عبارات مورد جستجو در ۱۸۱۵ گوهر پیدا شد:
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۷۱
نبودم یکنفس طاقت که چشم از یار بربندم
کنون در خواب اگر بینم خیال دوست خورسندم
بجانت ای دلارامم که تا غایب شدم از تو
بدل مشتاق دیدارم بجانت آرزومندم
شدم صید و همی گفتم که بر بندی بفتراکم
بناگه از جدائیها جدا شد بند از بندم
اگر خاک وجود من برد باد فنا هرگز
بگرد دامنت گردی نشستن نیز نپسندم
در ایام فراق تو ز غیرت دوختم دیده
نپنداری که دور از تو نظر بر غیرت افکندم
بخاک پای تو جانا که کحل چشم خود سازم
اگر باد آورد گردی ز خوارزم و سمرقندم
چو من دیوانه عشقم نخواهد داشتن سودی
اگر حاکم نهد بندم وگر عاقل دهد پندم
مرا گفتی حسین از من که دل برکندی و رفتی
نکندم دل ز تو جانا ولیکن جان بسی کندم
کنون در خواب اگر بینم خیال دوست خورسندم
بجانت ای دلارامم که تا غایب شدم از تو
بدل مشتاق دیدارم بجانت آرزومندم
شدم صید و همی گفتم که بر بندی بفتراکم
بناگه از جدائیها جدا شد بند از بندم
اگر خاک وجود من برد باد فنا هرگز
بگرد دامنت گردی نشستن نیز نپسندم
در ایام فراق تو ز غیرت دوختم دیده
نپنداری که دور از تو نظر بر غیرت افکندم
بخاک پای تو جانا که کحل چشم خود سازم
اگر باد آورد گردی ز خوارزم و سمرقندم
چو من دیوانه عشقم نخواهد داشتن سودی
اگر حاکم نهد بندم وگر عاقل دهد پندم
مرا گفتی حسین از من که دل برکندی و رفتی
نکندم دل ز تو جانا ولیکن جان بسی کندم
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۳۲ - رخصت کردن رام برت را با کفش چوبین و تعریف سلوک پادشاهی او
برت آن کفش چوبین بست بر سر
عزیزش داشت از صد تاج گوهر
به نومیدی از آنجا باز گردید
نیامد رام تنها باز گردید
برون شهر اود آمد بایستاد
ستر گن را به شهر اندر فرستاد
که تو در قلعه پیش مادران باش
به خدمتگاری شان پاسبان باش
مرا در شهر رفتن خوش نیاید
که از رفتن به جان وحشت فزاید
به شهر اکنون چه بینم رفته جسرت
به آنجا خود نه رام است و نه جسرت
همان بهتر که بی دیدار خویشان
نبیند چشم پر خون جای ایشان
همانجا خانه کرد و ماند یک چند
به یاد رام جانش بود خرسند
نهادی کفش او بر تخت ناموس
سحرگاه آمدی کردی زمین بوس
ستاده دست بسته با وزیران
صلاح ملک جستی از امیران
شنیدی گفتۀ ایشان کماهی
بدین تدبیر راندی کار شاهی
به هجر رام از بس مبتلا بود
طعامش بی نمک برگ گیا بود
بسان رام مو ژولیده بر سر
گلیم فقر چون او کرده در بر
زمین خواب شب کندیده خفتی
به نزدیکان خود این راز گفتی
که هر گه رام را خاکست بالین
مرا باید از او خوابید پایی ن
از آن سازم مغاک این خوابگه را
که نتوانم برابر خفته شه را
نیاید از ادب بر سر خاک خوابم
که پیش رام من کی در حسابم؟
بدینسان می شدی بود و غنودش
هزاران آفرین بر ماند و بودش
ز بعد رخصتش؟ رام صف آرا
به لچمن گفت کین زهاد صحرا
به خود سر گ وشی ای دارند هر یک
همانا از من آزارند بی شک
وگرنه وحشت شانرا سبب چیست
مزاحم خلوت شانرا دگر کیست؟
برادر گفت کاین یزدان شناسان
ز دیوانند روز و شب هراسان
جگر زان فتنه کیشان ریش دارند
غم ما از غم خود بیش دارند
صریح این حرف با ما می نگویند
نهان لیکن صلاح وقت جوین د
که یا از مفسدان کن پاک صحرا
و یا رو، جای دیگر ساز مأوا
شنید و ماند خاموش آن وفا جو
ز بعد چند روزی گفت با او
به دل دارم کنون عزم روارو
زمن این کنکش معقول بشنو
درین صحرا مناسب نیست بودن
درِ آزار خود نتوان گشودن
ز چترِکوت باید رفت بس دور
به نزدیک است ازینجا اود معمور
دهد آزارِ ما آمد شد خلق
کجا طاعت، کجا آمد شد خلق
هجوم خلق بس درد سر آرد
خلل در عزلت از طاعت برآرد
دگر آن زاهدان اینجا نماندند
ز همت مرکب دل پیش راندند
در آن صحرا دگر نگرفت آرام
