عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۴
ازین تنگین قفس جانا پریدی
وزین زندان طراران رهیدی
ز روی آینه گل دور کردی
در آیینه بدیدی آنچ دیدی
خبرها می‌شنیدی زیر و بالا
بران بالا ببین آنچ شنیدی
چو آب و گل به آب و گل سپردی
قماش روح بر گردون کشیدی
ز گردش‌‌های جسمانی بجستی
به گردش‌‌های روحانی رسیدی
بجستی ز اشکم مادر که دنیاست
سوی بابای عقلانی دویدی
بخور هر دم می شیرین‌تر از جان
به هر تلخی که بهر ما چشیدی
گزین کن، هر چه می‌خواهی و بستان
چو ما را بر همه عالم گزیدی
ازین دیگ جهان رفتی چو حلوا
به خوان آن جهان، زیرا پزیدی
اگر چه بیضه خالی شد ز مرغت
برون بیضهٔ عالم پریدی
درین عالم نگنجی زین سپس تو
همان سو پر که هر دم در مزیدی
خمش کن، رو که قفل تو گشادند
اجل بنمود قفلت را کلیدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۸
خبر واده کزین دنیای فانی
به تلخی می‌روی یا شادمانی
عجب یارا ز اصحاب شمالی؟
عجب زاصحاب ایمان و امانی
عجب همراز نفس سگ پرستی؟
عجب همراه شیر راه دانی؟
عجب در آخرین بازی شدی مات؟
عجب بردی؟ اگر بردی تو جانی
بسی کژباز کندر آخر کار
ببرد از اتفاق آسمانی
بود رویت به قبله اندران گور
گر اهل قبله بودی در نهانی
ازیرا گور باشد چون صلایه
پی تحویل‌‌های امتحانی
چو دانه‌ی فاسدی را دفن کردی
بروید زو درخت با معانی
بسی طبل اجل پیشین شنیدی
مگو مرگم درآمد ناگهانی
اگر در عمر آهی برکشیدی
یقین امروز کندر ظل آنی
وگر با آه راهی نیز رفتی
شهنشاهی و شمع ره روانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۰
خوشی آخر؟ بگو ای یار چونی؟
ازین ایام ناهموار چونی؟
به روز و شب مرا اندیشهٔ توست
کزین روز و شب خون خوار چونی؟
ازین آتش که در عالم فتاده‌ست
ز دود لشکر تاتار چونی؟
درین دریا و تاریکی و صد موج
تو اندر کشتی پربار چونی؟
منم بیمار و تو ما را طبیبی
بپرس آخر که ای بیمار چونی؟
منت پرسم اگر تو می‌نپرسی
که ای شیرین شیرین کار چونی؟
وجودی بین که بی‌چون و چگونه‌ست
دلا دیگر مگو بسیار چونی؟
بگو در گوش شمس الدین تبریز
که ای خورشید خوب اسرار چونی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۳
سوالی دارم ای خواجه‌ی خدایی
که امروز این چنین شیرین چرایی؟
که باشد مه که گویم ماه رویی
که باشد جان که گویم جان فزایی
مثالی لایق آن روی خوبت
بسی شب‌ها ز حق کردم گدایی
رها کن این همه، با ما تو چونی؟
تو جانی و به چونی درنیایی
تو صد ساله ره از چونی گذشتی
 میان موج‌‌های کبریایی
هوای خویشتن را سر بریدی
ز میل نفس خود کردی جدایی
همه میل دل معشوق گشتی
به تسلیم و رضا و مرتضایی
ازین هم درگذشتم، چونی ای جان؟
که این دم رستخیز سحرهایی
همی‌پیچی به صد گون چشم ما را
به صد صورت جهان را می‌نمایی
زمانی صورت زندان و چاهی
زمانی گلستان و دلربایی
همان یک چیز را گه مار سازی
گهی بخشی درختی و عصایی
به دست توست بوقلمون همه چیز
زانسان و زحیوان و نمایی
گهی نیل است و گاهی خون بسته
گهی لیل است و گه صبح ضیایی
