عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۲
به پیشت نام جان گویم؟ زهی رو
حدیث گلستان گویم؟ زهی رو
تو این جا حاضر و شرمم نباشد
که از حسن بتان گویم؟ زهی رو
بهار و صد بهار از تو خجل شد
من افسانهی خزان گویم؟ زهی رو
تو شاهنشاه صد جان و جهانی
من از جان و جهان گویم؟ زهی رو
حدیثت در دهان جان نگنجد
حدیثت از زبان گویم؟ زهی رو
جهان گم گشت و ماهت آشکارا
چنین مه را نهان گویم؟ زهی رو
همه عالم ز نورت لعل در لعل
به پیش تو ز کان گویم؟ زهی رو
ز تو دلها پر از نور یقین است
یقین را از گمان گویم؟ زهی رو
چو خورشید جمالت بر زمین تافت
ز ماه و اختران گویم؟ زهی رو
چو لطف شمس تبریزی ز حد رفت
من از وی گر فغان گویم، زهی رو
حدیث گلستان گویم؟ زهی رو
تو این جا حاضر و شرمم نباشد
که از حسن بتان گویم؟ زهی رو
بهار و صد بهار از تو خجل شد
من افسانهی خزان گویم؟ زهی رو
تو شاهنشاه صد جان و جهانی
من از جان و جهان گویم؟ زهی رو
حدیثت در دهان جان نگنجد
حدیثت از زبان گویم؟ زهی رو
جهان گم گشت و ماهت آشکارا
چنین مه را نهان گویم؟ زهی رو
همه عالم ز نورت لعل در لعل
به پیش تو ز کان گویم؟ زهی رو
ز تو دلها پر از نور یقین است
یقین را از گمان گویم؟ زهی رو
چو خورشید جمالت بر زمین تافت
ز ماه و اختران گویم؟ زهی رو
چو لطف شمس تبریزی ز حد رفت
من از وی گر فغان گویم، زهی رو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۵
شکر ایزد را که دیدم روی تو
یافتم ناگه رهی من سوی تو
چشم گریانم ز گریه کند بود
یافت نور از نرگس جادوی تو
بس بگفتم کو وصال و کو نجاح؟
برد این کو کو مرا در کوی تو
از لب اقبال و دولت بوسه یافت
این لبان خشک مدحت گوی تو
تیر غم را اسپری مانع نبود
جز زرههایی که دارد موی تو
آسمان جاهی که او شد فرش تو
شیرمردی کو شود آهوی تو
شادبختی که غم تو قوت اوست
پهلوانی کو فتد پهلوی تو
جست و جویی در دلم انداختی
تا ز جست و جو روم در جوی تو
خاک را هایی و هویی کی بدی
گر نبودی جذب های و هوی تو؟
آب دریا تا به کعب آید ورا
کو بیابد بوسه بر زانوی تو
بس، که تا هر کس رود بر طبع خویش
جمله خلقان را نباشد خوی تو
یافتم ناگه رهی من سوی تو
چشم گریانم ز گریه کند بود
یافت نور از نرگس جادوی تو
بس بگفتم کو وصال و کو نجاح؟
برد این کو کو مرا در کوی تو
از لب اقبال و دولت بوسه یافت
این لبان خشک مدحت گوی تو
تیر غم را اسپری مانع نبود
جز زرههایی که دارد موی تو
آسمان جاهی که او شد فرش تو
شیرمردی کو شود آهوی تو
شادبختی که غم تو قوت اوست
پهلوانی کو فتد پهلوی تو
جست و جویی در دلم انداختی
تا ز جست و جو روم در جوی تو
خاک را هایی و هویی کی بدی
گر نبودی جذب های و هوی تو؟
آب دریا تا به کعب آید ورا
کو بیابد بوسه بر زانوی تو
بس، که تا هر کس رود بر طبع خویش
جمله خلقان را نباشد خوی تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۷
قلم از عشق بشکند چو نویسد نشان تو
خردم راه گم کند ز فراق گران تو
که بود هم نشین تو؟ که بیابد گزین تو؟
که رهد از کمین تو؟ که کشد خود کمان تو؟
رخم از عشق همچو زر، زتو بر من هزار اثر
صنما سوی من نگر، که چنانم به جان تو
چو خلیل اندر آتشم، زتف آتشت خوشم
نه ازانم که سر کشم ز غم بیامان تو
بگشا کار مشکلم، تو دلم ده که بیدلم
مکن ای دوست منزلم به جز از گلستان تو
که بیاید به کوی تو، صنما جز به بوی تو
سبب جست و جوی تو چه بود؟ گلفشان تو
ملک و مردم و پری، ملک و شاه و لشکری
فلک و مهر و مشتری، خجل از آستان تو
چو تو سیمرغ روح را، بکشانی در ابتلا
چو مگس دوغ درفتد به گه امتحان تو
ز اشارات عالی ات، ز بشارات شافی ات
ملکی گشته هر گدا، به دم ترجمان تو
همه خلقان چو مورکان، به سوی خرمنت دوان
همه عالم نوالهیی، ز عطاهای خوان تو
به نواله قناعتی نکند جان آن فتی
که طمع دارد از قضا که شود میهمان تو
چه دواها که میکند، پی هر رنج گنج تو
چه نواها که میدهد، به مکان لامکان تو
طمع تن نوال تو، طمع دل جمال تو
نظر تن به نان تو، هوس دل بنان تو
جهت مصلحت بود، نه بخیلی و مدخلی
به سوی بام آسمان، پنهان نردبان تو
به امینان و نیکوان، بنمودی تو نردبان
که روان است کاروان به سوی آسمان تو
خمش ای دل دگر مگو، دگر اسرار او مجو
که ندانی نهان آن که بداند نهان تو
تو ازین شهره نیشکر، مطلب مغز اندرون
که خود از قشر نیشکر شکرین شد لبان تو
شه تبریز شمس دین، که به هر لحظه آفرین
برساد از جناب حق به مه خوش قران تو
خردم راه گم کند ز فراق گران تو
که بود هم نشین تو؟ که بیابد گزین تو؟
که رهد از کمین تو؟ که کشد خود کمان تو؟
رخم از عشق همچو زر، زتو بر من هزار اثر
صنما سوی من نگر، که چنانم به جان تو
چو خلیل اندر آتشم، زتف آتشت خوشم
نه ازانم که سر کشم ز غم بیامان تو
بگشا کار مشکلم، تو دلم ده که بیدلم
