عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷
تا به کی بند گرانجانی به پا باشد مرا
این زره تا چند در زیر قبا باشد مرا
در جهان پاکبازی فقر هم دام بلاست
مهره در ششدر ز نقش بوریا باشد مرا
فکر آب و دانه در کنج قفس بی حاصل است
زیر چرخ اندیشه روزی چرا باشد مرا
تا ننوشانم، نگردد در مذاقم خوشگوار
در قدح چون خضر اگر آب بقا باشد مرا
برنمی آیم به رنگی هر زمان چون نوبهار
سرو آزادم که دایم یک قبا باشد مرا
نیست مرکز تابع پرگار در سرگشتگی
گر رود از جای گردون دل به جا باشد مرا
سبزه تیغ ترا خون دو عالم شبنمی است
کیستم من کز تو چشم خونبها باشد مرا
خصم عاجز را مروت نیست کردن پایمال
سبز سازم، خار اگر در زیر پا باشد مرا
موج نتواند گرفتن دامن سیلاب را
مانع رفتار چون زنجیر پا باشد مرا؟
می کنم بر بستر گل خواب از بی حاصلی
بر سر بالین اگر برق فنا باشد مرا
من که صائب از نسیم گل شوم بی دست و پا
طاقت نظاره گلشن کجا باشد مرا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸
نیستم بلبل که بر گلشن نظر باشد مرا
باغهای دلگشا در زیر پر باشد مرا
تلخرویان را می روشن گوارا می کند
ابر بی می، کوه بر بالای سر باشد مرا
نیستم یک لحظه بی مشق جنون، هر جا که هست
نوخطی پیوسته در مد نظر باشد مرا
سرمه خاموشی من از سواد شهرهاست
چون جرس گلبانگ عشرت در سفر باشد مرا
هر چه غیر از ساده لوحی، دام پرواز من است
می فشانم، نقش اگر بر بال و پر باشد مرا
باده نتواند برون بردن مرا از فکر یار
دست دایم چون سبو در زیر سر باشد مرا
داغ دارد لنگ تمکین من گرداب را
صد کمند وحدت از موج خطر باشد مرا
می رسانم شبنم خود را به خورشید بلند
تا به چند از ژاله دندان بر جگر باشد مرا
سختی ایام نتواند مرا خاموش کرد
خنده ها چون کبک در کوه و کمر باشد مرا
در محیط رحمت حق، چون حباب شوخ چشم
بادبان کشتی از دامان تر باشد مرا
با خیال آن دهن از تلخکامی فارغم
تنگی دل در نظر تنگ شکر باشد مرا
منزل آسایش من، محو در خود گشتن است
گردبادی می تواند راهبر باشد مرا
کرد فارغ حیرت از آمد شد نظاره ام
پرده بیگانگی نور نظر باشد مرا
نیستم مرغی که باشم بر دل صیاد، بار
چشم دامی در کمین در هر گذر باشد مرا
از گرانسنگی نمی جنبم ز جای خویشتن
تیغ اگر چون کوه بر بالای سر باشد مرا
بر دلم گرد یتیمی نیست چون گوهر گران
روی دل با خاکساران بیشتر باشد مرا
نیست چون نازک میانی در نظر، آشفته ام
رشته شیرازه از موی کمر باشد مرا
می گذارم دست خود را چون صدف بر روی هم
قطره آبی اگر همچون گهر باشد مرا
در دل چاکم سراسر می رود آب حیات
تا خرام یار در مد نظر باشد مرا
نیست از کوته زبانی بر لبم مهر سکوت
تیغ ها پوشیده در زیر سپر باشد مرا
می کنم صائب ز صندل پرده پوشی درد را
حاش لله شکوه ای از درد سر باشد مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹
چون ز دنیا نعمت الوان هوس باشد مرا؟
خون دل چندان نمی یابم که بس باشد مرا
مد آهم، سرکشی با خویشتن آورده ام
نیستم آتش که رعنایی ز خس باشد مرا
از دل صد پاره، گر صد سال در این خاکدان
زنده مانم، پاره ای هر سال بس باشد مرا
تا نیاساید نفس از رفتن و باز آمدن
رفتن و باز آمدن در هر نفس باشد مرا
ترک افغان می کنم، تا چند در این کاروان
چون جرس فریاد بی فریادرس باشد مرا؟
گر چه عمری شد ز مردم خویش را دزدیده ام
در سر هر کوچه ای چندین عسس باشد مرا
