عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۵ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۷۷
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
آن پری چهره که در پردهٔ جان مستور است
شوخ چشمی ست که هم ناظر و هم منظور است
یار نزدیکتر از ماست به ما در همه حال
گر به معنی نگری، ورنه به صورت دور است
همه در حلقهٔ وصلیم به جانان لیکن
هرکه مشغول به غیر است از او مهجور است
اختلاف نظر از ظلمت تأثیر هواست
ورنه بینایی اعیان همه از یک نور است
هرکه حلاّج صفت کرد سری بر سرِ دار
در ره عشق به هرجا که رود منصور است
اینچنین کز میِ شوق است خیالی مدهوش
فراق اگر می نکند سر زقدم معذور است
شوخ چشمی ست که هم ناظر و هم منظور است
یار نزدیکتر از ماست به ما در همه حال
گر به معنی نگری، ورنه به صورت دور است
همه در حلقهٔ وصلیم به جانان لیکن
هرکه مشغول به غیر است از او مهجور است
اختلاف نظر از ظلمت تأثیر هواست
ورنه بینایی اعیان همه از یک نور است
هرکه حلاّج صفت کرد سری بر سرِ دار
در ره عشق به هرجا که رود منصور است
اینچنین کز میِ شوق است خیالی مدهوش
فراق اگر می نکند سر زقدم معذور است
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
تا در این بادیه توفیق ازل همره ماست
گنج تحقیق هدایت به دل آگه ماست
ما نه اکنون ز مقیمان خرابات غمیم
دیر باز است که این دیر حوالتگه ماست
آن گلی را که در این باغ درختی ست بلند
گر نبینیم قصور از نظر کوته ماست
تا قدم همچو خِضِر در طرف عشق زدیم
گر همه آب حیات است که خاک ره ماست
ای خیالی تو خود از چشم فتادی ورنه
همه جا کوکبهٔ دولت شاهنشه ماست
گنج تحقیق هدایت به دل آگه ماست
ما نه اکنون ز مقیمان خرابات غمیم
دیر باز است که این دیر حوالتگه ماست
آن گلی را که در این باغ درختی ست بلند
گر نبینیم قصور از نظر کوته ماست
تا قدم همچو خِضِر در طرف عشق زدیم
گر همه آب حیات است که خاک ره ماست
ای خیالی تو خود از چشم فتادی ورنه
همه جا کوکبهٔ دولت شاهنشه ماست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
در ازل قطرهٔ خونی که ز آب و گِل شد
دم ز آیین محبّت زد و نامش دل شد
بادهٔ شوق تو یارب چه شرابی ست کز او
به یکی جرعه دلِ شیفته لایعقل شد
اوّل از هر دو جهان دیدهٔ من راه نظر
بست و آنگاه تماشای تو را قابل شد
حاصل کار تو ای دل به جز این نیست ز عشق
که سراسر همهٔ کار تو بی حاصل شد
گو مباش از طرف کار خیالی غافل
که ز سودای خطت کار بر او مشکل شد
دم ز آیین محبّت زد و نامش دل شد
بادهٔ شوق تو یارب چه شرابی ست کز او
به یکی جرعه دلِ شیفته لایعقل شد
اوّل از هر دو جهان دیدهٔ من راه نظر
بست و آنگاه تماشای تو را قابل شد
حاصل کار تو ای دل به جز این نیست ز عشق
که سراسر همهٔ کار تو بی حاصل شد
گو مباش از طرف کار خیالی غافل
که ز سودای خطت کار بر او مشکل شد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
هردم از جانب او تیغ بلا می آید
چه بلاهاست کز او بر سرِ ما می آید
