عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۹
جفا کن بو که این دل بازگردد
دمی با جان من دمساز گردد
به رعنایی چنین مخرام و مستیز
که شهری نیم کشت ناز گردد
چو نامت گویم و ناله برآرم
دل و جان همره آواز گردد
نگویم حال خود با کس نخواهم
که کس با درد من انباز گردد
چو ما مردیم بگشا روی و بگذار
که درهای قیامت باز گردد
چه حد هر خسیسی لاف عشقت
مگس نبود که صید باز گردد
چه جای عافیت باشد دلی را؟
که گرد غمزه غماز گردد
گر آهو چند تگ دارد، نشاید
که گرد ترک تیرانداز گردد
کند افسانه روز بد خویش
شبی گر خسروت همراز گردد
دمی با جان من دمساز گردد
به رعنایی چنین مخرام و مستیز
که شهری نیم کشت ناز گردد
چو نامت گویم و ناله برآرم
دل و جان همره آواز گردد
نگویم حال خود با کس نخواهم
که کس با درد من انباز گردد
چو ما مردیم بگشا روی و بگذار
که درهای قیامت باز گردد
چه حد هر خسیسی لاف عشقت
مگس نبود که صید باز گردد
چه جای عافیت باشد دلی را؟
که گرد غمزه غماز گردد
گر آهو چند تگ دارد، نشاید
که گرد ترک تیرانداز گردد
کند افسانه روز بد خویش
شبی گر خسروت همراز گردد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۱
زمانه چون تو دلجویی ندارد
فلک مثل تو مهرویی ندارد
بنامیزد نسیمی کان تو داری
گل سوری ازان بویی ندارد
چو بدخویی کند چشم تو با من
دلم گوید که بدخویی ندارد
تن من موی شد بهر میانت
چو بهره از میان مویی ندارد
سر من بر سر زانوست از تو
سر من هیچ زانویی ندارد
سخن بشنو مگر از بنده خسرو
جهان چون او سخنگویی ندارد
فلک مثل تو مهرویی ندارد
بنامیزد نسیمی کان تو داری
گل سوری ازان بویی ندارد
چو بدخویی کند چشم تو با من
دلم گوید که بدخویی ندارد
تن من موی شد بهر میانت
چو بهره از میان مویی ندارد
سر من بر سر زانوست از تو
سر من هیچ زانویی ندارد
سخن بشنو مگر از بنده خسرو
جهان چون او سخنگویی ندارد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۲
دلی کو چون تو دلداری ندارد
بر اهل عشق مقداری ندارد
ز سر تا پای زلفت یک شکن نیست
که در هر مو گرفتاری ندارد
ندانم زاهدی کز کفر زلفت
به زیر خرقه زناری ندارد
کدامین گل به بستان سرخ روید
که از تو در جگر خاری ندارد
دهان پسته ماند با دهانت
ولیکن نغز گفتاری ندارد
کسی کو روی تو دیده ست، هرگز
نظر بر پند غمخواری ندارد
من از خمخانه دردی کشیدم
که آنجا محتسب کاری ندارد
که آب خوش خورد از عقل آن کس
که ره در کوی خماری ندارد
بیا و دست گیر افتاده ای را
که جز تو در جهان یاری ندارد
مگو کز هجر من چون است خسرو
امید زیستن باری ندارد
بر اهل عشق مقداری ندارد
ز سر تا پای زلفت یک شکن نیست
که در هر مو گرفتاری ندارد
ندانم زاهدی کز کفر زلفت
به زیر خرقه زناری ندارد
کدامین گل به بستان سرخ روید
که از تو در جگر خاری ندارد
دهان پسته ماند با دهانت
ولیکن نغز گفتاری ندارد
کسی کو روی تو دیده ست، هرگز
نظر بر پند غمخواری ندارد
من از خمخانه دردی کشیدم
که آنجا محتسب کاری ندارد
که آب خوش خورد از عقل آن کس
که ره در کوی خماری ندارد
بیا و دست گیر افتاده ای را
که جز تو در جهان یاری ندارد
مگو کز هجر من چون است خسرو
امید زیستن باری ندارد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۳
دل من خون شد و جانان نداند
وگر گوییم قدر آن نداند
مسلمانان، کرا گویم غم عشق؟
