عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۳
جان من و جان تو بود یکی ز اتحاد
این دو که هر دو یکی‌ست جز که همان یک مباد
فرد چرا شد عدد؟ از سبب خوی بد
زاتش بادی بزاد در سر ما رفت باد
گشت جدا موج‌ها گر چه بد اول یکی
از سبب باد بود آن که جدایی بزاد
جام دوی درشکن باده مده باد را
چون دو شود پادشاه شهر رود در فساد
روز فضیلت گرفت زان که یکی شمع داشت
هر طرفی شب ز عجز شمع و چراغی نهاد
گر چه ز رب العباد هر نفسی رحمت است
کی بود آن دم که رب ماند و فانی عباد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۴
پرده دل می‌زند زهره هم از بامداد
مژده که آن بوطرب داد طرب‌ها بداد
بحر کرم کرد جوش پنبه برون کن ز گوش
آنچه کفش داد دوش ما و تو را نوش باد
عشق همایون پی است خطبه به نام وی است
از سر ما کم مباد سایه این کیقباد
روی خوشش چون شرار خوی خوشش نوبهار
وان دگرش زینهار بل هو رب العباد
ز اول روز این خمار کرد مرا بی‌قرار
می‌کشدم ابروار عشق تو چون تندباد
رست دل از رنج رست گر چه دلارام مست
بست سر زلف بست خواجه ببین این گشاد
می‌کشدم موکشان من ترش و سرگران
رو که مراد جهان می‌کشدم بی‌مراد
عقل بر آن عقل ساز ناز همی‌کرد ناز
شکر کزان گشت باز تا به مقام اوفتاد
پای به گل بوده‌ام زان که دودل بوده ام
شکر که دودل نماند یک دله شد دل نهاد
لاف دل از آسمان لاف تن از ریسمان
بسکلم این ریسمان بازروم در معاد
دلبر روز الست چیز دگر گفت پست
هیچ کسی هست کو آرد آن را به یاد؟
گفت به تو تاختم بهر خودت ساختم
ساخته خویش را من ندهم در مزاد
گفتم تو کیستی؟ گفت مراد همه
گفتم من کیستم؟ گفت مراد مراد
مفتعلن فاعلات رفته بدم از صفات
محو شده پیش ذات دل به سخن چون فتاد؟
داد دل و عقل و جان مفخر تبریزیان
از مدد این سه داد یافت زمانه سداد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۶
از رسن زلف تو خلق به جان آمدند
بهر رسن بازی‌اش لولیکان آمدند
در دل هر لولی‌یی عشق چو استاره‌یی
رقص کنان گرد ماه نورفشان آمدند
در هوس این سماع از پس بستان عشق
سروقدان چون چنار دست زنان آمدند
بین که چه ریسیده‌ایم دست که لیسیده‌ایم
تا که چنین لقمه‌ها سوی دهان آمدند
لولیکان قنق در کف گوشه‌ی تتق
وز تتق آن عروس شاه جهان آمدند
شاه که در دولتش هر طرفی شاهدی
سینه گشاده به ما بهر امان آمدند
شیوه ابرو کند هر نفسی پیش ما
گرچه که از تیر غمز سخته کمان آمدند
شب رو و عیار باش بر سر هر کوی از آنک
زیر لحاف ازل نیک نهان آمدند
جانب تبریز در شمس حقم دیده اند
ترک دکان خواندند چون که به کان آمدند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۷
روبهکی دنبه برد شیر مگر خفته بود؟
جان نبرد خود ز شیر روبه کور و کبود
قاصد ره داد شیر ور نه که باور کند
این چه که روباه لنگ دنبه ز شیری ربود
گوید گرگی بخورد یوسف یعقوب را
شیر فلک هم برو پنجه نیارد گشود
هر نفس الهام حق حارس دل‌های ماست
از دل ما کی برد میمنه دیو حسود؟
دست حق آمد دراز با کف حق کژ مباز
در ره حق هر که کاشت دانه جو جو درود
هر که تو را کرد خوار رو به خدایش سپار
هر که بترساندت روی به حق آر زود
غصه و ترس و بلا هست کمند خدا
گوش کشان آردت رنج به درگاه جود
یارب و یارب کنان روی سوی آسمان
آب ز دیده روان بر رخ زردت چو رود