بدین خوف و رجاها منعقد شد
که از هر ضد ضد بر می‌گشایی
سوالی چند دارم از تو، حل کن
که مشکل‌‌های ما را مرتجایی
سوال اول آن است ای سخن دان
که هم اول، هم آخر جان مایی
چو اول هم تویی و آخر تویی هم
ز که دانم وفا و بی‌وفایی؟
دوم آن است ای آن کت دوم نیست
که رنج احولی را توتیایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۴
هلا ای آب حیوان، از نوایی
همی‌گردان مرا چون آسیایی
چنین می‌کن، که تا بادا چنین باد
پریشان دل به جایی، من به جایی
نجنبد شاخ و برگی جز به بادی
نپرد برگ که بی‌کهربایی
چو کاهی جز به بادی می‌نجنبد
کجا جنبد جهانی بی‌هوایی؟
همه اجزای عالم عاشقانند
وهر جزو جهان مست لقایی
ولیک اسرار خود با تو نگویند
نشاید گفت سر جز با سزایی
چراخواران چراشان هم چراخوار
ز کاسه و خوان شیرین کدخدایی
نه موران با سلیمان راز گفتند؟
نه با داوود می‌زد که صدایی؟
اگر این آسمان عاشق نبودی
نبودی سینهٔ او را صفایی
وگر خورشید هم عاشق نبودی
نبودی در جمال او ضیایی
زمین و کوه اگر نه عاشق اندی
نرستی از دل هر دو گیایی
اگر دریا زعشق آگه نبودی
قراری داشتی آخر به جایی
تو عاشق باش، تا عاشق شناسی
وفا کن تا ببینی باوفایی
نپذرفت آسمان بار امانت
که عاشق بود و ترسید از خطایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۸
اگر خورشید جاویدان نگشتی
درخت و رخت بازرگان نگشتی
دو دست کفش گر، گر ساکنستی
همیشه گربه در انبان نگشتی
اگر نه عشوه‌‌های باد بودی
سر شاخ گل خندان نگشتی
چه گویم؟ گر نبودی آن که دانی
به هر دم این نگشتی، آن نگشتی
فلک چتر است و سلطان عقل کلی
نگشتی چتر اگر سلطان نگشتی
اگر آواز سرهنگان نبودی
نگشتی اختر و کیوان نگشتی
کریمی گر ندادی ابر و باران
یکی جرعه به گرد خوان نگشتی
درونت گر نبودی کیمیاگر
به هر دم خون و بلغم جان نگشتی
نهان از عالم ارنی عالمستی
دل تاریک تو میدان نگشتی
نهان دار این سخن را، زان که زرها
اگر پنهان نبودی، کان نگشتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۰
چنین باشد، چنین گوید منادی
که بی‌رنجی نبینی هیچ شادی
چه مایه رنج‌ها دیدی تو هر روز
تامل کن ازان روزی که زادی
چه خون از چشم و دل‌ها برگشاده‌ست
که تا تو چشم در عالم گشادی
خداوندا اگر آهن بدیدی
آن کشاکش، کش تو دادی
ز بیم و ترس، آهن آب گشتی
گدازیدی، نپذرفتی جمادی
ولیک آن را نهان کردی ز آهن
به هر روز، اندک اندک می‌نهادی
چو آهن گشت آیینه به آخر
بگفتا شکر، ای سلطان هادی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۴
شنودم من که چاکر را ستودی
که باشم من؟ تو لطف خود نمودی
تو کان لعل و جان کهربایی
به رحمت برگ کاهی را ربودی
یکی آهن بدم بی‌قدر و قیمت
توام آیینه‌یی کردی، زدودی
زطوفان فنایم واخریدی
که هم نوحی و هم کشتی جودی
دلا گر سوختی، چون عود بوده
وگر خامی بسوز اکنون که عودی
به زیر سایهٔ اقبال خفتم
برون پنج حس راهم گشودی
بدان ره بی‌پر و بی‌پا و بی‌سر
به شرق و غرب شاید شد به زودی
دران ره نیست خار اختیاری
