عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
وقت خط جان تو بیرون از بدن خواهد شدن
همچو گل پیراهن چاکت کفن خواهد شدن
از غبار خط شود سلطان حسنت خاکمال
ملک هندوستان تو را آخر وطن خواهد شدن
سنبل زلفت که پهلو می زند بر برگ گل
زود باشد خار دیوار چمن خواهد شدن
چشمت از بیدار خوابی دردسر خواهد کشید
غنچه خسبی ها شعار آن دهن خواهد شدن
یوسف حسن تو در چاه ذقن خواهد فتاد
کاروان مور خط و زلفت رسن خواهد شدن
شمع رخسارت که آتش در جهان انداخته
زود خاکستر نشین انجمن خواهد شدن
سیدا هر کس به لیلی طلعتان دل داده است
عاقبت رسوا میان مرد و زن خواهد شدن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
به دستم کرد گل تا داغهای آتشین من
ز جوش بلبلان گرداب خون شد آستین من
دلم از سوختن خود را دمی فارغ نمی دارد
کباب شعله خوبان است داغ دلنشین من
ز فکر زلف او از بسکه روز تیره یی دارم
کند تکلیف هندم بخت خاکسترنشین من
نباشد برق را بر حاصل روشندلان دستی
به گرد خرمنم از دور گردد خوشه چین من
ز وصل آن پری هرگز نشد کام دلم شیرین
سلیمانم ولی زهر است در زیر نگین من
مده زین بیش بهر سجده ام درد سرای زاهد
چو صندل سوده شد بر آستان او جبین من
بدیدم سیدا تا در کنار شانه زلفش را
گمانهایی که با او کرده بودم شد یقین من
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
کجا رفتی ز آغوش تماشا ای نگار من
نگه فواره خون شد به چشم انتظار من
به حاکم هر که اندازد نظر خاموش می گردد
به سنگ سرمه پهلو می زند سنگ مزار من
به رقص آورده چون فرهاد و مجنون کوه و صحرا را
گل داغ جنون من نسیم لاله زار من
چه روی آتشین است این چه قد شعله خیز است این
شرار خرمن برق است آغوش و کنار من
لب لعلت سرکویت خط سنبل خریدارت
شراب بی خمار من بهشت من بهار من
تویی درمان و درد من طبیب سیدای من
متاع خان و مان من چراغ روزگار من
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
کرده ام چون غنچه سر در آستین خویشتن
بخیه بر لب دارم از چین جبین خویشتن
داغ همچون لاله دارد آرزوی دل مرا
سوختم از آتش پهلونشین خویشتن
گر می افسانه ام چون شمع چشمم را گداخت
آب گشتم از زبان آتشین خویشتن
رهنمایی می کنم بر خرمن خود برق را
می روم خود پیش پیش خوشه چین خویشتن
سیدا پر خون کنم چون گل دهان خصم را
سنگ بر کف دارم از فکر متین خویشتن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
کرده ام بالین آسایش ز دست خویشتن
خفته ام در سایه دیوار بست خویشتن
تا به کی ای پسته مغزم را پریشان می کنی
رفته ام من هم به سودای شکست خویشتن
ساقی ایام مهیا کرده جام انتقام
تکیه ای نرگس مکن بر چشم مست خویشتن
پنجه بر رو می زدم زین پیش طفل توبه را
می گزم چون غنچه اکنون پشت دست خویشتن
می روم زین بحر آخر سیدا با دست خشک
غیر مأیوسی نمی بینم به پشت خویشتن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
به خاک افتاده گرد سرمه چشم سیاهت من
به خون غلطیده صید بسمل تیغ نگاهت من
اسیر غنچه خندان لعلت صد قفس بلبل
گریبان پیرهن چاک گل طرف کلاهت من
به گلشن بنده آزاد سرو قامتت قمری
غلام حلقه در گوش خط سنبل پناهت من
گدای مفلس بی خان و مان پیر تهیدستی
ز پا افتاده از خود رفته سرهای راهت من
به بزم دلبران گر دعویی شیرین لبی سازی
چو کوه بیستون امروز پا بر جا گواهت من
نگه بر عارضت چون سیدا دزدیده می سازم
