عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۵ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵
حدیثت نامه را تعویذ جان شد
قلم را نام تو ورد زبان شد
دگر از خود چه گلها می توان چید
براهت خار مغز استخوان شد
بنرمی با درشتان می توان ساخت
زبان همخانه دندان از آن شد
باین راهی که دل در پیش دارد
نیارد راهزن بیکاروان شد
بگیتی هر که نام او سفر کرد
غریب عالم امن و امان شد
بخار پای من تا دیده وا کرد
زچشم نقش پایم خون روان شد
بکن کسب کمال از می فروشان
ز یک پیمانه آدم می توان شد
چنان در تیره روزیها تمامم
که یک یک استخوانم سرمه دان شد
درین گلشن کلیم از سیر چشمی
ز گل قانع بخار آشیان شد
قلم را نام تو ورد زبان شد
دگر از خود چه گلها می توان چید
براهت خار مغز استخوان شد
بنرمی با درشتان می توان ساخت
زبان همخانه دندان از آن شد
باین راهی که دل در پیش دارد
نیارد راهزن بیکاروان شد
بگیتی هر که نام او سفر کرد
غریب عالم امن و امان شد
بخار پای من تا دیده وا کرد
زچشم نقش پایم خون روان شد
بکن کسب کمال از می فروشان
ز یک پیمانه آدم می توان شد
چنان در تیره روزیها تمامم
که یک یک استخوانم سرمه دان شد
درین گلشن کلیم از سیر چشمی
ز گل قانع بخار آشیان شد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶
برابر طور عشق ای دل ببین نور تجلی را
که تا بیخود شوی از خود بدانی طور و موسی را
مرا دعوت مکن واعظ بحوران از قصور خود
که ما دیدار میخواهیم نه دنیا(و) نه عقبی را
ترا گردیده مجنون نباشد کی توانی دید
شعاع پرتو حسن جهان افروز لیلی را
نداری دیده معنی، ندیدی زان، مه رویش
ز حسن صورت یوسف نباشد بهره اعمی را
چو گشتم عاشق صادق بمعشوق خراباتی
گرفتم جام می بر کف، فکندم زهد و تقوی را
بنزد جان مشتاقان نباشد هیچ مقداری
به پیش قدورخسارش دلا فردوس و طوبی را
دو عالم صورت و معنی جمال نوربخش او
ز صورت بگذر ار خواهی اسیری حسن معنی را
که تا بیخود شوی از خود بدانی طور و موسی را
مرا دعوت مکن واعظ بحوران از قصور خود
که ما دیدار میخواهیم نه دنیا(و) نه عقبی را
ترا گردیده مجنون نباشد کی توانی دید
شعاع پرتو حسن جهان افروز لیلی را
نداری دیده معنی، ندیدی زان، مه رویش
ز حسن صورت یوسف نباشد بهره اعمی را
چو گشتم عاشق صادق بمعشوق خراباتی
گرفتم جام می بر کف، فکندم زهد و تقوی را
بنزد جان مشتاقان نباشد هیچ مقداری
به پیش قدورخسارش دلا فردوس و طوبی را
دو عالم صورت و معنی جمال نوربخش او
ز صورت بگذر ار خواهی اسیری حسن معنی را
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷
اگر از چهره ذاتش برافتد برده اسما
ز تاب پرتو حسنش فنا گردد همه اشیا
ز جام باده عشقش همه ذرات سرمستند
گرفت آفاق ازین معنی سراسر فتنه و غوغا
همان یک باده با هر کس دهد ساقی ز دیگر جام
کند وامق ز عذرا مست و مجنون از رخ لیلی
تجلی میکند هر دم بعالم شاهد حسنش
اگر دیدار میخواهی بیاور دیده بینا
چو از رخ پرده بردارد جمال خود بیاراید
همه اعضای من گردد سراسر دیده سرتاپا
که تا هر جا بهر عاشق نماید شیوه دیگر
گهی مسجد کند منزل گهی میخانه را مأوی
بحسن تازه هر ساعت نماید یار دیداری
از آن رو دایما بودست اسیری واله و شیدا
ز تاب پرتو حسنش فنا گردد همه اشیا
ز جام باده عشقش همه ذرات سرمستند
گرفت آفاق ازین معنی سراسر فتنه و غوغا