به سیر دشت وندک کرن زد گام
عزیزش داشت از صد تاج گوهر
به نومیدی از آنجا باز گردید
نیامد رام تنها باز گردید
برون شهر اود آمد بایستاد
ستر گن را به شهر اندر فرستاد
که تو در قلعه پیش مادران باش
به خدمتگاری شان پاسبان باش
مرا در شهر رفتن خوش نیاید
که از رفتن به جان وحشت فزاید
به شهر اکنون چه بینم رفته جسرت
به آنجا خود نه رام است و نه جسرت
همان بهتر که بی دیدار خویشان
نبیند چشم پر خون جای ایشان
همانجا خانه کرد و ماند یک چند
به یاد رام جانش بود خرسند
نهادی کفش او بر تخت ناموس
سحرگاه آمدی کردی زمین بوس
ستاده دست بسته با وزیران
صلاح ملک جستی از امیران
شنیدی گفتۀ ایشان کماهی
بدین تدبیر راندی کار شاهی
به هجر رام از بس مبتلا بود
طعامش بی نمک برگ گیا بود
بسان رام مو ژولیده بر سر
گلیم فقر چون او کرده در بر
زمین خواب شب کندیده خفتی
به نزدیکان خود این راز گفتی
که هر گه رام را خاکست بالین
مرا باید از او خوابید پایی ن
از آن سازم مغاک این خوابگه را
که نتوانم برابر خفته شه را
نیاید از ادب بر سر خاک خوابم
که پیش رام من کی در حسابم؟
بدینسان می شدی بود و غنودش
هزاران آفرین بر ماند و بودش
ز بعد رخصتش؟ رام صف آرا
به لچمن گفت کین زهاد صحرا
به خود سر گ وشی ای دارند هر یک
همانا از من آزارند بی شک
وگرنه وحشت شانرا سبب چیست
مزاحم خلوت شانرا دگر کیست؟
برادر گفت کاین یزدان شناسان
ز دیوانند روز و شب هراسان
جگر زان فتنه کیشان ریش دارند
غم ما از غم خود بیش دارند
صریح این حرف با ما می نگویند
نهان لیکن صلاح وقت جوین د
که یا از مفسدان کن پاک صحرا
و یا رو، جای دیگر ساز مأوا
شنید و ماند خاموش آن وفا جو
ز بعد چند روزی گفت با او
به دل دارم کنون عزم روارو
زمن این کنکش معقول بشنو
درین صحرا مناسب نیست بودن
درِ آزار خود نتوان گشودن
ز چترِکوت باید رفت بس دور
به نزدیک است ازینجا اود معمور
دهد آزارِ ما آمد شد خلق
کجا طاعت، کجا آمد شد خلق
هجوم خلق بس درد سر آرد
خلل در عزلت از طاعت برآرد
دگر آن زاهدان اینجا نماندند
ز همت مرکب دل پیش راندند
در آن صحرا دگر نگرفت آرام
به سیر دشت وندک کرن زد گام
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۴۵
عاشق چون عدم استعداد وصول در خود مشاهده کند هر آینه که فراق ابدی تصورش باید کرد و آن درد نامتناهی بود پس بدین جهت عدم خواهد و نیابد بیچاره پیوسته از درد مینالد و جبین بر خاک مذلت میمالد و میگوید:
اندر ره عشق حاصلی باید و نیست
در کوی امید ساحلی باید و نیست
گفتی که بصبر کار تو نیک شود
با صبر تو دانی که دلی باید و نیست
و آنچه مالک دینار قدّسَ اللّهُ روحَهُ گفت اَللّهُم اِذا اَدْخَلْتَنی الْجَنَّة وَ قُلْتَ رَضیتُ عَنکَ یا مالِکُ فَاجعلَنی تُراباً فَهِی الجَنَّةُ لِاَربابِها سر این معنی است.
اندر ره عشق حاصلی باید و نیست
در کوی امید ساحلی باید و نیست
گفتی که بصبر کار تو نیک شود
با صبر تو دانی که دلی باید و نیست
و آنچه مالک دینار قدّسَ اللّهُ روحَهُ گفت اَللّهُم اِذا اَدْخَلْتَنی الْجَنَّة وَ قُلْتَ رَضیتُ عَنکَ یا مالِکُ فَاجعلَنی تُراباً فَهِی الجَنَّةُ لِاَربابِها سر این معنی است.
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۱۱ - نامة دوستانه
مهربان من: دیشب که بخانه آمدم خانه را صحن گلزار و کلبه را طبله عطار دیدم. ضیفی مستغنی الوصف که مایة ناز و محرم راز بود گفت: قاصدی وقت ظهر کاغذی سر بمهر آورده که سربسته بطاق ایوان است و گلدسته باغ رضوان. گفتم: انی لاجدریح یوسف لولا ان تفندون فی الفور با کمال شعف و شوق:
مهر از سر نامة برگرفتم
گوئی که سر گلاب دان است
ندانستم نامة خط شماست، یا نافه مشک ختا، نگارخانة چین است یا نگارخانة عنبرین.
