عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۸
باد آمد و ز گمشده من خبر نداد
زان رو غباری از پی این چشم تر نداد
آمد بهار و تازه وتر شد گل و صبا
زان سرو نوجوان خبر تازه بر نداد
خوشوقت بادکش گذری هست از آن طرف
هر چند دور مانده ما را خبر نداد
من چون زیم که هیچ گه آن نوبهار حسن
بویی ز بهر من به نسیم سحر نداد
مردم ز بهر دیدن سیرش، دریغ داشت
دستوریم همم ز پی یک نظر نداد
گفتم، چگونه می کشی و زنده می کنی؟
از یک جواب کشت و جواب دگر نداد
دل برد، گر نداد، نه جای شکایت است
کالای خویش را چه توان کرد، اگر نداد
بگذار تا به قحط وفا جان دهم، ازآنک
تخم وفا که کاشته بودیم بر نداد
دور از درت به کنج فراق تو بنده سر
بنهاد و آستان ترا درد سر نداد
نادیدنت بس است سزا دیده را که او
در راه عشق توشه ما جز جگر نداد
آمد به روی آب همه راز ما ز چشم
ما را کجاست گریه خسرو که در نداد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۹
دل جز ترا به سینه درون جایگه نداد
وین مملکت زمانه به خورشید و مه نداد
آبش مباد ریخته، هر چند زان زنخ
صد تشنه را بکشت که آبی ز چه نداد
صوفی که خاک نیست سرش در ره بتان
گفتش به سر زنید که پیرش کله نداد
دیدن به خواب هست گنه، لیک دوزخی ست
آن کس که در جمال تو داد گنه نداد
شرمنده از هلاکت خسرو مشو، چه شد
یک جانت بیش داد، سه و چار و ده نداد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۰
دل بی رخ تو در گل و گلشن نه ایستاد
خاطر به سوی لاله و سوسن نه ایستاد
دامن کشان به نازکشی تا روان شدی
یک پای اهل زهد به دامن نه ایستاد
عاشق جهان گرفت که تاب رخت نداشت
بلبل به دشت رفت و به گلشن نه ایستاد
بین سخت جانیم که چسان می زیم هنوز؟
تیر مژه به دل که بر آهن نه ایستاد
ای دیده، آب خویش نگهدار بعد ازین
کاتش به ده رسید و به خرمن نه ایستاد
گویند منگرش، مگر از فتنه جان بری
بسیار خواستم که دل من نه ایستاد
گویند منگرش، مگر از فتنه جان بری
بسیار خواستم که دل من نه ایستاد
از آه بنده دیده همسایگان تهی
کم خشک شد که دیده به روزن نه ایستاد
من جامه چون قبا نکنم کز فغان من
یک جامه درست به یک تن نه ایستاد
خسرو به راه عشق سلامت مجو، از آنک
تیغی ست این که بر سر گردن نه ایستاد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۱
ما را شکنج زلف تو در پیچ و تاب برد
آرام و صبر از دل و از دیده خواب برد
از راه دل در آمد و از روزن دماغ
رختی که دیده بسته به مشکین طناب برد
روزی عجب مدار که طوفان برآورد
باران اشک دیده که دست از سحاب برد
چشمم که بود خانه خیل خیال تو
عمرت دراز باد که آن خانه آب برد
زاهد برای مجلس رندان باده نوش
دوش آمد و به دوش سبوی شراب برد
دوران پیریم به سر آورد روز شیب
هجران یار رونق عهد شباب برد
خسرو بسی خطا که به طغرای دلبران
خواهد برات نامه به روز حساب برد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۲
خوبان گمان مبر که ز اولاد آدمند
جانند یا فرشته و یا روح اعظمند
زان انگبین چه ناله کنی، زانکه دائما
مرغان عرش بر مگس از شهد بر مکند
خوانید روح وامق و مجنون وویس را
کایشان درون پرده این راز محرمند
ای سلسبیل راحت و ای چشمه حیات
بر تشنگان سوخته لطفی که در همند!
