عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
گلستان نسیم سحر یافته ست
صبا غنچه را خفته دریافته ست
چنان خواب دیده ست نرگس به خواب
که گویی که او جام زر یافته ست
خبر نیست مر بلبل مست را
که از مستیش گل خبر یافته ست
نسیم چون مشک در خاک ریخت
مگر بوی آن خوش پسر یافته ست
خیال قدت سر و گم کرده بود
ولی ناگهان نیشکر یافته ست
چه گویم که سنگین دلش هیچ وقت
ز سوز دل من اثر یافته ست
به پای خیالت فرو ریخت چشم
دری کان به خون جگر یافته ست
بسا شب که بیدار خسرو نشست
که شام غمش را سحر یافته ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
دل من به جانانی آویخته ست
چو دزدی کز ایوانی آویخته ست
فدا باد جانها بدان زلف کش
به هر تار مو جانی آویخته ست
چه زنار کفرست هر موی او
که در هر یک ایمانی آویخته ست
بتان را مزن سنگ، ای پارسا
به هر بت مسلمانی آویخته ست
غمم سهل گیرید و مسکین کسی
که در زلف جانانی آویخته ست
زهی دولت صید جانم که او
به فتراک سلطانی آویخته ست
نبینم جهان جز جگر پاره ای
به هر نوک مژگانی آویخته ست
خراشیده باشد دل بلبلی
که در شاخ بستانی آویخته ست
چو خسرو اسیر تو شد رحمتی
که دردی به درمانی آویخته ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
صبا کو به بوی تو جان پرور است
دل خلق را سوی تو رهبر است
به دنباله زلف مگذار کار
دلی را کز آن زلف در هم تر است
برون بر ازین چشم پر خون من
که از خون چرا آستانت تر است
سراندازیم به که رانی ز در
که سر بی در دوست درد سر است
دریغ است خاک درت بر سرم
که این سر نه لایق بدان افسر است
زهی طعن جاوید خورشید را
که گویند معشوق نیلوفر است
مگس قند و پروانه آتش گزید
هوس دیگر و عاشقی دیگر است
بمیرم درین سوز من عاقبت
که هیزم پس از شعله خاکستر است
کجا یابم آن خانه ویران شده
که هر شب به جان خراب اندر است
چه داند ملک خفته، در خواب ناز
که نالان کدامیش در پیش در است
ز در باری دیده خسرو مرنج
که خود عاشقان را همین زیور است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
کجا دولت وصلش آرم به دست
که جز باد چیزی ندارم به دست
سر زلف او تا نگیرد قرار
کی آید دل بیقرارم به دست
گهش می فشانم سر خود به پای
چه چاره نبود اختیارم به دست
سر آمد درین آرزو روز غم
که افتد شبی زلف یارم به دست
نه بد بر کفم باده بر یاد آن
که باد است ازو یادگارم به دست
ببازم سر خویش، خسرو، اگر
گهی دامن وصلش آرم به دست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
بتی کز ویم رو به دیوانگی ست
اگر جان توان برد فرزانگی ست
زدم دی به زنجیر گیسوش دست
مرا گفت، باز این چه دیوانگی ست
دلم برد بر بوسه پروانه وار
ستد جان که این حق پروانگی ست
درونم پر از یار گشت و هنوز
ازان سو که یارست بیگانگی ست
نگارا، خیال ترا مدتی ست
که با مردم دیده همخانگی ست
مرا کشتی آخر تراکس نگفت؟
که بیچاره کشتن نه مردانگی ست
شد از عشق خال تو خسرو هلاک
چو مرغی که مرگش زبی دانگی ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
صد بلا افتاد و صد فتنه بخاست
عاشق بیچاره را عبرت کجاست
دی دل دیوانه ما گم شده ست
بر درش آن خون که بینی آشناست
زلف پستش کارفرمای اجل
چشم مستش چاشنی گیر بلاست
کافرا، محراب ابرو کج مکن
که به زاری چشم خلقی در دعاست
نرخ جانها سخت ارزان شد، بلی
عهد تست و روز بازار جفاست
با چنان بادی که خوبان داشتند