گر ز دل بیرون دهم خاری که دارم در جگر
آشیان آماده در کنج قفس باشد مرا
زنده می دارم به هر نوعی که باشد خویش را
گر چو آتش از جهان یک مشت خس باشد مرا
باد صائب دعوی آزادگی بر من حرام
گر به جز ترک هوس در دل هوس باشد مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱
پرده دار و حاجب و دربان نمی باشد مرا
خانه چون آیینه بی مهمان نمی باشد مرا
درد و صاف عالم امکان ز یک سرچشمه است
شکوه ای از ساقی دوران نمی باشد مرا
کعبه و بتخانه یکسان است پیش چشم من
سنگ کم در پله میزان نمی باشد مرا
در خرابات تجرد می کنم چون عشق شیر
خانه در معموره امکان نمی باشد مرا
طوق من چون قمریان از حلقه ماتم بود
خاطر شاد و لب خندان نمی باشد مرا
آنچه چون آیینه دارم در نظر، نقش دل است
از کسی پوشیده و پنهان نمی باشد مرا
شعله را در پاکبازی داغ دارد همتم
خارخار آرزو در جان نمی باشد مرا
قانعم با قطره آبی که دارم چون گهر
چشم آب از قلزم و عمان نمی باشد مرا
نیک و بد یک جلوه چون آیینه دارد در دلم
شکوه از چشم و دل حیران نمی باشد مرا
داده ام دل را به دست عشق در روز ازل
یوسف بی جرم در زندان نمی باشد مرا
همچو مژگان تیر یک ترکش بود افکار من
مصرع بی رتبه در دیوان نمی باشد مرا
خود به خود چون غنچه صائب عقده ام وا می شود
احتیاج ناخن و دندان نمی باشد مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵
صبح از جان های روشن یاد می آید مرا
شام از تاریکی تن یاد می آید مرا
از دم سرد خزان برگی که می افتد به خاک
از جهان بی برگ رفتن یاد می آید مرا
می شوم چون شبنم گل آب از تردامنی
چون ازان پاکیزه دامن یاد می آید مرا
ناله خیزد چون سپند از دانه ام بی اختیار
چون ازان صحرا و خرمن یاد می آید مرا
می شود یاقوتی از خون جگر منقار من
چون ازان فیروزه گلشن یاد می آید مرا
گوهر را می دهد گرد یتیمی خاکمال
چون ازان دریای روشن یاد می آید مرا
تیغ می گردد الف بر سینه شهباز من
گاهگاهی کز نشیمن یاد می آید مرا
می شود چشمم ز حسرت چون ید بیضا سفید
چون ز طور و نخل ایمن یاد می آید مرا
طفل اشکم، نیست جز گرد یتیمی دایه ام
کی ز آغوش و ز دامن یاد می آید مرا
رشته اشکم به دامن می رسد بی اختیار
چون ز عیسی همچو سوزن یاد می آید مرا
نیست تا گل در نظر صائب چو بلبل خامشم
در حضور گل ز شیون یاد می آید مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹
گر چه سیمای خزان دارد رخ چون زر مرا
در سواد دل بهاری هست چون عنبر مرا
آرزویی هر زمان در دل بر آتش می نهم
آتش بی دود، باشد عیب چون مجمر مرا
جوهر آیینه من چون زره زیر قباست
در صفای سینه پوشیده است بس جوهر مرا
نعمتی چون سیر چشمی نیست بر خوان وجود
بی نیاز از بحر دارد آب این گوهر مرا
چهره خورشید پنهان است در زنگار من
می زند صیقل به چشم بسته روشنگر مرا
گر چه چون شبنم درین گلشن غریب افتاده ام
باغبان از دامن گل می کند بستر مرا
بس که دیدم سرد مهری از نسیم نوبهار
باده خون مرده شد چون لاله در ساغر مرا
سنگ خارا را شرار من گریبان پاره کرد
ساده لوح آن کس که می پوشد به خاکستر مرا
می شود از غفلت سرشار من رگ های خواب
سوزن الماس اگر ریزند در بستر مرا
خرده بینی نیست صائب، ور نه چون خال بتان
یک جهان معنی است در هر نقطه ای مضمر مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳
نیست ظرف باده توحید، مخمور مرا
می کند حلاجی این می مغز منصور مرا
