عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷
در وفا داری نکردی آنچه می‌گفتی تو نیز
تا به نوک ناوک هجران دلم سفتی تو نیز
یاد می‌دار که: در خوبی چو دوران تو بود
همچو دوران با من مسکین برآشفتی تو نیز
چون دل ما از دو گیتی روی در روی تو کرد
پشت بر کردی و از ما روی بنهفتی تو نیز
در چنین وقتی که شد بیدار هر جا فتنه‌ای
اعتمادم بر تو بود، ای بخت، چون خفتی تو نیز؟
ای که می‌گویی ز خوبان جهان طاقم به مهر
این کجا گویم که: با بدخواه ما جفتی تو نیز؟
می‌کنی دعوی که: در باغ لطافت گل منم
راست می‌گویی، ولی بی‌خار نشکفتی تو نیز
چون به کین اوحدی دیدی که دشمن چیره شد
خانهٔ دل را ز مهر او فرو رفتی تو نیز
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۶
سخت زیبا دلبرست او، چشم بد دور از رخش
ماه را ماند که می‌تابد همی نور از رخش
این پریوش را اگر فردا به فردوس آورند
رخ چو بنماید، خجل گردد بسی حور از رخش
گر به بستان آید آن گل‌چهر با این غنج و ناز
گل بماند در حجاب و غنچه مستور از رخش
آیت نصرة بسی خوانم، که از راه وصال
باز گردد لشکر امید منصور از رخش
همچو من در هجر جانان دور باد از کام دل
آنکه می‌دارد مرا بی‌موجبی دور از رخش
آنچه مقدور من بیچاره بود، از جان و دل
رفت بر باد و نشد یک بوسه مقدور از رخش
دست گیرد اوحدی را بی‌شک، ار دستان او
داستانی باز گوید پیش دستور از رخش
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷
جفت شادیست بعید، آنکه تو داری شادش
مقبل آنست که آیی به مبار کبادش
دلم از شوق تو شب تا به سحر نعره زنان
تو چنان خفته که واقف نه‌ای از فریادش
از من خسته لب لعل تو دل خواسته بود
کام دل تا ندهد دل نتوانم دادش
آدمی باید و حوای دگر دوران را
که دگر مثل تو فرزند بباید زادش
تن من شد ز تمنای سر کوت چو خاک
وقت آنست که همراه کنم با بادش
دوستی را که مه وصال به اندیشهٔ تست
کی توان گفت که: یک روز می‌آور یادش؟
در دل آن خانه که کردم به وفای تو بنا
موج توفان قیامت نکند بنیادش
اوحدی، با غم شیرین‌دهنان زور مکن
کین نه کوهیست که سوراخ کند فرهادش
آهنین پنجه اگر کوه ز جا برگیرد
نکند فایده بر سنگدلان پولادش
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸
چنین که بسته شدم باز من به زلف چو بندش
خلاص من متصور کجا شود ز کمندش؟
به رنگ چهرهٔ او گر نگه کند گل سوری
ز شرم سرخ برآید، ز خوی گلاب برندش
چه آب در دهن آید نبات را ز لب او؟
اگر به کام رسد ذوق آن لبان چو قندش
ز بهر چشم بدانش به نیک خواه بگویم
که: بامداد بخوری بکن ز عود و سپندش
ستمگرا، دل هر کس که مبتلای تو گردد
به عقل باز نیارد دگر نصیحت و پندش
فگنده‌ام دل خود را چو خاک بر سر راهت
که بگذری و مشرف کنی به نعل سمندش
ز دور می‌نگر، ای اوحدی، که دیرتر افتد
به دست کوته ماه میوهٔ درخت بلندش
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹
درین همسایه شمعی هست و جمعی عاشق از دورش
که ما صد بار گم گشتیم همچون سایه در نورش
وجود بیدلان پست از سواد چین زلف او
روان عاشقان مست از فریب چشم مخمورش
به ایامی نمی‌شاید ز بامی روی او دیدن
خنک چشمی که می‌بیند دمادم روی منظورش!