پیش تو از هیچ کس گردی نخاست
بیدلان را طعن رسوایی مزن
هیچ کس دانی که خود را بد نخواست
عاشق و رندست از تشویق تو
هر کجا گوشه نشین و پارساست
هر زمان گویی که حال دل بگوی
آن کسی را گوی، کو را دل بجاست
گفتی اندر سینه تنگ تو چیست؟
داغهای دوستان بی وفاست
خسروا، مشغول یاران شو به زود
کز برای شب همه غم پیش ماست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
گر ترا ناز و بدخویی این است
وای بر دل، اگر چه سنگین است
عیشم ار بد رود بلایی نیست
تو، نکو، می روی بلا این است
می روی و نمی روی از دل
این چه شکل است و این چه آیین است
گر دل من کباب شد، تو بخند
کان نمک شور نیست، شیرین است
من بمیرم که آب چشمی نیست
خنده ای کن که وقت یاسین است
هر شب از آب چشم پنداری
چشم من آشنای پروین است
از خیالت به سجده جای دلم
اول شب نماز پیشین است
نکنی گر نگاه معذوری
کت چو خسرو هزار مسکین است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
یار چون با ماست بهر دیدنش تعجیل چیست
یوسف اندر مصر دل، در دیده رود نیل چیست
آن بت اندر سینه و سوزان دلم قندیل وار
چون دلم بتخانه شد، بتخانه را قندیل چیست
کشتن خود خواستم از غمزه خون ریز او
گفت صید انداز ساکن، صید را تعجیل چیست
رهروان صدق را از راحت و محنت چه غم
عاشقان کعبه را پرسش ز راه و میل چیست
مرد چون شد عاشق جانان، نترسد از بلا
مور چون شد بر در شه، بیم پای پیل چیست
تقوی و پرهیزگاری نیست کار عاشقان
صوفی میخواره را سجاده در زنبیل چیست؟
چون جمالت آیت رحمت شد اندر شان خلق
آخر این چندین ز بهر کشتنم تأویل چیست
خط شد آغازت، چو دورست از رخت چشم بدم
وه که این زیبا بناگوشت، نشان نیل چیست
ای که خسرو را نصیحت می کنی از بهر عشق
پند چون می نشنود، بیهوده قال و قیل چیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
بدان بهانه که حسنی ست بس فراوانت
جفا بکن که هر آن کرده نیست تاوانت
مهی که چاک به دامان جانم افگنده ست
همان مهی ست که طالع شد از گریبانت
کسی که جان به سر یک نظاره خواهند داد
رهاش کن که نگه می کند فراوانت
به نزد تست دلم باژگونه کن که در او
کنی نظاره که چندست داغ پنهانت
نگر که از زنخت چند دل به چاه افتاد
که تا لب است پر از جان چه زنخدانت
درونت در جگر سوخته کشم هر چند
که سر به سر ز نمک ساخته ست یزدانت
به نیم خنده چو صد جان دهی تو خسرو را
به نیم جان چه توان داد مزد دندانت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
باز مست آمدنش نازکنان از جایی ست
زان یکی کار در آن کنج دهان از جایی ست
دل سبک می شودم، دوش مگر غایب بود
این زمان در سرش، این خواب گران از جایی ست
باز دیوانه ام و سلسله صبر کسی ست
آب چشمم به چپ و راست دوان از جایی ست
من ز تو صبر ندارم، تو نکو می دانی
این همه ناز تو، ای جان جهان، از جایی ست
چند خونابه من بینی و نادان گردی
اشک من آخر ازین گونه روان از جایی ست
من چه زهره که دل گم شده جویم ز تو لیک
مردمان را که رود بر تو گمان، از جایی ست
بر رهت، هیچ گلی نشکفد، ای باد، ازانک
با تو امروز نسیم است که آن از جایی ست
خود گرفتم که بپوشد غم خود را خسرو
نامت آخر شب و روزش به زبان از جایی ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
کسی را به دور حسن تو پروای خواب نیست
کو دل کزان دو نرگس رعنا خراب نیست
ای محتسب که منع سر اندازیم کنی
بگذر ز ما که مستی ما از شراب نیست