دل میبرد از آن خط نگارین
گوئی خط روی دلستان است
پرسشی از حالم کرده بودی، از حالا مبتلای فراق که جسمش این جا و جان در عراق است چه میپرسی، تا نه تصور کنی که بی تو صبورم.
به خدا که بی آن جان عزیز، شهر تبریز، برای من تب خیز است؛ بل که از ملک آذربایجان آذرها بجان دارم و از جان و عمر بی آن جان عمر بیزارم.
گفت معشوقی بعاشق کای فتی
تو بغربت دیده ای بس شهرها
پس کدامین شهر از آنها خوشتر است؟
گفت: آن شهری که در وی دلبر است
بلی، فرقت یاران و تفریق میان جسم و جان بازیچه نیست. لیس ما بنالعب. ایام هجر است و لیالی بی فجر. در دوری هست، تاب صبوری نیست. رنج حرمان موجود است، راه درمان مسدود.
یارب تو بفضل خویشتن، باری
زین ورطه هولناک برهانم
همین بهتر که چاره این بلا از حضرت جل و علا خواهم، تا بفضل خدائی، رسم جدائی، از میان برافتد و بخت بیدار و روز دیدار بار دیگر روزی شود.
والسلام
مهر از سر نامة برگرفتم
گوئی که سر گلاب دان است
ندانستم نامة خط شماست، یا نافه مشک ختا، نگارخانة چین است یا نگارخانة عنبرین.
دل میبرد از آن خط نگارین
گوئی خط روی دلستان است
پرسشی از حالم کرده بودی، از حالا مبتلای فراق که جسمش این جا و جان در عراق است چه میپرسی، تا نه تصور کنی که بی تو صبورم.
به خدا که بی آن جان عزیز، شهر تبریز، برای من تب خیز است؛ بل که از ملک آذربایجان آذرها بجان دارم و از جان و عمر بی آن جان عمر بیزارم.
گفت معشوقی بعاشق کای فتی
تو بغربت دیده ای بس شهرها
پس کدامین شهر از آنها خوشتر است؟
گفت: آن شهری که در وی دلبر است
بلی، فرقت یاران و تفریق میان جسم و جان بازیچه نیست. لیس ما بنالعب. ایام هجر است و لیالی بی فجر. در دوری هست، تاب صبوری نیست. رنج حرمان موجود است، راه درمان مسدود.
یارب تو بفضل خویشتن، باری
زین ورطه هولناک برهانم
همین بهتر که چاره این بلا از حضرت جل و علا خواهم، تا بفضل خدائی، رسم جدائی، از میان برافتد و بخت بیدار و روز دیدار بار دیگر روزی شود.
والسلام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶
بر سر خود می کند ویران سرای دیده را
پختگی حاصل نشد اشک جهان گردیده را
کی توانی ترک ما کردن که با هم الفتیست
طالع برگشته و مژگان برگردیده را
دستگاه ما کجا شایسته ی تاراج اوست
غیرزانو نیست سامانی سر شوریده را
کوه محنت سخت می کاهد مرا ساقی بده
باده ی تندی که بگدازد غم بالیده را
در زمان تیره روزی دوست دشمن می شود
بی تو مژگان می زند دامن چراغ دیده را
حاصل پرهیز زاهد نیست جز آلودگی
کرده پر خار تعلق دامن برچیده را
در ترازوی صدف گوهر نگنجد از نشاط
با گهر همسر کنم گر نکته سنجیده را
می کند تدبیر بخت بدمروت مانعست
سهل باشد چاره کردن دشمن خوابیده را
نامه ات را قاصد آورد و نمی خواند کلیم
از دلش ناید که بردارد ز راهت دیده را
پختگی حاصل نشد اشک جهان گردیده را
کی توانی ترک ما کردن که با هم الفتیست
طالع برگشته و مژگان برگردیده را
دستگاه ما کجا شایسته ی تاراج اوست
غیرزانو نیست سامانی سر شوریده را
کوه محنت سخت می کاهد مرا ساقی بده
باده ی تندی که بگدازد غم بالیده را
در زمان تیره روزی دوست دشمن می شود
بی تو مژگان می زند دامن چراغ دیده را
حاصل پرهیز زاهد نیست جز آلودگی
کرده پر خار تعلق دامن برچیده را
در ترازوی صدف گوهر نگنجد از نشاط
با گهر همسر کنم گر نکته سنجیده را
می کند تدبیر بخت بدمروت مانعست
سهل باشد چاره کردن دشمن خوابیده را
نامه ات را قاصد آورد و نمی خواند کلیم
از دلش ناید که بردارد ز راهت دیده را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰
گل درین گلشن کجا دارد سر پروای ما