مستی بلبل به ایام خزان خواهد فتاد
گر به این عنوان بهار افزون کند شور مرا
در کف آیینه چون سیماب باشد بی قرار
گر سلیمان جا به دست خود دهد مور مرا
می کشم با قامت خم گشته بار عشق را
کم نمی سازد کشیدن چون کمان زور مرا
از دل فرعونیان ظلمت ید بیضا نبرد
صبح چون روشن کند شبهای دیجور مرا؟
در حجاب ابر، گردانم به چشم ذره آب
نیست با خورشید تابان نسبتی نور مرا
گر مسیحا شیره جان در قدح ریزد مرا
شربت بیمار باشد طبع مغرور مرا
ره به عیش بی زوال خاکساری برده ام
هر سفالی کاسه چینی است فغفور مرا
حرف حق با باطلان، خون مرا بر خاک ریخت
دار شد آخر حدیث راست منصور مرا
صائب از دشنام تلخ او شکایت چون کنم؟
تلخی می جان شیرین است مخمور مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴
بی زبانی پرده داری می کند راز مرا
می دهد خاموشی من سرمه غماز مرا
گر برون آید، به خون خود گواهی می دهد
ناله تا در دل نگردد خون، هم آواز مرا
از نوازش منت روی زمین دارد به من
چرخ سنگین دل زند گر بر زمین ساز مرا
گوش گل بی پرده از گلبانگ من گشت و هنوز
باغبان سنگدل نشنیده آواز مرا
کی به ساحل می گذارد موجه خود را محیط؟
از شکستن نیست پروا بال پرواز مرا
سیل از ویرانه من شرمساری می برد
نیست جز افسوس در کف خانه پرداز مرا
از شبیخون نسیم صبح ایمن می شود
شمع اگر فانوس سازد پرده راز مرا
از دو عالم دوخت چشمم دوربینی های عشق
تا کجا خواهد گشودن چشم شهباز مرا
عقل اگر صائب نسازد با دل من گو مساز
عشق با آن بی نیازی می کشد ناز مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷
شد گرفتاری فزون در روزگار خط مرا
خاک دامنگیر شد آخر غبار خط مرا
خط آزادی طمع زان خط مشکین داشتم
ابجد مشق جنون شد نوبهار خط مرا
گوهر شهوار را گرد یتیمی کیمیاست
نیست بر خاطر غبار از رهگذار خط مرا
آنچنان کز سرمه گیرد روشنایی دیده ها
می شود آیینه روشن از غبار خط مرا
چون قلم از هستی من هست تا بندی به جا
نیست آزادی ز دام دل شکار خط مرا
زشت می آیم به چشم خویش از بی جوهری
در جگر روزی که نبود خارخار خط مرا
سر نمی پیچم ز خط، تیغم اگر بر سر نهند
چون قلم تا چاک دل شد رازدار خط مرا
دوربینان از دعا دارند بر آمین نظر
در کمند زلف دارد انتظار خط مرا
نیست صائب بردم جان بخش عیسی چشم من
زنده می دارد نسیم مشکبار خط مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰
کی سبکباری ز همراهان کند غافل مرا؟
بار هر کس بر زمین ماند، بود بر دل مرا
شکر قطع راه را پامال کردن مشکل است
خواب کردن از مروت نیست در منزل مرا
شوق را عشق مجازی از زمین گیران کند
نیست چون قمری نظر بر سر و پا در گل مرا
بی گزند دیده بد، درد و داغ عشق بود
حاصلی گر بود ازین دنیای بی حاصل مرا
از علایق خاطر آزادمردان فارغ است
چون صنوبر نیست پروایی ز بار دل مرا
می گدازد پرتو منت مرا چون ماه نو
هر قدر خورشید تابان می کند کامل مرا
دست احسانی که شکر از سایلان دارد طمع
نیست کم از کاسه دریوزه سایل مرا
از خس و خاشاک گردد بیش آتش شعله ور
چوب گل کی می تواند ساختن عاقل مرا؟
وای بر من کز کهنسالی درین محنت سرا
عنکبوت رشته طول امل شد دل مرا
دست خواهد کرد خونم عاقبت در گردنش
نیست گر در زندگانی رنگی از قاتل مرا
چون سپند آسوده ام صائب ز منع دور باش
می کند بی طاقتی آواره از محفل مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱
نیست بر ابر بهاران، دیده پر نم مرا
آب باریک قناعت می کند خرم مرا
یک سر سوزن تعلق نیست با عالم مرا
رشته از پا برنیارد رشته مریم مرا
از شمار موج آگاهم ز روشن گوهری
چون حباب از کاسه زانوست جام جم مرا
دامن پاک مرا چون خون نگیرد رنگ گل
چشم بر خورشید تابان است چون شبنم مرا
سینه ای دارم ز صحرای قیامت پهن تر
نیست ممکن تنگدل سازد غم عالم مرا
با کمان حلقه هیهات است گردد جمع تیر
راست چون گردد نفس با قامت پر خم مرا؟
نیست از قانون حکمت بحث با اهل جدل
ورنه نتواند فلاطون، ساختن ملزم مرا
با دل پر رخنه خود می کنم اظهار راز
نیست غیر از چاه در روی زمین محرم مرا
کرد فارغبالم از شغل خطیر سلطنت
چون سلیمان دیو برد از دست اگر خاتم مرا
نیست در دنبال چشم شور عیش تلخ را
پرده داری می کند چون کعبه این زمزم مرا
می زنم مهر خموشی بر دهن از آفتاب
تا به کی چون صبح باید داشت پاس دم مرا؟
محضری حاجت ندارد پاکی دامان من
بس بود رخسار شرم آلود چون مریم مرا
گلخن از آیینه من زنگ نتوانست برد
چون تواند کرد سیر گلستان خرم مرا؟
نیست یک جو خلد را در دیده من اعتبار
حسن گندم گون برد از راه چون آدم مرا
ناخن الماس باشد چرب نرمی های خصم
می شود ناسور زخم از منت مرهم مرا
قطره ای می سازد از دریا گهر را بی نیاز
با قناعت چشم احسان نیست از حاتم مرا
بحر بی پایان چه بال و پر گشاید در حباب؟
دل نکرد از گریه خالی حلقه ماتم مرا
از عزیزان جهان هر کس به دولت می رسد
آشنایی می شود از آشنایان کم مرا
هر قدر صائب شود بنیاد نخل عمر سست
ریشه طول امل در دل شود محکم مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴
چشم بر خورشید تابان نیست ویران مرا
کرم شب تابی برافروزد شبستان مرا
در زمین پاک من ریگ روان حرص نیست
تازه می سازد رگ تاکی گلستان مرا
حیرت دیدار، قفل خانه چشم من است
نیست امید گشایش چشم حیران مرا
زیر بار منت ابر بهاران نیستم
زهره شیران دهد آب نیستان مرا
در محیط عشق دارم چون صدف صد خانه خواه
سر فرو ناید به صحرا ابر نیسان مرا
از فروغ شمع ایمن سنگ اطلس پوش شد
داغ نومیدی نخواهد سوختن جان مرا
می رود صد جا دل از آشفتگی، زلفی کجاست
تا کند شیرازه اوراق پریشان مرا؟
بارها دامن ز چنگ برق بیرون کرده ام
خار نتواند گرفتن طرف دامان مرا
تاک اگر دست حمایت برنیارد ز آستین
کیست کز دست فلک گیرد گریبان مرا؟
تا قیامت صائب از دریوزه گردد بی نیاز
ابر اگر در خواب بیند چشم گریان مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵
برگ کاهی نیست کشت نابسامان مرا
خوشه از اشک پشیمانی است دهقان مرا
هست از روز ازل با پیچ و تاب آمیزشی
چون میان نازک خوبان، رگ جان مرا
مزرع امید من از سیر چشمی تازه روست
شبنمی سیراب دارد باغ و بستان مرا
دیده آیینه از نقش پریشان سیر شد
نیست سیری از تماشا چشم حیران مرا
فکر شورانگیز من دیوانگی می آورد
هست زنجیر جنون شیرازه دیوان مرا
بر دل آزاده من فکر مهمان بار نیست
از دل خود روزی آماده است مهمان مرا
نامه ناشسته نتوان یافت در دیوان حشر
گر بیفشارند روز حشر دامان مرا
نیست بی داغ جنون صائب دل غم دیده ام
هیچ کس بی گل ندارد یاد، بستان مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶
پیش تیغ و تیر ناچارست استادن مرا
چون علم، ناموس لشکرهاست بر گردن مرا
صورت حال جهان زنگی و من آیینه ام
جز کدورت نیست حاصل از دل روشن مرا