سبزه دمیده ز آب بر دل و جان خراب
صبح گشاده نقاب ذلک یوم الخلود
گر سر فرعون را درد بدی و بلا
لاف خدایی کجا دردهدی آن عنود؟
چون دم غرقش رسید گفت اقل العبید
کفر شد ایمان و دید چون که بلا رو نمود
رنج ز تن برمدار در تک نیلش درآر
تا تن فرعون وار پاک شود از جحود
نفس به مصر است امیر در تک نیل است اسیر
باش بر او جبرئیل دود برآور ز عود
عود بخیل است او بو نرساند به تو
راز نخواهد گشا تا نکشد نار و دود
مفخر تبریز گفت شمس حق و دین نهفت
رو ترش از توست عشق سرکه نشاید فزود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۸
زهره من بر فلک شکل دگر می‌رود
در دل و در دیده‌ها همچو نظر می‌رود
چشم چو مریخ او مست ز تاریخ او
جان به سوی ناوکش همچو سپر می‌رود
ابروی چون سنبله بی‌خبر است از مهش
گر خبرستش چرا فوق قمر می‌رود؟
ذره چرا شد سوار بر سر کره‌ی هوا؟
چون سوی تو آفتاب جمله به سر می‌رود؟
آن زحل از ابلهی جست زبردستی‌یی
غافل از آن کین فلک زیر و زبر می‌رود
دل ز شب زلف تو دید رخ همچو روز
زین شب و روز او نهان همچو سحر می‌رود
ترک فلک گاو را بر سر گردون ببست
کرد ندا در جهان که به سفر می‌رود؟
جامه کبود آسمان کرد ز دست قضا
این قدرش فهم نی کو به قدر می‌رود
خاک دهان خشک را رعد بشارت دهد
کابر چو مشک سقا بهر مطر می‌رود
اختر و ابر و فلک جنی و دیو و ملک
آخر ای بی‌یقین بهر بشر می‌رود
پنبه برون کن ز گوش عقل و بصر را مپوش
کان صنم حله پوش سوی بصر می‌رود
نای و دف و چنگ را از پی گوشی زنند
نقش جهان جانب نقش نگر می‌رود
آن نظری جو که آن هست ز نور قدیم
کین نظر ناری‌ات همچو شرر می‌رود
جنس رود سوی جنس بس بود این امتحان
شه سوی شه می‌رود خر سوی خر می‌رود
هر چه نهال تر است جانب بستان برند
خشک چو هیزم شود زیر تبر می‌رود
آب معانی بخور هر دم چون شاخ تر
شکر که در باغ عشق جوی شکر می‌رود
بس کن ازین امر و نهی بین که تو نفس حرون
چونش بگویی مرو لنگ بتر می‌رود
جان سوی تبریز شد در هوس شمس دین
جان صدف است و سوی بحر گهر می‌رود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۰
صبح دمی همچو صبح پرده ظلمت درید
نیم شبی ناگهان صبح قیامت دمید
واسطه‌ها را برید دید به خود خویش را
آنچه زبانی نگفت بی‌سر و گوشی شنید
پوست بدرد ز ذوق عشق چو پیدا شود
لیک کجا ذوق آن کو کندت ناپدید؟
فقر ببرده سبق رفته طبق بر طبق
باز کند قفل را فقر مبارک کلید
کشته شهوت پلید کشته عقل است پاک
فقر زده خیمه‌یی زان سوی پاک و پلید
جمله دل عاشقان حلقه زده گرد فقر
فقر چو شیخ الشیوخ جمله دل‌ها مرید
چون که به تبریز چشم شمس حقم را بدید
گفت حقش پر شدی گفت که هل من مزید؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۱
دی شد و بهمن گذشت فصل بهاران رسید
جلوه گلشن به باغ همچو نگاران رسید
زحمت سرما و دود رفت به کور و کبود
شاخ گل سرخ را وقت نثاران رسید
باغ ز سرما بکاست شد ز خدا دادخواست
لطف خدا یار شد دولت یاران رسید
آمد خورشید ما باز به برج حمل
معطی صاحب عمل سیم شماران رسید
طالب و مطلوب را عاشق و معشوق را
همچو گل خوش کنار وقت کناران رسید
بر مثل وامدار جمله به زندان بدند
زرگر بخشایشش وام گزاران رسید
جمله صحرا و دشت پر ز شکوفه‌ست و کشت
خوف تتاران گذشت مشک تتاران رسید
هر چه بمردند پار حشر شدند از بهار