مکن ای دوست منزلم به جز از گلستان تو
که بیاید به کوی تو، صنما جز به بوی تو
سبب جست و جوی تو چه بود؟ گلفشان تو
ملک و مردم و پری، ملک و شاه و لشکری
فلک و مهر و مشتری، خجل از آستان تو
چو تو سیمرغ روح را، بکشانی در ابتلا
چو مگس دوغ درفتد به گه امتحان تو
ز اشارات عالی ات، ز بشارات شافی ات
ملکی گشته هر گدا، به دم ترجمان تو
همه خلقان چو مورکان، به سوی خرمنت دوان
همه عالم نوالهیی، ز عطاهای خوان تو
به نواله قناعتی نکند جان آن فتی
که طمع دارد از قضا که شود میهمان تو
چه دواها که میکند، پی هر رنج گنج تو
چه نواها که میدهد، به مکان لامکان تو
طمع تن نوال تو، طمع دل جمال تو
نظر تن به نان تو، هوس دل بنان تو
جهت مصلحت بود، نه بخیلی و مدخلی
به سوی بام آسمان، پنهان نردبان تو
به امینان و نیکوان، بنمودی تو نردبان
که روان است کاروان به سوی آسمان تو
خمش ای دل دگر مگو، دگر اسرار او مجو
که ندانی نهان آن که بداند نهان تو
تو ازین شهره نیشکر، مطلب مغز اندرون
که خود از قشر نیشکر شکرین شد لبان تو
شه تبریز شمس دین، که به هر لحظه آفرین
برساد از جناب حق به مه خوش قران تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۷
یک چند رندند این طرف، در ظل دل پنهان شده
وان آفتاب از سقف دل، بر جانشان تابان شده
هر نجم ناهیدی شده، هر ذره خورشیدی شده
خورشید و اختر پیششان، چون ذره سرگردان شده
آن عقل و دل گم کردگان، جان سوی کیوان بردگان
بی چتر و سنجق هر یکی، کیخسرو و سلطان شده
بسیار مرکب کشتهیی، گرد جهان برگشتهیی
در جان سفر کن درنگر قومی سراسر جان شده
با این عطای ایزدی، با این جمال و شاهدی
فرمان پرستان را نگر، مستغرق فرمان شده
چون آینه آن سینه شان، آن سینهٔ بیکینه شان
دلشان چو میدان فلک، سلطان سوی میدان شده
از هی هی و هیهایشان، وز لعل شکرخایشان
نقل و شراب و آن دگر، در شهر ما ارزان شده
چون دوش اگر بیخویشمی، از فتنه من نندیشمی
باقی این را بودمی بیخویشتن گویان شده
این دم فروبندم دهن، زیرا به خویشم مرتهن
تا آن زمانی که دلم باشد ازو سکران شده
سلطان سلطانان جان، شمس الحق تبریزیان
هر جان ازو دریا شده، هر جسم ازو مرجان شده
وان آفتاب از سقف دل، بر جانشان تابان شده
هر نجم ناهیدی شده، هر ذره خورشیدی شده
خورشید و اختر پیششان، چون ذره سرگردان شده
آن عقل و دل گم کردگان، جان سوی کیوان بردگان
بی چتر و سنجق هر یکی، کیخسرو و سلطان شده
بسیار مرکب کشتهیی، گرد جهان برگشتهیی
در جان سفر کن درنگر قومی سراسر جان شده
با این عطای ایزدی، با این جمال و شاهدی
فرمان پرستان را نگر، مستغرق فرمان شده
چون آینه آن سینه شان، آن سینهٔ بیکینه شان
دلشان چو میدان فلک، سلطان سوی میدان شده
از هی هی و هیهایشان، وز لعل شکرخایشان
نقل و شراب و آن دگر، در شهر ما ارزان شده
چون دوش اگر بیخویشمی، از فتنه من نندیشمی
باقی این را بودمی بیخویشتن گویان شده
این دم فروبندم دهن، زیرا به خویشم مرتهن
تا آن زمانی که دلم باشد ازو سکران شده
سلطان سلطانان جان، شمس الحق تبریزیان
هر جان ازو دریا شده، هر جسم ازو مرجان شده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۰
ای غایب ازین محضر، از مات سلام الله
وی از همه حاضرتر، از مات سلام الله
ای نور پسندیده، وی سرمهٔ هر دیده
احسنت زهی منظر، از مات سلام الله
ای صورت روحانی، وی رحمت ربانی
بر مومن و بر کافر، از مات سلام الله
چون ماه تمام آیی، وانگاه ز بام آیی
ای ماه تو را چاکر، از، از مات سلام الله
ای غایب بس حاضر، بر حال همه ناظر
وی بحر پر از گوهر، از مات سلام الله
ای شاهد بینقصان، وی روح ز تو رقصان
وی مستی تو در سر، از مات سلام الله
ای جوشش می از تو، وی شکر نی از تو
وز هر دو تویی خوشتر، از مات سلام الله
شمس الحق تبریزی در لخلخه آمیزی
هم مشکی و هم عنبر، از مات سلام الله
وی از همه حاضرتر، از مات سلام الله
ای نور پسندیده، وی سرمهٔ هر دیده
احسنت زهی منظر، از مات سلام الله
ای صورت روحانی، وی رحمت ربانی
بر مومن و بر کافر، از مات سلام الله
چون ماه تمام آیی، وانگاه ز بام آیی
ای ماه تو را چاکر، از، از مات سلام الله
ای غایب بس حاضر، بر حال همه ناظر
وی بحر پر از گوهر، از مات سلام الله
ای شاهد بینقصان، وی روح ز تو رقصان
وی مستی تو در سر، از مات سلام الله
ای جوشش می از تو، وی شکر نی از تو
وز هر دو تویی خوشتر، از مات سلام الله
شمس الحق تبریزی در لخلخه آمیزی
هم مشکی و هم عنبر، از مات سلام الله
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۸
ای به میدانهای وحدت، گوی شاهی باخته
جمله را عریان بدیده، کس تو را نشناخته
عقل کل کژچشم گشته، از کمال غیرتت
وز کژی پنداشته، کو مر تو را انداخته
ای چراغ و چشم عالم، در جهان فرد آمدی
