عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۵
آنچه بر خرمن گل باد سحرگاه کند
زلف تو با شب و رخسار تو با ماه کند
از خیالت شب عاشق به درازی بگذشت
رفتن و آمدن از زلف تو کوتاه کند
خیز و بخرام که از بهر خرامیدن تست
شانه کو بر سر خوبان جهان راه کند
نازنینا، ز پی سایه تست از خورشید
گل که او خیمه زند، ماه که خرگاه کند
دیده در چاه زنخدان تو افتاد مرا
با که گویم که ازین واقعه آگاه کند؟
ناله من که یکی بود و دو شد از زنخت
همچو آواز که مردم به سر چاه کند
آتشی در دل خسرو زدی و آه نکرد
کاتشی دیگر برخیزد، اگر آه کند
خسروا، گر ستم از دوست رسد، باکی نیست
چاره تسلیم بود هر چه که آن شاه کند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۶
هر شکر خنده که آن لعل شکر خنده کند
بر دل زیرک و بر جان خردمند کند
زلف ازان می برد آن شوخ که شبهای غمم
گر شود کوته، از آنجا همه پیوند کند
آن خیال است که آیینه نماید چو تویی
آینه ماه شما را به که مانند کند؟
نیم شب ز آتش دل روز کنم در تو، ولی
دل چه داند که چنین روز شبی چند کند؟
گیسوی پر گرهت رشته بت را ماند
که دل گرم من سوخته را بند کند
چون وفا نیست ترا، خسرو مسکین چه کند؟
دل ضرورت به جفاهای تو خرسند کند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۸
تا ز خون ریختن آن غمزه ندامت نکند
کس به راه غم او ذکر سلامت نکند
آنچه بر بی گنهان می کند آن روی چو ماه
برگنه کاران خورشید قیامت نکند
که کند فرق ز رخساره او تا خورشید
خط شبگون اگر از مشک علامت نکند
پیش قاضی فلک، مه چه کند دعوی حسن؟
تا خطت بینه خویش اقامت نکند
دل من کرده غمت خون و اگر غم این است
بنده راضی ست به نیمی که تمامت نکند
مکن از گریه مرا منع که دلسوخته را
هیچ کس از جزع و گریه ملامت نکند
خون ما ریزد و بیرون برد از خنده لبت
کس به تنگ شکرش نیز غرامت نکند
با تو خواهد که کند خسرو مسکین تقریر
حال خود را، ولی از بیم اسائت نکند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۹
گر دل عاشقم از عشق تو رنجور شود
کلبه جان ز بلاهای تو معمور شود
هست روشن به رخت دیده، اگر خاک رهت
باز در دیده کشم، نور علی نور شود
گشت اعمی، چو خط سبز ترا دید رقیب
چشم افعی چو زمرد نگرد، کور شود
حالیا چشم تو مست است، چها می کند او؟
آه، اگر غمزه زنان آید و مخمور شود
گفت لعلت به تبسم که دل از ما برگیر
از عسل، امر محال است، مگس دور شود
می رود جان به سر کوی تو دیدار طلب
موسی، آری، طلبد وصل که بر طور شود
جان من روی تو شد، ای خوشی جانم، اگر
خسرو سوخته از وصل تو مسرور شود!