نه ترسایی‌‌‌ست آن جا، نه جهودی
برون از خطهٔ چرخ کبودش
رهیده جان ز کوری و کبودی
چه می‌گریی؟ بر خندندگان رو
چه می‌پایی؟ همان جا رو که بودی
از این شهدی که صد گون نیش دارد
به جز دنبل ببین چیزی فزودی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۵
دگرباره شه ساقی رسیدی
مرا در حلقهٔ مستان کشیدی
دگرباره شکستی تو به‌ها را
به جامی پرده‌ها را بردریدی
دگربار، ای خیال فتنه انگیز
چو می بر مغز مستان بردویدی
بیا ای آهو از نافت پدید است
که از نسرین و نیلوفر چریدی
همه صحرا گل است و ارغوان است
بدان یک دم که در صحرا دمیدی
مکن ای آسمان ناموس کم کن
که از سودای ماه من خمیدی
بگو ای جان وگر نی من بگویم
که از شرم جمالش ناپدیدی
بگویم ای بهشت این دم به گوشت
که بی‌او بسته‌یی و بی‌کلیدی
چو خاتونان مصری، ای شفق تو
چو دیدی یوسفم را کف بریدی
بدیدم دوش کبریتی به دستت
یقین کردم که دیکی می‌پزیدی
تو هم ای دل دران مطبخ که او بود
پس دیوار، چیزی می‌شنیدی
نه عیدی که دو بار آید به سالی
به رغم عید هر روزی تو عیدی
خداوندا به قدرت بی‌نظیری
که حسنی، لانظیری، برتنیدی
چنین نوری دهی اشکمبه‌یی را
چنینی را گزافه کی گزیدی؟
بگو ای گل که این لطف از که داری؟
نه خار خشک بودی؟ می‌خلیدی؟
تو هم ای چشم، جنس خاک بودی
بگفتی من چه بینم؟ هم بدیدی
تو هم ای پای، برجا مانده بودی
دوانیدت دواننده، دویدی
دم عیسی و علمش را عدوی
عجب ای خر بدین دعوت رسیدی
چو مال این علم ماند مرده ریگت
نه تو مانی، نه علمی که گزیدی
جهان پیر را گفتم جوان شو
ببین بخت جوان، تا کی قدیدی؟
بیا امید بین، که نیک نبود
درین امید بی‌حد، ناامیدی
بدو پیوندم، از گفتن ببرم
نبرم زان شهی که تو بریدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۷
صلا ای صوفیان کامروز باری
سماع است و وصال و عیش آری
بکن ای موسی جان خلع نعلین
که اندر گلشن جان نیست خاری
کبوترها سراسر باز گردند
که افتاد این شکاران را شکاری
شود سرهای مستان فارغ از درد
چو سر درکرد خمر بی‌خماری
بخور، که ساعتی دیگر نبینی
ز مشرق تا به مغرب هوشیاری
برآور بینی و بوی دگر جوی
که این بینی است آن بو را مهاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۸
صلا ای صوفیان کامروز باری
سماع است و شراب و عیش آری
صلا که ساعتی دیگر نیابی
ز مشرق تا به مغرب هوشیاری
چنان در بحر مستی غرق گردند
که دل در عشق خوبی، خوش عذاری
ازین مستان ننوشی ‌های و هویی
وزین خوبان نبینی گوشواری
درین مستان کجا وهمی رسیدی
گرین مستان ننالند از خماری
به صد عالم نگنجد از جلالت
چنین سلطان و اعظم شهریاری
ولیکن چون غبار انگیخت اسپش
به وهم آمد کر و فر سواری
دهان بربند کین جا یک نظر نیست
که بشناسد سواری از غباری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۹
منم غرقه درون جویباری
نهانم می‌خلد در آب خاری
اگر چه خار را من می‌نبینم
نیم خالی ز زخم خار، باری
ندانم تا چه خار است اندرین جوی
که خالی نیست جان از خارخاری