همان یک باده با هر کس دهد ساقی ز دیگر جام
کند وامق ز عذرا مست و مجنون از رخ لیلی
تجلی میکند هر دم بعالم شاهد حسنش
اگر دیدار میخواهی بیاور دیده بینا
چو از رخ پرده بردارد جمال خود بیاراید
همه اعضای من گردد سراسر دیده سرتاپا
که تا هر جا بهر عاشق نماید شیوه دیگر
گهی مسجد کند منزل گهی میخانه را مأوی
بحسن تازه هر ساعت نماید یار دیداری
از آن رو دایما بودست اسیری واله و شیدا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
می نماید هر زمان حسن دگر دلدار ما
تا نباشد جز طلبکاری بعالم کار ما
در حقیقت شد بهشت عاشقان دیدار دوست
جز وصال و فرقت او نیست نور و نارما
حسن او پیداست ما محجوب هستی خودیم
شد حجاب روی جانان پرده پندار ما
در لباس هر چه بینی آن پری رورو نمود
نیست عالم غیر مرآت جمال یار ما
دیده ام در پرده هر ذره مهر روی دوست
عارفی کو تا که گردد واقف اسرار ما
بی من و مایی بود اقبال بخت عاشقان
شد براه عشق او ما و منی ادبار ما
آنچه بیند جان جمله سالکان در خواب خوش
آن به بیداری عیان بیند دل بیدار ما
فخر و ناموس طریقت هست عجز و نیستی
در حقیقت کبر و هستی نیست غیر از عارما
گفتمش مطلوب جانم زین طلب دانی که چیست
گفت مطلوب اسیری نیست جز دیدار ما
تا نباشد جز طلبکاری بعالم کار ما
در حقیقت شد بهشت عاشقان دیدار دوست
جز وصال و فرقت او نیست نور و نارما
حسن او پیداست ما محجوب هستی خودیم
شد حجاب روی جانان پرده پندار ما
در لباس هر چه بینی آن پری رورو نمود
نیست عالم غیر مرآت جمال یار ما
دیده ام در پرده هر ذره مهر روی دوست
عارفی کو تا که گردد واقف اسرار ما
بی من و مایی بود اقبال بخت عاشقان
شد براه عشق او ما و منی ادبار ما
آنچه بیند جان جمله سالکان در خواب خوش
آن به بیداری عیان بیند دل بیدار ما
فخر و ناموس طریقت هست عجز و نیستی
در حقیقت کبر و هستی نیست غیر از عارما
گفتمش مطلوب جانم زین طلب دانی که چیست
گفت مطلوب اسیری نیست جز دیدار ما
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
ای دوست نقاب زلف بگشا
بی پرده بما جمال بنما
حیفست جمال ذات مطلق
مخفی شده در صفات و اسما
رخسار تو گر نقاب برداشت
هر ذره نمود مهر والا
در کسوت صورتست و معنی
پیوسته جمال دوست پیدا
در پرتو حسن اوست حیران
جان و دل عاشقان شیدا
بگشود صبا گره ز زلفت
از دام بلا رهید جانها
هر دم بلباس غیر آن یار
بر جمله جهان نمود خود را
پیداست ز روی ماه رویان
خورشید جمال دلبر ما
هر لحظه بنقش دیگر آن یار
بر دیده دل شود هویدا
گه خضر و گهی مسیح گردد
گه آدم و نوح و گاه حوا
آزاده ز قید شد اسیری
تا دید جمال دوست هر جا
بی پرده بما جمال بنما
حیفست جمال ذات مطلق
مخفی شده در صفات و اسما
رخسار تو گر نقاب برداشت
هر ذره نمود مهر والا
در کسوت صورتست و معنی
پیوسته جمال دوست پیدا
در پرتو حسن اوست حیران
جان و دل عاشقان شیدا
بگشود صبا گره ز زلفت
از دام بلا رهید جانها
هر دم بلباس غیر آن یار
بر جمله جهان نمود خود را
پیداست ز روی ماه رویان
خورشید جمال دلبر ما
هر لحظه بنقش دیگر آن یار
بر دیده دل شود هویدا
گه خضر و گهی مسیح گردد
گه آدم و نوح و گاه حوا
آزاده ز قید شد اسیری
تا دید جمال دوست هر جا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
افتخار ما به فقرست و فنا
ما کجا و منصب و مال از کجا