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۰
مست من بی خبر از بزم چو در خانه شود
جان به همراهی آن نرگس مستانه شود
دشمن جان خودم پیش تو، ای تیرانداز
دوست نبود که بلا ببیند و بیگانه شود
در تو حیرانست نمی داند نظارگیت
آن گهی خواهد دانست که در خانه شود
می کنم شکر جفایت که چوشه ریزد خون
بندگان را همه گفتار ندیمانه شود
ای بسا خلق که زنار مغان خواهد بست
باش تا زلف تو در کشمکش شانه شود
با چنان سلسله زلف که لیلی دارد
حق به دست دل مجنونست که دیوانه شود
ساقیا، بو که نظر بر شودم بر نظرت
باده می ریز که تا بر سر پیمانه شود
بسکه پروانه شود سوخته شمع ز عشق
عارف از سوختگی عاشق پروانه شود
همه شب خسرو و افسانه یار و هر بار
قدری گوید و سر بر سر افسانه شود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۱
گر سر زلف تو از باد پریشان نشود
خلق بیچاره چنین بیدل و حیران نشود
وه ازان روی مرا جان به لب آمد،یارب
که گرفتار به دل هیچ مسلمانان نشود
ای مسلمانان، آن موی ببندید آخر
چه کند، این دل مسکین که پریشان نشود؟
من گناه دل دیوانه خود می دانم
عشقبازست و همه عمر به سامان نشود
یارب، از رنج دل ماش نگیری، هر چند
که جفاها کند و هیچ پشیمان نشود
مردمان در من و بیهوشی من حیرانند
من در آن کس که ترا بیند و حیران نشود
هم به حق نمک خود که نگهدار دلم
گر چه کس بر جگر سوخته مهمان نشود
اندرین قحط وفا گر چه که طوفان آرم
هرگز این نرخ در ایام تو ارزان نشود
لذت عشق ندانند اسیران مراد
که مگس قند بجوید، به نمکدان نشود
خسرو آهوی رمیده ست ز خوبان که برو
گر دل شیر نهی، بیش پریشان نشود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۲
عاشقی را که غم دوست به از جان نبود
عاشق جان بود او، عاشق جانان نبود
مردن از دوستی، ای دوست، زهندو آموز
زنده در آتش سوزان شدن آسان نبود
بی بلا نیست مرادی که نه حج پیش در است
که به ره زحمت دریا و بیابان نبود
زهر کش از کف ساقی تو، اگر می خواری
کیست کش تشنگی چشمه حیوان نبود
ای که عاشق نه ای، ار دم دهدت غمزه زنی
دل نبندی که نکو روی مسلمان نبود
جان فدای نظری شد مشمر سهل، ای دوست
کارزویی که به جانی خری، ارزان نبود
دی به گشت آمدی و شور به بازار افتاد
پادشاهی که به شهر آید، پنهان نبود
رفتی و ماند خیال تو، ولی خرسندم
ماندنش گر ز پی همرهی جان نبود
چند پرسی که چرا خلق به رویم حیرانست؟
این حکایت ز کسی پرس که حیران نبود
خسروا، بلبلی آخر، به قفس هم خوش باش
دور گردونست، همه باغ و گلستان نبود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۴
خرم آن لحظه که مشتاق به یاری نرسد
آرزومند نگاری به نگاری رسد
دیده بر روی چو گل بنهد و نبود خبرش
گر چه بر دیده ز نوک مژه خاری برسد
گر چه در دیده کشد هیچ غبارش نبود
هر کجا از قدم دوست غباری برسد
لذت وصل نداند مگر آن سوخته ای
که پس از دوری بسیار به یاری برسد
قیمت گل بشناسد، مگر آن مرغ اسیر
که خزان دیده بود پس به بهاری می رسد
ای خوش آن پاسخ تلخی که دهد از صبرم
که خماری شکن ار بعد خماری برسد
خسروا، یار تو، گر می نرسد، یاری کن
بهر تسکین دل خویش که آری برسد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۵
چه کند دل که جفای تو تحمل کند
که اگر جان طلبی، بنده تامل نکند
واجب است ار دهن غنچه بدوزند به خار
تا در ایام جمالت سخن گل نکند
هر که را چشم به رخسار گلی سرخ شده است
شاید ار عیب سیه رویی بلبل نکند
کوه غم گشتم و آن می کشم از هر مویت
که سر مویی از ان گونه تحمل نکند
دم به دم سوخت اسیری که شکیبا نبود
در به در گشت اسیری که توکل نکند
زین دم سرد حذر تا نکند آن بر تو
که دم باد خزان با گل و سنبل نکند
نگذرد خیل خیال تو به چشم من، اگر