نیست خالی ز هوایِ تو غم آبادِ دلم
خانه یی را که تو سازی به هوا می آید
صدف گوهر وصل تو نه تنها دل ماست
فیض باران عطایت همه جا می آید
یارب ارباب حقیقت چه سخن ها رانند
کز زبان همه پیغام خدا می آید
گوش کن نغمهٔ بلبل ز من ای گل نفسی
تا ببینی که چه گلبانگ دعا می آید
زاهدا همچو خیالی دم یکرنگی زن
کز گِل طاعت تو بوی ریا می آید
چه بلاهاست کز او بر سرِ ما می آید
نیست خالی ز هوایِ تو غم آبادِ دلم
خانه یی را که تو سازی به هوا می آید
صدف گوهر وصل تو نه تنها دل ماست
فیض باران عطایت همه جا می آید
یارب ارباب حقیقت چه سخن ها رانند
کز زبان همه پیغام خدا می آید
گوش کن نغمهٔ بلبل ز من ای گل نفسی
تا ببینی که چه گلبانگ دعا می آید
زاهدا همچو خیالی دم یکرنگی زن
کز گِل طاعت تو بوی ریا می آید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
چه نانها خوردم از خوان محبت
که شرمم باد از احسان محبت
محبت عشق شد در آخر کار
خرابم کرد طغیان محبت
بگفتا بگذر از جان و دل و دین
بسر بردیم پیمان محبت
سرار داری بنه پا در ره عشق
بود این گوی چوگان محبت
بود از کسوت زرتار عارم
چو خور گشتم چو عریان محبت
چه مینازی بکیوانت سپهرا
شد او دربان ایوان محبت
زپیکان زهجر همچون شهد خوردم
بود این شیر پستان محبت
خلیلا خوش برو در نار نمرود
که بینی گشت گلزار محبت
برید آشفته دستم از همه جا
زدم دستی بدامان محبت
بو هر جسم را جانی بناچار
علی شد جان جانان محبت
که شرمم باد از احسان محبت
محبت عشق شد در آخر کار
خرابم کرد طغیان محبت
بگفتا بگذر از جان و دل و دین
بسر بردیم پیمان محبت
سرار داری بنه پا در ره عشق
بود این گوی چوگان محبت
بود از کسوت زرتار عارم
چو خور گشتم چو عریان محبت
چه مینازی بکیوانت سپهرا
شد او دربان ایوان محبت
زپیکان زهجر همچون شهد خوردم
بود این شیر پستان محبت
خلیلا خوش برو در نار نمرود
که بینی گشت گلزار محبت
برید آشفته دستم از همه جا
زدم دستی بدامان محبت
بو هر جسم را جانی بناچار
علی شد جان جانان محبت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
خون میخوری و نیستت از خلق مخافت
تا چند کنی شوخی تا چند ظرافت
ای حسن و صباحت اثری از گل رویت
از چاه زنخدان تو خورد آب لطافت
بوی میش آورد سوی خانه خمار
زاهد که مکان داشت ببازار خرافت
در راه طلب راحت و رنج است مساوی
عاشق بود آسوده زآسایش و آفت
قرب در جانان طلب دور شو از خود
کاین دوریت از سر ببرد بعد مسافت
ای مغبچه در دیر مغان پرده برافکن
تا کعبه سوی دیر شتابد بشرافت
مهمان نتوان بود مگر خوان بلا را
گر عشق نهد سفره ی از بهر ضیافت
آشفته بجز مهر تو در دل ندهد راه
بر غیر علی نیست سزا تخت خلافت
در هر دو جهان مالک ملکی بحقیقت
بر کون و مکان جمله خدائی باضافت
تا چند کنی شوخی تا چند ظرافت
ای حسن و صباحت اثری از گل رویت
از چاه زنخدان تو خورد آب لطافت
بوی میش آورد سوی خانه خمار
زاهد که مکان داشت ببازار خرافت
در راه طلب راحت و رنج است مساوی
عاشق بود آسوده زآسایش و آفت
