عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲۰
شکسته حالی من پیش یار باید دید
خزان رنگ مرا در بهار باید دید
اگر چه چون دل شب فیض من نمایان نیست
مرا به دیده شب زنده دار باید دید
مقام عرض تجمل میان دریا نیست
چو موج جوهر من در کنار باید دید
اگر چه در خمشی نیز جوهرم گویاست
مرا چوتیغ دم کارزار باید دید
خراب حالی این قصرهای محکم را
ز روزن نظر اعتبار باید دید
مرا ز روز قیامت غمی که هست این است
که روی مردم عالم دوبار باید دید
کجاست فرصت گرداندن ورق صائب
به روی کار هم از پشت کار باید دید
خزان رنگ مرا در بهار باید دید
اگر چه چون دل شب فیض من نمایان نیست
مرا به دیده شب زنده دار باید دید
مقام عرض تجمل میان دریا نیست
چو موج جوهر من در کنار باید دید
اگر چه در خمشی نیز جوهرم گویاست
مرا چوتیغ دم کارزار باید دید
خراب حالی این قصرهای محکم را
ز روزن نظر اعتبار باید دید
مرا ز روز قیامت غمی که هست این است
که روی مردم عالم دوبار باید دید
کجاست فرصت گرداندن ورق صائب
به روی کار هم از پشت کار باید دید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۹۸
تا آفتاب رایت گل آشکار شد
از توبه شکسته جهان لاله زار شد
مغزی که بود مستند فرمانروای عقل
پامال ترکتاز نسیم بهار شد
رنگی که از شکستگی آن رو فتاده بود
از پرتو سهیل قدح لاله زار شد
بر سرکشان به خلق توان دست یافتن
بوی گل پیاده به صرصر سوار شد
افتادگی گزین که به این کرسی بلند
شبنم قدم گذاشت به خورشید یار شد
بر شاخ سرو تکیه چو قمری چرا کنم
نتوان به دوش مردم آزاده بار شد
هر کس به صدق در قدم خم گذاشت سر
در عرض یک دو هفته فلاطون شعار شد
صائب به کاوش مژده امیدوار باش
زین ره عقیق کرد سفر نامدار شد
از توبه شکسته جهان لاله زار شد
مغزی که بود مستند فرمانروای عقل
پامال ترکتاز نسیم بهار شد
رنگی که از شکستگی آن رو فتاده بود
از پرتو سهیل قدح لاله زار شد
بر سرکشان به خلق توان دست یافتن
بوی گل پیاده به صرصر سوار شد
افتادگی گزین که به این کرسی بلند
شبنم قدم گذاشت به خورشید یار شد
بر شاخ سرو تکیه چو قمری چرا کنم
نتوان به دوش مردم آزاده بار شد
هر کس به صدق در قدم خم گذاشت سر
در عرض یک دو هفته فلاطون شعار شد
صائب به کاوش مژده امیدوار باش
زین ره عقیق کرد سفر نامدار شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۱۶
خط ترا که دید که زیر و زبر نشد
این رشته راکه یافت که بی پاوسرنشد
دل آب ساختم به امید گهر شدن
دل شد زدست وقطره آبم گهر نشد
چندان که سوختم نفس خویش را چو صبح
یک ره شکوفه ام به ثمر بارور نشد
محرومیم نتیجه نقصان شوق نیست
ره دور بود کوتهی از بال وپر نشد
جز من که نیست خانه من قابل نزول
روی ترا که دید که از خود بدر نشد
بی طالعی نگر که پریزاد تیر او
از دل چنان گذشت که دل را خبر نشد
شاخی است بی ثمر که سزای شکستن است
دستی که در میان نگاری کمر نشد
تسخیر آفتاب جهانتاب میکند
چون آسمان دلی که ملول از سفر نشد
هر کس به صدق در ره توحید زد قدم
از ره برون نرفت اگر راهبر نشد
چون نی کسی بست کمر در طریق عشق
کام از نوا گرفت اگر پر شکر نشد
دروادیی که سبزه او خضر رهنماست
گردی ز نارسایی ما جلوه گر نشد
گردید استخوان چو هما گر چه رزق ما
از مغز ما غرور سعادت به در نشد
از اعتبار طوطی گویا به حیرتم
چون هیچ کس زراه سخن معتبر نشد
چندان که سیل حادثه اش خاک مال داد
صائب زکوی یار به جای دکر نشد
این رشته راکه یافت که بی پاوسرنشد
دل آب ساختم به امید گهر شدن
دل شد زدست وقطره آبم گهر نشد
چندان که سوختم نفس خویش را چو صبح
یک ره شکوفه ام به ثمر بارور نشد
محرومیم نتیجه نقصان شوق نیست
ره دور بود کوتهی از بال وپر نشد
جز من که نیست خانه من قابل نزول
روی ترا که دید که از خود بدر نشد
بی طالعی نگر که پریزاد تیر او