خار هم از سرکشی کی می رود در پای ما
گر بمستی آرزوی ابر و باران می کنم
سنگ می بارد زابر پنبه بر مینای ما
در شکست ما فراقت هیچ تقصیری نکرد
پرشکن مانند مکتوبست سرتاپای ما
دیده بینائی بهای خاک راهت چون دهد
آب دریا دیده کم قیمت بود کالای ما
سرفرازی همچو نقش ما نمی دانیم چیست
خاکساری می توان فهمید از سیمای ما
سرکش و مغرور از رستای غیرت می رسم
برنخیزد خار دامن گیر از صحرای ما
دامن از دریا چو برچینیم، کی خواهد رسید
آب این دریا به پست پای استغنای ما
پستی ما در سر کوی تو خوش اوجی گرفت
نقش پا را عار میاید که گیرد جای ما
چند ازین خواری تو خود خجلت نمی فهمی، کلیم
در زمین خواهد فرو شد سایه از بالای ما
خار هم از سرکشی کی می رود در پای ما
گر بمستی آرزوی ابر و باران می کنم
سنگ می بارد زابر پنبه بر مینای ما
در شکست ما فراقت هیچ تقصیری نکرد
پرشکن مانند مکتوبست سرتاپای ما
دیده بینائی بهای خاک راهت چون دهد
آب دریا دیده کم قیمت بود کالای ما
سرفرازی همچو نقش ما نمی دانیم چیست
خاکساری می توان فهمید از سیمای ما
سرکش و مغرور از رستای غیرت می رسم
برنخیزد خار دامن گیر از صحرای ما
دامن از دریا چو برچینیم، کی خواهد رسید
آب این دریا به پست پای استغنای ما
پستی ما در سر کوی تو خوش اوجی گرفت
نقش پا را عار میاید که گیرد جای ما
چند ازین خواری تو خود خجلت نمی فهمی، کلیم
در زمین خواهد فرو شد سایه از بالای ما
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵
ز آه گرمی آتش زنم سراپا را
ز یک فتیله کنم داغ جمله اعضا را
حدیث بحر فراموش شد که دور از تو
ز بس گریسته ام آب برده دریا را
ز آه گرم من آتش بخانه افتاده است
بکوی عشق کنون گرم می کنم جا را
گشاده روئی ساحل بکار ما نیاد
سرشک برد بساحل سفینه ما را
اگر ببادیه گردی نمی روم، چه عجب
جنون من نشناسد زشهر صحرا را
دلم گرفت ازین خلق، خضر راهی کو
کزو نشان طلبم آشیان عنقا را
کلیم هر سر مویت فتیله داغیست
ز بسکه سوز درون گرم کرده اعضا را
ز یک فتیله کنم داغ جمله اعضا را
حدیث بحر فراموش شد که دور از تو
ز بس گریسته ام آب برده دریا را
ز آه گرم من آتش بخانه افتاده است
بکوی عشق کنون گرم می کنم جا را
گشاده روئی ساحل بکار ما نیاد
سرشک برد بساحل سفینه ما را
اگر ببادیه گردی نمی روم، چه عجب
جنون من نشناسد زشهر صحرا را
دلم گرفت ازین خلق، خضر راهی کو
کزو نشان طلبم آشیان عنقا را
کلیم هر سر مویت فتیله داغیست
ز بسکه سوز درون گرم کرده اعضا را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴
دل پس از طوف حرم بر در میخانه نشست
هر کجا شیشه می دید چو پیمانه نشست
رفتی از دیده و من دشمن چشمم، که چرا
به سفر زود رود هر که درین خانه نشست
کس گرفتار برابر وی تو چون چشمت نیست
زیر آن تیغ بلا سخت اسیرانه نشست
همنشین می دهیم پند، ولی معذوری
خوی دیوانه گرفت آنکه به دیوانه نشست
بیشتر از همه مرغ دل ما را کشتی
جرمش این بود که در دام تو بی دانه نشست
خواهم از پای خود این بند وفا بردارم
چون نگین چند توان بر در یک خانه نشست
ترک این هرزه روی ها نتوان کرد، کلیم
نمکش رفت چو دیوانه به ویرانه نشست
هر کجا شیشه می دید چو پیمانه نشست
رفتی از دیده و من دشمن چشمم، که چرا
به سفر زود رود هر که درین خانه نشست
کس گرفتار برابر وی تو چون چشمت نیست
زیر آن تیغ بلا سخت اسیرانه نشست
همنشین می دهیم پند، ولی معذوری
خوی دیوانه گرفت آنکه به دیوانه نشست
بیشتر از همه مرغ دل ما را کشتی
جرمش این بود که در دام تو بی دانه نشست
خواهم از پای خود این بند وفا بردارم
چون نگین چند توان بر در یک خانه نشست
ترک این هرزه روی ها نتوان کرد، کلیم