بهشتی را که میگویند باور میکنم، لیکن
دلم باور نمی‌دارد کزو بهتر بود حورش
سرایی کین چنین یاری درو یابند، صد جنت
غلام سقف مرفوعست و خاک بیت معمورش
به جور حاسدان نتوان حذر کردن ز عشق او
کسی کو انگبین جوید، چه باک از بیم زنبورش؟
ز عشق آن پری بر من چو رحمت میبری زین پس
گرت حلوا به دست افتد بیاور پیش محرورش
کلام اوحدی سریست روحانی، که در عالم
بخواهد ماند جاویدان سواد رق منشورش
ز راز عاشقی دورند و رمز عاشقی غافل
گروهی کندرین معنی نمی‌دارند معذورش
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۰
ای رخت خرم و دهانت خوش
وآن نظر کردن نهانت خوش
روش قد نازنینت خوب
شیوهٔ چشم ناتوانت خوش
وصل آن رخ به جان همی طلبم
به رخم در نگر که جانت خوش!
یارب، آن پرده کی براندازی؟
تا ببینیم جاودانت خوش
به دهن میوهٔ بهشتی تو
میوه شیرین و استخوانت خوش
چند گویی: زیان کنی از من؟
سود کی کردم؟ ای زیانت خوش
کی ببینیم تنگ چون کمرت؟
دست خود کرده در میانت خوش
باز ما را دلیست آشفته
با سر زلف دلستانت خوش
اوحدی را شبی ببینی تو
مرده بر خاک آستانت خوش
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۵
مردی به هوش بودم و خاطر بجای خویش
ناگاه در کمند تو رفتم به پای خویش
صدبار گفته‌ام دل خود را بدین هوس:
کای دل به قتل خویشتنی رهنمای خویش
وقتی علاج مردم بیمار کردمی
اکنون چنان شدم که ندانم دوای خویش
باشد بجای خویش اگرم سرزنش کنی
تا پیش ازین چرا ننشستم بجای خویش؟
پیش تو نیست روی سخن گفتنم، مگر
بر دست قاصدی بفرستم دعای خویش
گو: بوسه‌ای بده، لبت ار می‌کشد مرا
باری گرفته باشم ازو خون بهای خویش
ای اوحدی، چو همت او بر هلاک تست
شرط آن بود که سعی کنی در فنای خویش
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸
ز حسن تو پیدا شد آیین عشق
خرد را لبت کرد تلقین عشق
برین رقعه ننهاد شاهی قدم
که ماتش نکردی به فرزین عشق
ازین بیشه شیری نیامد برون
که او را نکشتی به زوبین عشق
ز بهر شکاردل خستگان
بر اسب بلا بسته‌ای زین عشق
کسی با خیالت نخسبد دمی
که بر وی نخوانند یاسین عشق
برین آستان دعوت هیچ کس
نگررد روا جز به آیین عشق
من آن باد را خاک خواهم شدن
که بوی تو می‌آرد از چین عشق
تو ای عالم شهر، اگر عاقلی
سکونت مجوی از مجانین عشق
گر این خلق هر کس به دینی روند
مباد اوحدی را به جز دین عشق
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۹
ای پیکر خجسته، چه نامی؟ فدیت لک
دیگر سیاه چرده ندیدم بدین نمک
خوبان سزد که بر درت آیند سر به سر
وانگاه خاک پای تو بوسند یک به یک
هم ظاهر از دو چشم تو گردیده مردمی
هم روشن از دو لعل تو در دیده مردمک
آدم ز حسن روی تو گر بهره داشتی
از دیدنش به سجده بپرداختی ملک
صورتگران چین اگر آن چهره بنگرند
نقش نگارخانهٔ چین را کنند حک
گر چهرهٔ چو ماه به بامی برآوری
خورشید را ز شرم تو پنهان کند فلک
تنها نه اوحدیست به دام تو مبتلا
کین حال نیز در همه جایست مشترک
گر در وفای من بگمانی، بیازمای
زر خالصست و باک نمی‌دارد از محک
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸
نازنین، عیب نباشد، که کند ناز ای دل
او همی سوزدت از عشق و تو می‌ساز ای دل
اگرت میل به خورشید رخش خواهد بود
بر حدیث دگران سایه بینداز ای دل
او به آواز تو چون گوش نخواهد کردن
هیچ سودت نکند ناله به آواز ای دل
چونکه پیوسته دل سوخته میخواهد دوست
گر نه قلبی تو، در آتش رو و بگداز ای دل
با درون تو غمش چون سرخویشی دارد
خانه از مردم بیگانه بپرداز ای دل
چشم آن ترک عجب تیر و کمانی دارد!
