عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۶
از خدنگ غمزه دلدوز خویش
پاره سازم سینه بهر سوز خویش
تا شب هجران ناخوش در رسید
بعد ازان هرگز ندیدم روز خویش
ز آشنایان بر سر بالین من
نیست غیر از شمع کس دلسوز خویش
در خزان هجرم از دست رقیب
از وصالت کی رسد نوروز خویش؟
از رخت بر آسمان مه شد خجل
در چمن هم بوستان افروز خویش
وارهم از محنت هجران تمام
گر بیابم طالع فیروز خویش
خسروا، در کنج تنهایی مگوی
راز دل با جان غم اندوز خویش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۷
زلف تو هر موی و بادی در سرش
لعل تو هر گنج و خوبی بر درش
هست رویت شعله آتش، ولی
شسته اند از هفت آب کوثرش
من نگردم گرد آن چشمه، ولی
باد پیچیده ست بر نیلوفرش
خانه ای کانجا تویی پرده مبند
کافتاب اندر نیاید از درش
چشم من در سبزه خط تو یافت
چشمه ای کز خضر جست اسکندرش
ز آب میرد آتش و روشن تر است
آتشین رویی که خوی دارد برش
آن ز ره کز زلف در بر کرده ای
آه خسرو بس بود پیکان گرش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۸
آنکه از جان دوست تر می دارمش
گر مرا بگذاشت من نگذارمش
دل بدو دارم ز من رنجید و رفت
می دهم جان تا مگر باز آرمش
آنکه در خون دل من خسته است
من دو چشم خویش می پندارمش
قالب بی روح دارم، می برم
تا به خاک کوی او بسپارمش
می دهم جان روز و شب در کوی دوست
گوهری زین بیش اگر در کارمش
روی در پای تو می مالم، مرنج
گر به روی سخت خود می آرمش
گر چه رویش داد بر بادم چو زلف
همچنان جانب نگه می دارمش
گر چه هست او یار من، من یار او
من کجا یارم که گویم یارمش!
هیچ رحمی نیست بر بیمار خویش
آن طبیبی را که من بیمارمش
با دل خود گفتم او را، چیستی؟
گفت خسرو، او گل و من خارمش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۹
ای لب چون شکرت چشمه نوش
ای رخ چون قمرت غارت هوش
ورق گل بدریده ست صبا
تا بدید آن خط چون مرزنگوش
هر دم از روی خوی آلوده تو
لاله را خون دل آید در جوش
دل عشاق چنان می ببری
که خبر می نشود گوش به گوش
کسی بود آنکه نشینم با تو
باده در دست و گل اندر آغوش
من قدح دیر ندارم بر دست
تا تو مستانه نگویی که بنوش
لب نهم بر لب لعلت، وانگاه
می لبالب کنم و نوشانوش
خسروا، توبه چو نی در حد تست
باری اندر طرب و مستی کوش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۰
شاد باش، ای شب فرخنده دوش
که فلان بود مرا در آغوش
نه همی سیر شد از رویش چشم
نه همی پر شدی از قولش گوش
ماجرای دل خون گشته من
دیده می ریخت برون، من خاموش
مست بودم خبر از خویش نداشت
باده را گر چه نمی کردم نوش
او همی گفت سخن، من حیران
او همی خورد می و من بیهوش
ای که آن روی ندیدی زنهار
گر مقابل شویش دیده مپوش
هست بازار تو در دلها گرم
حسن چندانکه توانی بفروش
ناله خسرو بشنو که خوش است
بر در شاه فغان چاووش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۱
رغم آن دل که نگهدارندش
زیر آن زلف سیه دارندش
مشک بی زلف تو نتواند بود
گر به شمشیر نگهدارندش
بر رخ خوب تو ماند چیزی
مه اگر زیر کله دارندش
در زمان سر بنهد بر پایت
پایت ار بر سر مه دارندش
چشم خسرو به گه آمدنت
منتظر بر سر ره دارندش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۲
خلق به هر کار و من برسر سودای خویش
در هوسی هر کسی من به تمنای خویش
گوید همسایه ام هر شبت، این ناله چیست؟
مویه خود می کنم بر تن تنهای خویش
سینه با تاباک و من بنگرم از بیم جان
چند عقوبت کنم بر دل شیدای خویش
من چو نمی بینمت، لطف کن ار گه گهی
من نه همه جای خود بلکه همه جای خویش
حسن فروشی به دل، ناله فروشی به جان
سهل چنین هم مکن قیمت کالای خویش
در دل تنگم همی جز تو نگنجد کسی
کرته ازین به مخواه چست به بالای خویش
پا چو به کویت نهم غیرت کوی ترا
سرمه دیده کنم خاک کف پای خویش
من چو ز اندوه عشق جان نبرم، لیک تو
خال ملامت منه بر رخ زیبای خویش
در حق خسرو فتد، هیچ، که ضایع کنی
رحمت امروز خود از پی فردای خویش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۳