قرب در جانان طلب دور شو از خود
کاین دوریت از سر ببرد بعد مسافت
ای مغبچه در دیر مغان پرده برافکن
تا کعبه سوی دیر شتابد بشرافت
مهمان نتوان بود مگر خوان بلا را
گر عشق نهد سفره ی از بهر ضیافت
آشفته بجز مهر تو در دل ندهد راه
بر غیر علی نیست سزا تخت خلافت
در هر دو جهان مالک ملکی بحقیقت
بر کون و مکان جمله خدائی باضافت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
خار ره عشق بوستان است
گل عاریتی زبوستان است
کی هاله زحسن مه بکاهد
خط زینت روی دلستان است
مرغی که پرد بوادی عشق
در حلقه دامش آشیان است
روی تو زغایت ظهورش
از دیده این و آن نهان است
از رتبه عشق لوحش الله
کش عرش کمینه آستان است
آهسته بران که ساربانا
مجنون بقفای کاروان است
عشق ازلست سرنوشتم
تا اشم ابد سخن همان است
این طفل که بود کز شکوهش
رستم بمصاف ناتوان است
از بهر نثار خاک راهت
هر چند بود حقیر جان است
آشفته مدیح حضرتی گوی
کش سر خدا زرخ عیان است
در خاک نجف مکان حیدر
جستی و باوج لامکان است
گل عاریتی زبوستان است
کی هاله زحسن مه بکاهد
خط زینت روی دلستان است
مرغی که پرد بوادی عشق
در حلقه دامش آشیان است
روی تو زغایت ظهورش
از دیده این و آن نهان است
از رتبه عشق لوحش الله
کش عرش کمینه آستان است
آهسته بران که ساربانا
مجنون بقفای کاروان است
عشق ازلست سرنوشتم
تا اشم ابد سخن همان است
این طفل که بود کز شکوهش
رستم بمصاف ناتوان است
از بهر نثار خاک راهت
هر چند بود حقیر جان است
آشفته مدیح حضرتی گوی
کش سر خدا زرخ عیان است
در خاک نجف مکان حیدر
جستی و باوج لامکان است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
جز عشق کسی را به درون سلطنتی نیست
معشوق تر از ملک دلم مملکتی نیست
جبریل کجا دم زند از رتبه عاشق
کو را به جز از بام فلک منزلتی نیست
ذات همه کس را به صفت می نشناسد
زان ذات چه گویم که به رنگ صفتی نیست
هان جهد کن و کسوت جان گیر ز جانان
کاین جامه جسمت به جز از عاریتی نیست
اغیار هم از خوان عطایش برد انعام
با هیچکسش نیست که خود مرحمتی نیست
کی معرفت شاهد معنی کند ادراک
آن شخص که در خویشتنش معرفتی نیست
خاصیت درمان دهدت درد محبت
خوش باش به این داغ که بی خاصیتی نیست
سلطان ز پی مصلحت ملک کند خون
درویش بود آن که پی مصلحتی نیست
بر کشته هر کس دیتی شرع نویسد
جز کشته عشقت که به جز تو دیتی نیست
عشق تو مرا تربیت از حب علی داد
آشفته به از این به جهان تربیتی نیست
معشوق تر از ملک دلم مملکتی نیست
جبریل کجا دم زند از رتبه عاشق
کو را به جز از بام فلک منزلتی نیست
ذات همه کس را به صفت می نشناسد
زان ذات چه گویم که به رنگ صفتی نیست
هان جهد کن و کسوت جان گیر ز جانان
کاین جامه جسمت به جز از عاریتی نیست
اغیار هم از خوان عطایش برد انعام
با هیچکسش نیست که خود مرحمتی نیست
کی معرفت شاهد معنی کند ادراک
آن شخص که در خویشتنش معرفتی نیست
خاصیت درمان دهدت درد محبت
خوش باش به این داغ که بی خاصیتی نیست
سلطان ز پی مصلحت ملک کند خون
درویش بود آن که پی مصلحتی نیست