از دل چنان گذشت که دل را خبر نشد
شاخی است بی ثمر که سزای شکستن است
دستی که در میان نگاری کمر نشد
تسخیر آفتاب جهانتاب میکند
چون آسمان دلی که ملول از سفر نشد
هر کس به صدق در ره توحید زد قدم
از ره برون نرفت اگر راهبر نشد
چون نی کسی بست کمر در طریق عشق
کام از نوا گرفت اگر پر شکر نشد
دروادیی که سبزه او خضر رهنماست
گردی ز نارسایی ما جلوه گر نشد
گردید استخوان چو هما گر چه رزق ما
از مغز ما غرور سعادت به در نشد
از اعتبار طوطی گویا به حیرتم
چون هیچ کس زراه سخن معتبر نشد
چندان که سیل حادثه اش خاک مال داد
صائب زکوی یار به جای دکر نشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶۸
زخم تو تیغ بر جگر ماه می زند
داغ تو خیمه بر دل آگاه می زند
طوفان طناب خیمه خورشید را گسیخت
شبنم بر این بساط چه خرگاه می زند
دل می کند به خویشتن اسناد اختیار
این قلب زر به نام شهنشاه می زند
آسوده است عشق ز تدبیر عقل پوچ
کی شیر تکیه بر دم روباه می زند
ایمن ز من مباش که درسینه من است
آهی که دشنه بر جگر ماه می زند
دربار خود مبند متاعی که از تو نیست
کاخر همان متاع ترا راه می زند
صائب فتاده است به نقاش چشم من
کی نقش بی ثبات مرا راه می زند
داغ تو خیمه بر دل آگاه می زند
طوفان طناب خیمه خورشید را گسیخت
شبنم بر این بساط چه خرگاه می زند
دل می کند به خویشتن اسناد اختیار
این قلب زر به نام شهنشاه می زند
آسوده است عشق ز تدبیر عقل پوچ
کی شیر تکیه بر دم روباه می زند
ایمن ز من مباش که درسینه من است
آهی که دشنه بر جگر ماه می زند
دربار خود مبند متاعی که از تو نیست
کاخر همان متاع ترا راه می زند
صائب فتاده است به نقاش چشم من
کی نقش بی ثبات مرا راه می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳۱
کی دلبران زصحبت دل سیر می شوند
خوبان کجا ز آینه دلگیر می شوند
در خانمان خرابی دل سعی می کنند
این غافلان که در پی تعمیر می شوند
چون صبح زیر خیمه دلگیر آسمان
روشندلان به یک دو نفس پیر می شوند
غیر از گرسنگی که نگردند سیر ازو
هر نعمتی که هست ازو سیر می شوند
آنان که قد کنند دوتا پیش چون خودی
در خانه کمان هدف تیر می شوند
بی جذبه آن کسان که درین ره قدم نهند
گر بر فلک روند زمین گیر می شوند
جمعی که پا به صدق درین راه می نهند
در یک نفس چو صبح جهانگیر می شوند
جمعی که از حسب به نسب می کنند صلح
قانع به استخوان ز طباشیر می شوند
صائب ز زخم شیر مکافات غافلند
صید افکنان که در پی نخجیر می شوند
خوبان کجا ز آینه دلگیر می شوند
در خانمان خرابی دل سعی می کنند
این غافلان که در پی تعمیر می شوند
چون صبح زیر خیمه دلگیر آسمان
روشندلان به یک دو نفس پیر می شوند
غیر از گرسنگی که نگردند سیر ازو
هر نعمتی که هست ازو سیر می شوند
آنان که قد کنند دوتا پیش چون خودی
در خانه کمان هدف تیر می شوند
بی جذبه آن کسان که درین ره قدم نهند
گر بر فلک روند زمین گیر می شوند
جمعی که پا به صدق درین راه می نهند
در یک نفس چو صبح جهانگیر می شوند
جمعی که از حسب به نسب می کنند صلح
قانع به استخوان ز طباشیر می شوند
صائب ز زخم شیر مکافات غافلند
صید افکنان که در پی نخجیر می شوند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷۴
از ترکتاز غم دل من شاد می شود
معمور این خرابه ز بیداد می شود
از سختی دل است یکی لطف و قهر یار
یکدست خط ز خامه فولاد می شود
در شیشه است جلوه دیگر شراب را
از خط سبز، حسن پریزاد می شود
مهجور ساخت شکوه مرا از حریم وصل
ز آتش سپند دور به فریاد می شود
ناقص شود به سعی هنرور ز کاملان
سنگ آدمی ز تیشه فرهاد می شود
در خواجگی نمی شود آزاد هیچ کس
هر کس که بندگی کند آزاد می شود
بی یاد حق مباش درین دامگه که صید
غافل چو گشت قسمت صیاد می شود
ز اقبال بی زوال، سلیمان روزگار
سال دگر خلیفه، بغداد می شود