نمکش رفت چو دیوانه به ویرانه نشست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹
کوهکن تعلیم خارا سفتن از استاد داشت
هر چه کردار از کاوش مژگان شیرین یاد داشت
کوه طاقت بودم اما تا فراقت رو نمود
هر سو مویم تو گوئی تیشه فرهاد داشت
تخم اشکی از برای دیده ما واگذار
اینچنین خواهی دیار درد را آباد داشت
میل هر جانب که کردم سیل اشکم برده است
کی سلیمان اینچنین حکم روان بر باد داشت
گر کلیم افتاد مقبول درش پردور نیست
هم سر شوریده بودش هم دل ناشاد داشت
هر چه کردار از کاوش مژگان شیرین یاد داشت
کوه طاقت بودم اما تا فراقت رو نمود
هر سو مویم تو گوئی تیشه فرهاد داشت
تخم اشکی از برای دیده ما واگذار
اینچنین خواهی دیار درد را آباد داشت
میل هر جانب که کردم سیل اشکم برده است
کی سلیمان اینچنین حکم روان بر باد داشت
گر کلیم افتاد مقبول درش پردور نیست
هم سر شوریده بودش هم دل ناشاد داشت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵
فراق همنفسان جان بیقرارم سوخت
گیاه خشکم و هجران نوبهارم سوخت
چو من مباد کس آواره هزار وطن
فلک ز داغ فراقت هزار بارم سوخت
زمانه از شب تارم چراغ باز گرفت
پس از وفات من آورده بر مزارم سوخت
سرشک راه بدامن نبرد در شب هجر
چو شمع لخت جگر گرچه بر کنارم سوخت
طبیب مرده دلان بعد مرگ مشفق شد
بوعده کرد وفا چون در انتظارم سوخت
مرا جدائی جانان دگر نکشت کلیم
چه منت است تف آه شعله بارم سوخت
گیاه خشکم و هجران نوبهارم سوخت
چو من مباد کس آواره هزار وطن
فلک ز داغ فراقت هزار بارم سوخت
زمانه از شب تارم چراغ باز گرفت
پس از وفات من آورده بر مزارم سوخت
سرشک راه بدامن نبرد در شب هجر
چو شمع لخت جگر گرچه بر کنارم سوخت
طبیب مرده دلان بعد مرگ مشفق شد
بوعده کرد وفا چون در انتظارم سوخت
مرا جدائی جانان دگر نکشت کلیم
چه منت است تف آه شعله بارم سوخت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹
دلها بیک نظاره ز نظارگان گرفت
از یک گشاد تیر بلا صد نشان گرفت
بی اختیار می بردم اشک چون کنم
خاشاک سیل را نتواند عنان گرفت
می خواست روسفیدی آماجگاه تو
گر شعله فراق کم استخوان گرفت
یک کوکبش رعیت بختم نمی شود
آهم اگرچه کشور هفت آسمان گرفت
ای مست ناز اگر همه باید بخاک ریخت
یکبار ساغر از کف ما می توان گرفت
دایم زمانه در پی تفتیش حال ماست
پیوسته راهزن خبر از کاروان گرفت
حال کلیم و عیش گوارای او مپرس
گر آب خورد در گلویش استخوان گرفت
از یک گشاد تیر بلا صد نشان گرفت
بی اختیار می بردم اشک چون کنم
خاشاک سیل را نتواند عنان گرفت
می خواست روسفیدی آماجگاه تو
گر شعله فراق کم استخوان گرفت
یک کوکبش رعیت بختم نمی شود
آهم اگرچه کشور هفت آسمان گرفت
ای مست ناز اگر همه باید بخاک ریخت
یکبار ساغر از کف ما می توان گرفت
دایم زمانه در پی تفتیش حال ماست
پیوسته راهزن خبر از کاروان گرفت
حال کلیم و عیش گوارای او مپرس
گر آب خورد در گلویش استخوان گرفت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴
ز آنهمه صبر و سکون در دل کف خوناب ماند
کاروان ما بجای آتش از وی آب ماند
آه اگر آتش بدل زد اشک در کار خودست
گر بسوزد خانه خواهد قسمت سیلاب ماند
چشم بر بهبود پیری داشتم آنهم نشد
کاروان عمر رفت و بخت ما در خواب ماند
دشمنان از خصمی ما سینه ها پرداختند
کینه ما همچنان در خاطر احباب ماند
نفع دارد نوشداروی جهان ناخوردنش
منفعت زین به کزینسان نامی از سهراب ماند
هر چه بود از دل بغیر از نقش ابروی تو رفت
عاقبت زین مسجد ویران همین محراب ماند
شمعهای بزم ما با هم نمی سوزد کلیم
مجلس ما را شراب آخر شد و مهتاب ماند
کاروان ما بجای آتش از وی آب ماند