بر کشته هر کس دیتی شرع نویسد
جز کشته عشقت که به جز تو دیتی نیست
عشق تو مرا تربیت از حب علی داد
آشفته به از این به جهان تربیتی نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
برهان مرا تو یارب زکرم زدام حیرت
که شدست صرف عمرم همه در مقام حیرت
چه شراب درقدح ریخت ببزم ساقی ما
که زمین و آسمان مست شده زجام حیرت
چه دیار بود عشقت که بعاشقان گذشته
همه روز روز حرمان همه شام شام حیرت
دو جماعت مخالف بسلوک رند و زاهد
همه سوخته زسودا و تمام خام حیرت
حکما که شهسوارند مصاف معرفت را
نکشیده تیغ فکرت یکی از نیام حیرت
برسول عقل گفتم چه بود پیام گفتا
همه سر بمهر نامه بودم بنام حیرت
بعقال عقل بستم همه بختیان امکان
بکفم نیفتاده بجز از زمان حیرت
نه تو خضر روزگاری و ولی کردگاری
تو بگیر دست آشفته درین مقام حیرت
گه رحمت است ایشاه باهل فارس الحق
که شدند جمله مغلوب زازدحام حیرت
که شدست صرف عمرم همه در مقام حیرت
چه شراب درقدح ریخت ببزم ساقی ما
که زمین و آسمان مست شده زجام حیرت
چه دیار بود عشقت که بعاشقان گذشته
همه روز روز حرمان همه شام شام حیرت
دو جماعت مخالف بسلوک رند و زاهد
همه سوخته زسودا و تمام خام حیرت
حکما که شهسوارند مصاف معرفت را
نکشیده تیغ فکرت یکی از نیام حیرت
برسول عقل گفتم چه بود پیام گفتا
همه سر بمهر نامه بودم بنام حیرت
بعقال عقل بستم همه بختیان امکان
بکفم نیفتاده بجز از زمان حیرت
نه تو خضر روزگاری و ولی کردگاری
تو بگیر دست آشفته درین مقام حیرت
گه رحمت است ایشاه باهل فارس الحق
که شدند جمله مغلوب زازدحام حیرت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
رسید از عالم غیبم بشارت
که آمد بر سر آن رنج ومرارت
سلیمانرا بگو مشکو بیارا
که آمد از سبا پیک بشارت
تو ایساقی چو معمار وجودی
خراب آباد دل را کن عمارت
بچم چون شاخ گل ایشاهد بزم
بخوان ای مطرب شیرین عبارت
چو وصل ترک یغمائی دهد دست
چه باک از دین و دل دادم بغارت
سرای میشکان دارالا مانست
بمستان منگر از چشم حقارت
پیام دوست را قاصد نگنجد
نمی آید زجبریل این سفارت
نبی را جایگه سر حقیقت
مقام او مجاز و استعارت
جهان بفروش و حب مرتضی گیر
که من بس سود دیدم زین تجارت
خراب عشقی آشفته عجب نیست
که هم عشقت کند رفع خسارت
اگر حکمش بگرداند قضا را
بدامان برکشد پای جسارت
که آمد بر سر آن رنج ومرارت
سلیمانرا بگو مشکو بیارا
که آمد از سبا پیک بشارت
تو ایساقی چو معمار وجودی
خراب آباد دل را کن عمارت
بچم چون شاخ گل ایشاهد بزم
بخوان ای مطرب شیرین عبارت
چو وصل ترک یغمائی دهد دست
چه باک از دین و دل دادم بغارت
سرای میشکان دارالا مانست
بمستان منگر از چشم حقارت
پیام دوست را قاصد نگنجد
نمی آید زجبریل این سفارت
نبی را جایگه سر حقیقت
مقام او مجاز و استعارت
جهان بفروش و حب مرتضی گیر
که من بس سود دیدم زین تجارت
خراب عشقی آشفته عجب نیست
که هم عشقت کند رفع خسارت
اگر حکمش بگرداند قضا را
بدامان برکشد پای جسارت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