صائب کسی که بر خط فرمان نهاد سر
فرمانروای عالم ایجاد می شود
معمور این خرابه ز بیداد می شود
از سختی دل است یکی لطف و قهر یار
یکدست خط ز خامه فولاد می شود
در شیشه است جلوه دیگر شراب را
از خط سبز، حسن پریزاد می شود
مهجور ساخت شکوه مرا از حریم وصل
ز آتش سپند دور به فریاد می شود
ناقص شود به سعی هنرور ز کاملان
سنگ آدمی ز تیشه فرهاد می شود
در خواجگی نمی شود آزاد هیچ کس
هر کس که بندگی کند آزاد می شود
بی یاد حق مباش درین دامگه که صید
غافل چو گشت قسمت صیاد می شود
ز اقبال بی زوال، سلیمان روزگار
سال دگر خلیفه، بغداد می شود
صائب کسی که بر خط فرمان نهاد سر
فرمانروای عالم ایجاد می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹۱
تسکین دل به شور محبت نمی شود
این داغ، خوش نمک به قیامت نمی شود
لیلی عنان گسسته به صحرا نهاد روی
تمکین حریف جذب محبت نمی شود
در اشک تلخ نیست کمی دیده مرا
دستم دچار دامن فرصت نمی شود
در کوهسار شورش سیل است بیشتر
اصلاح ما به سنگ ملامت نمی شود
فانوس شمع را نتواند نهفته داشت
چشم حسود پرده شهرت نمی شود
مسند به روی دست سلیمان فکند مور
خواری نصیب اهل قناعت نمی شود
از آرزوست خواب پریشان دل تمام
تا نقش هست آینه خلوت نمی شود
از آب تیغ دانه ما سبز می شود
قطع امید ما به شهادت نمی شود
از تاک زور باده کجی را برون نبرد
هموار بدگهر به نصیحت نمی شود
بیدار گشت سبزه خوابیده از سحاب
از می علاج زنگ کدورت نمی شود
شمعی که دیده هاست سرانجام خامشی
منت پذیر دست حمایت نمی شود
صائب ز خود برآی که حسن سخن، غریب
بی خاکمال وادی غربت نمی شود
این داغ، خوش نمک به قیامت نمی شود
لیلی عنان گسسته به صحرا نهاد روی
تمکین حریف جذب محبت نمی شود
در اشک تلخ نیست کمی دیده مرا
دستم دچار دامن فرصت نمی شود
در کوهسار شورش سیل است بیشتر
اصلاح ما به سنگ ملامت نمی شود
فانوس شمع را نتواند نهفته داشت
چشم حسود پرده شهرت نمی شود
مسند به روی دست سلیمان فکند مور
خواری نصیب اهل قناعت نمی شود
از آرزوست خواب پریشان دل تمام
تا نقش هست آینه خلوت نمی شود
از آب تیغ دانه ما سبز می شود
قطع امید ما به شهادت نمی شود
از تاک زور باده کجی را برون نبرد
هموار بدگهر به نصیحت نمی شود
بیدار گشت سبزه خوابیده از سحاب
از می علاج زنگ کدورت نمی شود
شمعی که دیده هاست سرانجام خامشی
منت پذیر دست حمایت نمی شود
صائب ز خود برآی که حسن سخن، غریب
بی خاکمال وادی غربت نمی شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹۳
پایندگی به زور میسر نمی شود
آب خضر نصیب سکندر نمی شود
هر موج می کلید در باغ تازه ای است
کیفیت شراب مکرر نمی شود
دل را نگشت مانع رفتن غبار جسم
از گرد راه، سیل به لنگر نمی شود
آزادگان ز چرخ شکایت نمی کنند
از بار دل ملول صنوبرنمی شود
آسوده است پرده شرم از نگاه گرم
آتش حریف بال سمندر نمی شود
از ریگ تشنگی نبرد موجه سراب
از سیم وزر حریص توانگر نمی شود
کی آب ایستاده به آب روان رسد
آیینه با رخ تو برابر نمی شود
صائب چو موج هرکه ز جان دست را نشست
در بحر بی کنار شناور نمی شود
آب خضر نصیب سکندر نمی شود
هر موج می کلید در باغ تازه ای است
کیفیت شراب مکرر نمی شود
دل را نگشت مانع رفتن غبار جسم
از گرد راه، سیل به لنگر نمی شود
آزادگان ز چرخ شکایت نمی کنند
از بار دل ملول صنوبرنمی شود
آسوده است پرده شرم از نگاه گرم
آتش حریف بال سمندر نمی شود
از ریگ تشنگی نبرد موجه سراب
از سیم وزر حریص توانگر نمی شود
کی آب ایستاده به آب روان رسد
آیینه با رخ تو برابر نمی شود
صائب چو موج هرکه ز جان دست را نشست
در بحر بی کنار شناور نمی شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۱۵
بی خواست حرف تلخی ازان نوش لب رسید
آخر ز غیب روزی ما بی طلب رسید
از خاکبوس دولت پابوس یافتم