که کس کار مرا سامان نداند
مسیحا مرده داند زنده کردن
ولی درد مرا درمان نداند
چه سود این رنج دیدن چون منی را؟
که اندوه من این نادان نداند
دل دیوانه خودکام دارم
که فرمان مرا فرمان نداند
کسی کاشفته او گشت، زنهار
که کار عیش را سامان نداند
مسلمان نیست او در مذهب ما
که کفر عاشقان ایمان نداند
نباشد عشقبازان را سر عقل
که درد عاشقی چندان نداند
یکی سرو روان همسایه ماست
که رفتن جز میان جان نداند
گهی باشد که در مستی لبش را
ببوسم کاین خبر دندان نداند
تو چشم و غمزه را کشتن میاموز
که کس این شیوه به زیشان نداند
خیالت بین به چشمم تا نگویی
که گل رستن به شورستان نداند
نگارینا، دل سنگیت هرگز
حق آزرده هجران نداند
نداند رفت خسرو جز به کویت
که بلبل جز ره بستان نداند
وگر گوییم قدر آن نداند
مسلمانان، کرا گویم غم عشق؟
که کس کار مرا سامان نداند
مسیحا مرده داند زنده کردن
ولی درد مرا درمان نداند
چه سود این رنج دیدن چون منی را؟
که اندوه من این نادان نداند
دل دیوانه خودکام دارم
که فرمان مرا فرمان نداند
کسی کاشفته او گشت، زنهار
که کار عیش را سامان نداند
مسلمان نیست او در مذهب ما
که کفر عاشقان ایمان نداند
نباشد عشقبازان را سر عقل
که درد عاشقی چندان نداند
یکی سرو روان همسایه ماست
که رفتن جز میان جان نداند
گهی باشد که در مستی لبش را
ببوسم کاین خبر دندان نداند
تو چشم و غمزه را کشتن میاموز
که کس این شیوه به زیشان نداند
خیالت بین به چشمم تا نگویی
که گل رستن به شورستان نداند
نگارینا، دل سنگیت هرگز
حق آزرده هجران نداند
نداند رفت خسرو جز به کویت
که بلبل جز ره بستان نداند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۵
اگر چشم تو روزی بر مه افتد
مه از خورشید باشد، در ته افتد
وگر شکل زنخدانت ببیند
روانی آب حیوان در چه افتد
چو در خندیدن آید باغ رویت
گل اندر دیده مهر و مه افتد
کند پیوند عمر از صبح رویت
چو روز عمر گل را کوته افتد
نخواهم بعد ازین مه را ببینم
گذر گر بر منت بعد از مه افتد
به رویت خواهم، الحمدی بخوانم
غلط، ترسم که در بسم الله افتد
دلم را در سر زلفت ره افتاد
غریبان را به هندوستان ره افتد
چو خواهد عارضت عشاق را عرض
نظر بر من پس از چندین گه افتد
فغان، ای جان که در خسرو فراقت
چنان افتاد کاتش در که افتد
مه از خورشید باشد، در ته افتد
وگر شکل زنخدانت ببیند
روانی آب حیوان در چه افتد
چو در خندیدن آید باغ رویت
گل اندر دیده مهر و مه افتد
کند پیوند عمر از صبح رویت
چو روز عمر گل را کوته افتد
نخواهم بعد ازین مه را ببینم
گذر گر بر منت بعد از مه افتد
به رویت خواهم، الحمدی بخوانم
غلط، ترسم که در بسم الله افتد
دلم را در سر زلفت ره افتاد
غریبان را به هندوستان ره افتد
چو خواهد عارضت عشاق را عرض
نظر بر من پس از چندین گه افتد
فغان، ای جان که در خسرو فراقت
چنان افتاد کاتش در که افتد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۷
گر او بی یاد ما در می نیفتد
فراموشیش پی در پی نیفتد
نصیحت می کنم دل را که بازآی
ولیکن دل ازینها پی نیفتد
بریزم خون خود بر آستانت
اگر چه از رخت هر پی نیفتد
گهی بر من نیفتد چشم مستت
نگویی با منت تا کی نیفتد
درآمد عشق و تقوی خانه بگذاشت
که زهد و توبه را با می نیفتد
چه پرسی با تن و جانی پر از درد؟
همان دان آتش اندر نی نیفتد
