عبارات مورد جستجو در ۲۱۵۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۹۰
یک دل نشد گشاده ز گفت و شنید من
با هیچ قفل راست نیامد کلید من
در سنگ از شرار و شرر می دهم خبر
افلاک یک ستاره ندارد به دید من
با تیغ پاک کرده ام اینجا حساب خود
از خاک، روی شسته برآید شهید من
مردان هزار فوج ز همت شکسته اند
غافل مباش از سپه ناپدید من
ابر سیاه، پرده سیلاب فتنه است
ایمن مشو ز آفت چشم سفید من
این آن غزل که گفت مسیحای زنده دل
کاین خلق نیست در خور گفت و شنید من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۹۸
از دستبرد ناله آتش زبان من
چون جوی شیر، آب شده است استخوان من
تا دست می زنی به هم، از دست رفته ام
بر بادپای گرد سوارست جان من
گلچین به جای گل کف افسوس می برد
از باغ و بوستان همیشه خزان من
انگشت اگر شود خس و خاشاک این چمن
نتوان سخن چو غنچه کشید از زبان من
ذرات روزگار بود خوشه چین مرا
گرم است ازان چو مهر جهانتاب نان من
از بانگ صور، لذت افسانه می برد
درمانده است حشر به خواب گران من
تیر از تنم چو موی برون آید از خمیر
از سنگ بس که نرم شده است استخوان من
یارب چه کرده ام، که دو منزل یکی کند
گرد کسادی از عقب کاروان من
چون غنچه صدهزار خم و پیچ خورده است
در تنگنای مهر خموشی زبان من
از خارخار سینه مرا آشیان بس است
گو برق حادثات بسوز آشیان من
از موج گریه دامی در خاک کرده است
در هر گل زمین مژه خون فشان من
تا لعل آتشین ترا بوسه داده ام
چون لاله سوخته است ز دل تا زبان من
پاک است همچو خانه آیینه، خانه ام
راز نهان بود گل باغ عیان من
صائب هزار حیف که در روزگار نیست
یک اهل دل که فهم نماید زبان من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۰۸
از تن خجل ز شرم گنه رفت جان برون
چون ناوک کجی که رود از کمان برون
از پیر، حرص زرد به مداوا نمی رود
این تب به مرگ می رود از استخوان برون
خونم اگر دهی به سگان، می کنم حلال
خاک مرا مریز ازین آستان برون
بوی عبیر پیرهن از گرد ره نرفت
هر چند رفت یوسف ازین کاروان برون
چون باغ را ز خاطر ما می برد بدر؟
ما را اگر ز باغ کند باغبان برون
باید به خیره چشمی شبنم بود صبور
هر غنچه ای که کرد زبان از دهان برون
خونش به گردن است که در موج خیز گل
آرد به عزم سیر سر از آشیان برون
هر کس نشد به حسن غریب تو آشنا
آمد غریب و رفت غریب از جهان برون
گنج گهر به غارت سیلاب داده ای است
از هر دلی که رفت غم دلستان برون
گردد ز خامشی جگر تشنه آبدار
زنهار این عقیق میار از دهان برون
در حلقه های زلف تو پیچد به خویشتن
آهم که کرده است سر از آسمان برون
در عقده های سرسری چرخ عاجزست
از کار عشق، عقل سرآرد چسان برون؟
بردار دل ز عمر چو سال تو شصت شد
کز زور شست تیر رود از کمان برون
صائب به محفلی که در او نیست روی دل
آیینه را میار ز آیینه دان برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۲۱
گر محو ز خاطر شود اندیشه مردن
ممکن بود از دل غم صدساله ستردن
هر مایده از خوردن بسیار شود کم
جز مایده غم که شود بیش ز خوردن
ابرام محال است به امساک برآید
نتوان عرق از سنگ گرفتن به فشردن
در عالم انصاف ز مردان حسابی است
آن را که به انگشت توان عیب شمردن!