تنم را بین که صورتگر ز سوزن
برو بنگاشت هر سویی نگاری
چو پیراهن برون افکندم از سر
به دریا درشدم، مرغاب واری
که غسل آرم، برون آیم به پاکی
به خنده گفت موج بحر کاری
مثال کاسهٔ چوبین بگشتم
بران آبی که دارد سهم ناری
نمی دانم که آن ساحل کجا شد؟
که پیدا نیست دریا را کناری
تو شمس الدین تبریز، ارملولی
به هر لحظه چه افروزی شراری؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۰
ز هر چیزی ملول است آن فضولی
ملولش کن خدایا از ملولی
به قاصد، تا بیاشوبد، بجنگد
بدو گفتم ملولی هست گولی
بخورد آن بازی من، خشمگین شد
مرا گفتا خمش دیوانه لولی
نگوید هیچ را بد، مرد این راه
مبین بد هیچ را، ورنی تو غولی
بگفتم عین انکار تو بر من
نه بد دیدن بود، یا بی‌حصولی؟
مرا گفت او تناقض‌‌های بینا
بود از مصلحت، نز بی‌اصولی
محالی گر بگوید مرد کامل
تو عین حال دانش، ای حلولی
گهی درد که داند، گه بدوزد
گهی شاهی کند، گاهی رسولی
به تاویلات تو او درنگنجد
که تو هستی فصولی، او اصولی
ز خود منگر درو، از خود برون آ
که بر بی‌حد ندارد حد شمولی
خمش، ای نفس تازی هم بگویم
دوباره لا تقولی، لا تقولی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۸
تو هر روزی ازان پشته برآیی
کنی مر تشنه جانان را سقایی
تو هر صبحی جهان را نور بخشی
که جان جان خورشید سمایی
مباد آن روز کز تو بازماند
دو دیده، ای چراغ و روشنایی
تو دریایی و می‌گویی جهان را
درآ در من، بیاموز آشنایی
لب و لنج کفوری را دریدی
بدان دریای امواج عطایی
گشادی چشم و گوش خاکیان را
همه حیران که چون بر می‌گشایی؟
گلوی جان بسوزید از حلاوت
چنین شیرین، چنین حلوا چرایی؟
اگر چون آسیا گردم شب و روز
ز تو باشد، که آب آسیایی
وگر این آسیا جوید سکونت
ز چرخ تو‌ نمی‌یابد رهایی
هران سنگی که در چرخش کشیدی
بیابد کان، بیابد کیمیایی
به تو جنبد جهان، جان جهانی
اگر چه او نداند که کجایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۹
دلاراما چنین زیبا چرایی؟
چنین چست و چنین رعنا چرایی؟
گرفتم من که جانی و جهانی
چنین جان و جهان آرا چرایی؟
گرفتم من که الیاسی و خضری
چو آب خضر عمرافزا چرایی؟
گرفتم من که دنیایی و دینی
چو دنیا مایهٔ سودا چرایی؟
گرفتم گنج قارونی به خوبی
چو موسی با ید بیضا چرایی؟
ز رشکت دوست خون دوست ریزد
بدین حد شنگ و سرغوغا چرایی؟
چو نور تو گرفت از قاف تا قاف
نهان از دیده چون عنقا چرایی؟
ندارد هیچ حلوا طبع صهبا
تو هم حلوا و هم صهبا چرایی؟
ز عشق گفت تو با خود به جنگم
که پیش چون وی‌یی گویا چرایی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۳
چنان گشتم ز مستی و خرابی
که خاکی را‌ نمی‌دانم ز آبی
درین خانه‌ نمی‌یابم کسی را
تو هشیاری، بیا، باشد بیابی
همین دانم که مجلس از تو برپاست
نمی‌دانم شرابی یا کبابی
به باطن، جان جان جان جانی
به ظاهر، آفتاب آفتابی
ازان رو خوش فسونی، که مسیحی
ازان رو دیوسوزی، که شهابی
مرا خوش خوی کن، زیرا شرابی
مرا خوش بوی کن، زیرا گلابی
