عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۷
باد صبا ز نافه چینت نمی رسد
بویی به عاشقان غمینت نمی رسد
خاک توییم و چشم تو بر ما نمی فتد
ماهی و پرتوی به زمینت نمی رسد
شمعی که آسمان و زمین زو منورند
در روشنی به عکس جبینت نمی رسد
گفتم که کام دل بستانم ز لعل تو
دستم به پسته شکرینت نمی رسد
ای درج لعل دوست مگر خاتم جمی
زینسان که دست کس به نگینت نمی رسد
هرگز ترا چنان که تویی کس نشان نداد
پای گمان به حد یقینت نمی رسد
مفتی، مپوی بر در زندان که امر و نهی
بر عاشقان بی دل و دینت نمی رسد
با خار ساز، خسرو، اگر گل به دست نیست
کز گلشن زمانه جز اینت نمی رسد
بویی به عاشقان غمینت نمی رسد
خاک توییم و چشم تو بر ما نمی فتد
ماهی و پرتوی به زمینت نمی رسد
شمعی که آسمان و زمین زو منورند
در روشنی به عکس جبینت نمی رسد
گفتم که کام دل بستانم ز لعل تو
دستم به پسته شکرینت نمی رسد
ای درج لعل دوست مگر خاتم جمی
زینسان که دست کس به نگینت نمی رسد
هرگز ترا چنان که تویی کس نشان نداد
پای گمان به حد یقینت نمی رسد
مفتی، مپوی بر در زندان که امر و نهی
بر عاشقان بی دل و دینت نمی رسد
با خار ساز، خسرو، اگر گل به دست نیست
کز گلشن زمانه جز اینت نمی رسد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۹
ترکی و خوبروی، کسی کاینچنین بود
نبود عجب گر دل او آهنین بود
ماییم و خوابهای پریشان تمام شب
خوش وقت آنکه با چو تویی همنشین بود
تیغم نه بر قفا، به گلو زن که گاه مرگ
رویم به سوی تو، نه به روی زمین بود
پیرایه گلو بود از دست دوست تیغ
وان خون کزو چکد علم آستین بود
گر بنده کشتنیست مشو رویش، ای رقیب
چون خواب صبح در سر آن نازنین بود
ای مست ناز، جرعه خود را به روی خاک
مفگن که پای لغز بزرگان دین بود
ساقی، مرنج از من و رسواییم، از آنک
دیوانه را شراب دهی هم چنین بود
زنارم، ای رفیق، خود این دم گسسته گیر
گر بت همین بت است نهایت همین بود
فریاد عاشقان همه شب گرد کوی تو
چون بانگ مؤذنان که به پاس پسین بود
شد جان صد هزار چو من در سر لبت
آری، بلای مور و مگس انگبین بود
یارب، چگونه خواب کند آنکه، خسروا
هر شب هزار یاربش اندر کمین بود
نبود عجب گر دل او آهنین بود
ماییم و خوابهای پریشان تمام شب
خوش وقت آنکه با چو تویی همنشین بود
تیغم نه بر قفا، به گلو زن که گاه مرگ
رویم به سوی تو، نه به روی زمین بود
پیرایه گلو بود از دست دوست تیغ
وان خون کزو چکد علم آستین بود
گر بنده کشتنیست مشو رویش، ای رقیب
چون خواب صبح در سر آن نازنین بود
ای مست ناز، جرعه خود را به روی خاک
مفگن که پای لغز بزرگان دین بود
ساقی، مرنج از من و رسواییم، از آنک
دیوانه را شراب دهی هم چنین بود
زنارم، ای رفیق، خود این دم گسسته گیر
گر بت همین بت است نهایت همین بود
فریاد عاشقان همه شب گرد کوی تو
چون بانگ مؤذنان که به پاس پسین بود
شد جان صد هزار چو من در سر لبت
آری، بلای مور و مگس انگبین بود
یارب، چگونه خواب کند آنکه، خسروا
هر شب هزار یاربش اندر کمین بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۱
چشمت که قصد جان من ناتوان کند
گویم مکن به قصد دل، همان کند
مرغ دل آشیانه به زلف تو می کند
