عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۵
گذاشتیم به اغیار زلف پر خم را
به دست دیو سپردیم خاتم جم را
حریم سینه عاشق عجب شبستانی است
که یک هواست در او شمع سور و ماتم را
مکن به عشق سخن نقل ای خرد برخیز
که به ز نقل مکان نیست نقل، ملزم را
اگر تپیدن دل ترجمان نمی گردید
که می شناخت درین تیره خاکدان غم را؟
زمانه ای است که با صد گره گشا خورشید
گره ز دل نتواند گشود شبنم را
چه حاجت است مسیحا به گفتگو آید؟
حجاب، شاهد عصمت بس است مریم را
به روی زنده دلی آفتاب خنده زند
که همچو صبح تواند شمرده زد دم را
محرران سخن، شاه بیت ابرویند
ز روی نسخه تشریح، روی عالم را
نماند فیض درین خشک طینتان صائب
مگر به آب رسانیم خاک حاتم را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۸
به خنده ای بنواز این دل خراب مرا
به شور حشر نمکسود کن کباب مرا
خدا جزا دهد آن ابر بی مروت را!
که سد راه دمیدن شد آفتاب مرا
دلم ز شکوه خونین پرست، می ترسم
که زور می، شکند شیشه شراب مرا
ترا که دست و دلی هست قطره ای بفشان
که چون گهر به گره بسته اند آب مرا
درین ریاض، من آن گلبنم که از خواری
به نرخ آب نگیرد کسی گلاب مرا
مرا بسوز به هر آتشی که می خواهی
مکن حواله به دیوانیان حساب مرا
ز ابر رحمت حق نامه اش سفید شود
کسی که در گرو می کند کتاب مرا
به سخت رویی مینای خویش می نازد
ندیده چرخ زبردستی شراب مرا
مرا به لقمه این ناکسان مکن محتاج
ز پاره جگر خویش کن کباب مرا
بس است خجلت روی زمین سزای گناه
به زیر خاک حوالت مکن عقاب مرا
فغان که نیست جهان را سحاب تردستی
که شوید از ورق چهره، گرد خواب مرا
فلک عبث کمری بسته در نهفتن من
نهان چگونه کند هاله ماهتاب مرا؟
سیاه در دو جهان باد روی موی سفید!
که همچو صبح، گرانسنگ ساخت خواب مرا
ز آب گوهر خود گشته است زیر و زبر
مبین به دیده ظاهر دل خراب مرا
خیال زلف که پیچیده بر رگ جانم؟
که کوتهی نبود عمر پیچ و تاب مرا
حرام باد بر آن قوم، بی خودی صائب
که می خورند به تلخی شراب ناب مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۱
گرفتگی دل از چشم روشن است مرا
گره به رشته ز پیوند سوزن است مرا
جنون دوری من بیش می شود از سنگ
درین ستمکده حال فلاخن است مرا
درازدستی سودای من نه امروزی است
چو گل همیشه گریبان به دامن است مرا
کجا فریب دهد نقش، مرغ زیرک را؟
نظر ز خانه رنگین به روزن است مرا
کسی که عیب مرا می کند نهان از من
اگر چه چشم عزیزست، دشمن است مرا
به وادیی که منم، توشه بر میان بستن
کمر به رشته زنار بستن است مرا
ازان همیشه بود آبدار نغمه من
که داغ باده، گل جیب و دامن است مرا
مرا به شمع چو زنبور شهد حاجت نیست
که از ذخیره خود، خانه روشن است مرا
من آن چراغ تنک مایه ام درین محفل
که چرب نرمی احباب، روغن است مرا
ازان به حفظ نظر همچو باز مشغولم
که دست و ساعد شاهان نشیمن است مرا
غزاله ای که مرا کرده است صحرایی
کمند گردنش از خود گسستن است مرا
میان فاختگان سربلند ازان شده ام
که دست سرو چمن طوق گردن است مرا
غرض ز سیر چمن، شور عندلیبان است
وگرنه سینه پر داغ گلشن است مرا
ز چاک سینه گل، از گرفتگی صائب
نظر به رخنه دیوار گلشن است مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۳
به اعتبار جهان هیچ کار نیست مرا
دماغ دشمنی روزگار نیست مرا
چو تخم سوخته خاکسترست حاصل من
امید تربیت از نوبهار نیست مرا
به بر و بحر چو گوهر یکی است نسبت من
گشایشی ز میان و کنار نیست مرا
اگر به خاک برابر کند مرا گردون
به دل غباری ازین رهگذار نیست مرا
به پاسبانی اوقات خویش مشغولم
به هیچ کار جهان، هیچ کار نیست مرا
یکی است مطلب من چون موحدان جهان
دو چشم در ره مطلب چهار نیست مرا
ز فکر نعمت الوان به خون نمی غلطم