با وجود ملک عشق لایزال
عارم آید زین جهان بی بقا
جان ما مستغرق نور لقاست
کی به جنت سر فرود آید مرا
برفراز نه فلک طیران کند
شاهباز همت والای ما
جان به جانان زنده ی جاوید گشت
تا ز قید خود به کلی شد فنا
از شراب جام منصوری بنوش
مست و بیخودگو انالحق برملا
از می عشقست جان مست الست
این چنین مستی بود بی منتها
دلبرم در کام جان ریزد مدام
آن شراب بی خمار جانفزا
از تجلی جمال روی دوست
جمله عالم غرق نورند و ضیا
عاشقان بینند رویش بی نقاب
لیک چشم زاهدان دارد عما
گفت اسیری گر تو میجویی وصال
بی تویی در بزم وصل ما درآ
ما کجا و منصب و مال از کجا
با وجود ملک عشق لایزال
عارم آید زین جهان بی بقا
جان ما مستغرق نور لقاست
کی به جنت سر فرود آید مرا
برفراز نه فلک طیران کند
شاهباز همت والای ما
جان به جانان زنده ی جاوید گشت
تا ز قید خود به کلی شد فنا
از شراب جام منصوری بنوش
مست و بیخودگو انالحق برملا
از می عشقست جان مست الست
این چنین مستی بود بی منتها
دلبرم در کام جان ریزد مدام
آن شراب بی خمار جانفزا
از تجلی جمال روی دوست
جمله عالم غرق نورند و ضیا
عاشقان بینند رویش بی نقاب
لیک چشم زاهدان دارد عما
گفت اسیری گر تو میجویی وصال
بی تویی در بزم وصل ما درآ
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
هر نفس آید صدای عشق کای عاشق درآ
از حجاب ما و من مردانه یک ساعت برآ
در هوای وصل جانان بگذر از جان و جهان
دامن دلبر به دست آرو ز عالم برسرآ
عشق و هشیاری گذار و عشق ورزی پیشه کن
عاشق دیوانه باش و مست صهبای لقا
خوش حجاب هستی موهوم برگیر از میان
پس به چشم دل نظر کن آن جمال جانفزا
کفر و ایمان چون حجاب آمد زهر دو در گذر
یک دل و یک رنگ شو در عشق جانان عاشقا
پاک شو ز آلایش دنیا و عقبی جان من
گر به بزم وصل او خواهی که ره باشد تو را
ای اسیری از خود و جمله جهان بیگانه شو
گر همی خواهی که بینی روی یار آشنا
از حجاب ما و من مردانه یک ساعت برآ
در هوای وصل جانان بگذر از جان و جهان
دامن دلبر به دست آرو ز عالم برسرآ
عشق و هشیاری گذار و عشق ورزی پیشه کن
عاشق دیوانه باش و مست صهبای لقا
خوش حجاب هستی موهوم برگیر از میان
پس به چشم دل نظر کن آن جمال جانفزا
کفر و ایمان چون حجاب آمد زهر دو در گذر
یک دل و یک رنگ شو در عشق جانان عاشقا
پاک شو ز آلایش دنیا و عقبی جان من
گر به بزم وصل او خواهی که ره باشد تو را
ای اسیری از خود و جمله جهان بیگانه شو
گر همی خواهی که بینی روی یار آشنا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
هر زمان نقشی نماید حسن دوست
هر دو عالم جلوه رخسار اوست
مائی ما شد حجاب راه ما
ور نه دایم یار با ما روبروست
در خمارم ساقیا جامی بیار
زان شراب مست کان بی رنگ و بوست
نقش غیر از لوح دل شویم بمی
چون درین کو، راه رندان شست و شوست
دلبر ما در میان جان ماست
جان ز غفلت هر طرف در جست و جوست
در کنشت و مسجد و میخانه ها
از حدیث عشق جانان گفت و گوست
شد اسیری مست و شیدای جهان
چون تجلی کرد حسن روی دوست
هر دو عالم جلوه رخسار اوست
مائی ما شد حجاب راه ما
ور نه دایم یار با ما روبروست
در خمارم ساقیا جامی بیار
زان شراب مست کان بی رنگ و بوست
نقش غیر از لوح دل شویم بمی
چون درین کو، راه رندان شست و شوست
دلبر ما در میان جان ماست
جان ز غفلت هر طرف در جست و جوست
در کنشت و مسجد و میخانه ها