مستی گرفت شیوه آن چشم پر خمارش
شد ختم جان فزایی بر لعل آبدارش
تا باغ حسن گیرد نزهت، قضا نهاده
سروی ز قامت او بر طرف جویبارش
افزود مهرش آندم دل را که بی حجابی
بنمود روی تابان خورشید سایه دارش
آوازه بت حسن بنشست بی توقف
ناگاه چون بر آمد از روم و زنگبارش
از شب اثر نماند، از شام چون بیاید
از شش جهات گیتی از ماه پنج و چارش
بکشا ز قفل یاقوت آن درج زر به خنده
کارم روان ز دیده گوهر بسی نثارش
خونریز تیر غمزش زان روی شد که دارد
در نیم روز مسکن چشم سیاه کارش
ظلمش گذشت از حد زان قصه غصه کردم
تا داد من ستاند ثانی شهریارش
تا قافیه است باقی راند کلام خسرو
لیکن طریق احسن اینجاست اختصارش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۴
خواهم که سیر بینم روی چو یاسمینش
لیک آفتی ست فتنه، می ترسم از کمینش
بسیار زهد و توبه باطل شد از لبانش
فتنه ست آنکه گه گه بینند شرمگینش
دل رفت و روزها شد کز وی خبر نیامد
ای دور مانده چونی در زلف عنبرینش
طاقت ندارد آن رخ از نازکی نفس را
ای باد تند مگذر بر برگ یاسمینش
ای جامه دار، ازینسان چستش مبند یکتا
کز بخیه نقش گیرد اندام نازنینش
باری به تیغ راندن آن ساعدش ببینم
خیز، ای رقیب بدخو، بر مال آستینش
گویند شادمان شو شستی، ز غمزه او
من پشتیی که دارم کایمن شوم ز کینش؟
من خود ز بهر خوبی بر روی او نیارم
لیکن تو گفت بشنو، بدخو مکن چنینش
خسرو، به یک نظاره دل را به باد دادی
گر جان به کارت آید بار دگر مبینش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۵
دیدم چو آفتابی در سایه کلاهش
سایه گرفته مه را زان طره سیاهش
از بس که در کلاهش بر دوختم دو دیده
بادامه ای نشاندم بر پسته کلاهش
او چشم داشت بر من، من زلف او گرفتم
تا بو که زنده مانم زان غمزه در پناهش
دل رفت و در زنخدانش آواز دادم او را
گفت اینکم معلق در نیمه راه چاهش
بنوشت عارضش خط از بهره عرض خوبی
آنکه به گرد عارض صف می کشد سپاهش
من چشم می نیارم کز وی نگاه دارم
یارب مگر تو داری از چشم من نگاهش!
کرد آن گنه که خسرو بخشیده خواست بوسی
بخشید نیست، جانا، گر هست این گناهش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۲
گر، ای نسیم، ترا ره دهنده در حرمش
ببوسی از من خاکی نشانه قدمش
بخوان به حضرت او زینهار از سر سوز
تحیتی که نوشتم، همه به خون رقمش
ز بعد عرض تحیت اگر به ما برسد
غریب تا نشماری ز غایت کرمش
میان دلبر و دل حاجت رسالت نیست
ولیک هم بنوشتیم ماجرای غمش
به تشنگان بیابان بحر باز رسان
که آب خضر نیابی ز رشحه قلمش
طراز زر نبود زیب جامه عشاق
بر آستین بود از داغ عاشقی علمش
ز خون دیده خسرو عجب مدار که خلق
به جای نقل جگر می دهند دمبدمش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۳
ستمگری که دلم شاد نیست جز به غمش
به خامه راست نیاید شکایت ستمش
هزار ناوک غمزه زده ست بر دل من
که هیچ آه ز من بر نیامد از المش
اگر ز دست اجل چند گه امان یابم
به خاک پاش که سر بر ندارم از قدمش
هزار نامه نوشتم به خون دیده، ولی
به این دیار نیامد کبوتر حرمش
کسی که دیدن رخسار او هوس دارد
دگر خلاص نیابد ز زلف خم به خمش
مباشری که به کنج فراق می نوشد
سفال باده نماید به چشم جام جمش
اگر به زهد شوی شهره جهان، خسرو
چه سود تا نکنی اعتماد بر کرمش؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۴
قبا و پیرهن او که می رسد به تنش
من از قباش به رشکم، قبا ز پیرهنش
کرشمه می کند و مردمان همی میرند
چه غم ز مردن چندین هزار همچو منش
عجب، اگر نتوان نقش خاطرش دریافت
ز نازکی بتوان دید روح در بدنش
طفیل آنکه کسان را به زلف در بندی
بیار یک رسن و در گلوی من فگنش
به کوی او که شوم خاک، نیست غم مگر آنک
ز باد گرد غم آلود من رسد به تنش
شهید عشق که شد یار در زیارت او
مبارک آمد و فرخنده خلعت کفنش
وصال با وی ازین بیش نیست عاشق را
که کشته گشت و در آمد به زلف پر شکنش
زبان که خواست ز تو، خسروا، نکردی فهم
کنایتی ست که برگیر تیغ و سرفگنش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۵