آمد میر شکار صید شکاران رسید
آن گل شیرین لقا شکر کند از خدا
بلبل سرمست ما بهر خماران رسید
وقت نشاط است و جام خواب کنون شد حرام
اصل طرب‌ها بزاد شیره فشاران رسید
جام من از اندرون باده من موج خون
از ره جان ساقی خوب عذاران رسید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۲
آمد شهر صیام سنجق سلطان رسید
دست بدار از طعام مایده جان رسید
جان ز قطیعت برست دست طبیعت ببست
قلب ضلالت شکست لشکر ایمان رسید
لشکر والعادیات دست به یغما نهاد
زاتش والموریات نفس به افغان رسید
البقره راست بود موسی عمران نمود
مرده ازو زنده شد چون که به قربان رسید
روزه چو قربان ماست زندگی جان ماست
تن همه قربان کنیم جان چو به مهمان رسید
صبر چو ابریست خوش حکمت بارد از او
زانک چنین ماه صبر بود که قرآن رسید
نفس چو محتاج شد روح به معراج شد
چون در زندان شکست جان بر جانان رسید
پرده ظلمت درید دل به فلک برپرید
چون ز ملک بود دل باز بدیشان رسید
زود از این چاه تن دست بزن در رسن
بر سر چاه آب گو یوسف کنعان رسید
عیسی چو از خر برست گشت دعایش قبول
دست بشو کز فلک مایده و خوان رسید
دست و دهان را بشو نه بخور و نه بگو
آن سخن و لقمه جو کان به خموشان رسید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۳
نیک بد است آن که او شد تلف نیک و بد
دل سبد آمد مکن هر سقطی در سبد
آن که تواضع کند نگذرد از حد خویش
یابد او هستی باقی بیرون ز حد
وا کن صندوق زر بر سر ایمان فشان
کاخر صندوق تو نیست یقین جز لحد
تو لحد خویش را پر کن از زر صدق
پر مکنش از مس شهوت و حرص و حسد
هر چه تو را غیر تو آن بدهد رد کنی
چون بدهی تو همان دان که شود بر تو رد
قلب میاور بدانک غره کنی مشتری
ترس ز ویل لکل جمع مالاوعد
آن که گشادی نمود نفس تو را تنگی است
گفت خدا نفس را بسته امش فی کبد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۴
نعره آن بلبلان از سوی بستان رسید
صورت بستان نهان بوی گلستان پدید
باد صبا می‌وزد از سر زلف نگار
فعل صبا ظاهر است لیک صبا را که دید؟
این دم عیسی به لطف عمر ابد می‌دهد
عمر ابد تازه کرد در دم عمر قدید
مژده دولت رسید در حق هر عاشقی
آتش دل می‌فروخت دیگ هوس می‌پزید
نور الست آشکار بر همه عشاق زد
کز سر پستان عشق نور الستش مزید
ان طبیب الرضا بشر اهل الهویٰ
کل زمان لکم خلعة روح جدید
بشرهم نظرة تتبعهم نضرة
من رشاء سید لیس له من ندید
لطف خداوند جان مفخر تبریزیان
شمس حق و دین شده بر همه بختی مزید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۵
وسوسه تن گذشت غلغله جان رسید
مور فرو شد به گور چتر سلیمان رسید
این فلک آتشی چند کند سرکشی؟
نوح به کشتی نشست جوشش طوفان رسید
چند مخنث نژاد دعوی مردی کند؟
رستم خنجر کشید سام و نریمان رسید
جادوکانی ز فن چند عصا و رسن
مار کنند از فریب؟ موسی و ثعبان رسید
درد به پستی نشست صاف ز دردی برست
گردن گرگان شکست یوسف کنعان رسید
صبح دروغین گذشت صبح سعادت رسید
جان شد و جان بقا از بر جانان رسید
محنت ایوب را فاقه یعقوب را
چاره دیگر نبود رحمت رحمان رسید
دزد که باشد چو رفت شحنه ایمان به شهر؟
شحنه که باشد بگو چون شه و سلطان رسید؟
صدق نگر بی‌نفاق وصل نگر بی‌فراق
طاق طرنب یین و طاق طاق شوم کان رسید
مفتعلن فاعلات جان مرا کرد مات