از حدیث عشق جانان گفت و گوست
شد اسیری مست و شیدای جهان
چون تجلی کرد حسن روی دوست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
عشق ورزی مذهب ودین منست
می پرستی رسم و آیین منست
واقف سر نهان کنت کنز
این دل دانای حق بین منست
عاشقی کز قید کفر و دین برست
او براه عشق هم دین منست
مصحف آیات اسرار وجود
گر بدانی جان غمگین منست
مسکن سلطان ملک بی زوال
این دل درویش مسکین منست
فانی از خود گشتن و باقی بدوست
اندرین ره عین تمکین منست
دیدن حسنش بهر جا نوع خاص
غایت تمکین و تلوین منست
داد داد از چشم مست فتنه جو
کو چرا پیوسته در کین منست
گفت اسیری گر شد آزاد از همه
هم بقید زلف پرچین منست
می پرستی رسم و آیین منست
واقف سر نهان کنت کنز
این دل دانای حق بین منست
عاشقی کز قید کفر و دین برست
او براه عشق هم دین منست
مصحف آیات اسرار وجود
گر بدانی جان غمگین منست
مسکن سلطان ملک بی زوال
این دل درویش مسکین منست
فانی از خود گشتن و باقی بدوست
اندرین ره عین تمکین منست
دیدن حسنش بهر جا نوع خاص
غایت تمکین و تلوین منست
داد داد از چشم مست فتنه جو
کو چرا پیوسته در کین منست
گفت اسیری گر شد آزاد از همه
هم بقید زلف پرچین منست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
اسیر عشق تو از هردوکون آزاد است
کسی که با غم تو مونس است دلشاد است
چه منع عاشق دیوانه میکنی زاهد
بعشق دوست ندانم ترا چه واداداست
مکن ملامت عاشق بعشق ورزیدن
که کار عشق نه کسبی است بل خداداد است
بغمزه چشم تو بنیاد غارت جان کرد
ز ترک مست نپرسی که این چه بنیاد است
درون خلوت جانم هزار گلزار است
خیال روی تو آنجا چو رخت بنهادست
جهان ز تاب تجلی شدست غرقه نور
مگر که یار ز رخسار پرده بگشادست
بیک کرشمه ز عشاق جان و دل بربود
بدلبری چه توان گفت کو چه استاد است
بنوش باده عشق و بریش زهد بخند
چه اعتبار بکار جهان که برباد است
همیشه کارتو سوزست و ناله و زاری
اسیریا بخدا گو ترا چه افتادست
کسی که با غم تو مونس است دلشاد است
چه منع عاشق دیوانه میکنی زاهد
بعشق دوست ندانم ترا چه واداداست
مکن ملامت عاشق بعشق ورزیدن
که کار عشق نه کسبی است بل خداداد است
بغمزه چشم تو بنیاد غارت جان کرد
ز ترک مست نپرسی که این چه بنیاد است
درون خلوت جانم هزار گلزار است
خیال روی تو آنجا چو رخت بنهادست
جهان ز تاب تجلی شدست غرقه نور
مگر که یار ز رخسار پرده بگشادست
بیک کرشمه ز عشاق جان و دل بربود
بدلبری چه توان گفت کو چه استاد است
بنوش باده عشق و بریش زهد بخند
چه اعتبار بکار جهان که برباد است
همیشه کارتو سوزست و ناله و زاری
اسیریا بخدا گو ترا چه افتادست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
رند و قلاشیم و مست و می پرست
از شراب عشق تو رفته ز دست
معتکف در کعبه و مسجد بدم
در خراباتم کنون افتاده مست
تا بمعشوقی کنی اظهار ناز
از نیاز عاشقان عالم پرست
جمله عالم غرق بحر وحدتند
از زمین و آسمان بالا و پست
بود عالم جز بهستی تو نیست
دایما از فیض عامت نیست هست
نقش بند ما مثال خویش خواست
صورت آدم کشید و نقش بست
از شراب وصل تو مست مدام
چون اسیری گبر و ترسا بت پرست
از شراب عشق تو رفته ز دست
معتکف در کعبه و مسجد بدم
در خراباتم کنون افتاده مست
تا بمعشوقی کنی اظهار ناز
از نیاز عاشقان عالم پرست
جمله عالم غرق بحر وحدتند