پر گوهر شهوار کند درج دهن را
دندان تأسف به لب خویش فشردن
در قبض ز بسط است فزون بهره سالک
گردید گهر قطره باران ز فسردن
خالی به کشیدن نشد از آه، دل من
از آینه جوهر نشود کم به ستردن
اول ثمر پیشرسش عمر دوباره است
دم را چو دم صبح به خورشید سپردن
از دست نوازش تپش دل نشود کم
ساکن نشود زلزله از پای فشردن
صائب به زور و سیم تسلی نشود حرص
آتش چه خیال است شود سیر ز خوردن؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۴۳
شد گلستان خارخار من به من
گو نپردازد بهار من به من
من غمش را غمگسار خود کنم
گر نسازد غمگسار من به من
چشم آن دارم که نگذارد ز لطف
چشم پرکار تو کار من به من
سخت می ترسم که آن بیدادگر
واگذارد اختیار من به من
می کند چون بوی گل در جیب گل
سرکشی ها در کنار من به من
سبز شد در آتش سوزان سپند
رحم کن ای نوبهار من به من
کس به من در ضعف نتواند رسید
می کند سبقت غبار من به من
گرد من بر آسمان خواهد رسید
می رسد گر شهسوار من به من
شد غبار من فلک سیر و هنوز
کار دارد روزگار من به من
ناز شبنم می کند بر برگ گل
دیده شب زنده دار من به من
آه سرد و رنگ زردی مانده است
صائب از باغ و بهار من به من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۱۵
عنان به طول امل داده ای دریغ از تو
به کوچه غلط افتاده ای دریغ از تو
دلی که هر دو جهان رونمای او نشود
به هیچ و پوچ ز کف داده ای دریغ از تو
چو سرو با همه باری که بسته ای بر دل
دلت خوش است که آزاده ای دریغ از تو
برای خرده سهلی که می رود بر باد
غمین چو غنچه نگشاده ای دریغ از تو
فتاده است مکرر ز چشم ما دنیا
ازین فتاده تو افتاده ای دریغ از تو
به محفلی که ادب پا به احتیاط نهد
عنان گسسته تر از باده ای دریغ از تو
درین چمن که گل از شوق آب می گردد
چو آب آینه استاده ای دریغ از تو
در امید که هرگز نبسته ای بر خلق
به روی صائب نگشاده ای دریغ از تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۷۰
عمر خود صرف نصیحت ساختم بی فایده
در زمین شور تخم انداختم بی فایده
چون جرس از ناله بیهوده در این کاروان
خویشتن را از زبان انداختم بی فایده
بود وصل کعبه مقصود در بی توشگی
من به فکر زاد، موسم باختم بی فایده
بود در بی خانمانی عشرت روی زمین
من ز آب و گل عمارت ساختم بی فایده
هیچ نقشی بر مراد چشم من صورت نبست
سالها آیینه را پرداختم بی فایده
از سبک مغزی درین دریای بی ساحل چو موج
لنگر تمکین خود را باختم بی فایده
در خطرگاهی که دامن بر کمر بسته است کوه
من ز غفلت رخت خواب انداختم بی فایده
بود بیرون از جهت آن کعبه حاجت روا
من به هر جانب ز غفلت تاختم بی فایده
با وجود بی بری، در حلقه آزادگان
گردن دعوی چو سرو افراختم بی فایده
چون دو لب تیغ دودم صائب ز بستن می شود
من چرا تیغ زبان را آختم بی فایده؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۷۱
در گلستان برگ عیش اندوختم بی فایده
چون گل از جمعیت خود سوختم بی فایده
کیمیای رستگاری بود در دست تهی
من ز غفلت سیم و زر اندوختم بی فایده
گشت از ترک ادب هر بی حیایی کامیاب
من درین محفل ادب آموختم بی فایده
گوهر مقصود در گنجینه دل فرش بود
من درین دریا نفس را سوختم بی فایده
نیست جز تسلیم ساحل عالم پرشور را
من درین دریا شنا آموختم بی فایده
ساده می بایست کردن دل ز هر نقشی که هست
من دماغ از علم رسمی سوختم بی فایده
نیست رقت در دل سر در هوایان یک شرر
در حضور شمع خود را سوختم بی فایده
از جواهر سرمه من دیده ای بینا نشد
در ره کوران چراغ افروختم بی فایده
نیست در آهن دلان پیوند نیکان را اثر
سوزن خود را به عیسی دوختم بی فایده
این جواب آن غزل صائب که می گوید حکیم
عمرها علم و ادب آموختم بی فایده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۹۸
ز آستان تو کرد آن که پای ما کوتاه
به تیغ، رشته عمرش کند قضا کوتاه!