پیش آن تیر سپر زود بینداز ای دل
باز بر دست همی گیرد و دل می‌شکرد
گوش می‌دار که: صیدت نکند باز ای دل
اوحدی، بشنو اگر عافیتی می‌خواهی
به چنین روی نکو دیده مکن باز ای دل
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۱
زهی! ز دست رقیبان گذر به کوی تو مشکل
ز بس جمال که داری، نظر به روی تو مشکل
مرا ز بار فراقت حکایتیست مطول
چو چین زلف تو در هم، چو بند موی تو مشکل
به خوابگاه قیامت گذشتگان غمت را
ز خواب خوش شدن آگاه جز به بوی تو مشکل
بر آستان تو از دست منکران محبت
گذار عاشق مسکین به جستجوی تو مشکل
به رغم خوی تو گردن هزار نقش برآرد
که آن هزار نباشد یکی چو خوی تو مشکل
ز غصها که تو دانی کدام ازین بتر آخر؟
که میل سوی تو داریم و ره به سوی تو مشکل
بر اوحدی شده آسان بر تو مردن و بازش
ز دور زنده نشستن به آرزوی تو مشکل
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۹
من که باشم؟ که به من نامه فرستند و سلام
گو: به دشنام ز من یاد کن از لب، که تمام
از کجا میرسد این نامه فرو بسته به مهر؟
کز نسیمش نفس مشک بر آید به مشام
نامهٔ دوست همی خوانم و در تشویشم
که جوابش چه نویسم من آشفته پیام؟
می‌نویسم سخن مهر و قلم می‌گوید:
عجب ار نامه نسوزد! که بسوزست کلام
بنوشتم غرض، اما ننمودم بکسی
قصهٔ خاص نشاید که نمایند به عام
دلبرا، می‌کنم از دور سلامت، گرچه
دشمنانم نگذارند که: آیم به سلام
به نصیحت گر خود گوش نکردم، زانست
دلم امروز چنین سوخته و کارم خام
پادشاهی، تو به درویش کجا دل بنهی؟
این قدر بس که نظر باز نگیری ز غلام
اوحدی، با تو گر ایام به کینست مترس
جهد آن کن که به مهری گذرانی ایام
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۳
اگر آن یار سیه چرده ببیند رخ زردم
هم به نوعی که تواند بکند چارهٔ دردم
پیش ازینم دل دیوانه بده جای گرو بود
این زمان دل به یکی دادم و ترک همه کردم
شرم دارم ز سگان درو سکان محلت
بر سر کوچهٔ او روز و شب از بس که بگردم
آ ستین گر چه به خون ریختنم باز نوردد
تا اجل در نرسد دامن ازو در ننوردم
خاک کوی توام، ای یار و پس از مرگ به زاری
هم به کوی تو برد باد محبت همه گردم
همه عالم به جمالت نگرانند وز غیرت
من آشفته کنون با همه عالم به نبردم
اوحدی را بر خود راه ده، ای فرد به خوبی
تا تفاخر کند اندر همه آفاق که: فردم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۰
از آن لب چون به یک بوسه من بیمار خرسندم
نخواهم شیشهٔ نوش و نباید شربت قندم
مگر یزدان به روی من در وصل تو بگشاید
و گرنه من در گیتی به روی خود فرو بندم
نشان مهر ورزیدن همان باشد که: هر ساعت
مرا چون شمع می‌سوزی و من چون گل همی خندم
حدیث محنت فرهاد و کوه بیستون کندن
به کار من چه می‌ماند؟ که در عشق تو جان کندم
به دست دیگران مالست و اسبابست و سیم و زر