تا در اسرار جهان تو صد جهان پرداخته
ای که طاووس بهار از عشق رویت جلوه گر
بر درخت جسم، جان نالان شده چون فاخته
از برای ما تو آتش را چو گلشن داشته
وز برای ما تو دریا را چو کشتی ساخته
شمس تبریزی جهان را چون تو پر کردی ز حسن
من جهان روح را از غیر عشقت آخته
جمله را عریان بدیده، کس تو را نشناخته
عقل کل کژچشم گشته، از کمال غیرتت
وز کژی پنداشته، کو مر تو را انداخته
ای چراغ و چشم عالم، در جهان فرد آمدی
تا در اسرار جهان تو صد جهان پرداخته
ای که طاووس بهار از عشق رویت جلوه گر
بر درخت جسم، جان نالان شده چون فاخته
از برای ما تو آتش را چو گلشن داشته
وز برای ما تو دریا را چو کشتی ساخته
شمس تبریزی جهان را چون تو پر کردی ز حسن
من جهان روح را از غیر عشقت آخته
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۷
زهی لواء و علم لا اله الا الله
که زد بر اوج قدم لا اله الا الله
چگونه گرد برآورد شاه موسی وار
ز بحر هست و عدم لا اله الا الله
ستادهاند صفات صفا ز خجلت او
به پیش او به قدم لا اله الا الله
یکی ستم ز وی از صد هزار عدل به است
زهی خوشی ستم لا اله الا الله
ز هر طرف که نظر کرد میبرویاند
هزار باغ ارم لا اله الا الله
ز بحر غم به کناری رسم عجب روزی
ز موج لطف و کرم لا اله الا الله
ندارد از شه من هیچ بوی جان آن کس
که ببینیش تو به غم لا اله الا الله
چو دیده کحل نپذرفت از شه تبریز
زهی دریغ و ندم لا اله الا الله
برآید از دل و از جان الست شه شنود
هزار بانگ نعم لا اله الا الله
بهشت لطف و بلندی خدیو شمس الدین
زهی شفای سقم لا اله الا الله
دلم طواف به تبریز میکند محرم
دران حریم حرم لا اله الا الله
زهی خوشی که بگویم که کیست هان بر در؟
بگوید او که منم لا اله الا الله
که زد بر اوج قدم لا اله الا الله
چگونه گرد برآورد شاه موسی وار
ز بحر هست و عدم لا اله الا الله
ستادهاند صفات صفا ز خجلت او
به پیش او به قدم لا اله الا الله
یکی ستم ز وی از صد هزار عدل به است
زهی خوشی ستم لا اله الا الله
ز هر طرف که نظر کرد میبرویاند
هزار باغ ارم لا اله الا الله
ز بحر غم به کناری رسم عجب روزی
ز موج لطف و کرم لا اله الا الله
ندارد از شه من هیچ بوی جان آن کس
که ببینیش تو به غم لا اله الا الله
چو دیده کحل نپذرفت از شه تبریز
زهی دریغ و ندم لا اله الا الله
برآید از دل و از جان الست شه شنود
هزار بانگ نعم لا اله الا الله
بهشت لطف و بلندی خدیو شمس الدین
زهی شفای سقم لا اله الا الله
دلم طواف به تبریز میکند محرم
دران حریم حرم لا اله الا الله
زهی خوشی که بگویم که کیست هان بر در؟
بگوید او که منم لا اله الا الله
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۷
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۲
ای رونق هر گلشنی وی روزن هر خانهیی
هر ذره از خورشید تو تابنده چون دردانهیی
ای غوث هر بیچارهیی واگشت هر آوارهیی
اصلاح هر مکارهیی مقصود هر افسانهیی
ای حسرت سرو سهی ای رونق شاهنشهی
خواهم که یاران را دهی یک یاری یارانهیی
در هر سری سودای تو در هر لبی هیهای تو
بی فیض شربتهای تو عالم تهی پیمانهیی
هر خسروی مسکین تو صید کمین شاهین تو
وی سلسلهی تقلیب تو زنجیر هر دیوانهیی
هر نور را ناری بود با هر گلی خاری بود
بهر حرس ماری بود بر گنج هر ویرانهیی
ای گلشنت را خار نی با نور پاکت نار نی
بر گرد گنجت مار نی نی زخم و نی دندانهیی
یک عشرتی افراشتی صد تخم فتنه کاشتی
در شهر ما نگذاشتی یک عاقلی فرزانهیی
اندیشه و فرهنگها دارد ز عشقت رنگها
شب تا سحرگه چنگها ماه تو را حنانهیی
عقل و جنون آمیخته صد نعل در ره ریخته
در جعد تو آویخته اندیشه همچون شانهیی
ای چشم تو چون نرگسی شد خواب در چشمم خسی
بیدار میبینم بسی لیک از پی دانگانهیی
بقال با دوغ ترش جانش مراقب لب خمش
تا روز بیدار و بهش بر گوشهیی دکانهیی
چون روز گردد میدود از بهر کسب و بهر کد
تا خشک نانهی او شود از مشتری ترنانهیی
ای مزرعه بگذاشته در شوره گندم کاشته
ای شعله را پنداشته روزن تو چون پروانهیی
امروز تشریفت دهد تفهیم و تشریفت دهد
ترکیب و تألیفت دهد با عقل کل جانانهیی
خامش که تو زین رستهیی زین دامها برجستهیی
جان و دل اندربستهیی در دلبری فتانهیی
هر ذره از خورشید تو تابنده چون دردانهیی
ای غوث هر بیچارهیی واگشت هر آوارهیی
اصلاح هر مکارهیی مقصود هر افسانهیی
ای حسرت سرو سهی ای رونق شاهنشهی
خواهم که یاران را دهی یک یاری یارانهیی
در هر سری سودای تو در هر لبی هیهای تو
بی فیض شربتهای تو عالم تهی پیمانهیی
هر خسروی مسکین تو صید کمین شاهین تو
وی سلسلهی تقلیب تو زنجیر هر دیوانهیی
هر نور را ناری بود با هر گلی خاری بود
بهر حرس ماری بود بر گنج هر ویرانهیی
ای گلشنت را خار نی با نور پاکت نار نی
