عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۸
دل سیه شد ز سیه خانه افلاک مرا
کی بود آینه زین زنگ شود پاک مرا؟
گره آن روز شود باز چو شبنم ز دلم
که به خورشید رساند نظر پاک مرا
عقده تاک فزون می شود از گریه تاک
مگر از آه گشاید دل غمناک مرا
چون جرس گر چه نیاسود زبانم ز فغان
نشد از ناله تهی، سینه صد چاک مرا
تا سرم گرم ز میخانه وحدت شده است
گردش جام بود گردش افلاک مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۹
تا به کی در ته زنگار بود خنجر ما؟
چند باشد چو زره زیر قبا جوهر ما؟
لاله با دامن صحرای قیامت چه کند؟
فارغ از داغ بود سینه غم پرور ما
نیست امروز به جمعیت ما سوخته ای
بال پروانه بود یک ورق از دفتر ما
گریه بر حال کسان بیشتر از خود داریم
بر مراد دگران سیر کند اختر ما
می زند شورش ما هر دو جهان را بر هم
نشود کوه غم یار اگر لنگر ما
جگر سوخته ماست نهانخانه عشق
آتش طور بود در ته خاکستر ما
دشمن از صحبت ما کامروا می خیزد
نیست چون شمع درین انجمن از ما سر ما
آرزو در دل غم دیده ما آه شود
رگ خامی برد از عود برون مجمر ما
از پریخانه چین باج ستاند فانوس
ریخت تا در قدم شمع تو بال و پر ما
گریه شادی ما تلخ نگردد صائب
آسمان شیشه خود گر شکند بر سر ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۰
هست پیوسته به دریای کرم گوهر ما
چه کند خشکی عالم به دماغ تر ما؟
علم لشکر ما از سر جان خاستن است
زهره کیست که گردد طرف لشکر ما؟
شمع یک مصرع برجسته ز مجموعه ماست
بال پروانه بود یک ورق از دفتر ما
دانه سوخته، از ابر نمی گردد سبز
چه خیال است که مسعود شود اختر ما؟
بس که در جستن آن سرو روان بال زدیم
نقش، چون گرد فرو ریخت ز بال و پر ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۶
کجا نظر به گل و یاسمن بود ما را؟
که خارخار، گل پیرهن بود ما را
به ماه مصر ز یک پیرهن مضایقه کرد
چه چشمداشت دگر از وطن بود ما را
به خون نشست عقیق از فروغ عاریتی
چه دلخوشی ز سهیل یمن بود ما را؟
ببین چه ساده دل افتاده ایم با این بخت
که چشم آب ز چاه ذقن بود ما را
ز نوبهار قناعت به داغ حسرت کرد
حسد به لاله خونین کفن بود ما را
به هر لباس که خواهیم جلوه گر گردیم
نه ایم سرو که یک پیرهن بود ما را
چرا کنیم تنزل به آسمان صائب؟
چنین که خامه، سوار سخن بود ما را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۱
شد از رکاب تو پیدا هلال عید مرا
گشوده شد در جنت ازین کلید مرا
کنم سیاه ز نظاره بنفشه خطان
شود دو دیده چو بادام اگر سفید مرا
گران نیم به خریدار از سبکروحی
به سیم قلب چو یوسف توان خرید مرا
ز نیشتر چو رگ سنگ نیست پروایم
ز کوه درد ز بس نبض آرمید مرا
ز تخم سوخته، سبزی امید نتوان داشت
چگونه اختر طالع شود سعید مرا؟
نشد ز گوشه ابروی او گشاده دلم
چه دل گشاده شود از هلال عید مرا؟
ز حسن عاقبت عشق، چشم آن دارم
که صبح وصل شود، دیده سفید مرا
ز روی تازه من، تازه روست صائب باغ
اگر چه نیست بری همچو سرو و بید مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۰