جان خداخوان بمرد جان خدادان رسید
میوه دل می‌پزید روح ازو می‌مزید
باد کرم بروزید حرف پریشان رسید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۶
غره مشو گر ز چرخ کار تو گردد بلند
زان که بلندت کند تا بتواند فکند
قطره آب منی کز حیوان می‌زهد
لایق قربان نشد تا نشد آن گوسفند
توده ذرات ریگ تا نشود کوه سخت
کس نزند بر سرش بیهده زخم کلند
تا نشود گردنی گردن کس غل ندید
تا نشود پا روان کس نشود پای بند
پس سبقت رحمتی در غضبی شد پدید
زهر بدان کس دهند کوست معود به قند
برگ که رست از زمین تا که درختی نشد
آتش نفروزد او شعله نگردد بلند
باش چو رز میوه دار زور و بلندی مجو
از پی خرما بدانک خار ورا کس نکند
از پی میوه‌ی ضعیف رسته درختان زفت
نقش درختان شگرف صورت میوه نژند
دل مثل اولیاست استن جسم جهان
جسم به دل قایم است بی‌خلل و بی‌گزند
قوت جسم پدید هست دل ناپدید
تا به کی انکار غیب غیب نگر چند چند؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۷
شرح دهم من که شب از چه سیه دل بود
هر که خورد خون خلق زشت و سیه دل شود
چون جگر عاشقان می‌خورد این شب به ظلم
دود سیاهی ظلم بر دل شب می‌دمد
عاقله شب تویی بازرهانش ز ظلم
نیم شبی بر فلک راه بزن بر رصد
تا برهد شب ز ظلم ما برهیم از ظلام
ای که جهان فراخ بی‌تو چو گور و لحد
شب همه روشن شود دوزخ گلشن شود
چون که بتابد ز تو پرتو نور احد
سینه کبودی چرخ پرتو سینه‌ی من است
جرعه خون دلم تا به شفق می‌رسد
فارغ و دلخوش بدم سرخوش و سرکش بدم
بولهب غم ببست گردن من در مسد
تیر غم تو روان ما هدف آسمان
جان پی غم هم دوان زان که غمش می‌کشد
جانم اگر صافی است دردی لطف تو است
لطف تو پاینده باد بر سر جان تا ابد
قافله عصمتت گشت خفیر ارنه خود
راه زن از ریگ ره بود فزون در عدد
سر به خس اندرکشید مرغ غم از بیم آنک
بر سر غم می‌زند شادی تو صد لگد
چشم چپم می‌پرد بازو من می‌جهد
شاید اگر جان من دیگ هوس‌ها پزد
جان مثل گلبنان حامله غنچه‌هاست
جانب غنچه‌ی صبی باد صبا می‌وزد
زود دهانم ببند چون دهن غنچه‌ها
زان که چنین لقمه‌یی خورد و زبان می‌گزد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۸
بانگ زدم من که دل مست کجا می‌رود؟
گفت شهنشه خموش جانب ما می‌رود
گفتم تو با منی دم ز درون می‌زنی
پس دل من از برون خیره چرا می‌رود؟
گفت که دل آن ماست رستم دستان ماست
سوی خیال خطا بهر غزا می‌رود
هر طرفی کو رود بخت از آن سو رود
هیچ مگو هر طرف خواهد تا می‌رود
گه مثل آفتاب گنج زمین می‌شود
گه چو دعای رسول سوی سما می‌رود
گاه ز پستان ابر شیر کرم می‌دهد
گه به گلستان جان همچو صبا می‌رود
بر اثر دل برو تا تو ببینی درون
سبزه و گل می‌دمد جوی وفا می‌رود
صورت بخش جهان ساده و بی‌صورت است
آن سر و پای همه بی‌سر و پا می‌رود
هست صواب صواب گر چه خطایی کند
هست وفای وفا گر به جفا می‌رود
دل مثل روزن است خانه بدو روشن است
تن به فنا می‌رود دل به بقا می‌رود
فتنه برانگیخت دل خون شهان ریخت دل
با همه آمیخت دل گر چه جدا می‌رود
سحر خدا آفرید در دل هر کس پدید
کیسه جوزا برید همچو سها می‌رود
با تو دلا ابلهی‌ست کیسه نگه داشتن
کیسه شد و جان پی کیسه ربا می‌رود
گفتم جادو کسی؟ سست بخندید و گفت
سحر اثر کی کند؟ ذکر خدا می‌رود
گفتم آری ولیک سحر تو سر خداست