بر گرد گنجت مار نی نی زخم و نی دندانهیی
یک عشرتی افراشتی صد تخم فتنه کاشتی
در شهر ما نگذاشتی یک عاقلی فرزانهیی
اندیشه و فرهنگها دارد ز عشقت رنگها
شب تا سحرگه چنگها ماه تو را حنانهیی
عقل و جنون آمیخته صد نعل در ره ریخته
در جعد تو آویخته اندیشه همچون شانهیی
ای چشم تو چون نرگسی شد خواب در چشمم خسی
بیدار میبینم بسی لیک از پی دانگانهیی
بقال با دوغ ترش جانش مراقب لب خمش
تا روز بیدار و بهش بر گوشهیی دکانهیی
چون روز گردد میدود از بهر کسب و بهر کد
تا خشک نانهی او شود از مشتری ترنانهیی
ای مزرعه بگذاشته در شوره گندم کاشته
ای شعله را پنداشته روزن تو چون پروانهیی
امروز تشریفت دهد تفهیم و تشریفت دهد
ترکیب و تألیفت دهد با عقل کل جانانهیی
خامش که تو زین رستهیی زین دامها برجستهیی
جان و دل اندربستهیی در دلبری فتانهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۴
از دار ملک لم یزل ای شاه سلطان آمدی
بر قلب ماهان برزدی سنجق ز شاهان بستدی
ماه آمدی از لامکان ای اصل کارستان جان
صد آفتاب و چرخ را چون ذرهها برهم زدی
یک مشعله افروختی تا روز و شب را سوختی
عذری به جرم آموختی نیکی خجل شد از بدی
از رشک پنهان ای پری در جان درآ تا دل بری
ای زهره صد مشتری ای سر لطف ایزدی
بخرام بخرام ای صنم زیرا تویی کندر حرم
هم حسرت هر عابدی هم قبله هر معبدی
نقشیست بیمثل آن رخش پرنور پاک خالقش
زلفیست مشکین طرهاش یا طیلسان احمدی
چون شمس تبریزی رود چون سایه جان در پی رود
در دیده خاکش توتیا یا کحل نور سرمدی
بر قلب ماهان برزدی سنجق ز شاهان بستدی
ماه آمدی از لامکان ای اصل کارستان جان
صد آفتاب و چرخ را چون ذرهها برهم زدی
یک مشعله افروختی تا روز و شب را سوختی
عذری به جرم آموختی نیکی خجل شد از بدی
از رشک پنهان ای پری در جان درآ تا دل بری
ای زهره صد مشتری ای سر لطف ایزدی
بخرام بخرام ای صنم زیرا تویی کندر حرم
هم حسرت هر عابدی هم قبله هر معبدی
نقشیست بیمثل آن رخش پرنور پاک خالقش
زلفیست مشکین طرهاش یا طیلسان احمدی
چون شمس تبریزی رود چون سایه جان در پی رود
در دیده خاکش توتیا یا کحل نور سرمدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۶
ای که به لطف و دلبری از دو جهان زیادهیی
ای که چو آفتاب و مه دست کرم گشادهیی
صبح که آفتاب خود سر نزدهست از زمین
جام جهان نمای را بر کف جان نهادهیی
مهدی و مهتدی تویی رحمت ایزدی تویی
روی زمین گرفتهیی داد زمانه دادهیی
مایه صد ملامتی شورش صد قیامتی
چشمه مشک دیدهیی جوشش خنب بادهیی
سر نبرد هر آن که او سر کشد از هوای تو
زان که به گردن همه بسته تر از قلادهیی
خیز دلا و خلق را سوی صبوح بانگ زن
گر چه ز دوش بیخودی بیسر و پا فتادهیی
هر سحری خیال تو دارد میل سردهی
دشمن عقل و دانشی فتنه مرد سادهیی
همچو بهار ساقییی همچو بهشت باقییی
همچو کباب قوتی همچو شراب شادهیی
خیز دلا کشان کشان رو سوی بزم بینشان
عشق سوارهات کند گرچه چنین پیادهیی
ذره به ذره جهان جانب تو نظرکنان
گوهر آب و آتشی مونس نر و مادهیی
این تن همچو خرقه را تا نکنی ز سر برون
بند ردا و خرقهیی مرد سر سجادهیی
باده خامشانه خور تا برهی ز گفت و گو
یا حیوان ناطقی جمله ز نطق زادهیی
لطف نمای ساقیا دست بگیر مست را
جانب بزم خویش کش شاه طریق جادهیی
ای که چو آفتاب و مه دست کرم گشادهیی
صبح که آفتاب خود سر نزدهست از زمین
جام جهان نمای را بر کف جان نهادهیی
مهدی و مهتدی تویی رحمت ایزدی تویی
روی زمین گرفتهیی داد زمانه دادهیی
مایه صد ملامتی شورش صد قیامتی
چشمه مشک دیدهیی جوشش خنب بادهیی
سر نبرد هر آن که او سر کشد از هوای تو
زان که به گردن همه بسته تر از قلادهیی
خیز دلا و خلق را سوی صبوح بانگ زن
گر چه ز دوش بیخودی بیسر و پا فتادهیی
هر سحری خیال تو دارد میل سردهی
دشمن عقل و دانشی فتنه مرد سادهیی
همچو بهار ساقییی همچو بهشت باقییی
همچو کباب قوتی همچو شراب شادهیی
خیز دلا کشان کشان رو سوی بزم بینشان
عشق سوارهات کند گرچه چنین پیادهیی
ذره به ذره جهان جانب تو نظرکنان
گوهر آب و آتشی مونس نر و مادهیی
این تن همچو خرقه را تا نکنی ز سر برون
بند ردا و خرقهیی مرد سر سجادهیی
باده خامشانه خور تا برهی ز گفت و گو
یا حیوان ناطقی جمله ز نطق زادهیی
لطف نمای ساقیا دست بگیر مست را
جانب بزم خویش کش شاه طریق جادهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۳
آب تو ده گسسته را در دو جهان سقا تویی
بار تو ده شکسته را بارگه وفا تویی
برج نشاط رخنه شد لشکر دل برهنه شد
میمنه را کله تویی میسره را قبا تویی
می زده میایم ما کوفته دیایم ما
چشم نهاده ایم ما در تو که توتیا تویی
روی متاب از وفا خاک مریز بر صفا
آب حیاتی و حیا پشت دل و بقا تویی
چرخ تو را ندا کند بهر تو جان فدا کند
هرچه ز تو زیان کند آن همه را دوا تویی