کجا به دامن آن قبله مراد رسد؟
که هست دست من از دامن دعا کوتاه
درازدستی دربان ز چوب منع نکرد
ز آستانه امید، پای ما کوتاه
مگر به لطف خموشم کنی وگرنه چو شمع
نمی شود به بریدن زبان مرا کوتاه
ز عمر کوته خود آنقدر امان خواهم
کزان دو زلف کنم دست شانه را کوتاه
نبرد از دل فرعون زنگ، دست کلیم
ز صبحدم شب ما می شود کجا کوتاه؟
به وصف زلف، شب هجر نارسایی کرد
کند درازی افسانه راه را کوتاه
نمی رسد به گریبان عافیت دستت
نکرده دست ز دامان مدعا کوتاه
توان به صبر خمش هرزه نالان را
که از مقام شود ناله درا کوتاه
ز پیچ و تاب دل افزود بیش طول امل
شود ز تاب زدن گر چه رشته ها کوتاه
کند بلندی دعوی برهنه عورت جهل
که از کشیدن قد می شود قبا کوتاه
ز بس که بر در بیگانگی زدم صائب
شد از خرابه من پای آشنا کوتاه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۲۳
در دور خط به حرف رسیدن چه فایده؟
در وقت عزل شکوه شنیدن چه فایده؟
خط نیست دشمنی که بتابد ز تیغ روی
بر روی خویش تیغ کشیدن چه فایده؟
سر رشته نگاه چو از دست رفت، رفت
دنبال صید جسته دویدن چه فایده؟
اکنون که شعله زد ز جگر سوزش نهان
چون شمع دست خویش گزیدن چه فایده؟
ابر تنک نهان نکند آفتاب را
بر داغ عشق پرده کشیدن چه فایده؟
پست و بلند پیش نسیم خزان یکی است
چون تاک بر درخت دویدن چه فایده؟
گل می کند پیاله کشی از بهار رنگ
پیمانه را نهفته کشیدن چه فایده؟
چون تیر می جهد ز کمان گفتگوی حق
منصور را به دار کشیدن چه فایده؟
تیغ زمانه را به جگر آب رحم نیست
خون خوردن و به خاک تپیدن چه فایده؟
صائب چو یار با دگران باده می کشد
گردن ز انتظار کشیدن چه فایده؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۲۴
کی بخت خفته وا کند از کار ما گره؟
از رشته هیچ کس نگشاید به پا گره
از ناخن هلال طرب وا نمی شود
عهدی که بسته است به ابروی ما گره
در دل هزار مطلب و یارای حرف نه
صد عقده بیش دارم و دست از قفا گره
با سخت گیری فلک سفله چون کنیم؟
با ناخن شکسته چه سازیم با گره؟
ناخن نماند در سر انگشت شانه را
در زلف و کاکل تو همان جابجا گره
از ابروی تو چین به دم تیغ تکیه زد
از کاکلت فتاد به دام بلا گره
تا چند سایه بر سر این ناکسان کند؟
ای کاش می فتاد به بال هما گره!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۸۱
تکیه چند از ضعف بر دوش عصا دارد کسی؟
این بنای سست را تا کی بپا دارد کسی؟
اعتمادی نیست بر جمعیت بی نسبتان
چند پاس آتش و آب و هوا دارد کسی؟
چند بتوان عقده در کار نفس زد چون حباب؟
این بنا را چند بر پا از هوا دارد کسی؟
عمر با صد ساله الفت بی وفایی کرد و رفت
از که دیگر در جهان چشم وفا دارد کسی؟
من که دارم تا غبار افشاند از بال و پرم؟
وقت بلبل خوش که چون باد صبا دارد کسی
مطلب کونین در آغوش ترک مدعاست
برنیاید مطلبش تا مدعا دارد کسی
استخوانم توتیا شد از گرانی های جان
این زره را چند در زیر قبا دارد کسی؟
رنج میل آتشین و پرتو منت یکی است
چشم بینایی چرا از توتیا دارد کسی؟
خار صحرای ملامت خواب مخمل می شود
آتش شوقی اگر در زیر پا دارد کسی
می شود آخر بیابان مرگ، بی درد طلب