چون علم می بایدم زد غوطه در دریای تیغ
نیست بر تن گر چه غیر از پیرهن جوشن مرا
برنمی تابد فروغ عاریت کاشانه ام
گل فتد از مهر و مه در دیده روزن مرا
فیض اشک گرم من خورشید را دارد کباب
می شود سنگ ملامت لعل در دامن مرا
در بهشت افتاد، هر کس باغ خود از خانه کرد
سینه پر داغ دارد فارغ از گلشن مرا
نیستم در انجمن غافل ز استعداد جنگ
هست چون فانوس، جوشن زیر پیراهن مرا
فکر بی حاصل سرم را در گریبان غوطه داد
رستمی کو تا برآرد زین چه بیژن مرا؟
حاصل من برنمی آید به ارباب سؤال
خوشه چین از دانه افزون است در خرمن مرا
بی قراری های من منزل نمی داند که چیست
نیست چون ریگ روان دلگیری از رفتن مرا
از سیه روزان چراغ عیش من روشن شود
نیست باغ دلگشا جز گوشه گلخن مرا
خار دیوارم، برومندی نمی دانم که چیست
جلوه خشکی است صائب روزی از گلشن مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷
می پرد امشب ز شادی دیده روزن مرا
خانه از روی که یارب می شود روشن مرا؟
تا به چشمم نور وحدت سرمه بینش کشید
هر کف خاکی بود چون وادی ایمن مرا
کی ز پیچ و تاب می شد رشته جانم گره؟
آب باریکی اگر می بود چون سوزن مرا
تیره روزان صیقل آیینه یکدیگرند
زنگ از دل می برد خاکستر گلخن مرا
خوشترست از جامه پوشیده، عریان زیستن
تیره می گردد نظر از بوی پیراهن مرا
فتح باب من بود در بستن چشم و دهان
می شود از روزن مسدود، دل روشن مرا
ربط من چون لاله با داغ جنون امروز نیست
بود دایم اخگری در زیر پیراهن مرا
پیش دریا نعل بی تابی مرا در آتش است
خار نتواند چو سیل آویخت در دامن مرا
فلس من چون ماهیان محضر به خون من نوشت
حلقه فتراک شد هر حلقه زین جوشن مرا
بی رخ او داغ در زیر سیاهی مانده ای است
دیده خورشید اگر صائب شود روزن مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸
نیست از دشمن محابا یک سر سوزن مرا
کز دل سخت است در زیر قبا جوشن مرا
هر چه را خورشید سوزد، برنیاید دود ازو
نه ز بی دردی بود از آه لب بستن مرا
با دل روشن، ز نور عاریت مستغنیم
گل فتد از مهر و مه در دیده روزن مرا
داشتم چندین گل بی خار چشم از سادگی
زخم خاری هم نشد روزی ازین گلشن مرا
در کمین دارد پریشان خاطری جمعیتم
پر برون آرد چو موران، دانه در خرمن مرا
با تهیدستی درین دریای گوهر چون صدف
صد یتیم از اشک افتاده است در دامن مرا
از هوای تر شود آیینه ام تاریک تر
هیچ باغ دلگشایی نیست چون گلخن مرا
از نسیم شکر، ناف آهوی مشکین کنم
از دهان شیر سازد چرخ اگر مسکن مرا
از نفس هر چند چون عیسی روان بخشم به خلق
آب می باید گرفت از چشمه سوزن مرا
از زبان آتشینم گر چه محفل روشن است
نیست چون شمع از تهیدستی دو پیراهن مرا
گر چه دارم تازه، روی باغ را در بر گریز
نیست چون سرو از تهیدستی دو پیراهن مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰
سبز می گردد روان چون آب از ماندن مرا
خضر نتواند به آب زندگی راندن مرا
بس که دلسردم ز تار و پود هستی چون کتان
می تواند پرتو مهتاب سوزاندن مرا
دشمنان را دارم از تیغ تغافل سینه چاک
چشم خواباندن بود شمشیر خواباندن مرا
شمع ماتم را خموشی به ز آب زندگی است
دل نمی گردد سیاه از دامن افشاندن مرا
گر چه بر خورشید من آفاق تنگی می کند
از سبکروحی توان در ذره گنجاندن مرا
داغ دارد مشربم در خوش عنانی موج را
هر نسیمی می تواند دست پیچاندن مرا
لنگر دریای امکان است کوه صبر من
