عبارات مورد جستجو در ۱۸۱۵ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸
کی صاحب همت ز جهان کام گرفته
عار آیدش، ار عبرت ایام گرفته
هر چیز که دل باخت براهش به از آن برد
جان داده، ولی در عوض آرام گرفته
معشوق در آغوش بود طالع ما را
اما ز لبش بوسه ز پیغام گرفته
آگاه شود دل که بود کام جهان وام
چون باز دهد هر چه زایام گرفته
با تیره درونان نتوانیم بسر برد
ما را که دل از همدمی جام گرفته
صد شکر که دیدیم پریشان تری از خویش
زلف تو دل جمع ز ما وام گرفته
زلفت بره هوش و خرد دام کشیده
چشم از دو طرف گوشه این دام گرفته
دوران نبرد داده خود را بمدارا
نو کیسه حق خویش بابرام گرفته
راضیست کلیم ار سخنش پست و بلندست
واپس ندهد هر چه ز الهام گرفته
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
دارم ز درد عشق تو بر دل هزار داغ
مجروح عشق را ز دو عالم بود فراغ
عارف چو راه یافت بخلوتگه شهود
شد پیش او جهان همه گلزار و باغ وراغ
با آن قد چو طوبی و رخسار چون بهشت
دارم فراغت از گل و سرو و ز کشت و باغ
مستم مدام و نیست ز هشیاریم خبر
بازم بعشوه چشم تو میگیردم ایاغ
در راه جست و جوی بدم تا که یافتم
از ترک مست خویش ز هر ذره سراغ
بشنو نوای بلبل جان از گل وصال
از گلشن دلت چو برون شد کلاغ و زاغ
با زاهدان مگوی اسیری ز سر عشق
شکر مناسب است بطوطی نه با کلاغ
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
ما از غم تو بی سر و سامان نشسته ایم
بی وصل تو بماتم هجران نشسته ایم
زان دم که خط دوست بپوشید روی او
با دود دل ز آتش پنهان نشسته ایم
اندر هوای چشم و دو زلف سیاه او
بیمار و ناتوان و پریشان نشسته ایم
چون چشم مست اوست مرا ساقی از ازل
سرمست و پرخمار بدوران نشسته ایم
عمری در انتظار که روشن شود دلم
از شمع روت با دل سوزان نشسته ایم
تا روی چون چراغ تو شد شمع مجلسم
در پرتو جمال تو حیران نشسته ایم
چون بلبلان بموسم گل با هزار درد
اندر هوای روی تو نالان نشسته ایم
فارغ ز مدعی و ز اغیار بوده ایم
بی زحمت حسود بیاران نشسته ایم
همچون اسیری در غم آن سرو سیم بر
با روی زرد و دیده گریان نشسته ایم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۹
ای وصالت آرزوی جان غم پرورد من
در فراقت شد بگردون آه دودآلود من
لذت دنیا و دین گو، هرکه می خواهد ببر
غیر دیدارت نباشد در جهان مقصود من
جان و دل در باختم تاشد وصالت حاصلم
در ره عشقت همین باشد زیان و سود من
یکدم ازما روی عالم سوز اگر سازی نهان
آتش افتد در درون چرخ ز آه و دود من
میکنم از خلق پنهان درد عشقت راولی
فاش می سازد بعالم اشک خون آلود من
چون تجلی میکند بردل جمال روی دوست
محو و نابود است در حسنش نمود و بودمن
از فنای ما چو وصل دوست حاصل میشود
ای اسیری تو فنا شو گر کنی بهبود من
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
سرمایه عمر من بسودای تو رفت
نقد دو جهان مرا بیغمای تو رفت
جان و دلم از جهان بصد حسرت و آه
با درد فراق وداغ غم های تو رفت
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
ای دل بغم فراق می باش صبور
کاندر عقب فراق وصل است و سرور
باآن قدو روی چون گل و سروسهی
داریم فراغتی ز طوبی و ز حور
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۷۱
ای دل تو اگر باده عشقش نوشی
باید که غمش بعالمی نفروشی
هر لحظه اگر وصال او دست دهد
چون اهل فراق در رهش میکوشی
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
دل بی رخ تو جانب گلشن نمیکشد
خاطر بسوی لاله و سوسن نمیکشد
بخرام سوی باغ، که گل با وجود تو
خوبی نمیفروشد و دامن نمیکشد
ای بخت خواب رفته، کجایی، که در فراق
آن میکشم ز دوست که دشمن نمیکشد
آن را که در فراق کسی تیره گشت روز
در بزم عیش باده روشن نمیکشد