هر کس به هر کجا که رسید ار ادب رسید
بر خضر زندگانی جاوید تلخ ساخت
عمر دوباره ای که به من زان دولب رسید
در سینه حکمتی که فلاطون ذخیره داشت
قالب تهی چو کرد به بنت العنب رسید
از اشک وآه کرد دل خویش را تهی
چون شمع دست هر که به دامان شب رسید
دست از سبب مدار که با همت محیط
آخر صدف به وصل گهر از سبب رسید
پرهیز کن که خونی غمهاست صحبتش
چون باده نارسی که به جوش طرب رسید
از دست وپای بوسه فریب تو کار دل
از دست رفته بود چو نوبت به لب رسید
صائب حلاوت طلب او ز دل نرفت
چندان که زخم خار به من زان رطب رسید
آخر ز غیب روزی ما بی طلب رسید
از خاکبوس دولت پابوس یافتم
هر کس به هر کجا که رسید ار ادب رسید
بر خضر زندگانی جاوید تلخ ساخت
عمر دوباره ای که به من زان دولب رسید
در سینه حکمتی که فلاطون ذخیره داشت
قالب تهی چو کرد به بنت العنب رسید
از اشک وآه کرد دل خویش را تهی
چون شمع دست هر که به دامان شب رسید
دست از سبب مدار که با همت محیط
آخر صدف به وصل گهر از سبب رسید
پرهیز کن که خونی غمهاست صحبتش
چون باده نارسی که به جوش طرب رسید
از دست وپای بوسه فریب تو کار دل
از دست رفته بود چو نوبت به لب رسید
صائب حلاوت طلب او ز دل نرفت
چندان که زخم خار به من زان رطب رسید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴۷
جویای تو با کعبه گل کار ندارد
آیینه ما روی به دیوار ندارد
در حلقه این زهر فروشان نتوان یافت
یک سبحه که شیرازه زنار ندارد
هر لحظه به رنگ دگر از پرده برآیی
دل بردن ما این همه در کار ندارد
دور سفر سنگ فلاخن به سر آمد
سرگشتگی ماست که پرگار ندارد
یک داغ جگر سوز درین لاله ستان نیست
این میکده یک ساغر سرشار ندارد
از دیدن رویت دل آیینه فرو ریخت
هر شیشه دلی طاقت دیدار ندارد
در هر شکن زلف گرهگیر تو دامی است
این سلسله یک حلقه بیکار ندارد
از گرد کسادی گهرم مهره گل شد
رحم است به جنسی که خریدار ندارد
ما گوشه نشینان چمن آرای خیالیم
در خلوت ما نکهت گل بار ندارد
بلبل ز نظر بازی شبنم گله مند است
مسکین خبر از رخنه دیوار ندارد
در ملک رضا زخم زبان سایه بیدست
سرتاسر این بادیه یک خار ندارد
پیش ره آتش ننهد چوب خس وخار
صائب حذر از کثرت اغیار ندارد
آیینه ما روی به دیوار ندارد
در حلقه این زهر فروشان نتوان یافت
یک سبحه که شیرازه زنار ندارد
هر لحظه به رنگ دگر از پرده برآیی
دل بردن ما این همه در کار ندارد
دور سفر سنگ فلاخن به سر آمد
سرگشتگی ماست که پرگار ندارد
یک داغ جگر سوز درین لاله ستان نیست
این میکده یک ساغر سرشار ندارد
از دیدن رویت دل آیینه فرو ریخت
هر شیشه دلی طاقت دیدار ندارد
در هر شکن زلف گرهگیر تو دامی است
این سلسله یک حلقه بیکار ندارد
از گرد کسادی گهرم مهره گل شد
رحم است به جنسی که خریدار ندارد
ما گوشه نشینان چمن آرای خیالیم
در خلوت ما نکهت گل بار ندارد
بلبل ز نظر بازی شبنم گله مند است
مسکین خبر از رخنه دیوار ندارد
در ملک رضا زخم زبان سایه بیدست
سرتاسر این بادیه یک خار ندارد
پیش ره آتش ننهد چوب خس وخار
صائب حذر از کثرت اغیار ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۸۵
روزی که مرا موج نفس دام سخن شد
شدطوطی چرخ آینه وواله من شد
هر مد فغان کز دل پردرد کشیدم
شد شاخ گل وسر خط مرغان چمن شد
در خدمت آیینه دل صرف شدی کاش
عمری که مرا صرف به پرداز سخن شد
هر آه که بی خواست برآمدزدل من
از بهر برون آمدن از خویش رسن شد
برپیری من چرخ سیه کاسه نبخشید
هرچندکه هرموبه تنم تیغ وکفن شد
هشدار که از باغ سرافکنده برون رفت
هر کس که مقید به تماشای چمن شد
از تبت وارونه خط هرشکن زلف
آغوش وداع دل سرگشته من شد
صائب گره دل به تکلف بگشاید
دستی که گرفتار سر زلف سخن شد
شدطوطی چرخ آینه وواله من شد
هر مد فغان کز دل پردرد کشیدم
شد شاخ گل وسر خط مرغان چمن شد