شکست نقش مرادست بوریای مرا
نسیم فتح، قلم می کند لوای مرا
ز بیم دوزخ اگر فارغم ز غفلت نیست
که می دهد عمل من همان سزای مرا
نظر به دانه کس نیست سیر چشمان را
به آب خشک بود گردش آسیای مرا
یکی هزار شد از وصل بی قراری دل
نکرد سرمه منزل خمش درای مرا
رسیده است به جایی گران رکابی خواب
که توتیای قلم ساخته است پای مرا
چنان به پیکر من ضعف زور آورده است
که فرق نیست ز قد دوتا، عصای مرا
ز بس که نور بصیرت نمانده در مردم
به نرخ خاک نگیرند توتیای مرا
ز گرمی طلب از بس که داغدار شده است
زمین ز خویش کند دور، نقش پای مرا
شود ز آب وضو تازه، داغ های ریا
مگر شراب نمازی کند ردای مرا
هلال عید شود حلقه برون درم
شبی که روی تو روشن کند سرای مرا
مرا ز نعمت دیدار سیر نتوان کرد
که ساختند نگون کاسه گدای مرا
نظر به صیقل مردم ندارد آینه ام
چو بحر، موجه من می دهد جلای مرا
به سنگلاخ اگر راه سیل من افتد
چنان روم که کسی نشنود صدای مرا
نهشت سبزه خوابیده در سراسر باغ
به عندلیب چه نسبت بود نوای مرا؟
قدم شمرده نهم بر بساط گل صائب
ز بس که خار ملامت گزیده پای مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۵
شدیم پیر و نشد تر دو چشم بی نم ما
پلی است آن طرف آب، قامت خم ما
ز اشک ما جگر تشنه ای نشد سیراب
نصیب سوخته جانی نگشت زمزم ما
اسیر نفس و هوا ماند دل، هزار افسوس
به دست دیو برآورد زنگ، خاتم ما
سری ز روزن خورشید برنیاوردیم
به رنگ و بوی جهان محو گشت شبنم ما
گشاده روی تر از سینه کریمانیم
اگر ز خویش به تنگی، درآ به عالم ما
نمی توان غم ما را به خوردن آخر کرد
ترحم است بر آن کس که می خورد غم ما
مثال دیده مورست و ملک جم صائب
فضای عالم امکان، نظر به عالم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۲
رسیده است به معراج اوج پستی ما
هزار پایه کم از نیستی است هستی ما
به هر چه چشم گشادیم، عشق می بازیم
گرفت روی زمین را صنم پرستی ما
نسیم صبح فنا تیغ بر کف استاده است
نفس چگونه برآرد چراغ هستی ما؟
به گوش، خنده مینای می گران آید
ز بس که هست سبکروح، خواب مستی ما
غذای روح به تن می دهیم از غفلت
به خویش خاک ببالد ز تن پرستی ما
غنیمت است دمی آب خوش درین عالم
به ذوق آب خمارست می پرستی ما
شبی که سایه کند می به جام ما صائب
سیاه روز نگردد چراغ هستی ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۳
شکست رنگ می از ترک میگساری ما
نمک به چشم قدح ریخت هوشیاری ما
کم است اشک برای سیاهکاری ما
مگر کند عرق انفعال یاری ما
نماند در دل خم نم ز میگساری ما
سفید شد لب ساغر ز بوسه کاری ما
به چشم جوهریان گوهر بصیرت نیست
وگرنه گرد یتیمی است خاکساری ما
چنان کز آیه رحمت امید خلق افزود
یکی هزار شد از خط امیدواری ما
شده است حلقه گرداب، چشم قربانی
ز چارموجه طوفان بی قراری ما
رسید خیرگی چشم ما به معراجی
که ماه بر فلک از هاله شد حصاری ما
کلاه گوشه همت بلند کرده ماست
چو تیغ کوه ز ابرست آبداری ما
چنان گذشت ز تقصیر ما عنایت دوست
که از گناه نکرده است شرمساری ما