عالمی پر شور می گردد ز شوراندن مرا
چون زمین آرامش عالم به من پیوسته است
کوهها را می کند بی سنگ، لرزاندن مرا
عشرت روی زمین از من بود چون صبح عید
یک جهان خوشوقت می گردد ز خنداندن مرا
گر چه از افسردگی ها چون چراغ کشته ام
می تواند یک نگاه گرم، گیراندن مرا
پرتو خورشید چون خورشید باشد بی زوال
آتش لعلم، میسر نیست میراندن مرا
دستگیری می کنم آن را که گیرد دست من
چون دعا دارد اثرها زیرلب خواندن مرا
در گره از نافه نتوان بست موی مشک را
راز عشقم، می کند بی پرده، پوشاندن مرا
هر تهیدستی نیارد ماه کنعان را خرید
در ترازو از گرانقدری بود ماندن مرا
ای که چون سنگ فلاخن دورم از خود می کنی
از مروت نیست گرد سر نگرداندن مرا
حاصل من منحصر در ترک حاصل گشته است
دامن افشانی است صائب دانه افشاندن مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴
کو می گرمی که در جوش آورد خون مرا؟
چون شفق سازد فلک پرواز گلگون مرا
از محک افزون شود قدر زر کامل عیار
سرکشی از سنگ طفلان نیست مجنون مرا
پخته شد از گوشه عزلت شراب نارسم
خم برون آورد از خامی فلاطون مرا
معنی نازک نباشد ایمن از عین الکمال
نیل چشم زخم باشد لفظ، مضمون مرا
بی گناهی می کشد از قاتل خود انتقام
چون حنا پامال نتوان ساختن خون مرا
سخت تر گردد گره هرگاه صائب تر شود
نیست ممکن می گشاید جان محزون مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶
خواب غفلت گر به این عنوان شود سنگین مرا
بالش پر می شود سنگی که شد بالین مرا
آهم از دل تا به لب جولان کند در لاله زار
در گلو از بس گره شد گریه خونین مرا
بس که ترسیده است از خواب پریشان چشم من
می گزد چون مار و عقرب بستر و بالین مرا
از گرانی سنگلاخ آرد برون سیلاب را
کی شود سنگ ملامت لنگر تمکین مرا؟
در چمن چون از خمار باده گردم بی قرار
تاک از دست نوازش می دهد تسکین مرا
من که چون خورشید از خوانش به قرصی قانعم
می کشد گردون چرا در خاک و خون چندین مرا؟
نیست از غفلت، نپردازم اگر دل را ز زنگ
ترسم این آیینه روشن، کند خودبین مرا
ز آب تلخ و شور، روی خود نگرداندم ترش
تا چو گوهر استخوان در بحر شد شیرین مرا
درک فکر نازک من شاهد فهمیدگی است
می کند تحسین خود، هر کس کند تحسین مرا
در مذاق من به است از خنده دندان نما
اره گر بر سر گذارد جبهه پرچین مرا
مستمع را می برد صائب کلام من ز هوش
کیست تا آید برون از عهده تحسین مرا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲
جلوه برقی است در میخانه هشیاری مرا
از پی تغییر بالین است بیداری مرا
چون فلاخن کز وصال سنگ دست افشان شود
می دهد رطل گران از غم سبکباری مرا
تا نیابم در سخن میدان، نمی آیم به حرف
همچو طوطی لوح تعلیم است همواری مرا
نیست چون ریگ روانم در سفر واماندگی
راحت منزل بود از نرم رفتاری مرا
بس که چون آیینه دیدم از جهان نادیدنی
نیست بر خاطر غبار از چرخ زنگاری مرا
مرد بی برگ و نوا را کاروان در کار نیست
می کند چون تیغ، عریانی سپر داری مرا
گوسفندی از دهان گرگ می آرد برون
هر که چون یوسف کند ز اخوان خریداری مرا
بس که می سوزد دلش بر بی قراری های من
شمع بالین می شود انگشت زنهاری مرا
نیست غم از تیر باران جوشن داود را
می کند عشق از غم عالم نگهداری مرا
نسبت من با گنه، آیینه و خاکسترست
روسفیدی هاست حاصل از سیه کاری مرا
نیست صائب چاه و زندان بر دل من ناگوار
همچو یوسف می فزاید عزت از خواری مرا