بر جان ما ز غمزه مزن تیر دمبدم
بر بی گناه ظلم پیاپی ثواب نیست
دل خواست بوسه ای ز لبت، بر دهان زدی
در روزگار مثل تو حاضر جواب نیست
کردم مقابل رخ تو آفتاب را
چیزی ست در رخ تو که در آفتاب نیست
تا چند قصد خسرو بیچاره می کنی
یک شیوه کن که حاجت چندین عتاب نیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
هر عاشقی که ترسد از طعنه و ملامت
دعوی عشق بازی بر وی بود غرامت
قد قامت مؤذن در گوش در نگنجد
آن را که شد ز خوبان مشمول قد و قامت
ساقی، بده شرابی زین توبه ریایی
کز جام می بشوید دیباچه کرامت
ای شوخ، نیست فرقی از آفتاب تا تو
از بهر فرق گویی زلف تو شد علامت
نظارگی نداند هول و هلاک محشر
کو بیندت به ناگه در ساحت قیامت
عاشق که پاره دامن در کوچه ها نیفتد
گو گرد پا در آور دامن استقامت
جز تو به هر که دادم دل را شدم پشیمان
جان زان تست بستان بر شکر این ندامت
در عشق کز سلامت جان بر لب آمد اکنون
من خیر باد کردم تو دیرمان سلامت
غمهات در دل شب پیش خیال گویم
ای آنکه خفته ای خوش در منزل سلامت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
زلف مشکینش که گویی را به چوگان یافته ست
گو به صحن دیده بازی کن که میدان یافته ست
تا تو گوی چرخ بردی زان ز نخ چوگان چرخ
ای بسا بازی که آن گوی ز نخدان یافته ست
گرد بر گو در زنخدان گر دمی آرد خطت
مشک زلفت را که بر هر سو پریشان یافته ست
تشنه ای را با دهانت آشنایی ده که او
تا به لب چاه زنخ پر آب حیوان یافته ست
خنده تو یافته ست اندر دهان کان گهر
گوهر خود را خجل بیرون دهد کان یافته ست
در بناگوشت دلم گم شد، کسی حاضر نبود
جز خط و زلفت کسی احضار ایشان یافته ست
روز وصلم هست کوتاه و شب هجرم دراز
گر دم سرد جهان رسم زمستان یافته ست
شهسوارا را، گوی در میدان زیبایی فگن
خاصه کاعظم باربک از شاه جولان یافته ست
هر گهر کان غیر مدحت در دهان خسرو است
سنگ ریزه ست، آنکه اندر زیر دندان یافته ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
خنده هرگز دهنی همچو دهان تو نیافت
سخن ار آب نشد طعم زبان تو نیافت
دیده باریکی عالم همه موی اندر موی
دید، لیکن سر مویی چو میان تو نیافت
با چنین حسن و لطافت که تویی، دیده دهر
سوی که دید که آن را نگران تو نیافت
پسته کو تنگ دهان بود دهان بسته بماند
خویش را دید که هم سنگ دهان تو نیافت
به گه صبح چو گل خنده زنان می رفتی
باد هر چند که بشتافت نشان تو نیافت
گل به گلزار در از تابش خورشید بسوخت
زان که او سایه ای از سرو روان تو نیافت
پای خسرو خلش از خار جفا بار نداشت
تا سرش ریخته در پای عنان تو نیافت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
یک سخن گر من ازان جان و جهان خواهم یافت
ره سوی آرزوی خویش بدان خواهم یافت
گر به گرد قد زیباش نگردم، چه کنم؟
در کدامین چمن آن سرو روان خواهم یافت؟
جان عاشق، اگر از بهر رخ زیبا راست
من کدامین رخ زیبا به ازان خواهم یافت؟
دل برفت از من و یارب که گهی خواهد بود
که ازان گم شده خویش نشان خواهم یافت؟
بیدل و غمزده ام کیست که دل خواهد داد
عاشق و سوخته ام از که ضمان خواهم یافت؟
عشق ازین گونه که بیش است به دل تا جان هست
نه همانا که ازین فتنه امان خواهم یافت
از گله پا به گلم ده که من بدخو را
روزی از دیده اغیار نهان خواهم یافت
ای که گفتی به دعا آرزوی خویش بیاب
باری آنچ آرزویم هست همان خواهم یافت
ساقیا، جان عزیز است بهای رطلت