چو پشت آئینه شرمنده روی چو ماهت من
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
غریبم نیست همچون لاله دلسوزی به داغ من
ز شب تا روز بی پروانه می سوزد چراغ من
گل نشکفته ام عمریست سر در پیرهن دارم
تماشای چمن رفتست بیرون از دماغ من
به تکلیفم اگر آید برون از راه برگردد
نفس کوتاه گردد صبحدم را از سراغ من
هوس کردم ز لعلت نوشدارو نیشها خوردم
مشبک گشته همچون خانه زنبور داغ من
غلط کردم علاج خویش جستم از تو ای لاله
تو هم چون گل نهادی داغ بر بالای داغ من
گلستان مرا آباد دارد سست بنیادی
نه آساید کسی در سایه دیوار باغ من
به ناخن دست بیعت داده زخم سینه ام چون گل
نمی یابم طبیبی تا نهد مرهم به داغ من
عصا بر کف مهیا کرده است از شمع پروانه
ز شب تا روز سرگردان بود بهر سراغ من
به بوی روغن آب است شبها خانه ام روشن
دل پروانه می سوزد به احوال چراغ من
چراغان می کنم هر شام و بخت تیره می آید
تماشا می توان کردن به شبها گشت زاغ من
شود از آب یک سرچشمه چندین کشتها حاصل
رساند لاله و گل نسبت خود را به داغ من
ز دوران آنقدر ای سیدا آزردگی دارم
نمک را می شمارد مرهم کافور داغ من
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۷
مجلس افروزیی رخساره نیکویت کو
کاکل افشانی آن قامت دلجویت کو
طایر ناوک مژگان تو پر ریخته شد
قادر انداز کمانداریی ابرویت کو
لیلی حسن تو چادر شب خط پوشیده
اضطراب دل مجنون سر کویت کو
دو جهان بود شهید نگه جادویت
فتنه نرگس مردمکش جادویت کو
آنکه از هیچ سبب رام نمی شد به کسی
ناشده رام کس آن تندی آهویت کو
آب می کرد به نظاره دل مردم را
پادشاهانه نظر کردن آهویت کو
حرف پهلوزده می گفت همه عمر به ما
آنکه چون بند قبا بود به پهلویت کو
می کشیدی به یک انداز کمان همه کس
قامتت گشت کمان قوت بازویت کو
خوی بیگانه وشی پیش گرفتی ورنه
سیدا از دل و جان بود دعاگویت کو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
تا کی چو گل نشینم در خون تپیده بی تو
خارم شکسته بر پا دستم بریده بی تو
بی روی تو نگاهم صیدیست زخم خورده
مژگان بود به چشمم تیر خلیده بی تو
از بوی صندل آید درد سرم به فریاد
از یاد سرمه افتد خاکم به دیده بی تو
برگ خزان به رویم سیلی زنان نشسته
ای گل بیا که عمریست رنگم پریده بی تو
از برق انتظاری بگداخت چشم زارم
بر کشتزار صبرم آفت رسیده بی تو
سر رشته امیدم از دست غم گسسته
پیراهن حیاتم بر تن دریده بی تو
بر زانوی تفکر دارم سر ارادت
در زیر بار کلفت پشتم خمیده بی تو
چون سیدا نداریم با خویش آشنایی
گردم به شهر و صحرا از خود رمیده بی تو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
هر شب چو شمع دارم سوز و گداز بی تو
چون کاکلت نماید شبها دراز بی تو
مرهم نهاده ناصور بر زخم سینه من
بیماریم شد افزون ای چاره ساز بی تو
آئینه دل من افتاده از نظرها
بر خاک تیره مالد روی نیاز بی تو
شبها ز بند بندم افغان برون برآید
چون نی شکسته حالم ای دلنواز بی تو
محراب از دو جانب بر روی من کشد تیغ
مسجد اگر درآیم ای قبله ساز بی تو
از رفتن تو افتاد در خانه من آتش
چون داغ از دل من گل کرد راز بی تو
چون مرغ نیم بسمل کارم بود تپیدن
در صیدگاه نازت ای شاهباز بی تو
احوال سیدا را از قمریی چمن پرس
چون سبزه پایمال است ای سرو ناز بی تو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
پیچیده با نگاهم از سیر باغ بی تو