کرشمه های سر زلف در بنا گوشش
حدیث درد دلم ره نداد در گوشش
بیا که سر به فدایت نهاده ام، ورنه
چنین عزیز ندارم نهاده بر دوشش
نگو که غمزه من خون کس نمی ریزد
تو یاد می ده اگر می شود فراموشش
دلم ز پختن سودای وصل سوخته شد
که هیچ پخته نشد کار من به صد جوشش
ز عشق دیدن رویت بمرد و سیر ندید
که گاه دیدن رویت ز دل بشد هوشش
شد آتشم به جهان روشن و چرا نرود؟
که می کنم به تن همچو کاه خس پوشش
به ناشناختگان بیند و نظر نبود
به صد شناخت درین مستمند مدهوشش
چنان شدم که نبیند مرا و نشناسد
اگر شبی به غلط در کشم در آغوشش
به جور و تلخی هجر تو چون شکر، خسرو
حلاوتی ست دران باده تا ابد نوشش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۹
ترک من، سر مکش ز پرده خویش
درکش آخر عنان زرده خویش
در می انداز ناتوانی را
با فراق هزار مرده خویش
نظری کردم و چنان گشتم
که پشیمان شدم ز کرده خویش
مطرب از ناله ام چنان شد مست
که فراموش کرد پرده خویش
ساقیا، خون من بخور به تمام
می بده، لیک نیم خورده خویش
به غلامی نیرزدت خسرو
تو فزون کن بهای پرده خویش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۰
باغ بشکفت و سوری و سمنش
تازه گشت ارغوان و نسترنش
صفت باغ می کند بلبل
شاخ در شاخ می رود سخنش
یوسف گل رسید و شد روشن
چشم نرگس به بوی پیرهنش
تا کجا باشد آن سمنبر من
کاب و آتش شود گل از سمنش
مهر او ذره ذره کرد مرا
گر چه یک ذره نیست مهر منش
گر به خلقم رسن کند زلفش
بگسلم هم ز زلف چون رسنش
دیده در پیش او کشد خسرو
که بیند به چشم خویشتنش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۱
رفت دل، نیست روشنم حالش
برو، ای جان، تو هم به دنبالش
من بدینسان که حال خود بینم
نبرم جان ز چشم اقبالش
چه خبر شهسوار رعنا را؟
که صف مورد گشت پامالش
هر که از شمع سوخت پروانه
کاتش دل فتاد در بالش
دل شناسد که چیست حالت عشق
نیست عقل حکیم دلالش
هر که بر حال عاشقان خندد
گریه واجب است بر حالش
من مسکین نه مرد درد توام
کوه البرز و پشه حمالش
در چه آن دم فتاد دل کامد
سوره یوسف از رخت فالش
چه درازست بین غم خسرو
که رود بی تو هر شبی سالش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۲
لب نگر وان دهان خندانش
وان خم طره پریشانش
روی چون بامداد تابستان
زلف همچون شب زمستانش
تیر بالای او بخست مرا
از گشاد ره گریبانش
دامن از ما همی کشد امروز
چنگ ما روز حشر و دامانش
کوفته ماند شخص چون زر من
از دل سخت همچو سندانش
چون فرو برد در دلم دندان
جان فرستم به مزد دندانش
دل من گشت خون و خون دلم
آب شد در چه زنخدانش
خسروا، پرسشی بکن که به دل
خار دارم ز نوک مژگانش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۳
سوار من از من عنان در مکش
یک امروز از گفت من سر مکش
ز دل نقش ابروی خود برمگیر
به کشتن ز قربان کمان برمکش
اگر خنجر غمزه بهر سزاست
سر اینک فدای تو، خنجر مکش
چو سلطان شدی بر دلم خط میار
ولایت به فرمانست، لشکر مکش
مژه تیز بر جان خسرو مزن
چنان تیر بر صید لاغر مکش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۴
آن چشم سخنگو نگر و آن لب خاموش
وان تلخی گفتار و شکر خنده خون نوش
رسوا شدم از حالت خود زان که همه جاست
رخساره به گفتار و من دلشده خاموش
پوشیده نماند آتش من در تن چون کاه
آن شعله برآمد که نهفتیم به خس پوش
من دانم و جانی که به تن کاش نه بودی
تا هجر چسان کرد سزای دل من دوش
تو خواه، دلا، خون شو و خواهی برو، ای جان
کان شوخ نخواهد شدن از سینه فراموش
ای دام فلک زلف تو، دل ها چه کنی صید؟
یوسف که عزیز است به قلب دو سه مفروش
عمرم شد و روزی به رخت سیر ندیدم
زیرا که تو می آیی و من می روم از هوش
انبوه گدایان جمال است به کویت
مپسند که محروم شوم کشته در آن جوش
آتش بودم بی تو به آگنده دوزخ
گر لاله کشم در بر و گر سرو در آغوش
گر لطف و کرم نیست، کم از ضربت تیغی
باری برهد این سر تنگ آمده از دوش
از ره زدن خسرو اگر منکری، ای شوخ
آن دزد سیه را چه نشانی به بناگوش!