تو را که یوسف اندر چه زنخدانست
چه غم که صد چو منت مبتلای زندانست
بدشت عشق زبس تشنه کام گردیدم
سراب دیم و گفتم که آب حیوانست
تو رفتی و نبود بینشم بچشم بصبر
اگر بدیده بود بینشی زانسانست
زعرش میگذرد آهم و بتو نرسید
گرفتم آنکه تو را آستان بکیوانست
دلیل بر ستم و بیوفائی خوبان
حدیث یوسف مصری و پیر کنعانست
نه آب و خاک و نه از آتش و نه از باد است
که عشق اقدس بیرون زچار ارکانست
بعیش خلوت صوفی چو رند شاهد باز
نمود خرقه بمی رنگ و پاکدامانست
فقیه شهر نداند رموز وحدت را
زواجبش چه خبر پای بند امکانست
اگر چه هست فلاطون بمکتب عشقت
ادیبش ار تو نه ای کودک دبستانست
هوس موز زو مگو عشق مطلق است مرا
میان کعبه و بتخانه صد بیابانست
بداغ عشق بسوز و بر طبیب منال
که هر که عاشق او درد عین درمانست
چه غم خوری تو زدیوان حشر آشفته
تو را که نام علی زیب بخش دیوانست
مپیچ در خم زلف بتان کز این سودا
مدام خاطرت آشفته وپریشانست
چه غم که صد چو منت مبتلای زندانست
بدشت عشق زبس تشنه کام گردیدم
سراب دیم و گفتم که آب حیوانست
تو رفتی و نبود بینشم بچشم بصبر
اگر بدیده بود بینشی زانسانست
زعرش میگذرد آهم و بتو نرسید
گرفتم آنکه تو را آستان بکیوانست
دلیل بر ستم و بیوفائی خوبان
حدیث یوسف مصری و پیر کنعانست
نه آب و خاک و نه از آتش و نه از باد است
که عشق اقدس بیرون زچار ارکانست
بعیش خلوت صوفی چو رند شاهد باز
نمود خرقه بمی رنگ و پاکدامانست
فقیه شهر نداند رموز وحدت را
زواجبش چه خبر پای بند امکانست
اگر چه هست فلاطون بمکتب عشقت
ادیبش ار تو نه ای کودک دبستانست
هوس موز زو مگو عشق مطلق است مرا
میان کعبه و بتخانه صد بیابانست
بداغ عشق بسوز و بر طبیب منال
که هر که عاشق او درد عین درمانست
چه غم خوری تو زدیوان حشر آشفته
تو را که نام علی زیب بخش دیوانست
مپیچ در خم زلف بتان کز این سودا
مدام خاطرت آشفته وپریشانست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
مطرب عشق بقانون دگر پرده نواخت
کاندر این بزم مرا بیخبر و بیخود ساخت
شمع ما شاهد عامست ولی پروانه
جان خود سوخ تاز این رشگ که اغیار نواخت
هر کرا دل بیکی هست چه پروا از جمع
چشم بر غیر ندارد کسی از یار شناخت
شمع گوئی به نسیم سحری عاشق بود
زآنکه شب برد بپایان و سحرگه جانباخت
در وحدت زن و بگذر تو زکثرت که مسیح
زتجرد علمی بر سر افلاک افراخت
بسته بودم در چشم و در دل از خوبان
بیخبر خیل نظر در دل و جان اسب بتاخت
عشق برقی شد و در خرمن امکان افتاد
دوست بر جای خودو خانه ز دشمن پرداخت
شکوه زآدم نکنم تا نشوم عاق پدر
گرچه از جنت فردوس بخاکم انداخت
آدم آئینه عشق است و نگنجید بخلد
از پی تصفیه در میکده بیرق انداخت
صدف یبود و در او گوهر شهوار نهان
دست غواص از آن بحر برونش انداخت
گوهر نور علی بود نهان در صدفش
دید در آینه چون عکس علی اصل شناخت
بود آشفته مرا خاطر مجمع امشب
قصه زلف بتی رفت و پریشانم ساخت
کاندر این بزم مرا بیخبر و بیخود ساخت
شمع ما شاهد عامست ولی پروانه