از سینه ام چو لاله گل کرده داغ بی تو
پروانه ام نشسته بیرون در چو کوران
فانوس من ندیده روی چراغ بی تو
تو می کشی به اغیار من با دو چشم خونبار
تو خوش دماغ بی من من بی دماغ بی تو
چون گل تمام زخمم دارم سری به ناصور
الماس پاره ها را سازم سراغ بی تو
گلبانگ عندلیبان از نوحه گر دهد یاد
ماتم سرا نماید از دور باغ بی تو
آید تبسم تو هر گه به خاطر من
پیمانه نمک را ریزم به داغ بی تو
هر کس ز هند آید پرسم ز خط و خالت
خود را دهم تسلی برگشت زاغ بی تو
ای غنچه سیدا را سیر چمن مفرمای
باشد سر بریده گلهای باغ بی تو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۹
شبها چو شمع دارم حال خراب بی تو
گاهی روم در آتش گاهی در آب بی تو
با غیر اگر چه حور است صحبت نمی برآید
همچون کتان گریزم از ماهتاب بی تو
مرغ کباب گردد در بزم من سمندر
طشت است پر ز آتش جام شراب بی تو
بهر شکست اعضا چون موج سعی دارم
خود را زنم به دریا همچون حباب بی تو
از جویبار جنت انگشت تر نسازم
در چشم من نماید موج سراب بی تو
از سایه می گریزم در فکر جستجویت
تنهارویست کارم ای آفتاب بی تو
در بزم می پرستان آب و نمک نباشد
پرواز کرده رفته مرغ کباب بی تو
تا رخت خود ز کشتی بیرون کشیده رفتی
پیچید به خود چو گرداب دریای آب بی تو
آید به بستر من خاصیت فلاخن
پهلو اگر گذارم بر جامه خواب بی تو
عمر گذشته ام را از سیدا چه پرسی
کی در حساب آید روز حساب بی تو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
افتاد بر سر من سودای کاکل تو
چون بوی سنبل افتم در پای کاکل تو
گرد سر تو گردم بهر امیدواری
شد مدتی که هستم جویای کاکل تو
چون بوی نافه نبود آرام در دماغم
دارد مرا پریشان غمهای کاکل تو
دل را که کوه قاف است در پیش او پر کاه
آویخته به یک مو ایمای کاکل تو
شبها به یاد زلفت پیچد به خود چو زنجیر
چون سیدا کسی نیست شیدای کاکل تو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۴
آمد بهار و فیض نسیم بهار کو
گل کرد داغ بر جگر و لاله زار کو
ای بوی پیرهن چه خبر از عزیز مصر
ای آهوی خطا نفس مشکبار کو
ای کوهکن ز کوهکنی چیست حاصلت
عمرت به سر رسید و تو را مزدکار کو
گلشن شکفت و سبزه دمید و خزان رسید
ای عندلیب در دل تو خارخار کو
بی دردسر نشاط میسر نمی شود
در ساغر زمانه می خوشگوار کو
ای کهربا مطیع تو گردید کهکشان
از بی زری تو را به جهان اعتبار کو
دریادلان به کس دم آبی نمی دهند
در کاسه صدف گهر آبدار کو
داریم چشم لیک درو نیست قطره یی
ما را چو ابر گریه بی اختیار کو
ای سیدا رفیق خدا کس به دهر نیست
جز سایه همرهی به من خاکسار کو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
آمد بهار بر کف ساقی پیاله کو
در صحن بوستان گل و بر دشت لاله کو
گل کرده غنچه و قفس از جوش نوبهار
ای مرغ بال بسته تو را آه و ناله کو
گردیده اند رام به صیاد آهوان
آن وحشی که بود به چشم غزاله کو
کردی چو صفحه نامه اعمال خود سیاه
ای بوالفضول مزد کتاب و رساله کو
بهر هوای نفس ز خلوت شدی برون
ای شیخ شهر طاعت هفتاد سال کو
خط آمد و گرفت ز یار انتقام ما
ای آنکه بود صاحب چندین حواله کو
ای سیدا ز عشق نشانی به دهر نیست
داغی که بود بر جگر ما و لاله کو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۶
باشد به بام دیده من جای خواب تو
روشن بود چراغ من از ماهتاب تو
آبی بزن بسوز دل داغدار من
رحمی نما که سوخت در آتش کباب تو