اگر چ افتاد خسرو زو به صد رنج
خدایا، رنج من بر وی نیفتد
فراموشیش پی در پی نیفتد
نصیحت می کنم دل را که بازآی
ولیکن دل ازینها پی نیفتد
بریزم خون خود بر آستانت
اگر چه از رخت هر پی نیفتد
گهی بر من نیفتد چشم مستت
نگویی با منت تا کی نیفتد
درآمد عشق و تقوی خانه بگذاشت
که زهد و توبه را با می نیفتد
چه پرسی با تن و جانی پر از درد؟
همان دان آتش اندر نی نیفتد
اگر چ افتاد خسرو زو به صد رنج
خدایا، رنج من بر وی نیفتد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۸
خطی از لعل جانان می برآید
که دود از روزن جان می برآید
سر زلفش بنفشه دسته بسته
ز اطراف گلستان می برآید
برآمد ماه تابان در شب اینجا
شبی از ماه تابان می برآید
ز کافور تو سنبل می زند سر
ز یاقوت تو ریحان می برآید
مسلمانان، نگهدارید خود را
که کفر کج ز ایمان می برآید
دل خسرو در آن زلف است دانم
از آن خاطر پریشان می برآید
که دود از روزن جان می برآید
سر زلفش بنفشه دسته بسته
ز اطراف گلستان می برآید
برآمد ماه تابان در شب اینجا
شبی از ماه تابان می برآید
ز کافور تو سنبل می زند سر
ز یاقوت تو ریحان می برآید
مسلمانان، نگهدارید خود را
که کفر کج ز ایمان می برآید
دل خسرو در آن زلف است دانم
از آن خاطر پریشان می برآید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۰
مه او چون به ماهی برنیاید
شهی زینسان به گاهی برنیاید
چو زلف کافر هندونژادت
ز هندستان سپاهی برنیاید
به اورنگ ملاحت تا به محشر
چو او گلچهره شاهی برنیاید
دل افروزی چو او خورشید تابان
ز طرف بارگاهی برنیاید
گر او را سرو گویم راست ناید
که با قدش گیاهی برنیاید
زمانی نگذرد کز خاک کویش
نفیر دادخواهی برنیاید
گنه کارم چرا کان آتشم نیست؟
کز دود گناهی بر نیاید
برو خسرو که آهنگ درایی
درین کشور ز راهی برنیاید
شهی زینسان به گاهی برنیاید
چو زلف کافر هندونژادت
ز هندستان سپاهی برنیاید
به اورنگ ملاحت تا به محشر
چو او گلچهره شاهی برنیاید
دل افروزی چو او خورشید تابان
ز طرف بارگاهی برنیاید
گر او را سرو گویم راست ناید
که با قدش گیاهی برنیاید
زمانی نگذرد کز خاک کویش
نفیر دادخواهی برنیاید
گنه کارم چرا کان آتشم نیست؟
کز دود گناهی بر نیاید
برو خسرو که آهنگ درایی
درین کشور ز راهی برنیاید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۱
سر زلف تو یاری را نشاید
که دشمن دوست داری را نشاید
اگر چه زلفت آرد تاب بازی
ولی باد بهاری را نشاید
دلا، خود را به چشم او مده، زانک
مقام استواری را نشاید
حریفش بوده ام شب مگری، ای چشم
که این شربت خماری را نشاید
به جان کندن رها کن نیم کشته
که این تن زخم کاری را نشاید
خرابم کرد چشمت، راست گفتند
که ترک مست یاری را نشاید
مران از در که خسرو بنده تست
عزیزش کن که خواری را نشاید
که دشمن دوست داری را نشاید
اگر چه زلفت آرد تاب بازی
ولی باد بهاری را نشاید
دلا، خود را به چشم او مده، زانک
مقام استواری را نشاید
حریفش بوده ام شب مگری، ای چشم
که این شربت خماری را نشاید
به جان کندن رها کن نیم کشته
که این تن زخم کاری را نشاید
خرابم کرد چشمت، راست گفتند
که ترک مست یاری را نشاید
مران از در که خسرو بنده تست
عزیزش کن که خواری را نشاید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۲
گهیت از آشنایان یاد ناید