چون طوطیی که میل به هندوستان کند
آن کس که مانده بسته سودای زلف تو
سودش همین بود که دلی را زیان کند
از نردبان زلف تو هردم به آفتاب
آسان رسد، ولیک شبی در میان کند
شمعی که پیش روی چو ماه تو بر کنند
از تیغ گردنش بزنم، گر زبان کند
از دست دیر آمدن و زود رفتنت
روزی هزار بار دل من فغان کند
خسرو چو در تو می نرسد، باری ار به لب
دل را بر آب دیده نشاند، روان کند
گویم مکن به قصد دل، همان کند
مرغ دل آشیانه به زلف تو می کند
چون طوطیی که میل به هندوستان کند
آن کس که مانده بسته سودای زلف تو
سودش همین بود که دلی را زیان کند
از نردبان زلف تو هردم به آفتاب
آسان رسد، ولیک شبی در میان کند
شمعی که پیش روی چو ماه تو بر کنند
از تیغ گردنش بزنم، گر زبان کند
از دست دیر آمدن و زود رفتنت
روزی هزار بار دل من فغان کند
خسرو چو در تو می نرسد، باری ار به لب
دل را بر آب دیده نشاند، روان کند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۳
تا چین زلف بر رخ دلدار نشکند
بازار حسن و رونق تاتار نشکند
گر یار بشکند دل ما را هزار بار
دانم بدین قدر که دل یار نشکند
ما را مباد توبه ز مستی و عاشقی
تا جام عشق و کوزه خمار نشکند
زاهد، چرا ملامت مستان کنی، بگو
تا عهد و توبه مردم هشیار نشکند
در عاشقی درست نباشد کسی که او
ناموس خویش بر سر بازار نشکند
با زلف تست عهد دل ما و زینهار
در گوش او بگوی که زنهار نشکند
در پای بوس یار ز غوغای عاشقان
سرها رود که گوشه دستار نشکند
گر آب خضر خواند لبت را خرد، چه شد؟
نرخ گهر به طعن خریدار نشکند
خسرو ز زلف یار خلاصی طمع مدار
تا این دل شکسته به یکبار نشکند
بازار حسن و رونق تاتار نشکند
گر یار بشکند دل ما را هزار بار
دانم بدین قدر که دل یار نشکند
ما را مباد توبه ز مستی و عاشقی
تا جام عشق و کوزه خمار نشکند
زاهد، چرا ملامت مستان کنی، بگو
تا عهد و توبه مردم هشیار نشکند
در عاشقی درست نباشد کسی که او
ناموس خویش بر سر بازار نشکند
با زلف تست عهد دل ما و زینهار
در گوش او بگوی که زنهار نشکند
در پای بوس یار ز غوغای عاشقان
سرها رود که گوشه دستار نشکند
گر آب خضر خواند لبت را خرد، چه شد؟
نرخ گهر به طعن خریدار نشکند
خسرو ز زلف یار خلاصی طمع مدار
تا این دل شکسته به یکبار نشکند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۴
چون طره تو سلسله بر یاسمین نهد
خورشید پیش روی تو سر بر زمین نهد
هر بوی خوش که باد ز زلفت برد به باغ
اندر قبای غنچه تنگ آستین نهد
دیوانه لطافت اندام تست آب
مانا که باد سلسله بر آب ازین نهد
در خویشتن زمین ز گرانی فرو شود
جایی که قامتت به نشستن سرین نهد
چشمت اگر بکشت مرا، گو بکش به ناز
خلقی چه شد که بار بر آن نازنین نهد
لشکر کشید عارضت از سبزه بر سمن
زین پس خراج بر گل و بر یاسمین نهد
در بوسه لب ترش کنی و جان برد لبت
زان چاشنی به سرکه در انگبین نهد
سروت که پای ناز بر این دیده می نهد
خسرو بر آستان شه راستین نهد
خورشید پیش روی تو سر بر زمین نهد
هر بوی خوش که باد ز زلفت برد به باغ
اندر قبای غنچه تنگ آستین نهد
دیوانه لطافت اندام تست آب
مانا که باد سلسله بر آب ازین نهد
در خویشتن زمین ز گرانی فرو شود