از زمین و آسمان بالا و پست
بود عالم جز بهستی تو نیست
دایما از فیض عامت نیست هست
نقش بند ما مثال خویش خواست
صورت آدم کشید و نقش بست
از شراب وصل تو مست مدام
چون اسیری گبر و ترسا بت پرست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
جمله عالم رو بما دارند و مارا روبدوست
وربمعنی روشناسی جمله رو خودروی اوست
نیست جانت را مشامی ورنه آفاق جهان
از نسیم طره عنبر فشانش مشکبوست
پرده رویش بعالم نیست جز وهم و خیال
چون نماند این خیالت هر چه بینی جمله اوست
شاهد حسنش ندارد در حقیقت خود حجاب
روی او پنهان چو بینی در نقاب ما و توست
آن یکی از کعبه دیدش دیگر از دیر و کنشت
هر کسی رارخ بجائی می نماید حسن دوست
مست این می هر کسی از جام دیگر گشته اند
جام زاهد حور و جام عاشقان روی نکوست
سربسر آفاق عالم گشت غرق این شراب
با اسیری گو چه جای قصه جام و سبوست
وربمعنی روشناسی جمله رو خودروی اوست
نیست جانت را مشامی ورنه آفاق جهان
از نسیم طره عنبر فشانش مشکبوست
پرده رویش بعالم نیست جز وهم و خیال
چون نماند این خیالت هر چه بینی جمله اوست
شاهد حسنش ندارد در حقیقت خود حجاب
روی او پنهان چو بینی در نقاب ما و توست
آن یکی از کعبه دیدش دیگر از دیر و کنشت
هر کسی رارخ بجائی می نماید حسن دوست
مست این می هر کسی از جام دیگر گشته اند
جام زاهد حور و جام عاشقان روی نکوست
سربسر آفاق عالم گشت غرق این شراب
با اسیری گو چه جای قصه جام و سبوست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
زان پیشتر که کون و مکان را ظهور بود
در بزم وصل دوست دلم در حضور بود
ساقی چو داد باده به رندان می پرست
هر جرعه ز مشرب ما بحر نور بود
روزی که خلق مست می مختلف شدند
مستی جان ما ز شراب طهور بود
با روی جان فروز وقد دلربای تو
میلی بحور و جنت و طوبی قصور بود
حیران حسن یار چنانم که از ازل
از هست و نیست جان و دلم را نفور بود
عاشق براه عشق به تسلیم پا نهاد
ورنه خیال عشق تو از عقل دور بود
نام و نشان غیر اسیری بهردو کون
نگذاشت زانکه یار بغایت غیور بود
در بزم وصل دوست دلم در حضور بود
ساقی چو داد باده به رندان می پرست
هر جرعه ز مشرب ما بحر نور بود
روزی که خلق مست می مختلف شدند
مستی جان ما ز شراب طهور بود
با روی جان فروز وقد دلربای تو
میلی بحور و جنت و طوبی قصور بود
حیران حسن یار چنانم که از ازل
از هست و نیست جان و دلم را نفور بود
عاشق براه عشق به تسلیم پا نهاد
ورنه خیال عشق تو از عقل دور بود
نام و نشان غیر اسیری بهردو کون
نگذاشت زانکه یار بغایت غیور بود
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
حسن تو جلوه کرد و بعالم عیان شد
در جلوه جمال تو رویت نهان شد
آراست یار جلوه نام و نشان بخود
ناگه فکند رخت و دگر بی نشان شد
آئینه خواست یار که بیند جمال خویش
مرآت حسن دوست تمامی جهان شد
مهر جمالش ارچه ز ذرات ظاهر است
لیکن تمام حسن بانسان عیان شد
پیش از ظهور بود منزه ز جسم و جان
ظاهر چو گشت عین همه جسم و جان شد
معشوق و عاشق آینه عشق بوده اند
جز عشق نیست این که هم این و هم آن شد
در بزم وصل دوست اسیری چو راه یافت
در ملک عشق بین که چه صاحب قران شد
در جلوه جمال تو رویت نهان شد
آراست یار جلوه نام و نشان بخود
ناگه فکند رخت و دگر بی نشان شد
آئینه خواست یار که بیند جمال خویش
مرآت حسن دوست تمامی جهان شد