به سینه داغی ازین لاله زار نیست مرا
ز خارخار تمنا بریده ام پیوند
دل از تردد خاطر فگار نیست مرا
به دست و دوش نسیم است رهنوردی من
وگرنه برگ سفر چون غبار نیست مرا
چو آب آینه ام برقرار خود دایم
ز موج حادثه دل بی قرار نیست مرا
یکی است در نظر من بلند و پست جهان
ز هیچ مرتبه ای فخر و عار نیست مرا
در امید برآورده ام به گل صائب
دو چشم در گرو انتظار نیست مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۶
چو برگ بر سر حاصل نمی توان لرزید
کجاست سنگ که دل از ثمر گرفت مرا
همان ز گوهر من چشم می شود روشن
اگر چه گرد یتیمی به بر گرفت مرا
ز طور سرمه حیرت کشد به چشم کلیم
رخی که پرتو او در جگر گرفت مرا
ترا که زخم زبان نیست در کمین، خوش باش
که همچو خون به زبان نیشتر گرفت مرا
همین دلی است که از انتظار می سوزد
ز روی یار چراغی که در گرفت مرا
که کرده است ترا گرم گفتگو صائب؟
که دل ز ناله گرم تو در گرفت مرا
ز روی گرم که در جان شرر گرفت مرا؟
که آفتاب قیامت به بر گرفت مرا
چنان گداخت مرا فکر آن دهان و میان
که می توان به زبان چون خبر گرفت مرا
دل رمیده من سرکشی نمی داند
توان به رشته موی کمر گرفت مرا
فسردگی چو گهر سنگ راه یکرنگی است
ازین چه سود که دریا به بر گرفت مرا؟
چو رشته هر که شد از پیچ و تاب من آگاه
ز آب دیده خود در گهر گرفت مرا
به مدعای دل آن روز کبک من خندید
که شاهباز تو در زیر پر گرفت مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۲
ز خود برآمده ام، با سفر چه کار مرا؟
بریده ام ز جهان، با ثمر چه کار مرا؟
درین جهان به مرادی کز آن جهان طلبند
رسیده ام، به جهان دگر چه کار مرا؟
چو خاک شد شکرستان به مور قانع من
به تنگ گیری شهد و شکر چه کار مرا؟
بود ز گریه خود فتح باب من چون تاک
به ابرهای پریشان سفر چه کار مرا؟
خوشم چو غنچه پیکان به کار بسته خود
به انتظار نسیم سحر چه کار مرا؟
چو هست باده بی دردسر مر از خون
به جام باده پر دردسر چه کار مرا؟
کمال آینه ساده است حیرانی
به حرف بی اثر و با اثر چه کار مرا؟
چنین که سنگ ملامت گرفت اطرافم
دگر چو کبک به کوه و کمر چه کار مرا؟
علاج رخنه ملک است کار پادشهان
به رخنه دل و چاک جگر چه کار مرا؟
بس است عرفی، همداستان من صائب
به نغمه سنجی مرغ سحر چه کار مرا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۴
کنند تازه خطان مشکسود داغ مرا
شراب کهنه دهد تازگی دماغ مرا
چو لاله در چمن از کاسه سرنگونی ها
تهی ز باده ندیده است کس ایاغ مرا
ز خرج، دخل کریمان یکی هزار شود
در گشاده، در بسته است باغ مرا
ستاره سوخته از سوختن نیندیشد
حذر ز سوده الماس نیست داغ مرا
ز آفتاب بود روشناییم چون لعل
چسان خموش توان ساختن چراغ مرا؟
بهار تازه کند داغ تخم سوخته را
ز باده تر نتوان ساختن دماغ مرا
مرا کسی که به سیر بهشت می خواند
ندیده است مگر گوشه فراغ مرا؟
به شور حشر مرا نیست حاجتی صائب
چنین که عشق نمکسود ساخت داغ مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۹
به خاک و خون نکشد خصمی زمانه مرا
که تیر کج، گذرد راست از نشانه مرا
درین ریاض من آن بلبل زمین گیرم
که نیست جز گره بال خویش دانه مرا
کجاست حلقه دامی و گوشه قفسی؟
که مار شد خس و خاشاک آشیانه مرا
بلاست خواب پریشان دراز چون گردد
چه دلخوشی بود از عمر جاودانه مرا؟
چو آفتاب مرا نیست سیم و زر در کار
که هست چهره زرین خود، خزانه مرا
به غیر گرد یتیمی نمانده چون گوهر
امید ساحل ازین بحر بیکرانه مرا
عجب که راه به سر وقت من برد درمان
چنین که درد گرفته است در میانه مرا
چگونه پای به دامن کشم درین وادی
که موج ریگ روان است تازیانه مرا
به خاک شوره کند تخم پاک را باطل
ستمگری که برون آورد ز خانه مرا
به ابر رحمت این بحر، چشم بد مرساد!