آه اگر آتش بدل زد اشک در کار خودست
گر بسوزد خانه خواهد قسمت سیلاب ماند
چشم بر بهبود پیری داشتم آنهم نشد
کاروان عمر رفت و بخت ما در خواب ماند
دشمنان از خصمی ما سینه ها پرداختند
کینه ما همچنان در خاطر احباب ماند
نفع دارد نوشداروی جهان ناخوردنش
منفعت زین به کزینسان نامی از سهراب ماند
هر چه بود از دل بغیر از نقش ابروی تو رفت
عاقبت زین مسجد ویران همین محراب ماند
شمعهای بزم ما با هم نمی سوزد کلیم
مجلس ما را شراب آخر شد و مهتاب ماند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹
اشک دمی جدائی از خانه تن نمی کند
سیل خراب می کند لیک وطن نمی کند
بار غم فراق تو بسکه شکسته پیکرم
داغ بسینه ام کنون تکیه بمن نمی کند
آه زشرح حال ما بسته زبان خویشرا
دیده بطفل اشک خود هیچ سخن نمی کند
گرد هلال رشک تو بسکه گرفته روی گل
ابر وفا بشستن روی چمن نمی کند
روی شناس درد و غم ساخته خوش لباسیم
زانکه تنم زداغ تو جامه کهن نمی کند
چشم سخنور ترا تا بنظر نیاورد
طبع کلیم هیچگه فکر سخن نمی کند
سیل خراب می کند لیک وطن نمی کند
بار غم فراق تو بسکه شکسته پیکرم
داغ بسینه ام کنون تکیه بمن نمی کند
آه زشرح حال ما بسته زبان خویشرا
دیده بطفل اشک خود هیچ سخن نمی کند
گرد هلال رشک تو بسکه گرفته روی گل
ابر وفا بشستن روی چمن نمی کند
روی شناس درد و غم ساخته خوش لباسیم
زانکه تنم زداغ تو جامه کهن نمی کند
چشم سخنور ترا تا بنظر نیاورد
طبع کلیم هیچگه فکر سخن نمی کند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲
ایدل ز نخل ناله و آهت ثمر چه شد
وز تخم اشک ریزی پیوسته بر چه شد
ای همنشین بگوی تو خود گر چو من نه ای
کز دیدنش زهوش چو رفتی دگر چه شد
پیوسته در کنار منست و ز اضطراب
فرصت نمی شود که بپرسم کمر چه شد
تا از صدف جدا شده در زر نشسته است
گر از وطن برید زیان گهر چه شد
صد ره سفر بملک جنون کردی و هنوز
ای دل بجاست عقل تو سود سفر چه شد
چیزی بهای خصمی این ناکسان مده
گردون که هست دشمن اهل هنر چه شد
چون بر تو روشن است چگویم ز حال دل
گفتن چه احتیاج که شمع سحر چه شد
نگرفت کس ز سینه صد چاک من خبر
آری کرا غمست که زخم سپر چه شد
زآمیزش چو شیر و شکر با مراد دل
موئی چو شیر مانده ندانم شکر چه شد
داریم ای کلیم دل و دین و صبر و هوش
گر در بهای بوسه ندادیم زر چه شد
وز تخم اشک ریزی پیوسته بر چه شد
ای همنشین بگوی تو خود گر چو من نه ای
کز دیدنش زهوش چو رفتی دگر چه شد
پیوسته در کنار منست و ز اضطراب
فرصت نمی شود که بپرسم کمر چه شد
تا از صدف جدا شده در زر نشسته است
گر از وطن برید زیان گهر چه شد
صد ره سفر بملک جنون کردی و هنوز
ای دل بجاست عقل تو سود سفر چه شد
چیزی بهای خصمی این ناکسان مده
گردون که هست دشمن اهل هنر چه شد
چون بر تو روشن است چگویم ز حال دل
گفتن چه احتیاج که شمع سحر چه شد
نگرفت کس ز سینه صد چاک من خبر
آری کرا غمست که زخم سپر چه شد
زآمیزش چو شیر و شکر با مراد دل
موئی چو شیر مانده ندانم شکر چه شد
داریم ای کلیم دل و دین و صبر و هوش
گر در بهای بوسه ندادیم زر چه شد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹
چو شمع گرمی آن بیوفا زبانی بود
شکفتگیش گل کینه نهانی بود
ز زهر فرقت احباب کم نشد تلخی
اگر چه عمری در شهد زندگانی بود
بگرد میکده ها گردم و نمی یابم
از آن شراب که در ساغر جوانی بود
مرا ز کار جهان بیخبر که می گوید؟
گذشتن از همه کاری ز کاردانی بود
ز گلستان تمنا نداشتم رنگی
بغیر ازین که گل اشک ارغوانی بود
خیال آن لب خندان بخاطر غمگین
بسان آب بقا در سرای فانی بود
دل این جفا که ز بیداد روزگار کشید
ستم نبود مکافات سخت جانی بود