به زیر تیغ فشردیم پای خود چندان
که کوه بست کمر پیش بردباری ما
ز تار و پود جهان آگهیم با طفلی
دویده است به هر کوچه نی سواری ما
زبان ما اگر از شکر تیغ خاموش است
دهان شکرگزاری است زخم کاری ما
ازان دوید به آفاق نام ما صائب
که روشن است جهان از نفس شماری ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۳
به خرج رفت حیاتم ز هرزه کوشی ها
به خاک ریخت شرابم ز خامجوشی ها
به سود داشتم امیدها درین بازار
نماند مایه به دستم ز خودفروشی ها
نفس به باد فنا مشت خاک من می داد
نمی رسید به فریاد اگر خموشی ها
بدوز دیده باریک بین ز عیب، که نیست
لباس عافیتی به ز عیب پوشی ها
رسید نوبت پیری و خون دل خوردن
گذشت فصل جوانی و باده نوشی ها
چنان که بال و پر شعله می شود خس و خار
غرور نفس فزود از پلاس پوشی ها
متاع یوسفی خود به سیم قلب دهم
گران نیم به عزیزان ز خودفروشی ها
به حرف وصوت گشایم چرا دهن صائب؟
مرا که جنت دربسته شد خموشی ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷
افسردگی است چاره دل دردمند را
خاکسترست بستر راحت سپند را
از دار و گیر عشق، ملایک مسلمند
صید حرم چه قدر شناسد کمند را؟
خضری است شوق دوست که چون راه سر کند
بیرون برد مسلم از آتش سپند را
تا خط مشکبار تو آمد به روی کار
آماده گشت نافه چین ریشخند را
همت بلند دار که خورشید تربیت
در چاشنی است میوه شاخ بلند را
طالع نگر، که خار و خس ما نکرد دود
جایی که ماهتاب بسوزد سپند را
ای باد اگر به گلشن طهران گذر کنی
از ما بپرس صائب نادردمند را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۰
غمگین نیم که خلق شمارند بد مرا
نزدیک می کند به خدا، دست رد مرا
گو دیگری مکن طلب من، که لطف حق
هر روز پنج بار طلب می کند مرا
کیفیتم چو باده انگور شد زیاد
چندان که زد به فرق، حوادث لگد مرا
شد جوش خلق پرده چشم خداشناس
غافل ز بحر کرد هجوم زبد مرا
می ریخت اشک گرم ز مژگان آفتاب
روزی که بود آینه زیر نمد مرا
ترسانده است چشم مرا خار انتقام
بازی نمی دهد گل روی سبد مرا
چون لعل اگر چه در جگر سنگ خاره ام
از نور آفتاب مدد می رسد مرا
قارون شدم ز داغ، همانا درین بساط
عشق تو یافته است همین معتمد مرا
چندان که پا ز کوی خرابات می کشم
آب روان حکم قضا می برد مرا
صائب میان تازه خیالان اصفهان
بس باشد این غزل، گل روی سبد مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۰
آشفتگی ز عقل پذیرد دماغ ما
فانوس گردباد شود بر چراغ ما
چون خون مرده در گل سرخش نشاط نیست
گویا که ریخت ماتمیی رنگ باغ ما
ماییم و داغی از جگر گل فگارتر
ناخن مبادش آن که بکاود به داغ ما
ای بخت ما به ظلمت شبهای غم خوشیم
روغن مکش ز ریگ برای چراغ ما
انجام خود در آینه شیشه دیده است
پیوند تاک می برد انگور باغ ما
با آن که از شکسته دلی پر نمی زند
بر گرد سرو شیشه تذروست زاغ ما
صائب ز جویبار حیا آب خورده ایم
خورشید چشم بسته درآید به باغ ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۱
در سیر و دور می گذرد ماه و سال ما