خیز بیار بادهیی مرکب هر پیادهیی
بهر زکات جان خود ساقی جان ما تویی
این خبر و مجادلی نیست نشان یک دلی
گردن این خبر بزن شحنه کبریا تویی
گردن عربده بزن وسوسه را ز بن بکن
باده خاص درفکن خاصبک خدا تویی
وقت لقای یوسفان مست بدند کف بران
ما نه کمیم از زنان یوسف خوش لقا تویی
از رخ دوست باخبر وز کف خویش بیخبر
این خبریست معتبر پیش تو کاوستا تویی
پر کن زان می نهان تا بخوریم بیدهان
تا که بداند این جهان باز که کیمیا تویی
باده کهنه خدا روز الست رهنما
گشته به دست انبیا وارث انبیا تویی
بار تو ده شکسته را بارگه وفا تویی
برج نشاط رخنه شد لشکر دل برهنه شد
میمنه را کله تویی میسره را قبا تویی
می زده میایم ما کوفته دیایم ما
چشم نهاده ایم ما در تو که توتیا تویی
روی متاب از وفا خاک مریز بر صفا
آب حیاتی و حیا پشت دل و بقا تویی
چرخ تو را ندا کند بهر تو جان فدا کند
هرچه ز تو زیان کند آن همه را دوا تویی
خیز بیار بادهیی مرکب هر پیادهیی
بهر زکات جان خود ساقی جان ما تویی
این خبر و مجادلی نیست نشان یک دلی
گردن این خبر بزن شحنه کبریا تویی
گردن عربده بزن وسوسه را ز بن بکن
باده خاص درفکن خاصبک خدا تویی
وقت لقای یوسفان مست بدند کف بران
ما نه کمیم از زنان یوسف خوش لقا تویی
از رخ دوست باخبر وز کف خویش بیخبر
این خبریست معتبر پیش تو کاوستا تویی
پر کن زان می نهان تا بخوریم بیدهان
تا که بداند این جهان باز که کیمیا تویی
باده کهنه خدا روز الست رهنما
گشته به دست انبیا وارث انبیا تویی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۴
زرگر آفتاب را بسته گاز میکنی
کرته شام را ز مه نقش و طراز میکنی
روز و شب و نتایج این حبشی و روم را
بر مثل اصولشان گرد و دراز میکنی
گاه مجاز بنده را حق و حقیقتی دهی
وان که حقیقتی بود هزل و مجاز میکنی
این چه کرامت است ای نقش خیال روی او
با درهای بسته در خانه جواز میکنی
خاطر همچو باد را نقش جحود میدهی
خاطر بینیاز را پر ز نیاز میکنی
در شب ابرگین غم مشعلهها درآوری
در دل تنگ پرگره پنجره باز میکنی
ما به دمشق عشق تو مست و مقیم بهر تو
تو ز دلال و عز خود عزم عزاز میکنی
گاه ز نیم زلتی برهمشان همیزنی
گاه خود از کبیرهها چشم فراز میکنی
گاه گدای راه را همت شاه میدهی
گاه قباد و شاه را بنده آز میکنی
می شکنی به زیر پا نای طرب نوای را
چنگ شکسته بسته را لایق ساز میکنی
بربط عشرت مرا گاه سه تا همیکنی
پرده بوسلیک را گاه حجاز میکنی
جان ز وجود جود تو آمد و مغز نغز شد
باز ز پوستهاش چون همچو پیاز میکنی
یا سندا لحاظه عاقلتی و مسکنی
یا ملکا جواره مکتنفی و مأمنی
انت عماد بنیتی انت عتاد منیتی
انت کمال ثروتی انت نصاب مخزنی
قرة کل منظر مقصد کل مشتری
قوة کل ناعش قدرة کل منحنی
انت ولی نعمتی مونس لیل وحدتی
انت کروم نائل حول جناه نجتنی
سید کل مالک مخلص کل هالک
هادی کل سالک ناعش کل منثنی
چند خموش میکنم سوی سکوت میروم
هوش مرا به رغم من ناطق راز میکنی
کرته شام را ز مه نقش و طراز میکنی
روز و شب و نتایج این حبشی و روم را
بر مثل اصولشان گرد و دراز میکنی
گاه مجاز بنده را حق و حقیقتی دهی
وان که حقیقتی بود هزل و مجاز میکنی
این چه کرامت است ای نقش خیال روی او
با درهای بسته در خانه جواز میکنی
خاطر همچو باد را نقش جحود میدهی
خاطر بینیاز را پر ز نیاز میکنی
در شب ابرگین غم مشعلهها درآوری
در دل تنگ پرگره پنجره باز میکنی
ما به دمشق عشق تو مست و مقیم بهر تو
تو ز دلال و عز خود عزم عزاز میکنی
گاه ز نیم زلتی برهمشان همیزنی
گاه خود از کبیرهها چشم فراز میکنی
گاه گدای راه را همت شاه میدهی
گاه قباد و شاه را بنده آز میکنی
می شکنی به زیر پا نای طرب نوای را
چنگ شکسته بسته را لایق ساز میکنی
بربط عشرت مرا گاه سه تا همیکنی
پرده بوسلیک را گاه حجاز میکنی
جان ز وجود جود تو آمد و مغز نغز شد
باز ز پوستهاش چون همچو پیاز میکنی
یا سندا لحاظه عاقلتی و مسکنی
یا ملکا جواره مکتنفی و مأمنی
انت عماد بنیتی انت عتاد منیتی
انت کمال ثروتی انت نصاب مخزنی
قرة کل منظر مقصد کل مشتری
قوة کل ناعش قدرة کل منحنی
انت ولی نعمتی مونس لیل وحدتی
انت کروم نائل حول جناه نجتنی
سید کل مالک مخلص کل هالک
هادی کل سالک ناعش کل منثنی
چند خموش میکنم سوی سکوت میروم
هوش مرا به رغم من ناطق راز میکنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۶
مبارک باشد آن رو را بدیدن بامدادانی
ببوسیدن چنان دستی، ز شاهنشاه سلطانی
بدیدن بامدادانی چنان رو را چه خوش باشد
هم از آغاز روز او را بدیدن ماه تابانی
دو خورشید از بگه دیدن، یکی خورشید از مشرق
دگر خورشید بر افلاک هستی، شاد و خندانی
بدیدن آفتابی را که خورشیدش سجود آرد
ولیک او را کجا بیند، که این جسم است و او جانی
زهی صبحی که او آید، نشیند بر سر بالین
