر راه فتاده چون عصاره
هر چند شدهست خون جگرشان
چستند درین ره و چکاره
بیگانه شدیم بهر این کار
با عقل و دل هزارکاره
العشق حقیقه الاماره
والشعر طباله الاماره
احذر فامیرنا مغیر
کل سحر لدیه غاره
اترک هذا وصف فراقا
تنشق لهوله العباره
بگریخت امام، ای موذن
خاموش فرو رو از مناره
با خاره و سنگ، چیست چاره؟
با خاره چه چاره شیشهها را؟
جز آنک شوند پاره پاره
زان میخندی چو صبح صادق
تا پیش تو جان دهد ستاره
تا عشق کنار خویش بگشاد
اندیشه گریخت بر کناره
چون صبر بدید آن هزیمت
او نیز بجست یک سواره
شد صبر و خرد، بماند سودا
می گرید و میکند حراره
خلقی زجدایی عصیرت
بر راه فتاده چون عصاره
هر چند شدهست خون جگرشان
چستند درین ره و چکاره
بیگانه شدیم بهر این کار
با عقل و دل هزارکاره
العشق حقیقه الاماره
والشعر طباله الاماره
احذر فامیرنا مغیر
کل سحر لدیه غاره
اترک هذا وصف فراقا
تنشق لهوله العباره
بگریخت امام، ای موذن
خاموش فرو رو از مناره
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۹