بکیش هر که درافتادگی سر آمد گشت
فتادن از همه کس شرط پهلوانی بود
کلیم رنجش یار بهانه جو از ما
عبث نبود تلافی سرگرانی بود
شکفتگیش گل کینه نهانی بود
ز زهر فرقت احباب کم نشد تلخی
اگر چه عمری در شهد زندگانی بود
بگرد میکده ها گردم و نمی یابم
از آن شراب که در ساغر جوانی بود
مرا ز کار جهان بیخبر که می گوید؟
گذشتن از همه کاری ز کاردانی بود
ز گلستان تمنا نداشتم رنگی
بغیر ازین که گل اشک ارغوانی بود
خیال آن لب خندان بخاطر غمگین
بسان آب بقا در سرای فانی بود
دل این جفا که ز بیداد روزگار کشید
ستم نبود مکافات سخت جانی بود
بکیش هر که درافتادگی سر آمد گشت
فتادن از همه کس شرط پهلوانی بود
کلیم رنجش یار بهانه جو از ما
عبث نبود تلافی سرگرانی بود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲
اگر چه هست مرا بیتو داغ بر سر داغ
زنم ز ناخن هر لحظه حلقه بر در داغ
نشسته بر سر بالین من بدلسوزی
رفیق در شب غم چون فتیله بر سر داغ
چنان نگار شد از نیش غمزه ات مرهم
که تا بحشر نخیزد ز روی بستر داغ
ستاره سوخته ای همچو من ندارد عشق
که هست کوکب بخت سیاهم اختر داغ
تو چون بجلوه در آئی برای دفع گزند
سپند آبله سوزد دلم بر اخگر داغ
درون سینه غم او بمجلس آرائی است
صراحی دل پر خون گواه ساغر داغ
کلیم سوخته را وقف شد که بردارند
ز روی بستر تب چون سیاهی از سر داغ
زنم ز ناخن هر لحظه حلقه بر در داغ
نشسته بر سر بالین من بدلسوزی
رفیق در شب غم چون فتیله بر سر داغ
چنان نگار شد از نیش غمزه ات مرهم
که تا بحشر نخیزد ز روی بستر داغ
ستاره سوخته ای همچو من ندارد عشق
که هست کوکب بخت سیاهم اختر داغ
تو چون بجلوه در آئی برای دفع گزند
سپند آبله سوزد دلم بر اخگر داغ
درون سینه غم او بمجلس آرائی است
صراحی دل پر خون گواه ساغر داغ
کلیم سوخته را وقف شد که بردارند
ز روی بستر تب چون سیاهی از سر داغ
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵
امانم داد هجر بیمدارا تا ترا دیدم
ترا دیدم، چرا گویم که از هجران چها دیدم
بوصلت دل گواهی می دهد اما ز بیتابی
بلوح سینه از خط های ناخن نالها دیدم
زبس با من بدعوی ناله کرد آخر شد افغانش
بپای ناقه ات آخر جرسها بیصدا دیدم
کجا رفت آنکه می گوید بد از نیکان نمی آید
بچشم خویش من کار نمک از توتیا دیدم
دروغست آشنائی روشنائی زان مکن باور
سیه شد روزگارم تا نگاه آشنا دیدم
فشاندم تا زدنیا دست، هر کامی بدست آمد
زدم تا پشت پا افلاک را در زیر پا دیدم
زکنج بیکسی رفتم غبار ننگ سامان را
نمردم تا که این ویرانه را بی بوریا دیدم
حبابم بحر هستی را، که تا بگشاده ام دیده
بطوفان حوادث خویشتن را مبتلا دیدم
کنون از روشنائی دیده ام آشفته می گردد
کلیم از بس سیه روزی درین ماتمسرا دیدم
ترا دیدم، چرا گویم که از هجران چها دیدم
بوصلت دل گواهی می دهد اما ز بیتابی
بلوح سینه از خط های ناخن نالها دیدم
زبس با من بدعوی ناله کرد آخر شد افغانش
بپای ناقه ات آخر جرسها بیصدا دیدم
کجا رفت آنکه می گوید بد از نیکان نمی آید
بچشم خویش من کار نمک از توتیا دیدم
دروغست آشنائی روشنائی زان مکن باور
سیه شد روزگارم تا نگاه آشنا دیدم
فشاندم تا زدنیا دست، هر کامی بدست آمد
زدم تا پشت پا افلاک را در زیر پا دیدم
زکنج بیکسی رفتم غبار ننگ سامان را
نمردم تا که این ویرانه را بی بوریا دیدم
حبابم بحر هستی را، که تا بگشاده ام دیده
بطوفان حوادث خویشتن را مبتلا دیدم
کنون از روشنائی دیده ام آشفته می گردد
کلیم از بس سیه روزی درین ماتمسرا دیدم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳
اشک غمازست خون در گریه داخل کرده ام