من مسکین سری دارم که در پای تو افگندم
پسند من نخواهد بود در عقبی بغیر از تو
ازین دنیا و مافیها به جز روی تو نپسندم
سگم گفتی و دلشادم بدین تشریفها، لیکن
به شرط آنکه از کویت بگویی تا: نرانندم
ز روی همچو ماه خود مده کام دلم هرگز
اگر با دیگری بینی ز روی مهر پیوندم
نه چشم و سر بپیچیدی، ز من حالم بپرسیدی
اگر گوش تو بشنیدی که: چونت آرزومندم؟
نبینی بعد ازین روزی، مرا بی‌عشق دلسوزی
گذشت آن کز پری رویان فراغت بود یک چندم
بیاور نای و چنگ و دف، می‌صافم بنه بر کف
نشاید شد برون زین صف، که صوفی می‌دهد پندم
به همراه سفر گویند تا: موقوف ننشیند
که ایشان بار می‌بندد و من در بار و دربندم
مرا گر اوحدی زین پس ملامت کم کند شاید
که من تا عاشقم گوش از نصیحت‌ها بیا گندم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۸
به یک نظر چو ببردی دل زبون ز برم
چرا به دیدهٔ رحمت نمی‌کنی نظرم؟
به تن ز پیش تو دورم، ولی دلم بر تست
نگاه دار دلم را، که سوختی جگرم
روا مدار که: با دشمنان من شب و روز
تو جام بر لب و من بی‌لب تو جامه درم
بدان صفت زده‌ای خیمه بر دلم شب و روز
که سال و ماه تو گویی به خیمهٔ تو درم
ز هر چه خلق بگویند و هر سخن که رود
به جز حدیث تو چیزی نمی‌کند اثرم
به ترک آینه گفتم چو عاشق تو شدم
ز بیم آنکه مبادا به خویشتن نگرم
شنیده‌ام که: ترا با شکستگان کاریست
بدان نشاط و هوس دم بدم شکسته‌ترم
خیال بود که: وقتی به رغم بدگویان
شب فراق به پرسش در آمدی ز درم
کنون ز نیمه ره او نیز باز می‌گردد
که راه سیل گرفتست از آب چشم ترم
چه جور ازین بتر آخر؟ که از برای یکی
به پیش تیر جفای هزار کس سپرم
دلت ببخشد و بر حال من نبخشی تو
ز آه اوحدی ار بشنوی شبی خبرم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹
گمان مبر که ز مهر تو دست وادارم
که گر چه خاک زمینم کنی، هوا دارم
اگر جهان همه دشمن شوند باکی نیست
مرا ز غیر چه اندیشه؟ چون ترا دارم
مرا که روز و شب اندیشهٔ تو باید کرد
نظر به مصلحت کار خود کجا دارم؟
به وصل روی تو ایمن کجا توانم بود؟
که دشمنی چو فراق تو در قفا دارم
دلم شکستی و مهرت وفا نکرد، که من
به خردهای چنان با تو ماجرا دارم
ز آشنا دل مردم درست گردد و من
شکسته دل شدن از یار آشنا دارم
قبول کن ز من، ای اوحدی و قصهٔ عقل
به من مگوی، که من درد بی‌دوا دارم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸
نگشتی روز من تیره، ندانستی کسی رازم
اگر دردت رها کردی که من درمان خود سازم
مکن جور، ای بت سرکش، مزن در جان من آتش
که گر سنگم به تنگ آیم و گر پولاد بگدازم
تنم خستی و دل بستی و اندر بند جان هستی
کنون با غیر بنشستی و من سر نیز در بازم
نخستم دانه می‌دادی که: در دام آوری ناگه
به سنگم می‌زنی اکنون که ممکن نیست پروازم
به خاک من ترا روزی پس از مرگ ار گداز افتد