زاغان نمی زنند به کویت که می خورند
مشتاق را که سوخته آتش غمند
هر شب منم ز نقش خیال تو در گریز
چون بوم و شپرک که ز خورشید می رمند
خسرو که زنده نیست، نصیحت چه می کنند؟
باد مسیح بر سگ مرده چه می دمند؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۴
دل در هوایت، ای بت عیار، جان دهد
چون بلبلی که دور ز گلزار جان دهد
از رشک زلف غالیه سای تو هر شبی
گر جان بود به نافه تاتار جان دهد
ابرو دو تا شده ست بر آن چشم پر خمار
چون مشفقی که بر سر بیمار جان دهد
ای ناخدای ترس، بران خسته رحم کن
کز شوق آن دو لعل شکربار جان دهد
دامن کشان شبی به سر کوی من برآی
تادل به زیر پای تو ایثار جان دهد
یارب تو جان به سرو سهی ده که در چمن
هر لحظه پیش آن قد و رفتار جان دهد
خسرو به غمزه تو دهد جان چنان که کس
بر دست شحنگان ستمگار جان دهد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۵
دل باز سوی آن بت بدخو چه می رود؟
این خون گرفته باز دران کوچه می رود؟
چون رفت از من آن دل نادان، رو، ای صبا
امشب بران غریب ببین گو چه می رود؟
گلگشت باغ می کند امروز سرو من
بنگر که باز بر گل خوشبو چه می رود؟
آخر گهی نگشت صبا نزد کوی او
چندین به سوی لاله خودرو چه می رود؟
جان می رود ز من، چو گره می زند به زلف
مردن مراست از گره او چه می رود؟
زین سو نشسته منتظرش طالبان خون
آن شوخ برشکسته بر آن سو چه می رود؟
جان جهانی از رخ او کشته شد، هنوز
دیوانه خلق دیدن آن رو چه می رود؟
سر سبز شد لبش، اگر آب حیات نیست
این خضر باز بر لب آن جو چه می رود؟
از بهر خویش خسرو بیچاره خون گریست
بر روی او ببین که ازان رو چه می رود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۶
عمرم در آرزوی تو رفته ست و می رود
صبرم به جستجوی تو رفته ست و می رود
رفتی و بوی زلف تو ماند و هزار دل
دنبال تو به بوی تو رفته ست و می رود
سوی در تو رهبر جانهای عاشقان
بادی که آن به کوی تو رفته ست و می رود
خونابه ایست از دل همچون منی دگر
آبی که آن به جوی تو رفته ست و می رود
باری قصاص بهر چه آموزدت قریب؟
کاین شیوه ها ز خوی تو رفته ست و می رود
در جان همی رود سخن و من نهاده گوش
هر جا که گفتگوی تو رفته ست و می رود
درکش عنان که چون سر خسرو هزار پیش
پیشت ز عشق روی تو رفته ست و می رود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۸
باز آن سوار مست به نخچیر می رود
دستم ز کار و کار ز تدبیر می رود
ای کاشکی که بر دل خونین من رسد
آن تیر او که بر دل نخچیر می رود
او اسپ می دواند و ما کشته می شویم
لشکر هلاک می شود و میر می رود
نقاش چین به قبله محراب ابرویش
از بهر توبه کردن تصویر می رود
من بیهشم، که می دهد از سرو من نشان؟
این باد مشکبو که به شبگیر می رود
هر ساعتی که می گذرد قامتش به دل
گویا که در درونه من تیر می رود
دیوانه شد دلم، ره زلف تو بر گرفت
مسکین به پای خویش به زنجیر می رود
عشقت نه سرسری ست که با عشق آدمی
با جان برآید آنگه و با شیر می رود
ما و شراب و شاهد و مستی و عاشقی
کایین صوفیان همه تزویر می رود
نزدیک شد هلاکت خسرو ز دوریت
در کار او هنوز، چه تقصیر می رود؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۹
چشم تو خفته ایست که در خواب می رود
زلف تو آفتی ست که در تاب می رود
هندوی سنبل تو چه دزد دلاور است؟
کو شب به روشنایی مهتاب می رود
هر دم ز شور پسته شیرین تو مرا
دامن پر از سرشک چو عناب می رود
گشتم در آب دیده چنان غرق کاین زمان
صد نیزه برتر از سر من آب می رود
ساقی عنان سرکش گلگون کشیده دار
کاین بادپای عمر به اشتاب می رود
ما را ز طاق ابروی جانان گریز نیست
زاهد اگر به گوشه محراب می رود