چنین بیگانه بودن هم نشاید
که داد آن بخت خوش روزی که ما را
ز در همچون تو خورشیدی در آید
شبم کابستن است از قید اندوه
نپندازم کزو صبحی برآید
مخوان در بوستان و باغم، ای دوست
که آنجا هم دلم کم می گشاید
زبانی می دهم دل را، ولیکن
نهد بر جان ز دیده چند باید
مرا گفتی که جان می باید از تو
من بیچاره را دیگر چه باید
سر آن ناز بازی کردم، ای باد
که مرگ من ترا بازی نماید
رهی بنما که نتوان زیست بی تو
ولیکن خویش را می آزماید
نگیرد جز گرفتاران دل را
غزلهایی که خسرو می سراید
چنین بیگانه بودن هم نشاید
که داد آن بخت خوش روزی که ما را
ز در همچون تو خورشیدی در آید
شبم کابستن است از قید اندوه
نپندازم کزو صبحی برآید
مخوان در بوستان و باغم، ای دوست
که آنجا هم دلم کم می گشاید
زبانی می دهم دل را، ولیکن
نهد بر جان ز دیده چند باید
مرا گفتی که جان می باید از تو
من بیچاره را دیگر چه باید
سر آن ناز بازی کردم، ای باد
که مرگ من ترا بازی نماید
رهی بنما که نتوان زیست بی تو
ولیکن خویش را می آزماید
نگیرد جز گرفتاران دل را
غزلهایی که خسرو می سراید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۳
ببین تا دیده چند افسون نماید
که خود را چون تویی بیرون نماید
چو طالع شد رخ میمونت ما را
زمانه طالع میمون نماید
چو خورشید رخش بینم، مرا چشم
به هر دم نقش دیگرگون نماید
به خرمنها سخن سنجد ترازو
لبت چون خنده موزون نماید
اگر در روی زرد من نبینی
زهی این رو کسی را چون نماید
مبین در چشم من چندین که بسیار
چو اندر شیر بینی خون نماید
که خود را چون تویی بیرون نماید
چو طالع شد رخ میمونت ما را
زمانه طالع میمون نماید
چو خورشید رخش بینم، مرا چشم
به هر دم نقش دیگرگون نماید
به خرمنها سخن سنجد ترازو
لبت چون خنده موزون نماید
اگر در روی زرد من نبینی
زهی این رو کسی را چون نماید
مبین در چشم من چندین که بسیار
چو اندر شیر بینی خون نماید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۴
صبا آمد، ولی دل بازنامد
غریب ما به منزل باز ماند
به دریا غرقه شد رخت صبوری
که کشتی سوی ساحل بازماند
دل ما رفت با محمل نشینی
رود جان هم که محمل باز نامد
گرفتار است دل، ای پندگو، بس
کزین افسانه ها دل بازنامد
به عشقم مست بگذارید، زیراک
کس از میخانه عاقل بازماند
خلاص غیر کن، ای زلف لیلی
که مجنون را ازان دل بازماند
نصیحت زندگان را کرد باید
کز افسون مرغ بسمل بازنامد
به وادی غمش گم گشت خسرو
که کس از راه مشکل بازنامد
غریب ما به منزل باز ماند
به دریا غرقه شد رخت صبوری
که کشتی سوی ساحل بازماند
دل ما رفت با محمل نشینی
رود جان هم که محمل باز نامد
گرفتار است دل، ای پندگو، بس
کزین افسانه ها دل بازنامد
به عشقم مست بگذارید، زیراک
کس از میخانه عاقل بازماند
خلاص غیر کن، ای زلف لیلی
که مجنون را ازان دل بازماند
نصیحت زندگان را کرد باید
کز افسون مرغ بسمل بازنامد
به وادی غمش گم گشت خسرو
که کس از راه مشکل بازنامد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۵
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۷
از یاد تو دل جدا نخواهد شد
وز بند تو جان رها نخواهد شد
دل را به تو دادم و نمی دانی
چون می دانم مرا نخواهد شد
پیوند تو از تو نگسلم هرگز
تا جامه جان قبا نخواهد شد
تیر مژه می زنی که کس پیشت
چون من هدف بلا نخواهد شد