در خدمت آیینه دل صرف شدی کاش
عمری که مرا صرف به پرداز سخن شد
هر آه که بی خواست برآمدزدل من
از بهر برون آمدن از خویش رسن شد
برپیری من چرخ سیه کاسه نبخشید
هرچندکه هرموبه تنم تیغ وکفن شد
هشدار که از باغ سرافکنده برون رفت
هر کس که مقید به تماشای چمن شد
از تبت وارونه خط هرشکن زلف
آغوش وداع دل سرگشته من شد
صائب گره دل به تکلف بگشاید
دستی که گرفتار سر زلف سخن شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۹۲
این اشک جگرگون چه اثرداشته باشد
پیداست که طفلی چه جگرداشته باشد
با هردوجهان عشق به یک دل نتوان باخت
یک خوشه محال است دو سرداشته باشد
بی برگ توکل بودآن کس که نشیند
در سایه نخلی که ثمر داشته باشد
آن کس که زصاحب نظران است چونرگس
بایدبه ته پای نظرداشته باشد
مانند حباب آن که ندارد به گره هیچ
از باد مخالف چه خطر داشته باشد
من بر سرآنم که به زلف تو زنم دست
تا سنبل زلف تو چه سرداشته باشد
بال قفس آلودسزاوارچمن نیست
این مرغ مگر بال دگرداشته باشد
فردوس چه دارد که دهد عرض به عاشق
نقشی مگر از روی تو برداشته باشد
نسبت به بدان در چه شمارندنکویان
دریا چه قدرآب گهرداشته باشد
صائب خبرش هست ز حال من بیدل
هرکس که عزیزی به سفر داشته باشد
پیداست که طفلی چه جگرداشته باشد
با هردوجهان عشق به یک دل نتوان باخت
یک خوشه محال است دو سرداشته باشد
بی برگ توکل بودآن کس که نشیند
در سایه نخلی که ثمر داشته باشد
آن کس که زصاحب نظران است چونرگس
بایدبه ته پای نظرداشته باشد
مانند حباب آن که ندارد به گره هیچ
از باد مخالف چه خطر داشته باشد
من بر سرآنم که به زلف تو زنم دست
تا سنبل زلف تو چه سرداشته باشد
بال قفس آلودسزاوارچمن نیست
این مرغ مگر بال دگرداشته باشد
فردوس چه دارد که دهد عرض به عاشق
نقشی مگر از روی تو برداشته باشد
نسبت به بدان در چه شمارندنکویان
دریا چه قدرآب گهرداشته باشد
صائب خبرش هست ز حال من بیدل
هرکس که عزیزی به سفر داشته باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲۱
تامنزل من بادیه بیخبری بود
هر موج سرابم به نظر بال پری بود
چون سرو درین باغ ز آزادگی خویش
باری که به دل بودمرابی ثمری بود
افسوس که چون ناوک بازیچه اطفال
بال وپر من وقف پریشان سفری بود
زان روز که شد دیده من باز چو نرگس
اوراق دلم خرج پریشان نظری بود
بود از دم شمشیر دم صبح نشاطم
تا جوشن داودی من بیخبری بود
رسوایی شمع است ز پیراهن فانوس
در پرده سخن گفتن من پرده دری بود
این اشک جگر سوز که شمع از مژه افشاند
در دامن فانوس گل تاجوری بود
یاری که غبار از دل غم دیده مابرد
بی منت وبی مزد نسیم سحری بود
چون پرتو خورشید که در آینه افتد
از عمر همین بهره من جلوه گری بود
از عجز چو شبنم نفتادیم درین باغ
افتادگی ما گل روشن گهری بود
صائب چه توان کرد به تکلیف عزیزان
ورنه طرف خواجه شدن بی بصری بود
هر موج سرابم به نظر بال پری بود
چون سرو درین باغ ز آزادگی خویش
باری که به دل بودمرابی ثمری بود
افسوس که چون ناوک بازیچه اطفال
بال وپر من وقف پریشان سفری بود
زان روز که شد دیده من باز چو نرگس
اوراق دلم خرج پریشان نظری بود
بود از دم شمشیر دم صبح نشاطم
تا جوشن داودی من بیخبری بود
رسوایی شمع است ز پیراهن فانوس
در پرده سخن گفتن من پرده دری بود
این اشک جگر سوز که شمع از مژه افشاند
در دامن فانوس گل تاجوری بود
یاری که غبار از دل غم دیده مابرد
بی منت وبی مزد نسیم سحری بود
چون پرتو خورشید که در آینه افتد
از عمر همین بهره من جلوه گری بود
از عجز چو شبنم نفتادیم درین باغ
افتادگی ما گل روشن گهری بود
صائب چه توان کرد به تکلیف عزیزان
ورنه طرف خواجه شدن بی بصری بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸۲
زوعده های دروغش دل اضطراب ندارد
سرکمندفریب مرا سراب ندارد