جان خود سوخ تاز این رشگ که اغیار نواخت
هر کرا دل بیکی هست چه پروا از جمع
چشم بر غیر ندارد کسی از یار شناخت
شمع گوئی به نسیم سحری عاشق بود
زآنکه شب برد بپایان و سحرگه جانباخت
در وحدت زن و بگذر تو زکثرت که مسیح
زتجرد علمی بر سر افلاک افراخت
بسته بودم در چشم و در دل از خوبان
بیخبر خیل نظر در دل و جان اسب بتاخت
عشق برقی شد و در خرمن امکان افتاد
دوست بر جای خودو خانه ز دشمن پرداخت
شکوه زآدم نکنم تا نشوم عاق پدر
گرچه از جنت فردوس بخاکم انداخت
آدم آئینه عشق است و نگنجید بخلد
از پی تصفیه در میکده بیرق انداخت
صدف یبود و در او گوهر شهوار نهان
دست غواص از آن بحر برونش انداخت
گوهر نور علی بود نهان در صدفش
دید در آینه چون عکس علی اصل شناخت
بود آشفته مرا خاطر مجمع امشب
قصه زلف بتی رفت و پریشانم ساخت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
زآن ملک حذر کن که در او پادشهی نیست
آنشه نکند زیست که او را سپهی نیست
جز از دهن تنگ تو دلها نگشاید
جز از خم زلف تو بخاطر گرهی نیست
بیحد دلم از خانقه ایشیخ به تنگست
زین خانه بمیخانه همانا که رهی نیست
آن گلبن عشق است که پیوسته ببار است
گل بر سر شاخ ارچه گهی هست گهی نیست
از حشمت موران ره عشق چگویم
بی شبهه سلیمان بچنین دستگهی نیست
گر گشته ات آید پی دعوی بقیامت
جز ناخن مخضوب تو او را گوهی نیست
ای اطلس زرتار غم عشق چه جنسی
کاین دیبه بیرنگ بهر کارگهی نیست
در مسلک عشاقش جز میته نخوانند
آن مرغ که او بسمل تیر نگهی نیست
هر کس به پریشانی آشفته زند طعن
او را خبر از حلقه زلف سیهی نیست
عشق است علی مظهر حق نور ولایت
جز در دل ویرانه اش آرامگهی نیست
آنشه نکند زیست که او را سپهی نیست
جز از دهن تنگ تو دلها نگشاید
جز از خم زلف تو بخاطر گرهی نیست
بیحد دلم از خانقه ایشیخ به تنگست
زین خانه بمیخانه همانا که رهی نیست
آن گلبن عشق است که پیوسته ببار است
گل بر سر شاخ ارچه گهی هست گهی نیست
از حشمت موران ره عشق چگویم
بی شبهه سلیمان بچنین دستگهی نیست
گر گشته ات آید پی دعوی بقیامت
جز ناخن مخضوب تو او را گوهی نیست
ای اطلس زرتار غم عشق چه جنسی
کاین دیبه بیرنگ بهر کارگهی نیست
در مسلک عشاقش جز میته نخوانند
آن مرغ که او بسمل تیر نگهی نیست
هر کس به پریشانی آشفته زند طعن
او را خبر از حلقه زلف سیهی نیست
عشق است علی مظهر حق نور ولایت
جز در دل ویرانه اش آرامگهی نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
اندر حریم حسن بتان غیر ناز نیست
در کیش عشق هم صنما جز نیاز نیست
پروردگان نعمت عشق اند این گروه
عشاق را بکعبه ظاهر نماز نیست
گفتی میا که سوزمت از پرتوی چو شمع
پروانه را زدادن جان احتراز نیست
در خورد و خواب آدم و حیوان مشار کند
جز عشق در میان سبب امتیاز نیست
از کشف سر شد ار سر منصور زیب دار
چون او کسی بر اهل نظر سرفراز نیست
در کیش عشق هم صنما جز نیاز نیست
پروردگان نعمت عشق اند این گروه
عشاق را بکعبه ظاهر نماز نیست
گفتی میا که سوزمت از پرتوی چو شمع