گر دست راحت است و گر خنجر ستم
شاهی ز اختیار تو گردن نمیکشد
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
گر من از خاک درت رفتم، دل شیدا بماند
تن روان شد بر طریق عزم و جان آنجا بماند
من خود آواره شدم، لیکن دل درمانده را
پرسشی میکن، که در کویت تن تنها بماند
عاشقان را در غمت دل رفت و درد دل نرفت
خستگان را در فراقت سرشد و سودا بماند
ساربان بر قصد دوری میزند طبل رحیل
گو بران محمل، که ما را خاری اندر پا بماند
ای صبا، از روی یاری با رفیق ما بگوی
رو که شاهی را نظر بر صورت زیبا بماند
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
عید شد، خوبان بعزم مجلس و می میروند
دردمندان راه میپرسند و از پی میروند
گر بگشتی میرود، تنها خوشست آن آفتاب
قاصد جان من اند آنها که با وی میروند
چون گل و سنبل پریرویان ز آب و تاب می
طره ها آشفته و رخساره در خوی میروند
آنکه میرفتند با تکبیر و قامت، این زمان
بانوای ارغنون و ناله نی میروند
میرود شاهی ز کویت از دم سرد رقیب
بلبلان از بوستان در موسم دی میروند
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
سفر گزیدم و داغ تو بر دلست هنوز
جهان بگشتم و کوی تو منزلست هنوز
چه سود همچو صبا عرصه جهان گشتن
چو دل به سرو بلند تو مایلست هنوز
تو ای رفیق که آسوده ای، قدم بردار
کز آب دیده مرا پای در گلست هنوز
به گریه گفتمش: از حال من مشو غافل
به خنده گفت که: بیچاره غافلست هنوز
طریق عشق، به ناموس میرود شاهی
پیاله ای دو سه دیگر، که عاقلست هنوز
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
با تو عمری شد که لاف دوستداری میزنم
لاجرم اکنون ز هجرانت بکام دشمنم
غنچه وار از دست دل خواهم گریبان چاک زد
چند سوزم لب بمهر و شعله در پیراهنم
گفته ای: خون ریزمت دست ار بدامانم زنی
گر میسر میشود این کار، دستی میزنم
تیغ آن قصاب را از خون من عار است و من
همچنان خود را میان کشتگان می افکنم
آه دردآلود شاهی قصه دل باز گفت
از کباب من حکایت کرد و دود روزنم
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
عیسی دم است یار و دلم ناتوان از او
آن به که درد خویش ندارم نهان از او
بر ره چو دید چهره زردم، بناز گفت،
تا چند دردسر کشد این آستان از او
عاشق که دم زند ز وفا، خون بریزیش
ور جان کشد بر تو، برنجی بجان از او
قمری ز بسکه ناله و فریاد کرد دوش
تا صبحدم بخواب نشد باغبان از او
دلبر شکست عهد و ز یاران بتافت روی
ما را بهیچ روی نبود این گمان از او
وقتی به ناز بالش گل تکیه گاه داشت
بلبل که یاد می نکند این زمان از او
شاهی که بی تو سوخت، ببین داغ بر دلش
خود سالها رود که نبینی نشان از او
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
با اهل وفا ز هر چه داری
جز جور و جفا دگر چه داری؟
گفتی، ستم فراق سهلست
بسم الله، از این بتر چه داری؟
بردی دل و دین به چشم جادو
تا چشم هنوز بر چه داری؟
ای پیک دیار آشنایی
از غایب ما خبر چه داری؟
خوش باش به عیب عشق، شاهی
با خود بجز این هنر چه داری؟
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١١۵ - وله در مدح علاءالدین حسین
پیشتر زین چند گاهی دل پریشان داشتم
خود چه میگویم ز دل صد رنج بر جان داشتم
یوسف مصر کرم را از تکسر شکوه ئی
بود و من یعقوب وش دل بیت احزان داشتم
آن علی نام حسن سیرت علاءالدین حسین
کز غم او چشم و دل گریان و بریان داشتم
بس که بر خاطر ملالت بود مستولی مرا
همچو گنج آرامگه در کنج ویران داشتم
گر چه بر من ز آن تکسر گشت رمزی آشکار
لیک چون خوش نامدم از خویش پنهان داشتم
ور چه یکساعت نبودم دور ازو بی درد دل
لیکن از دیدار او امید درمان داشتم
منت ایزد را که دیدم در زمان صحتش
گشته آمن آنچه دل از وی هراسان داشتم
بعد ازین شکرست چون ابن یمین کارم از آنک