جایی که قامتت به نشستن سرین نهد
چشمت اگر بکشت مرا، گو بکش به ناز
خلقی چه شد که بار بر آن نازنین نهد
لشکر کشید عارضت از سبزه بر سمن
زین پس خراج بر گل و بر یاسمین نهد
در بوسه لب ترش کنی و جان برد لبت
زان چاشنی به سرکه در انگبین نهد
سروت که پای ناز بر این دیده می نهد
خسرو بر آستان شه راستین نهد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۷
یک روز یار اگر قدمی سوی من زند
بخت رمیده خیمه به پهلوی من زند
خواهم هزار جان ز خدا تا کنم نثار
در هر قدم که سرو سمن بوی من زند
در خورد دوست نیست مگر اشک چشم من
در پیش مردمان همه در روی من زند
مردم در انتظار که کی حلقه بر درم
زلف نگار سلسله گیسوی من زند
چشمش هزار قلب شکست، از مژه هنوز
لشکر کشد که بر دل بدخوی من زند
خسرو، ز باد صبح رخش دم زنیم و بس
لاف محبتش سر هر موی من زند
بخت رمیده خیمه به پهلوی من زند
خواهم هزار جان ز خدا تا کنم نثار
در هر قدم که سرو سمن بوی من زند
در خورد دوست نیست مگر اشک چشم من
در پیش مردمان همه در روی من زند
مردم در انتظار که کی حلقه بر درم
زلف نگار سلسله گیسوی من زند
چشمش هزار قلب شکست، از مژه هنوز
لشکر کشد که بر دل بدخوی من زند
خسرو، ز باد صبح رخش دم زنیم و بس
لاف محبتش سر هر موی من زند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۹
شبی که دلبرم از بام همچو ماه برآید
ز جان سوخته ام صد هزار آه بر آید
به منزلی که گذشتی ز آب دیده ام، ای جان
هزار لاله خونین ز خاک راه برآید
ز پرده چون به در آیی برای دیدن رویت
هزار یوسف کنعان ز قعر چاه برآید
چه عشوه، و چه کرشمه، چه دلبریست که چشمت؟
همه به مردم مسکین بیگناه برآید
ز حال خسرو مسکین نظر دریغ مفرما
که کار ما ز تو، ای جان، به یک نگاه برآید
ز جان سوخته ام صد هزار آه بر آید
به منزلی که گذشتی ز آب دیده ام، ای جان
هزار لاله خونین ز خاک راه برآید
ز پرده چون به در آیی برای دیدن رویت
هزار یوسف کنعان ز قعر چاه برآید
چه عشوه، و چه کرشمه، چه دلبریست که چشمت؟
همه به مردم مسکین بیگناه برآید
ز حال خسرو مسکین نظر دریغ مفرما
که کار ما ز تو، ای جان، به یک نگاه برآید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۰
به بام خویش چو آن ماه کج کلاه برآید
نفیر و ناله من بر سپهر و ماه برآید
نگه تو داریش از سوز جان خلق، خدایا
چو او خرامد هر سو، هزار آه برآید
چو چشم سرخ کنم بر رخش، ز دیده رود خون
هزار آه که داد از دل سیاه برآید
فتاد در زنخ او، دلا، بمیر که زلفش
نه رشته ایست کز او غرقه ای ز چاه برآید
ز روی خوب مراد تو می دهند، ولیکن
هزار توبه کجا پیش این گناه برآید؟
شبی پگاه ترک سر ز خواب ناز برآور
که آفتاب نیارد که صبحگاه برآید
چنین که اختر خسرو به زیر خاک فرو شد
مگر ز دولت شاه جهان پناه برآید
نفیر و ناله من بر سپهر و ماه برآید
نگه تو داریش از سوز جان خلق، خدایا
چو او خرامد هر سو، هزار آه برآید
چو چشم سرخ کنم بر رخش، ز دیده رود خون
هزار آه که داد از دل سیاه برآید
فتاد در زنخ او، دلا، بمیر که زلفش
نه رشته ایست کز او غرقه ای ز چاه برآید
ز روی خوب مراد تو می دهند، ولیکن
هزار توبه کجا پیش این گناه برآید؟