چون گردباد ریشه ندارد نهال ما
ذاتی است روشنایی ما همچو آفتاب
نقصی نمی رسد به کمال از زوال ما
در حفظ آبرو ز حبابیم تشنه تر
از آب خضر خشک برآید سفال ما
خون می کند ز دیده روان نیش انتقام
خاری اگر به سهو شود پایمال ما
گوهر فشاند گرد یتیمی ز روی خویش
از دل برون نرفت غبار ملال ما
پشت فتادگی بود ایمن ز خاکمال
دشمن چگونه صرفه برد از جدال ما؟
صد پیرهن بود به از آماس، لاغری
از آفتاب نور نگیرد هلال ما
عمری است تا ز خویش برون رفته ایم ما
چون می شود غریب نباشد خیال ما؟
از بیم چشم چهره به خوناب شسته ایم
چون گل ز بی غمی نبود رنگ آل ما
داریم چشم آن که برآرد ز تشنگی
صحرای حشر را عرق انفعال ما
افغان که چون حنای شفق، صبح طلعتی
رنگین نکرد دست ز خون حلال ما
سر جوش عمر را گذراندیم در گناه
شد صرف شوره زار سراسر زلال ما
از قرب مردمان ز حق افتاده ایم دور
در انقطاع خلق بود اتصال ما
برگشتنی است گر چه ز کوه گران، صدا
تمکین او نداد جواب سؤال ما
از گوشمال، دست معلم کبود شد
شوخی ز سر نهشت دل خردسال ما
پیش رخ گشاده دلدار، می شود
پیچیده تر ز زلف زبان سؤال ما
صائب فغان که گشت درین بوستانسرا
طاوس وار بال و پر ما و بال ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۷
روشن شود چراغ دل ما ز یکدگر
چون رشته های شمع، به هم زنده ایم ما
بار گران، سبک به امید فکندن است
عمری است بر امید عدم زنده ایم ما
صائب ز خوان نعمت الوان روزگار
چون عاشقان به خوردن غم زنده ایم ما
از جنبش نسیم کرم زنده ایم ما
زین باد همچو شیر علم زنده ایم ما
هر چند همچو ذره بی قدر حادثیم
از نور آفتاب قدم زنده ایم ما
گلبانگ زندگی به اثر می شود بلند
چندان که جا هست، چو جم زنده ایم ما
چون شبنم از چراندن چشم است رزق ما
نه همچو دیگران به شکم زنده ایم ما
دوران عمر ما نبود پای در رکاب
دایم چو نام اهل کرم زنده ایم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۸
از بس سترد گرد ملال از جبین ما
در زیر خاک ماند چو دام آستین ما
چشم ستاره جوهر آزار ما نداشت
روزی که بود باده لعلی نگین ما
از اضطراب ما دل سنگ آب می شود
جای ترحم است به پهلونشین ما
نخجیر ما ز سایه خود طبل می خورد
صیاد کرده است عبث در کمین ما
آفت به گرد خرمن ما هاله بسته است
با برق در تلاش بود خوشه چین ما
دل را به نقد از الم نسیه می کشد
کاری که می کند نظر دوربین ما
صائب چرا ز فکر هم آواز خون خوریم؟
ز اهل سخن بس است خروشی قرین ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۷
تا سوخت به داغ تو محبت جگرم را
گلهای چمن آینه کردند پرم را
از موج حلاوت دل مرغان چمن سوخت
هر چند فشاندند به خامی ثمرم را
آن در یتیمم که درین قلزم خونخوار
از موج خطر شانه بود موی سرم را
بوی جگر سوخته زد خیمه به صحرا
تا شوق برون داد ز خارا شررم را
دلبستگیی با لب پرخنده ندارم
ترسم نگذارند به من چشم ترم را
بسیار به تنگم ز پریشانی پرواز
کو دام که شیرازه کند بال و پرم را؟
بر خاطر موج است گران، دیدن ساحل
یارب تو نگه دار ز منزل سفرم را!