خسرو چو گشت معتکف آستان دوست
هرگز به طعن دشمن ازین باب می رود؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۰
دل می بری به رفتن و هر کو چنان زود
مردم زمین ز دیده کند تا بدان رود
هنگام باز رفتن تو مردن من است
ناچار مردنی بود آن دم که جان رود
هر خامشی که روی تو بیند فغان کند
هر گه که پیر سوی تو آید، جوان رود
من منت جفای تو بر جان نهم، از آنک
شمشیر دوستان همه بر نیکوان رود
کوشم که نام تو نبرم، لیک چون کنم؟
چون هر چه در دل است مرا بر زبان رود
آسان مگیر آه و دم سرد عاشقان
ای دل، مباد بر تو که باد خزان رود
فریاد خواسته ست، بگوییش، ای رقیب
تا چند گه ز دیده مردم نهان رود
ای مه، کجا رسی به رکاب نگار من
گیرم که خود عنان تو بر آسمان رود
ما را نه بخت یار و نه یار آشنا، دریغ
این عمر بی بدل که همه رایگان رود
خسرو، اگر بتان به قصاصش روان کنند
خوشدل چنان رود که کسی میهمان رود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۲
سودای دیدن تو ز دیدن نمی رود
عشق رخت به جور کشیدن نمی رود
می آیی و همی تپم از دور، چون کنم؟
کاین زار مانده جان، به تپیدن نمی رود
از وی چه کم شود، ز رخ ار جان دهد به خلق
حسن است خانه سوز، خریدن نمی رود
بیداریم بکشت وه، ای ساربان، خموش
کاین سوزم از فسانه شنیدن نمی رود
می بینمش ز دور، نیم سیر، چون کنم؟
چون تشنگی آب ز دیدن نمی رود
خسرو، تو لاف زهد به خلوت چه می زنی؟
کاین آرزو به گوشه خزیدن نمی رود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۳
شبها اسیر دردم و خوابم نمی برد
وین آب دیده سوزش و تابم نمی برد
جور زمانه برد ز من هر چه بود، وای
کاین درد عاشقی و شتابم نمی برد
عمرم به بت پرستی و مستی گذشت، هیچ
خاطر به سوی زهد و ثوابم نمی برد
گر چه خوش است شربت صافی، ولی چه سود؟
کز سینه تشنگی شرابم نمی رود
از مسجد، ار چه می شنوم غلغل دعا
از گوش بانگ چنگ و ربایم نمی برد
دی یار نازنین که دل از دست ما ببرد
می خندد و نمک ز کبابم نمی برد
امشب درازی شب ظالم مرا بکشت
کاندوه غم ز جان خرابم نمی برد
من گریه را به حیله نگهداشت می کنم
ورنه کدام روز که آبم نمی برد؟
ای دل، ز قصه من و از سرگذشت خویش
افسانه ای بگوی که خوابم نمی برد
چون گل درید سینه خسرو نسیم دوست
بوی بهشت هیچ عذابم نمی برد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۴
سیمین زنخ که طره عنبرفشان برد
دل را در افگند به چه و ریسمان برد
می گفت سرو دی که ازو یک سرم بلند
کو باغبان که تا سر سرو روان برد
تیغ ار چه می برد همه پیوندهای جان
فرقت بتر که همدمی دوستان برد
کسی دردناکتر بود از ضربت فراق؟
جلاد گر به گاه قصاص استخوان برد
بر عقل خویش تکیه مکن پیش عشق، از آنک
دزدی ست کو نخست سر پاسبان برد
ای هجر سخت پنجه، ببر بند بند من
عیب است آنکه ترک ز مستی کمان برد
جانا، به نام گفتن تو جان به لب رسید
کس نیست وه که تا چو منی را زبان برد
یکبار سر بر و برهان مستمند را
تا چند تیغ جور تو نامهربان برد
تو جان خسروی و به جان و سرت که گر
نبود امید وصل، ز جان و جهان برد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۶
عشقت خبر ز عالم بیهوشی آورد
اهل صلاح را به قدح نوشی آورد
رخسار تو که توبه صد پارسا شکست
نزدیک شد که رو به سیه پوشی آورد
شوق تو شحنه ایست که سلطان عقل را
موی جبین گرفته به چاوشی آورد
مردن به تیغ تو چو به کوشش میسر است
مرده ست آنکه میل به کم کوشی آورد
گفتم که زان لب از پی دیوانه شربتی
گفت «این مفرحی ست که بیهوشی آورد»
من ناتوان ز یاد کسی گشتم، ای طبیب
آن دارویم بده که فراموشی آورد
خسرو، اگر فسون پری نیست در سرت