پروانه را زدادن جان احتراز نیست
در خورد و خواب آدم و حیوان مشار کند
جز عشق در میان سبب امتیاز نیست
از کشف سر شد ار سر منصور زیب دار
چون او کسی بر اهل نظر سرفراز نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
وه که بیدار دلان خواب از افسانه شدند
آشنایان طریقت همه بیگانه شدند
یارب آنان که زند دی دم عقل و حکمت
تا چه افتاد که از راه بافسانه شدند
زاهدان کاین همه پیمانه می بشکستند
باز پیمان شکن اندر سر پیمانه شدند
بفلک خیل ملک آمده از ذکر خموش
تا خبردار از آن نعره مستانه شدند
دل دیوانه زبس بسته در آن سلسله موی
میتوان گفت که یک سلسله دیوانه شدند
نافه خون میخورد و عود در آتش چو عبیر
تا که آگه زسیه کاریت ای شانه شدند
عاقلان راه بآن زلف پریشان بردند
چون کنم با من دیوانه چو همخانه شدند
شیخ و زاهد که مقیمند بکعبه همه عمر
بنگر همچو مغان عابد بتخانه شدند
جان پروانه و شمع است سبیل ره عشق
جان خود باخته تا محرم جانانه شدند
رنگ سالوس و دغل جز سوی مسجد نبرند
پاکبازان بصفا محرم میخانه شدند
پیر ما گفت می عشق فزاید دلکش
میکشان واقف از این پند حکیمانه شدند
همچو آشفته گدایان بدر پیر مغان
همه مستغنی از آن همت مردانه شدند
پیر آتشکده عشق علی صاحب سر
آن که هندوی درش کعبه و بتخانه شدند
پیروانش همگی محرم اسرار یقین
سرکشان رهش از دین همه بیگانه شدند
آشنایان طریقت همه بیگانه شدند
یارب آنان که زند دی دم عقل و حکمت
تا چه افتاد که از راه بافسانه شدند
زاهدان کاین همه پیمانه می بشکستند
باز پیمان شکن اندر سر پیمانه شدند
بفلک خیل ملک آمده از ذکر خموش
تا خبردار از آن نعره مستانه شدند
دل دیوانه زبس بسته در آن سلسله موی
میتوان گفت که یک سلسله دیوانه شدند
نافه خون میخورد و عود در آتش چو عبیر
تا که آگه زسیه کاریت ای شانه شدند
عاقلان راه بآن زلف پریشان بردند
چون کنم با من دیوانه چو همخانه شدند
شیخ و زاهد که مقیمند بکعبه همه عمر
بنگر همچو مغان عابد بتخانه شدند
جان پروانه و شمع است سبیل ره عشق
جان خود باخته تا محرم جانانه شدند
رنگ سالوس و دغل جز سوی مسجد نبرند
پاکبازان بصفا محرم میخانه شدند
پیر ما گفت می عشق فزاید دلکش
میکشان واقف از این پند حکیمانه شدند
همچو آشفته گدایان بدر پیر مغان
همه مستغنی از آن همت مردانه شدند
پیر آتشکده عشق علی صاحب سر
آن که هندوی درش کعبه و بتخانه شدند
پیروانش همگی محرم اسرار یقین
سرکشان رهش از دین همه بیگانه شدند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۷
ساقی زجام کشف از این راز میکند
کابواب خیر پیر مغان باز میکند
منصور وار میکشدش بر فراز دار
آنرا که میر عشق سرافراز میکند
مردود هر در است و بود خار هر نظر
آنرا که پیر میکده اعزاز میکند
روی نیاز ما نبود جز بکوی دوست
بگذار تا زمانه بما ناز میکند
حاشا که رنگ و بی تو در دیگری بود
خود را اگر که گل بتو انباز میکند
دانی چه کرد با دل من لشکر مژه
با صعوه آنچه چنگل شهباز میکند
آشفته جای زلف تو گیرد زمام خسر