شبی پگاه ترک سر ز خواب ناز برآور
که آفتاب نیارد که صبحگاه برآید
چنین که اختر خسرو به زیر خاک فرو شد
مگر ز دولت شاه جهان پناه برآید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۱
چون آن بت از سر کو با هزار ناز برآید
ز خلق هر طرفی آه جانگداز بر آید
ز تندباد جگرها مرا درونه بلرزد
گلی که بر سر آن سرو سرفراز برآید
مرا نهال قدش بر جگر نشست بدانسان
که گر هزار پیش برکنند، باز برآید
به یاد آن قد و قامت سرشک لعل دو چشمم
به هر زمین که بریزد، درخت ناز برآید
چو پشت دست گزم از فسون و حیرت رویش
فسون و حیرتم از نقش های گاز بر آید
عجب مدار ز باران عشق و تخم محبت
چو سبزه از گل محمود اگر ایاز بر آید
نماز نیست مرا جز به سوی بت نه همانا
که کار خسرو گمره از آن نماز بر آید
ز خلق هر طرفی آه جانگداز بر آید
ز تندباد جگرها مرا درونه بلرزد
گلی که بر سر آن سرو سرفراز برآید
مرا نهال قدش بر جگر نشست بدانسان
که گر هزار پیش برکنند، باز برآید
به یاد آن قد و قامت سرشک لعل دو چشمم
به هر زمین که بریزد، درخت ناز برآید
چو پشت دست گزم از فسون و حیرت رویش
فسون و حیرتم از نقش های گاز بر آید
عجب مدار ز باران عشق و تخم محبت
چو سبزه از گل محمود اگر ایاز بر آید
نماز نیست مرا جز به سوی بت نه همانا
که کار خسرو گمره از آن نماز بر آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۲
چو ترک مست من آلوده شراب در آید
ز شور او نمکی در دل کباب در آید
لبش اگر کشدم در سوال بوسه، نترسم
ولیک غمزه مبادا که در عتاب در آید
بیا که زاهد خشک ار شییت مست بیاید
به جرعه تر کند آن زهد و در شراب در آید
به گرد دیده خود خار بستی از مژه کردم
که نی خیال تو بیرون رود نه خواب در آید
گهی که روی به دیوار بهر راز تو آرم
عمارتی ست که اندر دل خراب در آید
سر از دریچه برون کرده ای، بسوختم آخر
رها مکن که در آن روزن آفتاب در آید
کج است تیر مژه، راست می زنی به دل من
که تیر کج چو به آتش رسد به تاب در آید
ز بهر دیدن هندوستان زلف تو هر شب
بیا ببین که ز سیلاب چشم آب در آید
ز گریه در غم رویت به چشم خسرو بیدل
نماند آب اگر، بو که خون ناب در آید
ز شور او نمکی در دل کباب در آید
لبش اگر کشدم در سوال بوسه، نترسم
ولیک غمزه مبادا که در عتاب در آید
بیا که زاهد خشک ار شییت مست بیاید
به جرعه تر کند آن زهد و در شراب در آید
به گرد دیده خود خار بستی از مژه کردم
که نی خیال تو بیرون رود نه خواب در آید
گهی که روی به دیوار بهر راز تو آرم
عمارتی ست که اندر دل خراب در آید
سر از دریچه برون کرده ای، بسوختم آخر
رها مکن که در آن روزن آفتاب در آید
کج است تیر مژه، راست می زنی به دل من
که تیر کج چو به آتش رسد به تاب در آید
ز بهر دیدن هندوستان زلف تو هر شب
بیا ببین که ز سیلاب چشم آب در آید
ز گریه در غم رویت به چشم خسرو بیدل
نماند آب اگر، بو که خون ناب در آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۳
دلم ز دست برفته ست و پیش باز نیابد
نوازشی هم از آن یار دلنواز نیاید
تمام عرصه عالم سپاه فتنه بگیرد
اگر ز عارض یارم خط جواز نیاید
درید پرده، فرو ریخت راز دل بر صحرا