که چون صدف ز گهر کرد آب و دانه مرا
چنان فسرده ز وضع جهان شدم صائب
که نیست لذت از اشعار عاشقانه مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۷
ز اشک گرم خطر نیست خار مژگان را
که چشم شیر نگهبان بود نیستان را
مجوی آب مروت ز چرخ سفله نهاد
که دود آه کند این سفال، ریحان را
نظر ز روی لطیفش چگونه آب دهم؟
که چشم شور بود شبنم این گلستان را
کمند جاذبه طوطیان شیرین حرف
ز بند نی بدر آورد شکرستان را
ز دست جرأت من در وصال ایمن باش
که قرب بحر کند خشک، دست مرجان را
ز اشک گرم شود نامه سیاه سفید
ز آه سرد بود برگریز عصیان را
ازان به زخم زبان از خوشامدم قانع
که به ز نقش و نگارست رخنه زندان را
همان سفینه اش از شرم جود دریایی است
صدف اگر چه گهر ساخت اشک نیسان را
ز میوه های بهشتی گزیده شد صائب
فشرد بر جگر خویش هر که دندان را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۹
گل است باده گلرنگ باده خواران را
مدام فصل بهارست میگساران را
ز پای خم چو شدی سر گران، سبک برخیز
گران مگرد به خاطر بزرگواران را
رخ شکفته، هوای گرفته می خواهد
به خوشدلی گذران روز ابر و باران را
ز گریه ابر سیه می شود سفید آخر
بس است اشک ندامت سیاهکاران را
کنند بی نمکان با شراب کار نمک
مده به مجلس می راه، هوشیاران را
ز بحر رحمت حق مشربی طمع دارم
که خوشگوار توان کرد ناگواران را
مرا چو صبح ز روز جزا مترسانید
همیشه روز حساب است دم شماران را
به آن غبار خط سبز، چشم بد مرساد!
که داد مرتبه سرمه خاکساران را
قدم شمرده نهد عقل در قلمرو عشق
ز سنگلاخ خطرهاست شیشه باران را
مسیح را به فلک همت بلند رساند
مده ز دست رکاب فلک سواران را
چه حاجت است به سنگین دلان بدآموزی؟
فسان ز خویش بود تیغ کوهساران را
کمال کوهکن از بیستون یکی صد شد
محک تمام کند سنگ خوش عیاران را
فریب گریه زاهد مخور ز ساده دلی
که دام در دل دانه است سبحه داران را
یکی هزار شد امید من ازان خط سبز
که وقت شام بود عید، روزه داران را
به سود خلق شود همت کریمان صرف
که باخت به بود از برد، خوش قماران را
ازان گروه طلب چون شکر حلاوت عیش
که در رکاب دویدند نی سواران را
در آن ریاض که صائب به نغمه گرم شود
خزان نیفکند از جوش نوبهاران را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۰
چه حاجت است به خال آن بیاض گردن را؟
ستاره نقطه سهوست صبح روشن را
همیشه تهمت نظاره می کشد عاشق
ز آفتاب خبر نیست چشم روزن را
فغان که خار علایق ز تیزدستی ها
امان نداد که سازیم جمع دامن را
گره به جبهه میفکن که رشته هموار
به قطع راه بود تازیانه سوزن را
زبان پاک بود لازم دل روشن
که برگ از ید بیضاست نخل ایمن را
گشاده دار دل و دست را که لنگر سنگ
ازین دو شیوه شود بادبان فلاخن را
چو ماه نو، قد خم گشته بر سپهر وجود
اشاره ای است که آماده باش رفتن را
ز جمع دانه که خواهد نصیب خاک شدن
مساز تنگ به خود همچو مور مسکن را
کنون که قوت بازوی رستمی داری
برآر از چه بیژن روان روشن را
غبار دیده جان است پیکرت صائب
به آه زیر و زبر ساز، خانه تن را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۲
ز هوش برد چنان حیرت تو گلشن را
که سبز کرد خموشی زبان سوسن را
کسی ز قید خزان و بهار شد آزاد
که همچو سرو ازین باغ چید دامن را
نظر ز روی تو خورشید برنمی دارد
که نیست خیرگی از مهر، چشم روزن را
ز قید چرخ ترا عشق می کند آزاد
که رستم آرد بیرون ز چاه بیژن را