هلاک حسن خداداداوشوم که سراپا
چوشعر حافظ شیراز انتخاب ندارد
حدیث تنگ شکر بادهان یارمگویید
که تنگ حوصله یک حرف تلخ تاب ندارد
در آن محیط که من می روم چو موج سراسر
سپهر ظرف تماشای یک حباب ندارد
شکسته خار به چشمم ز بدگمانی غیرت
که از خیال که چشم ستاره خواب ندارد
کدام راهرو اینجا دم از ثبات قدم زد
که هم ز نقش قدم پای در رکاب ندارد
به نازبالش گل تکیه کرده قطره شبنم
خبر زداغ مکافات آفتاب ندارد
دلت ز جهل مرکب سیه شده است وگرنه
کدام خشت که در سینه صدکتاب ندارد
شده است بسته چنان راه فیض بر دل صائب
که ازخدنگ تو امید فتح باب ندارد
سرکمندفریب مرا سراب ندارد
هلاک حسن خداداداوشوم که سراپا
چوشعر حافظ شیراز انتخاب ندارد
حدیث تنگ شکر بادهان یارمگویید
که تنگ حوصله یک حرف تلخ تاب ندارد
در آن محیط که من می روم چو موج سراسر
سپهر ظرف تماشای یک حباب ندارد
شکسته خار به چشمم ز بدگمانی غیرت
که از خیال که چشم ستاره خواب ندارد
کدام راهرو اینجا دم از ثبات قدم زد
که هم ز نقش قدم پای در رکاب ندارد
به نازبالش گل تکیه کرده قطره شبنم
خبر زداغ مکافات آفتاب ندارد
دلت ز جهل مرکب سیه شده است وگرنه
کدام خشت که در سینه صدکتاب ندارد
شده است بسته چنان راه فیض بر دل صائب
که ازخدنگ تو امید فتح باب ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۹۴
ای بر روی تو از آینه گل صافتر
فتنه روی زمین زلف تو را در زیر سر
هر که از بت روی گردان شد نبیند روی حق
هر که از زنار برگردد نمی بندد کمر
آتش سوزنده رانتوان به چوب اندام داد
چوب گل دیوانگان رامی کند دیوانه تر
دوربینان از خزان تنگدستی فراغند
مرغ زیرک در بهاران می کشد سرزیرپر
گاه باشد کز غباری لشکری بر هم خورد
تا خطش سر زد، سپاه زلف شد زیرو زبر
در رگ جان هرکه را چون رشته پیچ وتاب نیست
زود باشدسر برآرد از گریبان گهر
بس که درشر خیر ودر خیرجهان شر دیده ام
مانده ام عاجز میان اختیار خیروشر
نیست ذوق سلطنت مارا، وگرنه ریخته است
چون حباب وموج در بحر فنا تاج وکمر
تا ازان شیرین سخن حرفی مکرر بشنوم
خویش راصائب کنم دربزم او دانسته کر
فتنه روی زمین زلف تو را در زیر سر
هر که از بت روی گردان شد نبیند روی حق
هر که از زنار برگردد نمی بندد کمر
آتش سوزنده رانتوان به چوب اندام داد
چوب گل دیوانگان رامی کند دیوانه تر
دوربینان از خزان تنگدستی فراغند
مرغ زیرک در بهاران می کشد سرزیرپر
گاه باشد کز غباری لشکری بر هم خورد
تا خطش سر زد، سپاه زلف شد زیرو زبر
در رگ جان هرکه را چون رشته پیچ وتاب نیست
زود باشدسر برآرد از گریبان گهر
بس که درشر خیر ودر خیرجهان شر دیده ام
مانده ام عاجز میان اختیار خیروشر
نیست ذوق سلطنت مارا، وگرنه ریخته است
چون حباب وموج در بحر فنا تاج وکمر
تا ازان شیرین سخن حرفی مکرر بشنوم
خویش راصائب کنم دربزم او دانسته کر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰۶
تلخکام ایمن ز چشم شور ماند بیشتر
باده انگور از انگور ماند بیشتر
محفل آرایان شهرت، خرج چشم بدشوند
هرکه ماند از دیده ها مستور،ماند بیشتر
خاکساران رابقا از سرفرازان است بیش
کاسه چین از سر فغفور ماند بیشتر
پرده گنج است ویرانی درین عبرت سرا
دل چو شد زیر وزبر معمور ماند بیشتر
حرص درهنگام پیری از غلاف آیدبرون
بال وپر پیدا کند چون مور ماند بیشتر
زندگی بیش ازتنومندی نمی گرددکه تیر
در کمان سست از پرزور ماند بیشتر
قسمت اشرار گردد از قضا عمر دراز
دربساط خاک مار از مور ماند بیشتر
چون نباشد عزم صادق جستجو بی حاصل است
از کجی تیر ازهدف مهجور ماند بیشتر
نوش ونیش این جهان تلخ صائب باهم است
خانه پرشهد از زنبور ماند بیشتر
باده انگور از انگور ماند بیشتر
محفل آرایان شهرت، خرج چشم بدشوند
هرکه ماند از دیده ها مستور،ماند بیشتر
خاکساران رابقا از سرفرازان است بیش