چون خضر هر گام اگر صد رهنما دارد کسی
هر که با حق آشنا شد، از جهان بیگانه شد
نیست با حق آشنا تا آشنا دارد کسی
بی تکلف، آب خوردن بی رفیقان مشکل است
من گرفتم چون خضر آب بقا دارد کسی
پرده جمعیت خاطر بود صائب حجاب
بد نبیند تا نظر بر پشت پا دارد کسی
این جواب آن غزل صائب که می گوید ملک
چند پاس وعده هر بی وفا دارد کسی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۴۱
مرا از عشق داغی بر دل افگار بایستی
چراغی بر سر بالین این بیمار بایستی
نمی شد فرصت خاریدن سر باددستان را
به مقدار خرابی گر مرا معمار بایستی
غلط کردم نیفتادم به فکر ظاهرآرایی
به جای عقل در سر طره دستار بایستی
نباشد تکیه گاهی غنچه را بهتر ز شاخ گل
سر منصور را بالین ز چوب دار بایستی
جنون را می نماید چون فلاخن سنگ دست افشان
دل دیوانه ما بر سر بازار بایستی
به آبم راند غفلت، ورنه این عمر گرامی را
که در گفتار کردم صرف، در کردار بایستی
دهان مور را پر خاک دارد بی زبانی ها
مرا تیغ زبان چون مار بی زنهار بایستی
نشد از چشم شوخ او نگاهی قسمتم هرگز
مرا هم بهره ای زین دولت بیدار بایستی
یکی صد شد ز تسبیح ریایی عقده کارم
مرا از خط ساغر بر کمر زنار بایستی
به تار اشک صائب می کشیدم ریگ هامون را
به قدر جرم اگر تسبیح استغفار بایستی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۴۷
نمی آییم چون یوسف به چشم هر خریداری
بحمدالله متاع ما ندارد روی بازاری
متاع آشنایی روی گردان گشته از دلها
همین از آشنارویان بجا مانده است دیواری
به زلف حرف ما آشفتگان بسیار می پیچی
سروکارت نیفتاده است با زلف سیه کاری
چو مجنون خانه ای در دامن صحرا هوس دارم
که غیر از گردباد آنجا نیاید هیچ دیاری
برافتاده است رسم مردمی از گلشن عالم
ندارد نرگس بیمار بر بالین پرستاری
اگر سیاره گردون سراسر مشتری گردد
نیفتد بر سر من سایه دست خریداری
اگر دشمن سرت خواهد چو گل در دامنش افکن
چو شاخ گل برون بر از چمن دوش سبکباری
ازین دشت بلاخیز حوادث چون روم صائب؟
دهن واکرده است از هر طرف آتش زبان ماری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۶۷
مرا چون دیگران گرزان که اسبابی نشد روزی
به این شادم که دل را پرده خوابی نشد روزی
گوارا کرد بر من درد می را خاکساری ها
اگر از جام قسمت باده نابی نشد روزی
به کوری سوختم چون شمع در بتخانه غفلت
بسر بردن شبی در کنج محرابی نشد روزی
مگر از اشک حسرت دامن دریا به دست آرد
خس بی دست و پایی را که سیلابی نشد روزی
ندارد حاصلی جمعیت بسیار بی قسمت
که گوهر را ز دریا قطره آبی نشد روزی
ندید آسایش ساحل درین دریای پروحشت
ز حیرت چشم هر کس را شکرخوابی نشد روزی
چه حاصل زین که دریا را به شور آورد طبع ما؟
چو بخت خفته ما را کف آبی نشد روزی
به کوری شست دست از تار و پود زندگی صائب
کتان شوربختی را که مهتابی نشد روزی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۸۵
چرا هرگز به سر وقت من بیدل نمی آیی؟
چنین کز دیده غافل می روی غافل نمی آیی
صنوبر با تهیدستی به دست آورد صددل را
تو بی پروا برون از عهده یک دل نمی آیی
به دل ناخن زدن مردانه ای، اما چو کار افتد
برون از عهده یک عقده مشکل نمی آیی