اهل جهان شدند ز خورشید کامیاب
چشمم سفید شد به ره آفتاب تو
از وعده وصال تسلی دهی مرا
سازد وصال تشنگیم از سراب تو
ای خوش نفس نشین عرق آلوده بر سرم
آرد مرا به هوش نسیم گلاب تو
گردم همیشه چرخ اگر فرصتم دهد
پروانه وار گرد سر آفتاب تو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۹
ای گل نرگس فدای چشم چون بادام تو
سرو چون فواره سیمابی آرام تو
خانه چون فانوس از شمع جمالت روشن است
ماه چون پروانه می گردد به گرد بام تو
احتیاج نامه قاصد نمی باشد مرا
خط پشت لب به سویم آورد پیغام تو
گوشه چشمت به سوی من نمی افتد نظر
من کیم تا بهره مندی یابم از انعام تو
گشته همچون حلقه در خواب در چشمم حرام
روزگاری شد که دارم گوش بر پیغام تو
نقش پایت می دهد چشم غزالان را فریب
دیده آهوست گویا حلقه های دام تو
سروها کردند همچون سایه خود را خاکمال
تا به گلشن جلوه گر شد سرو خوش اندام تو
مهر خاموشی به لب چون سیدا افگنده ام
کرده ام همچون نگین خود را فدای نام تو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
دل از خود رفته شوری بر من دیوانه افتاده
به جستجوی این طفل آتشم در خانه افتاده
گذر آن ماهرو را بر من دیوانه افتاده
به پابوسی سرم بر آستان خانه افتاده
کجا آن شمع بی پروا نظر بر حالم اندازد
که دلها در رهش چون مرده پروانه افتاده
ز جوش بوالهوس از کوی او بیرون کنم خود را
که این کشور به دست مردم بیگانه افتاده
به جستجوی زلف او شکسته تا کمر پایم
به دامنگیریش دستم جدا از شانه افتاده
به حرف آشنا هرگز دلش مایل نمی گردد
بتی دارم که طبعش از سخن بیگانه افتاده
فلک ای سیدا هرگز به کام من نمی گردد
ز دست کوته ام عمریست این پیمانه افتاده
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
پنجه‌ام هرگز نرفته بر در کاشانه‌ای
نقش پای من ندیده آستان خانه‌ای
دامن زلف تمنا کی به چنگ آید مرا
نی زبان گفت‌و‌گو و نی اصول شانه‌ای
ساغر خود می‌برم پیش حباب از سادگی
تر نمی‌گردد ز دریاها لب پیمانه‌ای
بر در ارباب دولت نیست غیر از گردباد
پشّه‌ای بیرون نمی‌آید ز مهمانخانه‌ای
جود حاتم بر زبان سایلان گر بگذرد
می‌رسد در گوش این دون‌همتان افسانه‌ای
ای ز خود غافل مکن از اهل دنیا آرزو
کل دهند این طفل‌طبعان سنگ بر دیوانه‌ای
در دهان مردم غافل‌زبانِ هرزه‌گوی
جغد بی‌بالی‌ست افتادست در ویرانه‌ای
می‌روند آش خدایی گفته اهل روزگار
گر برآید دود آهی از درون خانه‌ای
خوشه‌چینان خرمن ناموس را آتش زنند
از دهان مور اگر ناگاه افتد دانه‌ای
سیدا پا از بنای خلق کوته کرده‌ام
می‌نماید پیش چشمم آسمان ویرانه‌ای
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۱
نوخط من ز سفر تا به وطن آمده‌ای
سرمه چشمی و در دیده من آمده‌ای
زلف شبرنگ تو دل برده ز سوداگر مشک
رفته‌ای جانب هند و ز ختن آمده‌ای
قامت سرو خطت سبزه و رخسار تو گل
چشم بد دور که چون صحن چمن آمده‌ای
در سر باده‌کشان مغز پریشان شده است
تا تو در بزم من ای پسته‌دهن آمده‌ای
ساکنان چمن از باغ گریزان شده‌اند
بهر غارتگری سرو سمن آمده‌ای
نافه را سرمه چشم سیهت سوخته است
زده آتش به غزالان ختن آمده‌ای
کلبه‌ام از رخت ای ماه چراغان شده است
تا به دل پرسی پروانه من آمده‌ای
گفته بودی به تو پیمان روم و تازه کنم
بر سر عهد خود ای عهدشکن آمده‌ای
طوطیان بر ورق آیینه تحریر کنند
سیدا همچو قلم تا به سخن آمده‌ای