مهر جمالش ارچه ز ذرات ظاهر است
لیکن تمام حسن بانسان عیان شد
پیش از ظهور بود منزه ز جسم و جان
ظاهر چو گشت عین همه جسم و جان شد
معشوق و عاشق آینه عشق بوده اند
جز عشق نیست این که هم این و هم آن شد
در بزم وصل دوست اسیری چو راه یافت
در ملک عشق بین که چه صاحب قران شد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
عاشقان تا در میان زنار عشقت بسته اند
همچو ترسایان ز قید کفر و دین وارسته اند
چشم جان تا برجمال روی تو واکرده اند
خانه دل را بروی غیر درها بسته اند
از خود و جمله جهان یکبارگی ببریده اند
تا بدرد و سوز عشقت جان و دل پیوسته اند
در طلبکاری میان تا بسته اند اهل طریق
در مقام جست و جو یکدم ز پا ننشسته اند
طاقت تاب جمالت چون نیاوردند خلق
خویش را در پیچ زلف از هول جان وابسته اند
مردم آلوده نتوانند ره بردن بدوست
پاکبازان در حریم وصل تو شایسته اند
فی المثل در گلشن دنیا اسیری زاهدان
خارو خاشا کند و عشاق جهان گلدسته اند
همچو ترسایان ز قید کفر و دین وارسته اند
چشم جان تا برجمال روی تو واکرده اند
خانه دل را بروی غیر درها بسته اند
از خود و جمله جهان یکبارگی ببریده اند
تا بدرد و سوز عشقت جان و دل پیوسته اند
در طلبکاری میان تا بسته اند اهل طریق
در مقام جست و جو یکدم ز پا ننشسته اند
طاقت تاب جمالت چون نیاوردند خلق
خویش را در پیچ زلف از هول جان وابسته اند
مردم آلوده نتوانند ره بردن بدوست
پاکبازان در حریم وصل تو شایسته اند
فی المثل در گلشن دنیا اسیری زاهدان
خارو خاشا کند و عشاق جهان گلدسته اند
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
عاشقان در آتش عشق تو خود را سوختند
تا کماهی سر عشق و عاشقی آموختند
آن زمان کز بهر هر کس خلعتی تعیین شد
برقد من جامه رندی از آن دم دوختند
سوخت یاد غیر و یادت مونس جانم بماند
در دلم تا آتش عشق ترا افروختند
چون ز زیر ابر عزت گشت تابان مهر ذات
در شعاع پرتوش ذرات عالم سوختند
چون اسیری پاکبازان برسر بازار عشق
هر دو عالم را بنقد وصل او بفروختند
تا کماهی سر عشق و عاشقی آموختند
آن زمان کز بهر هر کس خلعتی تعیین شد
برقد من جامه رندی از آن دم دوختند
سوخت یاد غیر و یادت مونس جانم بماند
در دلم تا آتش عشق ترا افروختند
چون ز زیر ابر عزت گشت تابان مهر ذات
در شعاع پرتوش ذرات عالم سوختند
چون اسیری پاکبازان برسر بازار عشق
هر دو عالم را بنقد وصل او بفروختند
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
چو دل در دست عشقش مبتلا شد
چگویم برمن از جورش چه ها شد
چو درد عشق جانم راست درمان
مرا درد تو بهتر از دوا شد
ز مسجد آمدم سوی خرابات
چو لطف دوست ما را رهنما شد
بیک دم رخ نمود و عقل و دین برد
ندانستم دگر باره کجا شد
به عاشق گر چه کرد اول جفاها
در آخر هرجفا با صد وفا شد
ندارد بهره از اسرار خلقت
کسی کو در پی چون و چرا شد
اسیری جام جم دانی چه باشد
دلی کز نور معنی با صفاشد
چگویم برمن از جورش چه ها شد
چو درد عشق جانم راست درمان
مرا درد تو بهتر از دوا شد
ز مسجد آمدم سوی خرابات
چو لطف دوست ما را رهنما شد
بیک دم رخ نمود و عقل و دین برد
ندانستم دگر باره کجا شد
به عاشق گر چه کرد اول جفاها
در آخر هرجفا با صد وفا شد
ندارد بهره از اسرار خلقت
کسی کو در پی چون و چرا شد
اسیری جام جم دانی چه باشد