کاسه چین از سر فغفور ماند بیشتر
پرده گنج است ویرانی درین عبرت سرا
دل چو شد زیر وزبر معمور ماند بیشتر
حرص درهنگام پیری از غلاف آیدبرون
بال وپر پیدا کند چون مور ماند بیشتر
زندگی بیش ازتنومندی نمی گرددکه تیر
در کمان سست از پرزور ماند بیشتر
قسمت اشرار گردد از قضا عمر دراز
دربساط خاک مار از مور ماند بیشتر
چون نباشد عزم صادق جستجو بی حاصل است
از کجی تیر ازهدف مهجور ماند بیشتر
نوش ونیش این جهان تلخ صائب باهم است
خانه پرشهد از زنبور ماند بیشتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰۷
یارنو خط زنگ از دل می زداید بیشتر
برگ عیش از نوبهاران می فزاید بیشتر
مستی چشمش یکی صدگشت دردوران خط
دربهاران آب ازسر چشمه زاید بیشتر
درلباس لطف، دل را قهر افزون می گزد
تلخی بادام در شکر نماید بیشتر
لب گشودن رخنه در ناموس همت کردن است
ازکریمان بی طلب حاجت برآیدبیشتر
زخم خصم ناتوان است از قوی جانکاهتر
نیشتر از تیغ خون رامی گشاید بیشتر
آرزو را صبح بیداری بود موی سفید
حرص درایام پیری می فزایدبیشتر
گر چه لبهای شکر گفتار می چسبد به دل
دل ز من چشم سخنگو می رباید بیشتر
قسمت تن پروران از تنگدستی کاهش است
آسیا بی دانه چون گردید ساید بیشتر
می کند صائب زبان عیبجویان را دراز
کوته اندیشی که خود را می ستاید بیشتر
برگ عیش از نوبهاران می فزاید بیشتر
مستی چشمش یکی صدگشت دردوران خط
دربهاران آب ازسر چشمه زاید بیشتر
درلباس لطف، دل را قهر افزون می گزد
تلخی بادام در شکر نماید بیشتر
لب گشودن رخنه در ناموس همت کردن است
ازکریمان بی طلب حاجت برآیدبیشتر
زخم خصم ناتوان است از قوی جانکاهتر
نیشتر از تیغ خون رامی گشاید بیشتر
آرزو را صبح بیداری بود موی سفید
حرص درایام پیری می فزایدبیشتر
گر چه لبهای شکر گفتار می چسبد به دل
دل ز من چشم سخنگو می رباید بیشتر
قسمت تن پروران از تنگدستی کاهش است
آسیا بی دانه چون گردید ساید بیشتر
می کند صائب زبان عیبجویان را دراز
کوته اندیشی که خود را می ستاید بیشتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵۱
سخن کز عشق شادابی ندارددردهان بهتر
عقیقی راکه رنگی نیست درزیرزبان بهتر
سفربیش از وطن رسوا کند ناقص بصیرت را
ندارد تیر کج دارالامانی ازکمان بهتر
چه مشکل حل شود از اقبال فیل مست موران را؟
اگر برمدعای ما نگردد آسمانی بهتر
مروت نیست با پرورده خود دشمنی کردن
اگرگل را بدست خود نچیند باغبان بهتر
برومندی بود در خاکساری تازه رویان را
اگر در خاک باشد ریشه نخل جوان بهتر
می لعلی عنانداری کند عمرسبکرورا
ندارد بحر هستی لنگر از رطل گران بهتر
خزان بیوفایی شاخ گل درآستین دارد
به شاخ سروبندد مرغ زیرک آشیان بهتر
بود در زیرلب پیوسته منزل جان عاشق را
نباشد رفتنی راهیچ جا از آستان بهتر
کند استادگی آیینه آب تیره را صائب
خموشی می کند اسرارپنهان را نهان بهتر
عقیقی راکه رنگی نیست درزیرزبان بهتر
سفربیش از وطن رسوا کند ناقص بصیرت را
ندارد تیر کج دارالامانی ازکمان بهتر
چه مشکل حل شود از اقبال فیل مست موران را؟
اگر برمدعای ما نگردد آسمانی بهتر
مروت نیست با پرورده خود دشمنی کردن
اگرگل را بدست خود نچیند باغبان بهتر
برومندی بود در خاکساری تازه رویان را
اگر در خاک باشد ریشه نخل جوان بهتر
می لعلی عنانداری کند عمرسبکرورا
ندارد بحر هستی لنگر از رطل گران بهتر
خزان بیوفایی شاخ گل درآستین دارد
به شاخ سروبندد مرغ زیرک آشیان بهتر
بود در زیرلب پیوسته منزل جان عاشق را
نباشد رفتنی راهیچ جا از آستان بهتر
کند استادگی آیینه آب تیره را صائب
خموشی می کند اسرارپنهان را نهان بهتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵۳
ترا درخواب غفلت رفت عمر خوش عنان آخر
نکردی دست ورویی تازه زین آب روان آخر
به غفلت مگذران یکسر بهار زندگانی را