ز پرده ای که چنین شد حجاب راز نیاید
بتا به ناز بکشتی هزار صاحب دل را
کسی به پیش تو میرد که گاه ناز نیاید
چو خاک پای تو گشتم بگو که در ته پایت
به خاک روفتن آن گیسوی دراز نیاید
گرم بگویی «بوسه بزن بر آن لب شیرین »
مرا ز غایت شادی دهن فراز نیاید
اگر به باغ رسد قامت بلند تو روزی
عجب بود که اگر سرو در نماز نیاید
دهند پند که بازآ، من آن مجال ندارم
که هر که رفت به کویت به خانه باز نیاید
جهان بسوخت حدیث نیازمندی خسرو
خنک بود سخنی کز سر نیاز نیاید
نوازشی هم از آن یار دلنواز نیاید
تمام عرصه عالم سپاه فتنه بگیرد
اگر ز عارض یارم خط جواز نیاید
درید پرده، فرو ریخت راز دل بر صحرا
ز پرده ای که چنین شد حجاب راز نیاید
بتا به ناز بکشتی هزار صاحب دل را
کسی به پیش تو میرد که گاه ناز نیاید
چو خاک پای تو گشتم بگو که در ته پایت
به خاک روفتن آن گیسوی دراز نیاید
گرم بگویی «بوسه بزن بر آن لب شیرین »
مرا ز غایت شادی دهن فراز نیاید
اگر به باغ رسد قامت بلند تو روزی
عجب بود که اگر سرو در نماز نیاید
دهند پند که بازآ، من آن مجال ندارم
که هر که رفت به کویت به خانه باز نیاید
جهان بسوخت حدیث نیازمندی خسرو
خنک بود سخنی کز سر نیاز نیاید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۴
مهی گذشت که چشمم خبر ز خواب ندارد
مرا شبی ست سیه رو که ماهتاب ندارد
به جان دوست که مرده هزار بار به از من
که باری از دل بدخوی من عذاب ندارد
تو ای که با مه من خفته ای به ناز، شبت خوش
منم که روز مراد من آفتاب ندارد
چه گویمت که بخوابم بس است دیدن رویت
مخند بیهده بر بیدلی که خواب ندارد
نه عقل ماند و نه دانش، نه صبر ماند و نه طاقت
کسی چنین دل بیچاره خراب ندارد
به کوی تو همه روی زمین به گریه بنشستم
هنوز بر در تو روی زردم آب ندارد
ز حال خسرو پرسی، چه پرسیش که ز حیرت
به پیش روی تو جز خامشی جواب ندارد
مرا شبی ست سیه رو که ماهتاب ندارد
به جان دوست که مرده هزار بار به از من
که باری از دل بدخوی من عذاب ندارد
تو ای که با مه من خفته ای به ناز، شبت خوش
منم که روز مراد من آفتاب ندارد
چه گویمت که بخوابم بس است دیدن رویت
مخند بیهده بر بیدلی که خواب ندارد
نه عقل ماند و نه دانش، نه صبر ماند و نه طاقت
کسی چنین دل بیچاره خراب ندارد
به کوی تو همه روی زمین به گریه بنشستم
هنوز بر در تو روی زردم آب ندارد
ز حال خسرو پرسی، چه پرسیش که ز حیرت
به پیش روی تو جز خامشی جواب ندارد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۵
کمند زلف تو عشاق را به کوی تو آرد
ز بهر بند کشی چشم فتنه جوی تو آرد
هزار کوه غم از دل به یک نظر برباید
هر آن نسیم که بوی مرا ز کوی تو آرد
ز باد خسته شوم چون به گرد روی تو گردد
ولی ز لطف صبا شاکرم که بوی تو آرد
کجا گریز کنم از تو هر طرف که گریزم
خیال زلف توام موکشان به سوی تو آرد
شوم به راه تو خاک و در این غمم که نباشد
صبا غبار غم آلود من به کوی تو آرد
به هر رهی که خرامی به یک نظاره رویت
به صد هزار دل فارغ آرزوی تو آرد
مرا کرشمه و نازی که نرگس تو نماید
دلیل کشتن مردم برای خوی تو آرد
گریستم ز تو خونها بسی و با تو نگفتم
چگونه دوست ازین ماجرا به روی تو آرد