چشم از فسون بپوش که مدهوشی آورد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۷
ناگاه پیش ازان که کسی را خبر شود
آن بیوفای عهد شکن را سفر شود
کردند آگهم که فلان رفت و دور رفت
نزدیک بود کز تن من، جان به در شود
او می رود چو جان و مرا هست بیم آن
کو بر سرم نیابد و عمرم به سر شود
کو قاصدی که بر دل من دل بسوزدش
تا سوی آن خلاصه جان و جگر شود
لیکن خبر چگونه رساند به سوی من
قاصد که هم ز دیدن او بی خبر شود
گویی مه دو هفته بدیدش که هر شبی
بیگانه تر برآید و باریکتر شود
بی او جهان، دو چشم ندارم، که بنگرم
بیرون کشم دو دیده، اگر دست در شود
ای آب دیده، این دل پر خون ببر ز من
در پای او فگن، مگرش دل دگر شود
گر تا به لب رسید فلان را ز دیده آب
زان بیشتر بپای که بالای سر شود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۸
هر شب دلم ز دست خیالت زبون شود
تا حال من به عاقبت کار چون شود
خونریز گشت مردم چشمت چو ساقیی
کز دست وی قرابه می سرنگون شود
باران اشک خانه چشمم خراب کرد
دستم هنوز زیر زنخدان ستون شود
تا با کمال حسن چو ماهی برآمدی
هر شب به چرخ کاهش من بر فزون شود
یک ره اگر چو کبک خرامی به سوی باغ
گر کبک بیندت به تگ پا برون شود
دل را بسوختی و هنوز از برای تو
سوگند می خورد که به آتش درون شود
یکبارگی خیال تو ما را زبون گرفت
زینگونه کس چگونه کسی را زبون شود؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۹
هر روز چشم من به جمالی فرو شود
این دل که پاره باد گرفتار او شود
ای روی این دو دیده بدبین من سیه!
تا بهر چه به دیدن روی نکو شود؟
شوخی که دل ز من ببرد وز برای لاغ
آید درون سینه و در جستجو شود
گویم بگوی با من مسکین حکایتی
گوید میان هر دو لبم گفتگو شود
با آنکه دیده هرگز ازو مردمی ندید
هم در دو دیده مردم چشمم همو شود
شرمنده گشت اشک من از چشم من چنانک
هر لحظه آب گردد و در خود فرو شود
ابرو کشد به گوش و زنخ را کند نگاه
چوگان نهد به دوش و به دنبال گو شود
امسال خود به دام بلایی فتاده ام
کز وی به هر دمم غم صد ساله نو شود
گویم فتاده را بکش از خاک، گویدم
ارزد بدین قدر که قد من دو تو شود
هر چند کآب روی نباشد چو آب جوی
هر روز آبرویم ازو آب جو شود
آرد هم از پی لب او آب در دهان
ار دور چرخ گر گل خسرو سبو شود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۰
دل رفت و آرزوی تو از دل نمی شود
دل پاره گشت و درد تو زائل نمی شود
مه می شود مقابل روی تو هر شبی
یک روز با رخ تو مقابل نمی شود
رویم زر است و بر در تو خاک می کنم
وصل تو کیمیاست که حاصل نمی شود
شد اشک من حمایل گردون ز دست تو
دستم به گردن تو حمایل نمی شود
بنشسته ام به غم که ز عشق تو خاستن
با آنکه جان همی شودم، دل نمی شود
دل منزل غم آمد و از رهزنان هجر
یک کاروان صبر به منزل نمی شود
خسرو در اوفتاد به غرقاب آرزو
چون کشتی مراد به ساحل نمی شود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۵
گفتی دلت مرا شد و از من جدا نشد
گو شو از آن هر که شود، گر مرا نشد
خورشید من خیال تو از من گهی نرفت
مانند سایه ای که ز مردم جدا نشد
روزی صبا نرفت به کویت که هردمی
صد جان پاک همره باد صبا نشد
پرسی مرا که از چه چنین مبتلا شدی؟
آن کیست کو بدین ترا مبتلا نشد؟
بسیار داشتم دل آباد را خراب
مانا رها شود تپش من، رها نشد
در گردن من، آن همه خونها که می کند
خونریز ما که هیچ خدنگش خطا نشد
دی گرم راند رخش بسی دیده خاک گشت
بدبختیم که چشم منش زیر پا نشد
کردم میان خون جگر آشنا بسی
کان آشنای خون دلم آشنا نشد
چشم وصال نیست در این چون رضای دوست
شک خدا که حاجت خسرو روا نشد