در بوسه دمی شمار، گو می کن
من می شمرم، دغا نخواهد شد
یارب، به کجا گریزم از تیرت؟
هر جا که روم خطا نخواهد شد
می گو سخنی، مترس از غمزه
مست است و برین گوا نخواهد شد
دردی دارم به سینه از عشقت
کان درد کهن دوا نخواهد شد
گفتی که غلام من نشد خسرو
هم خواهد شد، چرا نخواهد شد؟
وز بند تو جان رها نخواهد شد
دل را به تو دادم و نمی دانی
چون می دانم مرا نخواهد شد
پیوند تو از تو نگسلم هرگز
تا جامه جان قبا نخواهد شد
تیر مژه می زنی که کس پیشت
چون من هدف بلا نخواهد شد
در بوسه دمی شمار، گو می کن
من می شمرم، دغا نخواهد شد
یارب، به کجا گریزم از تیرت؟
هر جا که روم خطا نخواهد شد
می گو سخنی، مترس از غمزه
مست است و برین گوا نخواهد شد
دردی دارم به سینه از عشقت
کان درد کهن دوا نخواهد شد
گفتی که غلام من نشد خسرو
هم خواهد شد، چرا نخواهد شد؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۸
امشب بت ما به نزد ما بود
ماهش به وبال مبتلا بود
در باغ وصال می گذشتم
گل در چپ و سرو راستابود
بیگانه کسی نبود، گر بود
دل محرم و دیده آشنا بود
هوش و دل و صبر باز آمد
این هرد دو سه چند گه کجا بود؟
از بیخودی آن زمان که دیدم
در یوسف خود پی بها بود
آورد خطی که تو غلامی
بالاش به راستی گوا بود
آن عیسی، اگر دمم ندادی
امید به زیستن کرا بود؟
در قبله طاق ابروانش
حاجت که بخواستم روا بود
می رفت، ولی از آب چشمم
زنجیر مسلسلش به پا بود
هنگام سحر کشیده گیسو
شب رفت، هنوز مه به جا بود
ناگه به چمن روان شد آن مه
چون سرو که بر سر گیا بود
در خواب غلط بماند خسرو
کاین خواب مرا نبود یا بود
ماهش به وبال مبتلا بود
در باغ وصال می گذشتم
گل در چپ و سرو راستابود
بیگانه کسی نبود، گر بود
دل محرم و دیده آشنا بود
هوش و دل و صبر باز آمد
این هرد دو سه چند گه کجا بود؟
از بیخودی آن زمان که دیدم
در یوسف خود پی بها بود
آورد خطی که تو غلامی
بالاش به راستی گوا بود
آن عیسی، اگر دمم ندادی
امید به زیستن کرا بود؟
در قبله طاق ابروانش
حاجت که بخواستم روا بود
می رفت، ولی از آب چشمم
زنجیر مسلسلش به پا بود
هنگام سحر کشیده گیسو
شب رفت، هنوز مه به جا بود
ناگه به چمن روان شد آن مه
چون سرو که بر سر گیا بود
در خواب غلط بماند خسرو
کاین خواب مرا نبود یا بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۰
عشق آمد و دل ز دست ما برد
تدبیر ز عقل مبتلا برد
عیش و طرب و قرار و تمکین
یک یک ز دلم جدا جدا برد
هر دل که به سینه کسی دید
یا در کف غم سپرد و یا برد
یار آمد و ساخت خانه در دل
شاه آمد و خانه گدا برد
ما را که ز غم خیال گشتیم
باد سر زلف او ز جا برد
سیلاب غمش در آمد از شهر
بازار هزار پارسا برد
شب صورت او به خواب دیدم
تا چشم زدم بهم، مرا برد
دل را می برد سیل دیده
اشکم بدوید و خواب را برد
این دیده، من که کور بادا
پیش همه آبروی ما برد
مسکین دل بیقرار خسرو
غم هیچ ندانمش کجا برد؟
تدبیر ز عقل مبتلا برد
عیش و طرب و قرار و تمکین
یک یک ز دلم جدا جدا برد
هر دل که به سینه کسی دید
یا در کف غم سپرد و یا برد
یار آمد و ساخت خانه در دل
شاه آمد و خانه گدا برد
ما را که ز غم خیال گشتیم
باد سر زلف او ز جا برد
سیلاب غمش در آمد از شهر
بازار هزار پارسا برد
شب صورت او به خواب دیدم
تا چشم زدم بهم، مرا برد
دل را می برد سیل دیده