صفت چرا نکند خسروت که سنگ و زمین را
جمال تو برباید، به گفتگوی تو آرد
ز بهر بند کشی چشم فتنه جوی تو آرد
هزار کوه غم از دل به یک نظر برباید
هر آن نسیم که بوی مرا ز کوی تو آرد
ز باد خسته شوم چون به گرد روی تو گردد
ولی ز لطف صبا شاکرم که بوی تو آرد
کجا گریز کنم از تو هر طرف که گریزم
خیال زلف توام موکشان به سوی تو آرد
شوم به راه تو خاک و در این غمم که نباشد
صبا غبار غم آلود من به کوی تو آرد
به هر رهی که خرامی به یک نظاره رویت
به صد هزار دل فارغ آرزوی تو آرد
مرا کرشمه و نازی که نرگس تو نماید
دلیل کشتن مردم برای خوی تو آرد
گریستم ز تو خونها بسی و با تو نگفتم
چگونه دوست ازین ماجرا به روی تو آرد
صفت چرا نکند خسروت که سنگ و زمین را
جمال تو برباید، به گفتگوی تو آرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۸
ز حد گذشت غم ما و آن نگار نپرسید
بگو که با که توان گفت غم که یار نپرسد
دلم ازوست فگار و مباد هیچ گزندش
اگر چه هیچ گه او زین دل فگار نپرسد
بگو که دیدن من هر چه طالع آمدی آخر
به مردن آنکه رود طالع و شمار نپرسد
به درد عشق بمیرم، دوای خویش نپرسم
که عاشقم من و عاشق صلاح کار نپرسد
در آشنایی دریای عشق راست کسی دان
که تن به غرق دهد وز لب و کنار نپرسد
به هر جفا که کنی راضیم، که گشتم اسیرت
شتر مهار به بینی قیاس یار نپرسد
تویی به کشتن ما خوش، ز حال مات چه پرسش
کسی که تیر زند زحمت شکار نپرسد
گرم تو خاک دهی، این ز کوی کیست، نگویم
گدا چو زر دهیش، قیمت و عیار نپرسد
دلش که سوخته شد، خسرو از تو پیش کسی را
سخن ز حسن جوانان گلعذار نپرسد
بگو که با که توان گفت غم که یار نپرسد
دلم ازوست فگار و مباد هیچ گزندش
اگر چه هیچ گه او زین دل فگار نپرسد
بگو که دیدن من هر چه طالع آمدی آخر
به مردن آنکه رود طالع و شمار نپرسد
به درد عشق بمیرم، دوای خویش نپرسم
که عاشقم من و عاشق صلاح کار نپرسد
در آشنایی دریای عشق راست کسی دان
که تن به غرق دهد وز لب و کنار نپرسد
به هر جفا که کنی راضیم، که گشتم اسیرت
شتر مهار به بینی قیاس یار نپرسد
تویی به کشتن ما خوش، ز حال مات چه پرسش
کسی که تیر زند زحمت شکار نپرسد
گرم تو خاک دهی، این ز کوی کیست، نگویم
گدا چو زر دهیش، قیمت و عیار نپرسد
دلش که سوخته شد، خسرو از تو پیش کسی را
سخن ز حسن جوانان گلعذار نپرسد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۲
نماز شام که آن مه مرا جمال نمود
ز نقش ابرو دیوانه را هلال نمود
ز بس که روز و شبم در خیال اینم کشت
که شب گذشت به پیش و مرا خیال نمود
ندانمش ز کجا پرسش دلم می کرد
دوید گریه خونین ز چشم و حال نمود
دلم ببرد، گرفتم که دزد دل بنما
به ناز خنده دزدیده کرد و خال نمود
ز حال گم شدگان درش خبر جستم
به خاک ره خس و خاشاک پایمال نمود
رقیب گفت که یاد تو می کند گه گاه
مرا ز بخت بد خویشتن محال نمود
ترا به خواب تنعم چه آگهی زان شب؟
که در فراق تو خاطر هزار سال نمود
نوید تیغ سیاست ز چون تو سلطانی
سعادتی ست که درویش راجمال نمود
نظاره تو زد آتش به جان خسرو، از آنک
ز دور تشنه تفتیده را زلال نمود
ز نقش ابرو دیوانه را هلال نمود
ز بس که روز و شبم در خیال اینم کشت