نبرد روح گرانی ز جسم یک سر موی
نداد فایده قرب مسیح سوزن را
خوش است دفع گرانان به هر روش باشد
ملال نیست ز سرگشتگی فلاخن را
به رنگ خویش برآورد روزگار، مرا
که رنگ ظرف بود آبهای روشن را
مدام بر سر حرف است خامه صائب
همیشه جوش بهارست نخل ایمن را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۵
ز داغ نیست محابا به درد ساخته را
که آتش است گلستان، زر گداخته را
چنان به عهد تو آیین سرکشی شد عام
که در بغل ندهد سرو جای، فاخته را
چو گل ز چهره رنگین به خار غوطه زدیم
شناختیم کنون قدر رنگ باخته را
ز شرم خنجر مژگان بر کشیده او
به خاک کرد نهان مهر، تیغ آخته را
به یک دو هفته مه چارده هلالی شد
دوام نیست ازین بیش حسن ساخته را
شکسته حالی ما شد حصار ما صائب
که از خزان نبود بیم، رنگ باخته را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۷
رساند ابر به جایی گهرفشانی را
که برد کوه غم از سینه ها گرانی را
درین دو هفته که در آتش است نعل بهار
مده چو لاله ز کف جام ارغوانی را
مدار دست ز تعمیر دل درین موسم
که ریخت لاله و گل رنگ شادمانی را
زمین چو خضر اگر سبزپوش شد چه عجب
که کرد ابر سبیل آب زندگانی را
زنار و پود رگ ابر و رشته باران
بساط عیش شد آماده کامرانی را
یکی است آمدن و رفتن سبکروحان
عزیزدار ریاحین بوستانی را
بهار از گل و لاله است بر جناح سفر
مده ز دست رکاب سبک عنانی را
چو نیست یک دو نفس بیش زندگی چون صبح
به خوشدلی گذرانید زندگانی را
مرا به عالم بالا دلیل شد چون خضر
چه فیضهاست زمین های آسمانی را
نشاط فصل بهار اینقدر نمی باشد
ز سر گرفت همانا جهان جوانی را
ترا که پای طلب نیست همچو سنگ نشان
نگاه دار سر راه کاروانی را
بود همیشه جوان صائب آن که دریابد
زمان دولت عباس شاه ثانی را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۸
دوام نیست چو ایام گل جوانی را
شتاب خنده برق است شادمانی را
مکن به لهو و لعب صرف، نوجوانی را
به خاک شوره مریز آب زندگانی را
به کلفتی که ز دوران رسد گرفته مباش
که گردباد سبک می برد گرانی را
به پایداری غم نیست روزگار نشاط
شتاب خنده برق است شادمانی را
توان ز آینه جبهه سکندر دید
سیاه کاسگی آب زندگانی را
اگر چه قامت خم کرد طاق نسیانم
چنان نشد که فرامش کنم جوانی را
قرار در تن خاکی مجو ز جان صائب
حضور، پا بر رکاب است کاروانی را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۵
شدیم پیر و نشد تر دو چشم بی نم ما
پلی است آن طرف آب، قامت خم ما
ز اشک ما جگر تشنه ای نشد سیراب
نصیب سوخته جانی نگشت زمزم ما
اسیر نفس و هوا ماند دل، هزار افسوس
به دست دیو برآورد زنگ، خاتم ما
سری ز روزن خورشید برنیاوردیم
به رنگ و بوی جهان محو گشت شبنم ما
گشاده روی تر از سینه کریمانیم
اگر ز خویش به تنگی، درآ به عالم ما
نمی توان غم ما را به خوردن آخر کرد
ترحم است بر آن کس که می خورد غم ما
مثال دیده مورست و ملک جم صائب
فضای عالم امکان، نظر به عالم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۶
چراغ راه ندارد به بزم روشن ما
ز ماهتاب گل افتد به چشم روزن ما
به شوربختی ما نیست چشمه زمزم
چو کعبه بخت سیه، جامه ای است بر تن ما
چگونه عذر توانیم خواست از صیاد؟
قفس شده است چو ماتم سرا ز شیون ما
نشسته بر تن ما لاغری چو نقش حصیر
شکستگی نرود از قلمرو تن ما
نمی رویم چو ماهی به چشمه سار زره
چو تیغ، جوهر ذاتی بس است جوشن ما