به عذر خاک پای تو کفن بر گردن اندازم
به صد چستی دلم جستی که: بازش خسته گردانی
گرم زین گونه دل جویی، نبینی بعد ازین بازم
به عیب حال من چندین، تو ای زاهد، چه می‌کوشی؟
ترا زهدست، می‌ورزی، مرا عشقست، می‌بازم
تنم را گر بپردازی ز جان در عشق او چندی
بپردازم تن از جان و دل از مهرش نپردازم
مرا پرسی که: در گیتی چه بازی؟ نیک دانی تو
شکار دلبران گیرم، چو پرسیدی من این بازم
به راه اوحدی انداز، اگر خار جفا داری
مرا گل چهره‌ای باید، که مرغ بلبل آوازم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶
سخن بگوی چو من در سخن نمی‌باشم
که در حضور تو با خویشتن نمی‌باشم
چو بوی پیرهنت بشنوم ز خود بروم
چنان که گویی در پیرهن نمی‌باشم
به وقت دیدنت ار در دعا کنم تقصیر
ز من مگیر، که آن لحظه من نمی‌باشم
مرا اگر چه بسی عیب هست، شکر کنم
که در وفا چو تو پیمان‌شکن نمی‌باشم
دلم به شکل دهان تو زان سبب تنگست
که هیچ بی‌سخن آن دهن نمی‌باشم
من از برای تو گشتم مقیم، تا دانی
که بر گزاف درین انجمن نمی‌باشم
به روز مردنم ار با جنازه خواهی بود
در انتظار حنوط و کفن نمی‌باشم
برای مصلحت ار گفتم: از تو سیر شدم
از آن مرنج، که بر یک سخن نمی‌باشم
اگر تو قصد تن و جان اوحدی داری
بیا، که زنده بدین جان و تن نمی‌باشم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹
دست عشقت قدحی داد و ببرد از هوشم
خم می گو: سر خود گیر، که من در جوشم
بر رخ من در می‌خانه ببندید امشب
که کسی نیست که: هر روز برد بر دوشم
من که سجاده به می دادم و تسبیح به نقل
مطربم کی بهلد خرقه که من در پوشم؟
چوب خشک از طرب باده جوان گردد و تر
باده دارم، چه ضرورت که به حسرت خوشم؟
اندرین شهر دلم بستهٔ گندم گونیست
ورنه صد شهر چنین را به جوی نفروشم
ای که بی‌زهر ندادی قدح نوش بکس
بنده فرمانم، اگر زهر دهی، یا نوشم
در و دیوار ز جور تو به فریاد آمد
حسن عهد تو بنگذاشت که من بخروشم
موی بر موی تنم بر تو دعا می‌گوید
تا نگویی که: ز اوراد و دعا خاموشم
بلبان شکرین خودم از دور بپرس
که نگنجد تن و اندام تو در آغوشم
هر سخن کز لب لعل تو نیاید بیرون
نرود، گر همه گوهر بود، اندر گوشم
دوش منظور خودم گفتی و دادم دل و دین
امشبم بندهٔ خود خوان، که از آن به کوشم
اوحدی هر چه مرا گفت شنیدم زین پیش
پس ازین گر به سخن سحر کند ننیوشم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۳
زلف مشکینت چو دامست، ای صنم
عارضت ماه تمامست، ای صنم
تا بود بر دیگران وصلت حلال
بر من اسایش حرامست، ای صنم
زان دهان تنگ شیرینم بده
بوسه‌ای، گر خود به وامست، ای صنم
هر زمان گویی که: فردایی دگر
سوختم، فردا کدامست؟ ای صنم
در غمت گر نشکنم خود را، مرنج
آدمی را ننگ و نامست ، ای صنم
عالمی را بندهٔ خود کرده‌ای
اوحدی نیزت غلامست، ای صنم