که شب گذشت به پیش و مرا خیال نمود
ندانمش ز کجا پرسش دلم می کرد
دوید گریه خونین ز چشم و حال نمود
دلم ببرد، گرفتم که دزد دل بنما
به ناز خنده دزدیده کرد و خال نمود
ز حال گم شدگان درش خبر جستم
به خاک ره خس و خاشاک پایمال نمود
رقیب گفت که یاد تو می کند گه گاه
مرا ز بخت بد خویشتن محال نمود
ترا به خواب تنعم چه آگهی زان شب؟
که در فراق تو خاطر هزار سال نمود
نوید تیغ سیاست ز چون تو سلطانی
سعادتی ست که درویش راجمال نمود
نظاره تو زد آتش به جان خسرو، از آنک
ز دور تشنه تفتیده را زلال نمود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۳
گل و شکوفه همه هست و یار نیست، چه سود؟
بت شکر لب من در کنار نیست، چه سود؟
بهار آمد و هر گل که باید آن همه هست
گلی که می طلبم در بهار نیست، چه سود؟
به انتظار توان روی دوستان دیدن
دو دیده را چو سر انتظار نیست، چه سود؟
ز فرق تا به قدم زر شدم ز گونه زرد
ولی ز سنگ شکیبم عیار نیست، چه سود؟
ز بهر خوردن دل گر هزار غم دارم
چو بخت خویشتنم استوار نیست، چه سود؟
ز دوست مژده مقصود می رسد، لیکن
از آن هزار یکی برقرار نیست، چه سود؟
اگر چه باده امید می کشد، خسرو
ز دور چرخ سرش بی خمار نیست، چه سود؟
بت شکر لب من در کنار نیست، چه سود؟
بهار آمد و هر گل که باید آن همه هست
گلی که می طلبم در بهار نیست، چه سود؟
به انتظار توان روی دوستان دیدن
دو دیده را چو سر انتظار نیست، چه سود؟
ز فرق تا به قدم زر شدم ز گونه زرد
ولی ز سنگ شکیبم عیار نیست، چه سود؟
ز بهر خوردن دل گر هزار غم دارم
چو بخت خویشتنم استوار نیست، چه سود؟
ز دوست مژده مقصود می رسد، لیکن
از آن هزار یکی برقرار نیست، چه سود؟
اگر چه باده امید می کشد، خسرو
ز دور چرخ سرش بی خمار نیست، چه سود؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۴
مهی بر آمد و از ماه من خبر نرسید
نسیمی از سر آن زلف تازه تر نرسید
کدام دیده خونبار شد عنانگیرش؟
که دور مانده من هیچ از آن سفر نرسید
زبان ز پرسش آیندگانم آبله شد
کز آن مسافر ره دور من خبر نرسید
بسوختم به شب هجر و کنج تنهایی
که کس ز حال من مستمند بر نرسید
کجا به صحبت یاری به عیش بنشستم؟
که هجر تیغ کشیده دو اسپه در نرسید
ز خون دیده نوشتم هزار نامه درد
هنوز قصه اندوه من، به سر نرسید
گذشت بر دلم اندوه صد هزار قیاس
هنوز این شب هجر مرا سحر نرسید
به صد دعا نظری خواست در رخش، خسرو
در انتظار بمرد و بدان نظر نرسید
نسیمی از سر آن زلف تازه تر نرسید
کدام دیده خونبار شد عنانگیرش؟
که دور مانده من هیچ از آن سفر نرسید
زبان ز پرسش آیندگانم آبله شد
کز آن مسافر ره دور من خبر نرسید
بسوختم به شب هجر و کنج تنهایی
که کس ز حال من مستمند بر نرسید
کجا به صحبت یاری به عیش بنشستم؟
که هجر تیغ کشیده دو اسپه در نرسید
ز خون دیده نوشتم هزار نامه درد
هنوز قصه اندوه من، به سر نرسید
گذشت بر دلم اندوه صد هزار قیاس
هنوز این شب هجر مرا سحر نرسید
به صد دعا نظری خواست در رخش، خسرو
در انتظار بمرد و بدان نظر نرسید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۷
به دیده و دل من دوست خانه می طلبد
چرا در آتش و آب آشیانه می طلبد؟