اشکم بدوید و خواب را برد
این دیده، من که کور بادا
پیش همه آبروی ما برد
مسکین دل بیقرار خسرو
غم هیچ ندانمش کجا برد؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۱
یاری دل ما به رایگان برد
تا دل طلبیم باز جان برد
عشق آمد و گردن خرد زد
دزد آمد و سر زپاسبان برد
آن کس که رهم زد آشنا بود
بر شحنه خبر نمی توان برد
ماندیم ازان حریف دل دزد
زد قلعه و مهره رایگان برد
ای ترک، که جنبش رکابت
از پنجه چابکان عنان برد
بگذار که در وحل بمیرم
این لاشه که آب کاروان برد
دی بر تو به کشتنم گمان داشت
شد عاقبت آنچه او گمان برد
عاشق نه خود از در تو شد دور
با زاغ چه حیله کاستخوان برد؟
لیکن ز جفای تو تظلم
خواهم بر شاه کامران برد
جمشید زمان که در بلندی
ایوانش سبق ز آسمان برد
جان دادم و درد تو خریدم
این را تو بیر که خسرو آن برد
تا دل طلبیم باز جان برد
عشق آمد و گردن خرد زد
دزد آمد و سر زپاسبان برد
آن کس که رهم زد آشنا بود
بر شحنه خبر نمی توان برد
ماندیم ازان حریف دل دزد
زد قلعه و مهره رایگان برد
ای ترک، که جنبش رکابت
از پنجه چابکان عنان برد
بگذار که در وحل بمیرم
این لاشه که آب کاروان برد
دی بر تو به کشتنم گمان داشت
شد عاقبت آنچه او گمان برد
عاشق نه خود از در تو شد دور
با زاغ چه حیله کاستخوان برد؟
لیکن ز جفای تو تظلم
خواهم بر شاه کامران برد
جمشید زمان که در بلندی
ایوانش سبق ز آسمان برد
جان دادم و درد تو خریدم
این را تو بیر که خسرو آن برد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۲
تاب رخت آفتاب ناورد
ذوق لب تو شراب ناورد
آن خال چو ذره هوش من برد
خشخاش تو هیچ خواب ناورد
دل دعوی صابری همی کرد
چون روی تو دید، تاب ناورد
دل بر تو صبا پیام من برد
چون باز آمد، جواب ناورد
از گریه که چون سرم به درد است
چشمم قدری گلاب ناورد
این دیده، کدام راز دل بود
کز گریه به روی آب ناورد؟
زلف تو دل مرا بدزدید
رحمت به من خراب ناورد
افسوس که خسروش گرفته
پیش شه کامیاب ناورد
ذوق لب تو شراب ناورد
آن خال چو ذره هوش من برد
خشخاش تو هیچ خواب ناورد
دل دعوی صابری همی کرد
چون روی تو دید، تاب ناورد
دل بر تو صبا پیام من برد
چون باز آمد، جواب ناورد
از گریه که چون سرم به درد است
چشمم قدری گلاب ناورد
این دیده، کدام راز دل بود
کز گریه به روی آب ناورد؟
زلف تو دل مرا بدزدید
رحمت به من خراب ناورد
افسوس که خسروش گرفته
پیش شه کامیاب ناورد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۴
با یار ز من خبر بگویید
وین راز نهفته تر بگویید
ما را دل و دیده بندگی گفت
در خدمت آن پسر بگویید
ترک رخ خوب گفتنی نیست
هر چیز کزان بتر بگویید
جان می رود و مرا خبر نیست
جانان مرا خبر بگویید
چشمش من مستمند را کشت
در گوش وی این قدر بگویید
گر هیچ رخ و لبش بدیدید
نرخ گل و گلشکر بگویید
پنهان چو نماند راز خسرو
در کوچه و بام و در بگویید
وین راز نهفته تر بگویید
ما را دل و دیده بندگی گفت
در خدمت آن پسر بگویید
ترک رخ خوب گفتنی نیست
هر چیز کزان بتر بگویید
جان می رود و مرا خبر نیست
جانان مرا خبر بگویید
چشمش من مستمند را کشت
در گوش وی این قدر بگویید
گر هیچ رخ و لبش بدیدید
نرخ گل و گلشکر بگویید
پنهان چو نماند راز خسرو
در کوچه و بام و در بگویید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۵