افسوس که در دامن این لاله ستان نیست
داغی که خبردار نماید جگرم را
دیدند به دوشم نمد فقر گران نیست
از بال هما اره کشیدند سرم را
چون لاله درین باغ ندانم به چه تقصیر
بر داغ نهادند بنای جگرم را
صائب نشود خشک به خورشید قیامت
بر خاک نویسند اگر شعر ترم را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۲
دلگیر کند غنچه من صبح وطن را
در خاک کند کلفت من سرو چمن را
یوسف نه متاعی است که در چاه بماند
از دیده بدخواه چه پرواست سخن را؟
از داغ ملامت جگر ما نهراسد
از چشم سهیل است چه اندیشه یمن را؟
زودا که شود برگ نشاطش کف افسوس
باغی که دهد راه سخن زاغ و زغن را
آن سرمه که من از نفس سوخته دارم
در بیضه نفس گیر کند مرغ چمن را
چون شمع به تدریج ازین خرقه برون آی
مگذار به شمشیر اجل کار بدن را
بی خون جگر، معنی رنگین ندهد روی
چون نافه بریدند به خون، ناف سخن را
مشتاق ترا مرگ عنانگیر نگردد
شوق تو کند جامه احرام، کفن را
بر مسند عزت به غریبی چو نشینی
از یاد مبر چشم براهان وطن را
آزاده روان تشنه اسباب هلاکند
بی تابی منصور دهد تاب رسن را
یک بار هم از چهره جان گرد بیفشان
تا چند توان داد صفا، خانه تن را؟
صائب چه خیال است شود همچو نظیری؟
عرفی به نظیری نرسانید سخن را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۳
تسکین ندهد خوردن می سوز درون را
آتش بود این آب، جگر تشنه خون را
راندن نکند خیرگی از طبع مگس دور
اندیشه ز خواری نبود مرد دون را
از پیشروان دل نگرانی نتوان برد
پیوسته بود چشم ز پی راهنمون را
نگذاشت ز سر، سرکشی آن زلف ز آهم
حرفی است که در مار اثرهاست فسون را
عقل است که موقوف به کسب است کمالش
حاجت به معلم نبود مشق جنون را
صائب مکن از بخت طمع برگ فراغت
کز باده نصیبی نبود جام نگون را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۱
بی قدر ساخت خود را، نخوت فزود ما را
بر ما و خود ستم کرد هر کس ستود ما را
چون موجه سرابیم در شوره زار عالم
کز بود بهره ای نیست غیر از نمود ما را
تنگی روزی ما بود از گشودن لب
تا بسته گشت این در صد در گشود ما را
در آه بی اثر چند سازیم زندگی صرف؟
در دیده آب نگذاشت این کاه دود ما را
قانع به خون گر از رزق چون داغ لاله گردیم
سازد همان نمکسود چشم حسود ما را
آیینه های روشن گوش و زبان نخواهند
از راه چشم باشد گفت و شنود ما را
بی مانعی کشیدیم مه را برهنه در بر
تا شد کتان هستی بی تار و پود ما را
خواهد کمان هدف را پیوسته پای بر جا
زان درنیارد از پا چرخ کبود ما را
چون خامه سبک مغز از بی حضوری دل
شد بیش رو سیاهی در هر سجود ما را
از بوته ریاضت نقصان نمی کند کس
از جسم هر چه کاهید بر جان فزود ما را
گر صبح از دل شب زنگار می زداید
چون از سپیدی مو غفلت فزود ما را؟
از ما نشد چو مه فوت بر خاک جبهه سودن
هر چند سر ز رفعت بر چرخ سود ما را
نیلوفر فلک را چون لاله داغ داریم
از سنگ کودکان شد تا تن کبود ما را
داغ کلف تواند آسان ز روی مه برد
زنگ قساوت از دل هر کس زدود ما را
تا داشتیم چون سرو یک پیرهن درین باغ
از گرم و سرد عالم پروا نبود ما را
از پختگی نبردیم بویی ز خامکاری
شد رهنما به آتش خامی چو عود ما را
از بخت سبز چون شمع صائب گلی نچیدیم
در اشک و آه شد صرف یکسر وجود ما را