اطناب را بدل چه به ایجاز میکند
کابواب خیر پیر مغان باز میکند
منصور وار میکشدش بر فراز دار
آنرا که میر عشق سرافراز میکند
مردود هر در است و بود خار هر نظر
آنرا که پیر میکده اعزاز میکند
روی نیاز ما نبود جز بکوی دوست
بگذار تا زمانه بما ناز میکند
حاشا که رنگ و بی تو در دیگری بود
خود را اگر که گل بتو انباز میکند
دانی چه کرد با دل من لشکر مژه
با صعوه آنچه چنگل شهباز میکند
آشفته جای زلف تو گیرد زمام خسر
اطناب را بدل چه به ایجاز میکند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۶
مطرب نوا بپرده عشاق ساز کرد
کاز شور در عراق هوای حجاز کرد
برگشته از حجاز سوی میکده بسر
زاهد سوی حقیقت میل از مجاز کرد
حل گشت بر حکیم معما زگفتی
لعل شکرفشان بتکلم چو باز کرد
عاشق بخواب نیست در چشم اگر به بست
کز بهر دید غیر بخود در فراز کرد
پیشی زهم گرفته بقربانگه این و آن
کز خون رقم بچهره چو خط جواز کرد
برخاسته بپیش قدت با نیاز وعجز
بر شاهدان باغ اگر سرو ناز کرد
کوته نظر مخوانش چون زاهدان شهر
کاشفته صرف زلف تو عمر دراز کرد
شیخ ار رود بطوف حرم رند پاکباز
رو بر در حریم علی با نیاز کرد
زاهد نبرده سجده بخاک در مغان
او را بشرع عشق نگوئی نماز کرد
کاز شور در عراق هوای حجاز کرد
برگشته از حجاز سوی میکده بسر
زاهد سوی حقیقت میل از مجاز کرد
حل گشت بر حکیم معما زگفتی
لعل شکرفشان بتکلم چو باز کرد
عاشق بخواب نیست در چشم اگر به بست
کز بهر دید غیر بخود در فراز کرد
پیشی زهم گرفته بقربانگه این و آن
کز خون رقم بچهره چو خط جواز کرد
برخاسته بپیش قدت با نیاز وعجز
بر شاهدان باغ اگر سرو ناز کرد
کوته نظر مخوانش چون زاهدان شهر
کاشفته صرف زلف تو عمر دراز کرد
شیخ ار رود بطوف حرم رند پاکباز
رو بر در حریم علی با نیاز کرد
زاهد نبرده سجده بخاک در مغان
او را بشرع عشق نگوئی نماز کرد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۸
شب قدر است این یا صبح نوروز
که کوکب سعد گشت و بخت فیروز
نباشد در شب قدر این سعادت
ندارد این صباحت صبح نوروز
بشیر از مصر میآرد بشارت
که کنعان نور دیگر دارد امروز
زنو آتشکده از پارس برخاست
بشارت بر به پیر آتش افروز
دل ار نالد شبی در دام زلفت
نگیری خرده از مرغ نوآموز
سلامت بگذر ای زاهد سلامت
چه میخواهی زعشق عافیت سوز
بگیرم گوش از گفتار ناصح
اگر گوید زخوبان دیده بردوز
رسید آن برق عالم سوز از راه
برو چندان که خواهی خرمن اندوز
نورزی غیر عشق آل طه
طریق عشق زآشفته بیاموز
که کوکب سعد گشت و بخت فیروز
نباشد در شب قدر این سعادت
ندارد این صباحت صبح نوروز
بشیر از مصر میآرد بشارت
که کنعان نور دیگر دارد امروز
زنو آتشکده از پارس برخاست
بشارت بر به پیر آتش افروز
دل ار نالد شبی در دام زلفت
نگیری خرده از مرغ نوآموز
سلامت بگذر ای زاهد سلامت
چه میخواهی زعشق عافیت سوز
بگیرم گوش از گفتار ناصح
اگر گوید زخوبان دیده بردوز
رسید آن برق عالم سوز از راه
برو چندان که خواهی خرمن اندوز
نورزی غیر عشق آل طه
طریق عشق زآشفته بیاموز