دیده بر آب ز سنگین تن من پل نکند
کار خسرو بشد از دست، تو دانی، گفتم
تا خیال تو درین کار تغافل نکند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۶
لب خونخوار تو جز خون دل افزون نکند
چشم تو جز جگر سوختگان خون نکند
ماه روی چو تو در مهر نمی افزاید
کم ازان کاین ستم و جور بر افزون نکند
چون رسد غارت ترکان خیالت، عاشق
نقد جان را چه کند کز دل بیرون نکند
سخن تلخ تو چون زهر کند در دل کار
طرفه کاری که درین زهر کس افسون نکند
دست ازان دارم بر خود که نهم پای به هوش
تا مرا سلسله زلف تو مجنون نکند
مردمان چشم ملامت سوی من داشته اند
مردمی کی کند، از چشم تو اکنون نکند
چند با خسرو سرگشته چو گردون گردی
برنگردی، ز وی، اندیشه گردون نکند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۷
لب لعلت به لطافت گرو از جان ببرد
روی رنگین تو آب گل خندان ببرد
سرو بالای تو، گر سوی چمن بخرامد
به تگ پاگرو از سرو خرامان ببرد
دست پیمان لبت هر چه بخواهی بدهم
وصلت ار دست وفا بر سر پیمان ببرد
بوسه ای از لب تو عاریه خواهم ندهد
جز به شرطی که دل خسته گروگان ببرد
گرنه لنگر شود اندوه چو کوه تو مرا
یاد برداشته تا خاک خراسان ببرد
جان خلقی به لب آورده دهان تنگت
نه همانا که کسی از لب تو جان ببرد
نیم جان از تن خسرو سر زلفین تو برد
ترسم آن نیم دگر را شب هجران ببرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۸
تو که روزت به نشاط دل و جان می گذرد
شب، چه دانی، که مرا بی تو چسان می گذرد؟
آب خوش می خورد این خلق ز سیل چشمم
بس که دل سوخته زان آب روان می گذرد
قامتت راست چو تیر است و عجایب تیری
که ز من دور و مرا در دل و جان می گذرد
ناوک چشم توام می کشد و غیرت هم
که چرا در دل و جان دگران می گذرد؟
باش از من شنو، ای جان، غم دل چند خوری
جان، دل این است که ما را به زبان می گذرد
دل گم کرده همی جوید خلقی در خاک
اندر ان راه که آن سرو روان می گذرد
سوز جانهاست، مبادا که رسد در گوشت
ناله ها کز دل خسرو به دهان می گذرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۹
چه خوش است از جگر سوخته بویی که زند
در فلکها فگند رخنه ز مویی که زند
سر سربازی و یا صاحب حالی باشد
زلف چوگان وش کژباز تو گویی که زند
نیک بخت آنکه کند مست و خرابش گه هوش
از لب لعل می آلود تو بویی که زند
من که میخواره خامم به سرم باید دید
محتسب پر ز می خشم سبویی که زند
روی من گشت ز محراب، بگردد ناچار
پنجه حسن بتان لطمه به رویی که زند
ای بسا خواب صبوحی که به تاراج برند
هر شب آن راهزن راه به سویی که زند
نقل و می از دل خسرو خورد آن شاهسوار
خیمه عیش و طرب بر لب جویی که زند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۰
یارب، این شهره لشکر ز کجا می آید؟
که ز عشقش دل خلقی به بلا می آید
فتنه جان من خسته دل آمد چشمش
باز بر جان من این فتنه کجا می آید؟
باد مشک از سر زلفش بوزید، ای بلبل
بوستان را خبری ده که صبا می آید
عاشقان را به گه رفتن و باز آمدنش
دل ز جا می رود و باز به جا می آید
از وفا بوی ندارد، تو چنین صورت کن
گر چه از صورت او بوی وفا می آید
ما به نظاره آن ماه چنان مستغرق
که همه خلق به نظاره ما می آید
خسروا، هر چه ترا بر سرت آید نه از اوست
عقل داند که سراسر ز قضا می آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۲
اینچنین تند که آن قلب شکن می آید
سهمی از غمزه او در دل من می آید
چه خطا رفت ندانم که بر ابرو زده چین؟
بهر آرا من آن ترک ختن می آید
سخنی از دهنش گفتم و زد بر دهنم
بهر هیچ آن همه خواری و زدن می آید
مستی و رندی و عاشق کشی و شیوه و ناز
هر چه گویند ازان تنگ دهن می آید
به وفاداری او گشت تنم خاک و هنوز