تو چشم از خواب بگشایی، ببینی شاه شادانی
زهی روز و زهی ساعت، زهی فر و زهی دولت
چنان دشواریابی را بگه بینی تو آسانی
اگر از ناز بنشیند، گدازد آهن از غصه
وگر از لطف پیش آید، به هر مفلس رسد کانی
اگر در شب ببینندش، شود از روز روشن تر
ور از چاهی ببینندش، شود آن چاه ایوانی
که خورشیدش لقب تاش است شمس الدین تبریزی
که او آن است و صد چون آن، که صوفی گویدش آنی
ببوسیدن چنان دستی، ز شاهنشاه سلطانی
بدیدن بامدادانی چنان رو را چه خوش باشد
هم از آغاز روز او را بدیدن ماه تابانی
دو خورشید از بگه دیدن، یکی خورشید از مشرق
دگر خورشید بر افلاک هستی، شاد و خندانی
بدیدن آفتابی را که خورشیدش سجود آرد
ولیک او را کجا بیند، که این جسم است و او جانی
زهی صبحی که او آید، نشیند بر سر بالین
تو چشم از خواب بگشایی، ببینی شاه شادانی
زهی روز و زهی ساعت، زهی فر و زهی دولت
چنان دشواریابی را بگه بینی تو آسانی
اگر از ناز بنشیند، گدازد آهن از غصه
وگر از لطف پیش آید، به هر مفلس رسد کانی
اگر در شب ببینندش، شود از روز روشن تر
ور از چاهی ببینندش، شود آن چاه ایوانی
که خورشیدش لقب تاش است شمس الدین تبریزی
که او آن است و صد چون آن، که صوفی گویدش آنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۴
مها یک دم رعیت شو، مرا شه دان و سالاری
اگر مه را جفا گویم، بجنبان سر، بگو آری
مرا بر تخت خود بنشان، دو زانو پیش من بنشین
مرا سلطان کن و میدو به پیشم چون سلحداری
شها شیری تو، من روبه، تو من شو یک زمان، من تو
چو روبه شیرگیر آید، جهان گوید خوش اشکاری
چنان نادر خداوندی، ز نادر خسروی آید
که بخشد تاج و تخت خود؟ مگر چون تو کله داری
ز بس احسان که فرمودی چنانم آرزو آید
که موسی چون سخن بشنود، در میخواست دیداری
یکی کف خاک بستان شد، یکی کف خاک بستان بان
که زنده میشود زین لطف هر خاکی و مرداری
تو خود بیتخت سلطانی و بیخاتم سلیمانی
تو ماهی، وین فلک پیشت، یکی طشت نگوساری
که باشد عقل کل پیشت؟ یکی طفلی، نوآموزی
چه دارد با کمال تو، به جز ریشی و دستاری
گلیم موسی و هارون، به از مال و زر قارون
چرا شاید که بفروشی تو دیداری به دیناری؟
مرا باری بحمدالله، چه قرص مه، چه برگ که
زمستی خود نمیدانم یکی جو را زقنطاری
سر عالم نمیدارم، بیار آن جام خمارم
زهست خویش بیزارم، چه باشد هست من، باری
سگ کهفی که مجنون شد، زشیر شرزه افزون شد
خمش کردم که سرمستم، نباید بسکلد تاری
بهل ای دل چو بینایی، سخن گویی و رعنایی
هلا بگذار، تا یابی ازین اطلس کله واری
اگر مه را جفا گویم، بجنبان سر، بگو آری
مرا بر تخت خود بنشان، دو زانو پیش من بنشین
مرا سلطان کن و میدو به پیشم چون سلحداری
شها شیری تو، من روبه، تو من شو یک زمان، من تو
چو روبه شیرگیر آید، جهان گوید خوش اشکاری
چنان نادر خداوندی، ز نادر خسروی آید
که بخشد تاج و تخت خود؟ مگر چون تو کله داری
ز بس احسان که فرمودی چنانم آرزو آید
که موسی چون سخن بشنود، در میخواست دیداری
یکی کف خاک بستان شد، یکی کف خاک بستان بان
که زنده میشود زین لطف هر خاکی و مرداری
تو خود بیتخت سلطانی و بیخاتم سلیمانی
تو ماهی، وین فلک پیشت، یکی طشت نگوساری
که باشد عقل کل پیشت؟ یکی طفلی، نوآموزی
چه دارد با کمال تو، به جز ریشی و دستاری
گلیم موسی و هارون، به از مال و زر قارون
چرا شاید که بفروشی تو دیداری به دیناری؟
مرا باری بحمدالله، چه قرص مه، چه برگ که
زمستی خود نمیدانم یکی جو را زقنطاری
سر عالم نمیدارم، بیار آن جام خمارم
زهست خویش بیزارم، چه باشد هست من، باری
سگ کهفی که مجنون شد، زشیر شرزه افزون شد
خمش کردم که سرمستم، نباید بسکلد تاری
بهل ای دل چو بینایی، سخن گویی و رعنایی
هلا بگذار، تا یابی ازین اطلس کله واری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۶
زهی چشم مرا حاصل شده آیین خون ریزی
زهجران خداوندی شمس الدین تبریزی
ایا خورشید رخشنده متاب از امر او سر را
که تاریک ابد گردی اگر با او تو بستیزی
ایا ای ابر گر تو یک نظر از نرگسش یابی
به جای آب، آب زندگانی و گهر بیزی
اگر آتش شبی در خواب لطف و حلم او دیدی
گلستانها شدی آتش، نکردی ذرهیی تیزی
به هنگامی که هر جانی، به جانی جفت میگردند
بفرمودند گر جانی، به جان او نیامیزی
که جان او چنان صاف و لطیف آمد که جانها را
زروی شرم و لطف او، فریضه گشت پرهیزی
هر آنچ از روح او آید، به وهم روحها ناید
که خشتک کی تواند کرد اندر جامه تیریزی
کسی کندر جهان از بوش، انا لا غیر میگفته ست
گر از جاهش ببردی بو، زحسرت کرده خون ریزی
بیا ای عقل کل با من، که بردابرد او بینی
ورای بحر روحانی، بدان شرطی که نگریزی
ازان بحری گذشتهست او که دلها دل ازو یابند
وجانها جان ازو گیرند و هر چیزی ازو چیزی
اگر انکار خواهی کرد، از عجزیست اندر تو