زبان بسوخت ز آه و ز بهر شرح فراق
لبم ز جان پر آتش زبانه می طلبد
دلم به سوی بتان میل می کند وانگاه
مزاج عافیتم در زمانه می طلبد
تنم که غرقه به خون شد ز آشنایی چشم
فتاده در دل دریا کرانه می طلبد
خیال دوست درین خانه پا بر آتش سوخت
کنون کز آب دو چشمم ترانه می طلبد
سواد دیده سپر ساختم که غمزه او
ز بهر تیر بلا را نشانه می طلبد
میان نازک او را ببر بگیرم تنگ
که از برای گسستن بهانه می طلبد
شده ست خسرو بی خویش در میانش گم
تنی چو موی که موی دو شانه می طلبد
چرا در آتش و آب آشیانه می طلبد؟
زبان بسوخت ز آه و ز بهر شرح فراق
لبم ز جان پر آتش زبانه می طلبد
دلم به سوی بتان میل می کند وانگاه
مزاج عافیتم در زمانه می طلبد
تنم که غرقه به خون شد ز آشنایی چشم
فتاده در دل دریا کرانه می طلبد
خیال دوست درین خانه پا بر آتش سوخت
کنون کز آب دو چشمم ترانه می طلبد
سواد دیده سپر ساختم که غمزه او
ز بهر تیر بلا را نشانه می طلبد
میان نازک او را ببر بگیرم تنگ
که از برای گسستن بهانه می طلبد
شده ست خسرو بی خویش در میانش گم
تنی چو موی که موی دو شانه می طلبد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۸
اگر ز حال من آن شوخ را خبر باشد
بسوزد ار دلش از سنگ سخت تر باشد
حکایت من و او عشق نیست می دانم
که عشق دیگر و دیوانگی دگر باشد
رو، ای نسیم صبا و از آن دو چشم سیاه
اگر نه کشتنیم، سهل یک نظر باشد
ولی تو سنگدلی، کی دلم نگه داری؟
نه هر که سنگتراش است شیشه گر باشد
اگر نمک چکد از چشمهای من زان شب
که دیده را خیال لبت اثر باشد
ز گریه موی بر اندام من همی خیزد
گیا به خاستن آید، زمین چو تر باشد
نمک چگونه نسایی به چشم من که مرا
به نوک هر مژه پرکاله جگر باشد
بسوختی دل خسرو مگر نمی دانی
که آه سوخته عشق را اثر باشد
بسوزد ار دلش از سنگ سخت تر باشد
حکایت من و او عشق نیست می دانم
که عشق دیگر و دیوانگی دگر باشد
رو، ای نسیم صبا و از آن دو چشم سیاه
اگر نه کشتنیم، سهل یک نظر باشد
ولی تو سنگدلی، کی دلم نگه داری؟
نه هر که سنگتراش است شیشه گر باشد
اگر نمک چکد از چشمهای من زان شب
که دیده را خیال لبت اثر باشد
ز گریه موی بر اندام من همی خیزد
گیا به خاستن آید، زمین چو تر باشد
نمک چگونه نسایی به چشم من که مرا
به نوک هر مژه پرکاله جگر باشد
بسوختی دل خسرو مگر نمی دانی
که آه سوخته عشق را اثر باشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۰
کسی که عشق نورزد سیاه دل باشد
چو سر ز خاک لحد بر زند، خجل باشد
کسی که سر ننهد در رهش، چه سر دارد؟
دلی که جان ندهد در غمش، چه دل باشد؟
هوای دوست ز سر کی برون کند عاشق
هزار سال اگر زیر خشت و گل باشد
ز هجر سلسله شوق منقطع نشود
مرا که رشته جان با تو متصل باشد
اگر به تیغ جدایی مرا نخواهد کشت
بهل که تا بکشد کو ز من بحل باشد
چو سر ز خاک لحد بر زند، خجل باشد
کسی که سر ننهد در رهش، چه سر دارد؟
دلی که جان ندهد در غمش، چه دل باشد؟
هوای دوست ز سر کی برون کند عاشق
هزار سال اگر زیر خشت و گل باشد
ز هجر سلسله شوق منقطع نشود
مرا که رشته جان با تو متصل باشد
اگر به تیغ جدایی مرا نخواهد کشت
بهل که تا بکشد کو ز من بحل باشد