نگاه بی ادب در چشم قربانی نمی باشد
به خاک ما چرا بی پرده ای قاتل نمی آیی؟
کتان جسم را در دامن مه تا نیندازی
برون از پرده اندیشه باطل نمی آیی
چو می گیرد ترا حق نمک در هر کجا باشی
به پای خود چرا ای بنده مقبل نمی آیی؟
ادب در بزم شاهان پاسبانی می کند سر را
چرا در صحبت دیوانگان عاقل نمی آیی؟
نسازی صاف تا چون صبح با عالم دل خود را
مکش زحمت که داغ مهر را قابل نمی آیی
حریف این جهان بی سر و بن نیستی صائب
چرا بیرون ازین دریای بی ساحل نمی آیی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۱۷
نیست پروای بهارم، من و کنج قفسی
که برآرم به فراغت ز ته دل نفسی
سطحیان غور معانی نتوانند نمود
رزق موج است ز دریای گهر خار و خسی
دل افسرده نگردد به نصیحت بیدار
راه خوابیده نخیزد به صدای جرسی
زود هموار ز جمعیت منزل گردد
هست در راه اگر قافله را پیش و پسی
شد دل روشن ما از سخن پوچ سیاه
چه کند آینه در دست پریشان نفسی؟
گوشه گیری که بود شاد به صیادی خلق
عنکبوتی است که نازد به شکار مگسی
دور گردان تو دارند مرا داغ و کباب
من چه می کردم اگر ره به تو می برد کسی
هست در دست قضا بست و گشاد در عیش
گره از جبهه به ناخن نگشوده است کسی
بیکسان راست خدا حافظ از آفات زمان
دزد کمتر بود آنجا که نباشد عسسی
صائب از خواهش بیجا دل من گشت سیاه
وقت آن خوش که ندارد ز جهان ملتمسی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۷۶
ز من مدار توقع سخن از انجمنی
که نیست باعث گفتار چشم خوش سخنی
به گرد چهره خوبان چو زلف سیری کن
مکن چو خال قناعت به گوشه دهنی
به شوخی تو چراغی درین شبستان نیست
که هم در انجمنی هم برون انجمنی
ز طوطیی نتوان بود کمتر ای بلبل
تو هم ز بال و پر خویش سبز کن چمنی
چنان ز عشق تو ویران شدم که نتوان ساخت
اگر ضرور شود، از زبان من سخنی
مکش زیاد وطن آه، کاین همان وطن است
که از لباس به یوسف نداد پیرهنی
ز اشک و آه ضعیفان خاکسار بترس
که بود مشرق طوفان تنور پیرزنی
شکست قدر شکر را به گفتگو صائب
که دیده است چنین طوطی شکرشکنی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۱۶
ای دل مرا به عالم امکان چه می بری؟
دیوانه را به حلقه طفلان چه می بری؟
چون شکر این فشار که من خورده ام بس است
بار دگر مرا به نیستان چه می بری؟
دلهای بی غمان چمن می شود کباب
این بی دماغ را به گلستان چه می بری؟
چون اشک می دود به رخ شمع، بی حجاب
پروانه مرا به شبستان چه می بری؟
از عشق، بدعت است تمنای خونبها
ای خودفروش عرض شهیدان چه می بری
از دست رعشه دار گشادی نمی شود
دیوان دل به زلف پریشان چه می بری؟
این دزدها تمام شریکند با عسس
پیش فلک شکایت دونان چه می بری؟
شیر روان ز مایه زمین گیر می شود
هشیار را به مجلس مستان چه می بری؟
دل را به خاکبازی طفلانه باختی
از شهر ارمغان به بیابان چه می بری؟
صائب وداع بخت سیه کار خویش کن
این سرمه را به خاک صفاهان چه می بری؟
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۱
سر به دیوار ندامت می زند تدبیر ما
راه بیرون شد ندارد کوچه زنجیر ما
گریه های تلخ ما را چاشنی دیگر بود
از شکر پیوسته لبریزست جوی شیر ما