نکهت دوستی او ز کفن می آید
چشم بر هم زدی و گشت روان از نظرم
دور باشد که به یک چشم زدن می آید
خسروا، شعر تو اسرار خدا نیست مگر؟
کز سخنهای توام بوی حسن می آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۳
گر چه در کشتن عشاق زبون می آید
باری آن شکل ببینید که چون می آید
ای صبا، خاک رهش آر و بینداز به چشم
که بلاها همه زین رخنه درون می آید
گر کنم گریه دل ماندگی، از تست، ای دوست
کین شکایت همه از بخت نگون می آید
دل صیاد کجا سوزد، اگر ناله کند
مرغ بیچاره که در دام زبون می آید
آمدی باز و به نظاره برون آمد دل
لحظه ای باش که جان نیز برون می آید
خوشم از گریه خود، گر چه همه خون دل است
زانکه بوی تو ز هر قطره خون می آید
تا شبم چون گذرد، آه که بازم در دل
یاد آن سلسله غالیه گون می آید
حذر از گوشه چشمش که ز شوخی خود را
مست می سازد و با سحر و فسون می آید
خسروا، چون سخن اول نشنیدی، ناچار
بکش از دوست بلایی که کنون می آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۴
باش تا بار دگر آن پسر این سو آید
مست و خوش پیش ملامتگر بدخو آید
گر چه من کشته شوم زان، که بگوید به کمند؟
وه که آن عشوه گری هات چه نیکو آید
هر چه اندر دلم و پیش دو چشمم، یارب
پیش آن نرگس خونخواره جادو آید
آنکه بد گفت مرا روی چو ماهش بینید
آن همه در نظر من بر سر او آید
دل که در زلف گره بست غم آن نیست، غم آنست
که به خفتن گرهش در سر پهلو آید
نیست زان شوخ، همه از دل پر خون من است
هر دمم این همه خونابه که بر رو آید
خسروا، زمزمه عشق نهان نتوان داشت
هر کجا عود بر آتش بنهی، بو آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۵
باشد آن روز که آن فتنه به ما باز آید
لیک از آنگونه که او رفت، کجا باز آید؟
رفت و باز آمدنش تا به قیامت نبود
ای قیامت، تو بیا زود که تا باز آید
ای صبا، از سر آن کوی غباری به من آر
مگر این دل که ز جا رفت به جا باز آید!
یارب، این سرو در آن باغ نه تنها مانده ست
باز پرسم خبر از باد صبا، باز آید
چند روز است کزین سو گذری می نکند
باز گویید، مگر جانب ما باز آید!
خسروا، رفتن او نه ز پیش آمدن است
به دعا ساز، خدایا، به دعا باز آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۶
خشمگین یار مرا دل به رضا باز آمد
گل بد عهد به بستان وفا باز آمد
آن همه مستی و شوخی و بلا انگیزی
باز جان من دلسوخته را باز آمد
چند گاهی دلم از فتنه امان یافته بود
وه که این درد دل رفته کجا باز آمد!
آفتابی که سیه روی ویم زین دم سرد
قدری نرم شد و بر سر ما باز آمد
آنکه همواره جفا بود و ستم عادت او
کرد آهنگ وفا و ز جفا باز آمد
به دعا پیش خود آوردمش، اما عجب است
در جهان عمر کسی کی به دعا باز آمد
چون دران کوی روم، خلق برآرد فریاد
کاینک آن شهره انگشت نما باز آمد
دل گمگشته خود جستم و دربانش گفت
که دل رفته درین کوی کرا باز آمد؟
زاهدا، توبه مفرما ز رخ خوب که من
بت پرستم، نتوانم به خدا باز آمد
دی ز بوی تو به حیله ز صبا جان بردم
باز آن وقت شد و باد صبا باز آمد
خسروا، تن به قضا ده که هواهای کهن
تازه شد از سر و ایام بلا باز آمد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۷
عمر نو گشت مرا باز که جان باز آمد
وز پس عمری آن جان جهان باز آمد
ره ده، ای دیده و خار مژه را یک سو کن
که خرامان و خوش آن سرو روان باز آمد
جان من چشم از آنگه که به روی تو فتاد
جز تو در غیر توان دید؟ از آن باز آمد
باز نامد دل من، گر چه به کویت صدبار
شادمان رفت و به فریاد و فغان باز آمد
هر کسم گویم باز آی ازان تا برهی
گر دل این است که دارم نتوان باز آمد
بنده خسرو که ز تو دیده بپوشید و برفت
چون میسر نشدش، ناله کنان باز آمد