دفع غم را بخرم، گر چه گران خواهم یافت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
یا رب، آن زلف تو هیچ اشکنه بی دل هست؟
دیر باز است که اندر دلم این مشکل هست
حیف باشد که بگویم که مه و خورشیدی
هم تو بنگر که بدان هر دو کسی مایل هست؟
منزلت گفتم مانا که همین در دل ماست
چو ببینیم که به هر جات همین منزل هست
گر به خاک در خویشم نگری افتاده
خود بگویی که چنین آدمیی از گل هست
روسیاهم، حبشی گوی من سوخته را
وگرم داغ درون نیست، برون دل هست
چشمم از هجر تو دریا شد و در خیل خیال
ای بسا مردم آبی که درین ساحل هست
چند شمشیر چنان بر من بیچاره زنی
باری این مرتبه همچو منی قابل هست
دردم آنکس که نداند دهدم پند، آری
در جهان نیز بسی بی خبر و غافل هست
از پی عشق نصیحت چه کنی خسرو را
باری آن کس که نصیحت شنود عاقل هست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
خیال روی تو چون در ناب در نظر است
ز اشک دمبدمم صد حباب در نظر است
چو مست روی تو من، روی مهوشان چه کنم
به دزدکی نگرم کافتاب در نظر است
اگر دلت به لب بحر می کشد، ای سرو
نشین به گوشه چشمم که آب در نظر است
خیال زلف تو در دیده ام شبی گردید
ازان خیال مرا اشک ناب در نظر است
شبی به خواب نظر بازیی به او کردم
مرا همیشه ازان لحظه خواب در نظر است
به نور روی تو در زلف می توان رفتن
شب است و شعشعه ماهتاب در نظر است
ز عشق چشم تو خسرو چو سرخوش و مست است
به یاد لعل تو او را شراب در نظر است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
رخت کز آتش تبها به تاب در عرق است
چو نیک می نگرم آفتاب در عرق است
به خونش گر شد آن روی و در عرق افتاد
همیشه شمع منور به تاب در عرق است
به گرد عارض و روی تو خط خوی آلود
محقق است که چون مشک ناب در عرق است
چو عکس روی خوی آلوده اش به جام افتاد
قدح چو با دل پر خون شراب در عرق است
ز رشک آنکه عرق بر رخش چرا غلتید
سرشک دیده ما چون حباب در عرق است
ز غیرت این تن خسرو چو در تب و سوز است
دلش بر آتش غم چون کباب در عرق است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
جمال دوست مرا تا به چشم دیده شده ست
خیال او به دل تنگم آرمیده شده ست
ز زلف پرده در او که پرده پوش دل است
بیا که پرده پوشیدگان دریده شده ست
کشید عارض او خط، پناه چو، ای صبر
کنون که لشکر سودای از جریده شده ست
هنوز می کشدم دل به زلفت، ار چه مرا
هزار گونه گشایش ازان کشیده شده ست
رقیب گفت، شنیدی چه لطف می گفتند؟
سخن ز گفتن من می کند شنیده شده ست
نمی توان که دلم را ز تیر او ببرم
ز تیرش ار چه دلم چند جا بریده شده ست
مگر سیاه ازان گشت مردم چشمم
که آفتاب جمالش درون دیده شده ست
نیامده ست بر من دو روز، دانی چیست؟
لبش به دندان بگرفته ام گزیده شده ست
به دست شوق کمند نیاز می تابم
که باز آهوی صیادکش رمیده شده ست
گهر ز دیده به دامن همی کشم به رهش
ز کار خسرو بیچاره دانه چیده شده ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
دو اسپه پیک نظر می دوانم از چپ و راست
به جست و جوی نگاری که نور دیده ماست
ترا که جز رخ تو، در نظر نمی آید
دو دیده در هوس روی تو بر آب چراست
ز روی روشنت هر ذره شد مرا روشن
که آفتاب رخت در همه جهان پیداست
نگاه در دل خود کردم و ترا دیدم
نظر چنین کند آن کس که او به خود بیناست
چو غرق آب حیاتم، چه آب می جویم
چو با من است نگارم، چه می روم چپ و راست