سحر خوشت هم تک حکم قضا می‌رود
دایم دلدار را با دل و جان ماجراست
پوست برو نیست اینک پیش شما می‌رود
اسب سقا است این بانگ درآ است این
بانگ کنان کز برون اسب سقا می‌رود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۲
ز سر بگیرم عیشی چو پا به گنج فروشد
ز روی پشت و پناهی که پشت‌ها همه رو شد
دگر نه شینم هرگز برای دل که برآید
کجا برآید آن دل که کوی عشق فروشد
موکلان چو آتش ز عشق سوی من آیند
به سوی عشق گریزم که جمله فتنه ازو شد
که در سرم ز شرابش نه چشم ماند نه خوابش
به دست ساقی نابش مگر سرم چو کدو شد
به خوان عشق نشستم چشیدم از نمک او
چو لقمه کردم خود را مرا چو عشق گلو شد
سبو به دست دویدم به جویبار معانی
که آب گشت سبویم چو آب جان به سبو شد
نماز شام برفتم به سوی طرفه رومی
چو دید بر در خویشم ز بام زود فرو شد
سر از دریچه برون کرد چو شعله‌های منور
که بام و خانه و بنده به جملگی همه او شد
نهیم دست دهان بر که نازک است معانی
ز شمس مفخر تبریز سوخت جان و همو شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۴
ز باد حضرت قدسی بنفشه زار چه می‌شد
درخت‌های حقایق ازان بهار چه می‌شد؟
دل از دیار خلایق بشد به شهر حقایق
خدای داند کین دل دران دیار چه می‌شد
ز های و هوی حریفان ز نای و نوش ظریفان
هوای نور صبوح و شراب نار چه می‌شد
هزار بلبل مست و هزار عاشق بی‌دل
در آن مقام تحیر ز روی یار چه می‌شد
چو عشق در بر سیمین کشید عاشق خود را
ز بوسه‌های چو شکر دران کنار چه می‌شد
دران طرف که ز مستی تو گل ز خار ندانی
عجب که گل چه چشید و عجب که خار چه می‌شد
میان خلعت جانان قبول عشق خرامان
به بارگاه تجلی ز کار و بار چه می‌شد
به باد و آتش و آب و به خاک عشق درآمد
به نور یک نظر عشق هر چهار چه می‌شد
چو شمس مفخر تبریز زد آتشی به درختی
ز شعله‌های لطیفش درخت و بار چه می‌شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۶
گرفت خشم ز بستان سرخری و برون شد
چو زشت بود به صورت به خوی زشت فزون شد
چو دل سیاه بد و قلب کوره دید و سیه شد
چو قازغان تهی بد به کنج خانه نگون شد
چو ژیوه بود به جنبش نبود زنده اصلی
نمود جنبش عاریه بازرفت و سکون شد
نیافت صیقل احمد ز کفر بولهب ارچه
ز سرکشی و ز مکرش دلش قنینه خون شد
فروکشم به نمد در چو آینه رخ فکرت
چو آینه بنمایم که رام شد که حرون شد
منم که هجو نگویم به جز خواطر خود را
که خاطرم نفسی عقل گشت و گاه جنون شد
مرا درونه تو شهری جدا شمر به سر خود
به آب و گل نشد آن شهر من به کن فیکون شد
سخن ندارم با نیک و بد من از[ره] بیرون
که آن چه کرد و کجا رفت و این ز وسوسه چون شد
خموش کن که هجا را به خود کشد دل نادان
همیشه بود نظرهای کژنگر نه کنون شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۷
مده به دست فراقت دل مرا که نشاید
مکش تو کشته خود را مکن بتا که نشاید
مرا به لطف گزیدی چرا ز من برمیدی؟
ایا نموده وفاها مکن جفا که نشاید
بداد خازن لطفت مرا قبای سعادت
برون مکن ز تن من چنین قبا که نشاید
مثال دل همه رویی قفا نباشد دل را
ز ما تو روی مگردان مده قفا که نشاید
حدیث وصل تو گفتم بگفت لطف تو کآری
ز بعد گفتن آری مگو چرا؟ که نشاید
تو کان قند و نباتی نبات تلخ نگوید
مگوی تلخ سخن‌ها به روی ما که نشاید