صبایی، که بخندانی چمن را
اگر چه تشنگان را تو عذابی
بیا، مستان‌ بی‌حد بین به بازار
اگر تو محتسب در احتسابی
چو نان خواهان، گهی اندر سوآلی
چو رنجوران، گهی اندر جوابی
مثال برق، کوته خنده‌یی تو
ازان محبوس ظلمات سحابی
درآ در مجلس سلطان باقی
ببین گردان جفان کالجوابی
تو خوش لعلی، ولیکن زیر کانی
تو بس خوبی، ولیکن در نقابی
به سوی شه پری، باز سپیدی
وگر پری به گورستان، غرابی
جوان بختا بزن دستی و می‌گو
شبابی یا شبابی یا شبابی
مگو با کس سخن، ور سخت گیرد
بگو والله اعلم بالصواب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۰
تو تا بنشسته‌یی بر دار فانی
نشسته می‌روی و می‌نبینی
نشسته می‌روی، این نیز نیکوست
اگر رویت درین سوی او است
بسی گشتی درین گرداب گردان
به سوی جوی رحمت رو بگردان
بزن پایی، برین پابند عالم
که تا دست از تبرک بر تو مالم
تو را زلفی‌‌‌ست به از مشک و عنبر
تو ده کل را کلاهی ای برادر
کله کم جو، چو داری جعد فاخر
کله بر آسمان انداز آخر
چرا دنیا به نکته‌ی مستحیله
فریبد چون تو زیرک را به حیله؟
به سردی نکته‌ی گوید سرد سیلی
نداری پای آن خر را شکالی
اگر دوران دلیل آرد دران قال
تخلف دیده‌یی در روی او مال
تو را عمری کشید این غول در تیه
بکن با غول خود بحثی به توجیه
چرا الزام اویی؟ چیست سکته؟
جوابش گو که مقلوب است نکته
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۱
نه آتش‌‌های ما را ترجمانی
نه اسرار دل ما را زبانی
نه محرم درد ما را هیچ آهی
نه همدم آه ما را هیچ جانی
نه آن گوهر، که از دریا برآید
نه آن دریا، که آرامد زمانی
نه آن معنی، که زاید هیچ حرفی
نه آن حرفی، که آید در بیانی
معانی را زبان چون ناودان است
کجا دریا رود در ناودانی،
جهان جان که هر جزوش جهان است
نگنجد در دهان هرگز جهانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۲
به کوی دل فرورفتم زمانی
همی‌جستم ز حال دل نشانی
که تا چون است احوال دل من
که از وی در فغان دیدم جهانی
ز گفتار حکیمان بازجستم
به هر وادی و شهری داستانی
همه از دست دل فریاد کردند
فتادم زین حدیث اندر گمانی
ز عقل خود سفر کردم سوی دل
ندیدم هیچ خالی زو مکانی
میان عارف و معروف این دل
همی‌گردد بسان ترجمانی
خداوندان دل دانند دل چیست
چه داند قدر دل هر‌ بی‌روانی
ز درگاه خدا یابی دل و بس
نیابی از فلانی و فلانی
نیابی دل جز از جبار عالم
شهید هر نشان و‌ بی‌نشانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۴
روز ار دو هزار بار می‌آیی
هر بار چو جان به کار می‌آیی
از بهر حیات و زنده کردن تو
در عالم چون بهار می‌آیی
عشاق همه شدند حلوایی
چون شکر قندوار می‌آیی
می درده و اختیار ما بستان
کز مجلس اختیار می‌آیی
از خلق جهان کناره می‌گیرد
آن را که تو در کنار می‌آیی
خاموش به حضرت تو اولی تر
کز حضرت کردگار می‌آیی
دیدیم تو را، ز دست ما رفتیم
کز عالم پایدار می‌آیی
ای مرغ ز طاق عرش می‌پری
وی شیر ز مرغزار می‌آیی
ای بحر محیط سخت می‌جوشی
وی موج چه‌ بی‌قرار می‌آیی