چه داند قوت حیدر مزاج حیز از حیزی
علی الله خانهٔ کعبه، وفی الله بیت معمورا
گهی که بشنوی تبریز، از تعظیم برخیزی
ایا ای عقل و تمییزی که لاف دیدنش داری
وآن گه باخودی، بالله که بیالهام و تمییزی
زهجران خداوندی شمس الدین تبریزی
ایا خورشید رخشنده متاب از امر او سر را
که تاریک ابد گردی اگر با او تو بستیزی
ایا ای ابر گر تو یک نظر از نرگسش یابی
به جای آب، آب زندگانی و گهر بیزی
اگر آتش شبی در خواب لطف و حلم او دیدی
گلستانها شدی آتش، نکردی ذرهیی تیزی
به هنگامی که هر جانی، به جانی جفت میگردند
بفرمودند گر جانی، به جان او نیامیزی
که جان او چنان صاف و لطیف آمد که جانها را
زروی شرم و لطف او، فریضه گشت پرهیزی
هر آنچ از روح او آید، به وهم روحها ناید
که خشتک کی تواند کرد اندر جامه تیریزی
کسی کندر جهان از بوش، انا لا غیر میگفته ست
گر از جاهش ببردی بو، زحسرت کرده خون ریزی
بیا ای عقل کل با من، که بردابرد او بینی
ورای بحر روحانی، بدان شرطی که نگریزی
ازان بحری گذشتهست او که دلها دل ازو یابند
وجانها جان ازو گیرند و هر چیزی ازو چیزی
اگر انکار خواهی کرد، از عجزیست اندر تو
چه داند قوت حیدر مزاج حیز از حیزی
علی الله خانهٔ کعبه، وفی الله بیت معمورا
گهی که بشنوی تبریز، از تعظیم برخیزی
ایا ای عقل و تمییزی که لاف دیدنش داری
وآن گه باخودی، بالله که بیالهام و تمییزی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۱
ای شاه مسلمانان، وی جان مسلمانی
پنهان شده وافکنده در شهر پریشانی
ای آتش در آتش، هم میکش و هم میکش
سلطان سلاطینی، بر کرسی سبحانی
شاهنشه هر شاهی، صد اختر و صد ماهی
هر حکم که میخواهی میکن، که همه جانی
گفتی که تو را یارم، رخت تو نگه دارم
از شیر عجب باشد، بس نادره چوپانی
گر نیست وگر هستم، گر عاقل و گر مستم
ورهیچ نمیدانم، دانم که تو میدانی
گر در غم و در رنجم، در پوست نمیگنجم
کز بهر چو تو عیدی، قربانم و قربانی
گه چون شب یغمایی، هر مدرکه بربایی
روز از تن همچون شب، چون صبح برون رانی
گه جامه بگردانی، گویی که رسولم من
یارب که چه گردد جان، چون جامه بگردانی
در رزم تویی فارس، بر بام تویی حارس
آن چیست عجب، جز تو، کو را تو نگهبانی
ای عشق تویی جمله، بر کیست تو را حمله؟
ای عشق عدمها را خواهی که برنجانی؟
ای عشق تویی تنها، گر لطفی و گر قهری
سرنای تو مینالد، هم تازی و سریانی
گر دیده ببندی تو، ور هیچ نخندی تو
فر تو همیتابد از تابش پیشانی
پنهان نتوان بردن در خانه چراغی را
ای ماه چه میآیی در پردهٔ پنهانی؟
ای چشم نمیبینی این لشکر سلطان را؟
وی گوش نمینوشی این نوبت سلطانی؟
گفتم که بچه دهی آن، گفتا که به بذل جان
گنجیست به یک حبه، در غایت ارزانی
لاحول کجا راند دیوی که تو بگماری؟
باران نکند ساکن گردی که تو ننشانی
چون سرمهٔ جادویی، در دیده کشی دل را
تمییز کجا ماند در دیدهٔ انسانی؟
هر نیست بود هستی در دیده، از آن سرمه
هر وهم برد دستی از عقل به آسانی
از خاک درت باید در دیدهٔ دل سرمه
تا سوی درت آید، جویندهٔ ربانی
تا جزو به کل تازد، حبه سوی کان یازد
قطره سوی بحر آید، از سیل کهستانی
نی سیل بود این جا، نی بحر بود آن جا
خامش که نشد ظاهر هرگز سر روحانی
پنهان شده وافکنده در شهر پریشانی
ای آتش در آتش، هم میکش و هم میکش
سلطان سلاطینی، بر کرسی سبحانی
شاهنشه هر شاهی، صد اختر و صد ماهی
هر حکم که میخواهی میکن، که همه جانی
گفتی که تو را یارم، رخت تو نگه دارم
از شیر عجب باشد، بس نادره چوپانی
گر نیست وگر هستم، گر عاقل و گر مستم
ورهیچ نمیدانم، دانم که تو میدانی
گر در غم و در رنجم، در پوست نمیگنجم
کز بهر چو تو عیدی، قربانم و قربانی
گه چون شب یغمایی، هر مدرکه بربایی
روز از تن همچون شب، چون صبح برون رانی
گه جامه بگردانی، گویی که رسولم من
یارب که چه گردد جان، چون جامه بگردانی
در رزم تویی فارس، بر بام تویی حارس
آن چیست عجب، جز تو، کو را تو نگهبانی
ای عشق تویی جمله، بر کیست تو را حمله؟
ای عشق عدمها را خواهی که برنجانی؟
ای عشق تویی تنها، گر لطفی و گر قهری
سرنای تو مینالد، هم تازی و سریانی
گر دیده ببندی تو، ور هیچ نخندی تو
فر تو همیتابد از تابش پیشانی
پنهان نتوان بردن در خانه چراغی را
ای ماه چه میآیی در پردهٔ پنهانی؟
ای چشم نمیبینی این لشکر سلطان را؟
وی گوش نمینوشی این نوبت سلطانی؟
گفتم که بچه دهی آن، گفتا که به بذل جان
گنجیست به یک حبه، در غایت ارزانی
لاحول کجا راند دیوی که تو بگماری؟
باران نکند ساکن گردی که تو ننشانی
چون سرمهٔ جادویی، در دیده کشی دل را
تمییز کجا ماند در دیدهٔ انسانی؟
هر نیست بود هستی در دیده، از آن سرمه
هر وهم برد دستی از عقل به آسانی
از خاک درت باید در دیدهٔ دل سرمه
تا سوی درت آید، جویندهٔ ربانی