چراغی برفروز ازآتش این کاروان آخر
اگر از نوبهاران برگ سبزی نیست دربارت
رخ زردی به دست آور در ایام خزان آخر
ز شور عشق دروجدند ذرات جهان یکسر
اگر پایی نکوبی، آستینی بر فشان آخر
نمی گویم بپرداز، آنقدر فرصت کجا داری
برآر آیینه دل یک ره از آیینه دان آخر
نمی دانی چه گرگان ای شبان بیخبرداری
شمار گوسفندان کن برای امتحان آخر
غرور خواجگی چشم ترا بسته است ازدزدان
ببین یک بار ای بیدرد عرض این دکان آخر
به فرصت مرگ را ای بیخبر کم کم گواراکن
چو می باید کشیدن بر سر این رطل گران آخر
سر آمد درغم سود و زیان سرمایه عمرت
غم سرمایه خور، تا چند از سود و زیان آخر؟
تو کز اندیشه نان بر نمی آیی به مردن هم
لحد خواهد ترا گشتن تنور از فکر نان آخر
زآه خود مشو نومید اگر صدق طلب داری
که تیر راست خواهد خوردروزی برنشان آخر
به فکر آشیان آرایی افتادی، نمی دانی
که ماری می شود هر خاروخس زین آشیان آخر
به خواب غفلت از دامان شبهادست می داری
نمی دانی که خواهد دستگیرت شد همان آخر
مراد خویش از خاک مراد خاکساری جو
که یابد هرچه خواهد هرکسی زین آستان آخر
به خون غلطان شکاری چند، تازه بر کمان داری
چو می دانی که خواهی حلقه گردید این کمان آخر
اگر در کعبه نتوانی رسیدن از گرانجانی
مده از دست صائب دامن سنگ نشان آخر
نکردی دست ورویی تازه زین آب روان آخر
به غفلت مگذران یکسر بهار زندگانی را
چراغی برفروز ازآتش این کاروان آخر
اگر از نوبهاران برگ سبزی نیست دربارت
رخ زردی به دست آور در ایام خزان آخر
ز شور عشق دروجدند ذرات جهان یکسر
اگر پایی نکوبی، آستینی بر فشان آخر
نمی گویم بپرداز، آنقدر فرصت کجا داری
برآر آیینه دل یک ره از آیینه دان آخر
نمی دانی چه گرگان ای شبان بیخبرداری
شمار گوسفندان کن برای امتحان آخر
غرور خواجگی چشم ترا بسته است ازدزدان
ببین یک بار ای بیدرد عرض این دکان آخر
به فرصت مرگ را ای بیخبر کم کم گواراکن
چو می باید کشیدن بر سر این رطل گران آخر
سر آمد درغم سود و زیان سرمایه عمرت
غم سرمایه خور، تا چند از سود و زیان آخر؟
تو کز اندیشه نان بر نمی آیی به مردن هم
لحد خواهد ترا گشتن تنور از فکر نان آخر
زآه خود مشو نومید اگر صدق طلب داری
که تیر راست خواهد خوردروزی برنشان آخر
به فکر آشیان آرایی افتادی، نمی دانی
که ماری می شود هر خاروخس زین آشیان آخر
به خواب غفلت از دامان شبهادست می داری
نمی دانی که خواهد دستگیرت شد همان آخر
مراد خویش از خاک مراد خاکساری جو
که یابد هرچه خواهد هرکسی زین آستان آخر
به خون غلطان شکاری چند، تازه بر کمان داری
چو می دانی که خواهی حلقه گردید این کمان آخر
اگر در کعبه نتوانی رسیدن از گرانجانی
مده از دست صائب دامن سنگ نشان آخر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰۳
بهار می گذرد ساغر چو لاله بگیر
هزار بوسه ز کنج لب پیاله بگیر
ز نشأه پر طاوسی ار نداری رنگ
به طاق ابروی قوس قزح پیاله بگیر
بهار عمر سبکتر ز برق می گذرد
چو لاله کام دل از باده دو ساله بگیر
بنوش باده گلرنگ و رو به بستان کن
هزار نکته رنگین به برگ لاله بگیر
مزاج ساغر گل نازک است ای بلبل
خدای را پر خود پیش سنگ ژاله بگیر
نصیحتی است ز پیر مغان به یاد مرا
غمی فرو چو بگیرد ترا پیاله بگیر
به عمر خضر چه خمیازه می کشی صائب؟
تو نیز کام دل از باده دو ساله بگیر
هزار بوسه ز کنج لب پیاله بگیر
ز نشأه پر طاوسی ار نداری رنگ
به طاق ابروی قوس قزح پیاله بگیر
بهار عمر سبکتر ز برق می گذرد
چو لاله کام دل از باده دو ساله بگیر
بنوش باده گلرنگ و رو به بستان کن
هزار نکته رنگین به برگ لاله بگیر
مزاج ساغر گل نازک است ای بلبل
خدای را پر خود پیش سنگ ژاله بگیر
نصیحتی است ز پیر مغان به یاد مرا
غمی فرو چو بگیرد ترا پیاله بگیر
به عمر خضر چه خمیازه می کشی صائب؟
تو نیز کام دل از باده دو ساله بگیر