دلی کز نور معنی با صفاشد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
ای دل براه عشق ز کونین در گذر
گر زانک عاشقی ز سر جان و سرگذر
خواهی ببزمگاه وصالت دهند راه
از جان و دل ز جمله جهان پیشتر گذر
مردانه گر براه طریقت قدم نهی
ز امید باغ جنت و بیم سقرگذر
با عقل کی بمنزل وصلش توان رسید
شو مست جام عشق و ز ره بیخبر گذر
داری هوس که شاهد جان رو نمایدت
بیخود بکوی میکده کن یک سحر گذر
جانم نیاورد بنظر مهر و ماه را
تا روی جان فزای ترا دید در گذر
باید که ره بسر اسیری بری چو ما
اول قدم برو ز سرجاه و زر گذر
گر زانک عاشقی ز سر جان و سرگذر
خواهی ببزمگاه وصالت دهند راه
از جان و دل ز جمله جهان پیشتر گذر
مردانه گر براه طریقت قدم نهی
ز امید باغ جنت و بیم سقرگذر
با عقل کی بمنزل وصلش توان رسید
شو مست جام عشق و ز ره بیخبر گذر
داری هوس که شاهد جان رو نمایدت
بیخود بکوی میکده کن یک سحر گذر
جانم نیاورد بنظر مهر و ماه را
تا روی جان فزای ترا دید در گذر
باید که ره بسر اسیری بری چو ما
اول قدم برو ز سرجاه و زر گذر
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
از غم عشق تو ما را نیست یکساعت خلاص
عامی عشق است زاهد او چه داند حال خاص
عاشقان دانند ذوق عشق او نه زاهدان
رو مجو ای دل خواص زر خالص از رصاص
عشق بازان دیده اند خاصیت صبر و رضا
جز خواص عاشقان دیگر که داند این خواص؟
خون ما می ریزد و باکی ندارد گوئیا
نیست اندر دین عشقش خون عاشق را قصاص
حسن او از روی خوبان دلربائی می کند
با جمالش هست گوئی دلبری را اختصاص
علم اوادنی ندادند عام کالانعام را
واقف سر ولایت نیست جز خاص الخواص
تا نگردد مهر روی نوربخش او عیان
کی ازین قید اسیری جان ما یابد خلاص
عامی عشق است زاهد او چه داند حال خاص
عاشقان دانند ذوق عشق او نه زاهدان
رو مجو ای دل خواص زر خالص از رصاص
عشق بازان دیده اند خاصیت صبر و رضا
جز خواص عاشقان دیگر که داند این خواص؟
خون ما می ریزد و باکی ندارد گوئیا
نیست اندر دین عشقش خون عاشق را قصاص
حسن او از روی خوبان دلربائی می کند
با جمالش هست گوئی دلبری را اختصاص
علم اوادنی ندادند عام کالانعام را
واقف سر ولایت نیست جز خاص الخواص
تا نگردد مهر روی نوربخش او عیان
کی ازین قید اسیری جان ما یابد خلاص
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
بگرفت صیت حسن تو از قاف تا بقاف
تا او فتاد پرتو رویت بنون و کاف
آئینه جمال تو دیدیم هرچه بود
عارف کسی بود که بدین دارد اعتراف
یارست هرچه هست درین دار غیر نیست
برحق چرا تو نسبت باطل کنی گزاف
عشاق او بمذهب عشقند متفق
در دین عشق کفر بود گر کنی خلاف
بر فقر و نیستی است تولای عاشقان
زاهد ز کبر و هستی خود این همه ملاف
عنقای وحدتم همه جا قاف قرب ماست
مجموع کاینات مرا گشته کوه قاف
آئینه دل تو چو صافست اسیریا
دارد همیشه میل ازین روبروی صاف
تا او فتاد پرتو رویت بنون و کاف
آئینه جمال تو دیدیم هرچه بود
عارف کسی بود که بدین دارد اعتراف
یارست هرچه هست درین دار غیر نیست
برحق چرا تو نسبت باطل کنی گزاف
عشاق او بمذهب عشقند متفق
در دین عشق کفر بود گر کنی خلاف
بر فقر و نیستی است تولای عاشقان
زاهد ز کبر و هستی خود این همه ملاف
عنقای وحدتم همه جا قاف قرب ماست
مجموع کاینات مرا گشته کوه قاف
آئینه دل تو چو صافست اسیریا
دارد همیشه میل ازین روبروی صاف