ز خاکدان تعلق گرفته ایم هوا
غبار دست ندارد به طرف دامن ما
ز بس که برق حوادث گذشته است بر او
به چشم مور کند کار سرمه خرمن ما
تپانچه کاری باد خزان اگر این است
تذرو رنگ چو عنقا شود به گلشن ما
ز فیض این غزل تازه رو، دگر صائب
به آفتاب زند خنده طبع روشن ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۷
ز خون شکفته شود چون شراب شیشه ما
شکسته دل نشود ز انقلاب شیشه ما
اگر شکنجه کنندش به آب تلخ، کند
ز کیمیای قناعت گلاب شیشه ما
ز خشکسال نمی گردد آب گوهر کم
شود چو آبله پر از سراب شیشه ما
شراب بی جگران را دلیر می سازد
چرا ز سنگ کند اجتناب شیشه ما؟
ز سنگ اگر به دل نازکش رسد آسیب
به روی خویش نیارد چو آب شیشه ما
لب شکایت ما را که می تواند بست؟
شکسته است ز زور شراب شیشه ما
توان به باطن ما راه بردن از ظاهر
به روی باده نگردد حجاب شیشه ما
به میکشان کمرو تاج لعل می بخشد
به هر پیاله ز موج و حباب شیشه ما
سپاه عقل گرانسنگ را به هم شکند
نهد ز جام چو پا در رکاب شیشه ما
شکستن دل ما را به سنگ حاجت نیست
که از نفس شکند چون حباب شیشه ما
ز سرکشی به سلیمان فرو نیارد سر
پر از پری چو شود از شراب شیشه ما
کند ز خنده دل آفتاب خون، تا شد
ز باده شفقی کامیاب شیشه ما
بنای میکده ها را رسانده است به آب
ز بوی باده نگردد خراب شیشه ما
مدار دست ز ریزش که شد ز راه کرم
به کوی میکده مالک رقاب شیشه ما
شود چو سرو، علم در چمن به سرسبزی
به تخم سوخته بخشد گر آب شیشه ما
ز سنگ حادثه هر چند توتیا گردید
نشد که چشم بمالد ز خواب شیشه ما
به خم نمی کند از احتیاج، گردن کج
مگر ز خویش برآرد ز شراب شیشه ما
به ظرف کم چه تمتع توان ز دریا یافت؟
مگر شکسته شود چون حباب شیشه ما
همان زمان به لب تشنه ای پیاله رساند
گرفت هر چه ز خم چون سحاب شیشه ما
ز وصل سیمبران پیرهن حجاب بود
مگر ز گرمی می، گردد آب شیشه ما
ز فیض خوش نفسی، خون گرم صهبا را
به ناف جام کند مشک ناب شیشه ما
حدیث حوصله بر طاق نه که دریا را
به نیم جرعه نماید خراب شیشه ما
اگر چه در سر می کرد عمر خود صائب
نشد ز نشأه می کامیاب شیشه ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۱
ز هم نمی گسلد عیش جاودانه ما
خمار صبح ندارد می شبانه ما
ترا که ذوق سخن نیست فکر ساغر کن
که گشت چاک گریبان شرابخانه ما
فسانه دگران خواب در بغل دارد
به چشم خواب نمک می زند فسانه ما
عرق فشانی ابر بهار رنگین است
کنون که خال لب کشت گشت دانه ما
به ناز کی چه میانش، چه جسم لاغر من
دویی کناره گرفته است از میانه ما
زمین ز برگ خزان دیده خرقه پوش شود
اگر بهار کند رنگ عاشقانه ما
کجاست دام فنا تا گلوی ما گیرد؟
قفس خلال شد از فکر آب و دانه ما
کسی نماند که بر آه ما نسوخت دلش
سری کشید به هر روزنی زبانه ما
خمار عشقت اگر دردسر دهد صائب
سری بکش به غزل های عاشقانه ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۲
رسیده است به معراج اوج پستی ما
هزار پایه کم از نیستی است هستی ما
به هر چه چشم گشادیم، عشق می بازیم
گرفت روی زمین را صنم پرستی ما
نسیم صبح فنا تیغ بر کف استاده است
نفس چگونه برآرد چراغ هستی ما؟
به گوش، خنده مینای می گران آید
ز بس که هست سبکروح، خواب مستی ما
غذای روح به تن می دهیم از غفلت
به خویش خاک ببالد ز تن پرستی ما
غنیمت است دمی آب خوش درین عالم
به ذوق آب خمارست می پرستی ما
شبی که سایه کند می به جام ما صائب
سیاه روز نگردد چراغ هستی ما