حاصلم شد هر چه چشم آن ز یزدان داشتم
گر بماضی شرح دادم اختصاص خود بدان
ظن مبر آنحال ماضی شد که من آن داشتم
داشتم دل در هوای او و خواهم داشتن
تا ابد چون دائم او را رکن ایمان داشتم
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۸
تا بر آن قامت و بالا نظر افتاد مرا
بس ملولست دل از سرو و زشمشاد مرا
در هوای لب شیرین تو ای خسروی حسن
شد به تلخی ز بدن روح چو فرهاد مرا
تا رقم بربقم از نیل صبوحی زده ای
دیده شد در هوسش دجله ی بغداد مرا
هرگزم شاد مبادا دل اگر میل کنم
که کند عشق تو از بند غم آزاد مرا
عشق تو همدم من بود مرا پیوسته
هست با جان صنما عشق تو همزاد مرا
دل سختت به سرشکم نشود نرم بلی
کی شود نرم به آب آهن و پولاد مرا
آتش و آب دل و دیده دلیل اند بر آنک
زود چون خاک دهد عشق تو بر باد مرا
من نه آنم که کنم میل به داد دگری
تا به دل می رسد از عشق تو بیداد مرا
با غم هجر تو چون ابن یمین میسازم
تا سعادت کند از وصل تو دلشاد مرا
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
بیتو ایجان و جهان کار من از دست برفت
دل شیدا ز برم تا بتو پیوست برفت
عقلم آمد که بصبرم کند ارشاد و لیک
چون مرا دید چنین شیفته ننشست برفت
سنبل زلف تو چون سلسله جنباند ز دور
بیخود از جا دل سودا زده برجست برفت
دل اسیر خم ابروی کمان پیکر تست
چاره ئی نیست کنون تیر چو از دست برفت
تا تو رفتی رمقی در تن من داشت مقام
او هم اندر عقبت بار سفر بست برفت
گفتم از عشق تو بی خویشتنم گفت بلی
هر که هشیار در آمد بر ما مست برفت
دسترس داشت بدان طرفه نگار ابن یمین
چشم بد تا که رسانید کش از دست برفت
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
دوش چه دانی مرا بی تو چه بر سر گذشت
لشکر غم بر سرم بی حد و بی مر گذشت
در هوس لعل تو در شب همچون شبه
سیم روانم ز جزع بر رخ چون زر گذشت
آب گذشت از سرم بس که بباریدم اشک
در غم عشقت ببین چیست مرا سر گذشت
درد غم عشق او می نپذیرد دوا
رنج مبر ای صبا کار از آن در گذشت
چون دل دیوانگان بسته به زنجیر شد
باد صبا چون بر آن زلف معنبر گذشت
دوش دلم چون خلیل تا سحر و وقت شام
ز آن صنم آذری بر سر آذر گذشت
بر دل ابن یمین گر چه گران بود هجر
لیک به امید وصل دوش سبک تر گذشت
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
شبی خیال تو بر من بصد دلال گذشت
غلام خوابم از آنشب که آنخیال گذشت
بر آمد از تتق غیب چون غزاله ز میغ
بمن نمود رخ از دور و چون غزال گذشت
چنان نمود مرا در نظر ز غایت لطف
که پیش تشنه تو گوئی مگر زلال گذشت
بخاک پای تو کاندر صفت نمیآید
که بر سرم زغم هجر تو چه حال گذشت
شب فراق تو با روز حشر می مانست
کز امتداد ز پنجه هزار سال گذشت
امید هست که نقصان پذیردم غم دل
بدان دلیل که از غایت کمال گذشت
پیام دادم و گفتم ز رنج فرقت تو
به لاغری تن زار من از هلال گذشت
ازین سپس نتواند کشید ابن یمن
بلای عشق تو کز حد اعتدال گذشت
جواب داد که بانگ نماز در باقی
نرفت اگر چه که دیریست تا بلال گذشت
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
آندم که مرا فرقت آن لعبت چین بود
از غایت تلخی چو دم بازپسین بود
یاد لب و دندان چو لعل و گهر او
میکردم و جز عم صدف در ثمین بود
آن عهد کجا رفت که از زلف چو شامش
زنجیرکشان این دل دیوانه بچین بود
گر ز آنکه فراموش شد آنسرو سهی را
کش ابن یمین از همه عشاق کمین بود
از یاد نرفت ابن یمین را که چو سایه
اندر پی آن شمسه خوبان زمین بود
خرم شب وصلش که مرا تا سحر از شام
مهتاب بنظاره آن روی و جبین بود
امروز چنان گشت که گوئی همه عمر
با سوخته مهر خود آن ماه بکین بود
رفتیم بنظاره رخسار چو ماهش
کز هر دو جهان حاصل عشاق همین بود
ابروی کمان پیکرش از غمزه خدنگی
زد بر جگر خسته که آن را ابن یمین بود