عکس تا ظاهر نگردد آب را گل کرده ام
رفتم از کوی تو چون شخصی که سیلابش برد
ترک جان را بیشتر از طی منزل کرده ام
آنچنان کز اشتیاق دانه مرغ آید بدام
من زشوق ناله خود را در سلاسل کرده ام
حرف بیدادش بناخن می کنم بر چهره لیک
چشم تا بر هم زنم از گریه باطل کرده ام
چون گلوی مرغ بسمل خون رود از نامه ام
آری آری شرح خون پالائی دل کرده ام
یارب این ره کی بپایان می رسد چون ضعف من
همچو نقش پای در گامی دو منزل کرده ام
تا کسی بر لب نیارد دعوی خون کلیم
خون فرزندان خود را وقف قائل کرده ام
عکس تا ظاهر نگردد آب را گل کرده ام
رفتم از کوی تو چون شخصی که سیلابش برد
ترک جان را بیشتر از طی منزل کرده ام
آنچنان کز اشتیاق دانه مرغ آید بدام
من زشوق ناله خود را در سلاسل کرده ام
حرف بیدادش بناخن می کنم بر چهره لیک
چشم تا بر هم زنم از گریه باطل کرده ام
چون گلوی مرغ بسمل خون رود از نامه ام
آری آری شرح خون پالائی دل کرده ام
یارب این ره کی بپایان می رسد چون ضعف من
همچو نقش پای در گامی دو منزل کرده ام
تا کسی بر لب نیارد دعوی خون کلیم
خون فرزندان خود را وقف قائل کرده ام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۵
بیدماغم دست رد بر وصل جانان می نهم
پنبه در گوش از صدای آبحیوان می نهم
در بهاری اینچنین از زهد خشک محتسب
ساغرم تاتر شود در زیر دامان می نهم
نه صراحی غلغلی دارد نه ساغر خنده ای
گوش چندانی که بر بزم حریفان می نهم
از کجا مرهم بیابم چون زمغز استخوان
پنبه می آرم بروی داغ حرمان می نهم
تا نباشد یک گلستان خار پاانداز من
کی زکنج غم قدم در باغ و بستان می نهم
پایه اهل هوس بالاتر است از من کلیم
پای همت گرچه دائم بر سر جان می نهم
پنبه در گوش از صدای آبحیوان می نهم
در بهاری اینچنین از زهد خشک محتسب
ساغرم تاتر شود در زیر دامان می نهم
نه صراحی غلغلی دارد نه ساغر خنده ای
گوش چندانی که بر بزم حریفان می نهم
از کجا مرهم بیابم چون زمغز استخوان
پنبه می آرم بروی داغ حرمان می نهم
تا نباشد یک گلستان خار پاانداز من
کی زکنج غم قدم در باغ و بستان می نهم
پایه اهل هوس بالاتر است از من کلیم
پای همت گرچه دائم بر سر جان می نهم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۹
نه گل شناسم و نه باغ و بوستان بی تو
که دیده در نگشاید بر این و آن بی تو
ز خضر گیرم و بر خاک ریزم آبحیات
بزندگی شده ام بسکه سرگران بی تو
درین بهار چو گل از سفر توهم باز آی
ببین چه می کند این چشم خونفشان بی تو
گمان برند که من نیز با تو هم سفرم
چنین که می روم از خویش هر زمان بی تو
طفیلئی که پس از میهمان بجا ماند
چه قدر دارد جان مانده آنچنان بی تو
کجاست فرصت آن کز فراق شکوه کنم
بغیر نام تو نگذشته بر زبان بی تو
همه ذخیره شبهای تیره روزی رفت
چو شمع سوخته شد مغز استخوان بی تو
بجام و ساغر ما قطره ای نمی افتد
اگر نشاط ببارد ز آسمان بی تو
تو همچو تیر ز کف جسته رفته ای و کلیم
بخود فرو شده چون حلقه کمان بی تو
که دیده در نگشاید بر این و آن بی تو
ز خضر گیرم و بر خاک ریزم آبحیات
بزندگی شده ام بسکه سرگران بی تو
درین بهار چو گل از سفر توهم باز آی
ببین چه می کند این چشم خونفشان بی تو
گمان برند که من نیز با تو هم سفرم
چنین که می روم از خویش هر زمان بی تو
طفیلئی که پس از میهمان بجا ماند
چه قدر دارد جان مانده آنچنان بی تو
کجاست فرصت آن کز فراق شکوه کنم
بغیر نام تو نگذشته بر زبان بی تو
همه ذخیره شبهای تیره روزی رفت
چو شمع سوخته شد مغز استخوان بی تو
بجام و ساغر ما قطره ای نمی افتد
اگر نشاط ببارد ز آسمان بی تو
تو همچو تیر ز کف جسته رفته ای و کلیم
بخود فرو شده چون حلقه کمان بی تو