بیار آن سخنانی که هر یکی‌ست چو جانی
نهان مکن تو درین شب چراغ را که نشاید
غمت که کاهش تن شد نه در تن است نه بیرون
غم آتشی‌ست نه در جا مگو کجا؟ که نشاید
دلم ز عالم بی‌چون خیالت از دل ازان سو
میان این دو مسافر مکن جدا که نشاید
مبند آن در خانه به صوفیان نظری کن
مخور برنج به تنها بگو صلا که نشاید
دلا بخسب ز فکرت که فکر دام دل آمد
مرو به جز که مجرد بر خدا که نشاید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۸
چو درد گیرد دندان تو عدو گردد
زبان تو به طبیبی به گرد او گردد
یکی کدو ز کدوها اگر شکست آرد
شکسته بند همه گرد آن کدو گردد
ز صد سبو چو سبوی سبوگری برد آب
همیشه خاطر او گرد آن سبو گردد
شکستگان توایم ای حبیب و نیست عجب
تو پادشاهی و لطف تو بنده جو گردد
به قند لطف تو کین لطف‌ها غلام وی اند
که زهر ازو چو شکر خوب و خوب خو گردد
اگر حلاوت لاحول تو به دیو رسد
فرشته خو شود آن دیو و ماه رو گردد
عنایتت گنهی را نظر کند به رضا
چو طاعت آن گنه از دل گناه شو گردد
پلید پاک شود مرده زنده مار عصا
چو خون که در تن آهوست مشک بو گردد
رونده‌یی که سوی بی‌سوییش ره دادی
کجا چو خاطر گمراه سو به سو گردد؟
تو جان جان جهانی و نام تو عشق است
هر آن که از تو پری یافت بر علو گردد
خمش که هر که دهانش ز عشق شیرین شد
روا نباشد کو گرد گفت و گو گردد
خموش باش که آن کس که بحر جانان دید
نشاید و نتواند که گرد جو گردد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۹
چه پادشاست که از خاک پادشا سازد
ز بهر یک دو گدا خویشتن گدا سازد
به اقرضوا الله کدیه کند چو مسکینان
که تا تو را بدهد ملک و متکا سازد
به مرده برگذرد مرده را حیات دهد
به درد درنگرد درد را دوا سازد
چو باد را فسراند ز باد آب کند
چو آب را بدهد جوش ازو هوا سازد
نظر مکن به جهان خوار کین جهان فانی‌ست
که او به عاقبتش عالم بقا سازد
ز کیمیا عجب آید که زر کند مس را
مسی نگر که به هر لحظه کیمیا سازد
هزار قفل گر هست بر دلت مهراس
دکان عشق طلب کن که دلگشا سازد
کسی که بی‌قلم و آلتی به بتخانه
هزار صورت زیبا برای ما سازد
هزار لیلی و مجنون ز بهر ما برساخت
چه صورت است که بهر خدا خدا سازد
گر آهن است دل تو ز سختی‌اش مگری
که صیقل کرمش آینه‌ی صفا سازد
ز دوستان چو ببری به زیر خاک روی
ز مار و مور حریفان خوش لقا سازد
نه مار را مدد و پشت دار موسیٰ ساخت؟
نه لحظه لحظه ز عین جفا وفا سازد؟
درون گور تن خود تو این زمان بنگر
که دم به دم چه خیالات دلربا سازد
چو سینه بازشکافی درو نبینی هیچ
که تا زنخ نزند کس که او کجا سازد؟
مثل شده‌ست که انگور خور ز باغ مپرس
که حق ز سنگ دو صد چشمه رضا سازد
درون سنگ بجویی ز آب اثر نبود
ز غیب سازد نز پستی و علا سازد
ز بی‌چگونه و چون آمد این چگونه و چون
که صد هزار بلی گو خود از او ز لا سازد
دو جوی نور نگر از دو پیه پاره روان
عجب مدار عصا را که اژدها سازد
درین دو گوش نگر کهربای نطق کجاست؟
عجب کسی که ز سوراخ کهربا سازد
سرای را بدهد جان و خواجه ایش کند
چو خواجه را بکشد باز ازو سرا سازد
اگر چه صورت خواجه به زیر خاک شده‌ست
ضمیر خواجه وطنگه ز کبریا سازد
به چشم مردم صورت پرست خواجه برفت
ولیک خواجه ز نقش دگر قبا سازد
خموش کن به زبان مدحت و ثنا کم گوی
که تا خدای تو را مدحت و ثنا سازد