تا جزو به کل تازد، حبه سوی کان یازد
قطره سوی بحر آید، از سیل کهستانی
نی سیل بود این جا، نی بحر بود آن جا
خامش که نشد ظاهر هرگز سر روحانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۱
ای پردهٔ در پرده، بنگر که چهها کردی
دل بردی و جان بردی، این جا چه رها کردی؟
خورشید جهانی تو، سلطان شهانی تو
بیهوشی جانی تو، گیرم که جفا کردی؟
هم عاقبت ای سلطان، بردی همه را مهمان
در بخشش و در احسان، حاجات روا کردی
هر سنگ که بگرفتی، لعل و گهرش کردی
هر پشه که پروردی، صد همچو هما کردی
یک طایفه را ای جان، منشور خطا دادی
یک قافله را ناگه اصحاب صفا کردی
آثار فلکها را، اجزای زمین کردی
اجزای زمینها را، در لطف سما کردی
پس من زچه بشناسم از چرخ زمینها را؟
چون قاعده بشکستی، وز درد دوا کردی
دل بردی و جان بردی، این جا چه رها کردی؟
خورشید جهانی تو، سلطان شهانی تو
بیهوشی جانی تو، گیرم که جفا کردی؟
هم عاقبت ای سلطان، بردی همه را مهمان
در بخشش و در احسان، حاجات روا کردی
هر سنگ که بگرفتی، لعل و گهرش کردی
هر پشه که پروردی، صد همچو هما کردی
یک طایفه را ای جان، منشور خطا دادی
یک قافله را ناگه اصحاب صفا کردی
آثار فلکها را، اجزای زمین کردی
اجزای زمینها را، در لطف سما کردی
پس من زچه بشناسم از چرخ زمینها را؟
چون قاعده بشکستی، وز درد دوا کردی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۶
چه باشد گر چو عقل و جان نخسبی؟
برآری کار محتاجان نخسبی؟
تو نور خاطر این شب روانی
برای خاطر ایشان نخسبی
شبی بر گرد محبوسان گردون
بگردی ای مه تابان نخسبی
جهان کشتی و تو نوح زمانی
نگاهش داری از طوفان نخسبی
شب قدری که دادی وعده آن روز
دراندیشی ازان پیمان نخسبی
مخسب ای جان که خفتن آن ندارد
چه باشد چون تو داری آن نخسبی
تویی شه پیل و پیش آهنگ پیلان
چو کردی یاد هندستان نخسبی
تو نپسندی ز داد و رحمت خویش
که بستان را کنی زندان نخسبی
اگر خسبی، نخسبد جز که چشمت
تویی آن نور جاویدان نخسبی
خمش کردم، نگویم تا تو گویی
سخن گویان، سخن گویان نخسبی
چو روی شمس تبریزی بدیدی
سزد کز عشق آن سلطان نخسبی
برآری کار محتاجان نخسبی؟
تو نور خاطر این شب روانی
برای خاطر ایشان نخسبی
شبی بر گرد محبوسان گردون
بگردی ای مه تابان نخسبی
جهان کشتی و تو نوح زمانی
نگاهش داری از طوفان نخسبی
شب قدری که دادی وعده آن روز
دراندیشی ازان پیمان نخسبی
مخسب ای جان که خفتن آن ندارد
چه باشد چون تو داری آن نخسبی
تویی شه پیل و پیش آهنگ پیلان
چو کردی یاد هندستان نخسبی
تو نپسندی ز داد و رحمت خویش
که بستان را کنی زندان نخسبی
اگر خسبی، نخسبد جز که چشمت
تویی آن نور جاویدان نخسبی
خمش کردم، نگویم تا تو گویی
سخن گویان، سخن گویان نخسبی
چو روی شمس تبریزی بدیدی
سزد کز عشق آن سلطان نخسبی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۴
چو اسم شمس دین اسما تو دیدی؟
خلاصه او است در اشیا، تو دیدی؟
چه دارد عقلها پیشش ز دانش
برابر با سری کش پا تو دیدی؟
منورتر به هر دو کون، ای دل
ز حلقهی خاص او هیجا تو دیدی؟
به مانندش ز اول تا به آخر
بگو آخر که دیدهست؟ یا تو دیدی؟
دران گوهر نبودهست هیچ نقصان
اگر هستت خیال آنها، تو دیدی؟
به پیش خدمتش اندر سجودند
ازان سوی حجاب لا، تو دیدی؟
خدیو سینه پهن و سروبالا
نه بالا است و نی پهنا، تو دیدی؟
شهی کش جن و انس اندر سجودند
همه رویش دران رعنا تو دیدی؟
ورا حلمی که خاک آن برنتابد
چنان حلمی در استغنا تو دیدی؟
ز وصف تلخ خود زهرا یکی وصف
به لعل شکر و زهرا تو دیدی؟
ز فرمان کردنش سوی سماوات
نهاده نردبان بالا، تو دیدی؟
چنان لولو بتابانی و خوبی
که او را هست جان لالا تو دیدی؟
کسی خود این شبهی فانی دون را
ازو خواهد چنین کالا، تو دیدی؟
به نرمی در هوای هرزه آبی
و یا آن عشق چون خارا، تو دیدی؟
برونم جمله رنج و اندرون گنج
بدین وصف عجب، ما را تو دیدی؟
خداوند شمس دین را در دو عالم
به ملک و بخت او همتا، تو دیدی؟
ز بهر آتش ای باد صبا تا
رسانی خدمتی از ما، تو دیدی؟
چو خاک سنب اسب جبرئیل است
همه تبریزیان احیا، تو دیدی؟
خلاصه او است در اشیا، تو دیدی؟
چه دارد عقلها پیشش ز دانش
برابر با سری کش پا تو دیدی؟
منورتر به هر دو کون، ای دل
ز حلقهی خاص او هیجا تو دیدی؟
به مانندش ز اول تا به آخر
بگو آخر که دیدهست؟ یا تو دیدی؟
دران گوهر نبودهست هیچ نقصان
اگر هستت خیال آنها، تو دیدی؟
به پیش خدمتش اندر سجودند
ازان سوی حجاب لا، تو دیدی؟
خدیو سینه پهن و سروبالا
نه بالا است و نی پهنا، تو دیدی؟
شهی کش جن و انس اندر سجودند
همه رویش دران رعنا تو دیدی؟
ورا حلمی که خاک آن برنتابد
چنان حلمی در استغنا تو دیدی؟
ز وصف تلخ خود زهرا یکی وصف
به لعل شکر و زهرا تو دیدی؟
ز فرمان کردنش سوی سماوات
نهاده نردبان بالا، تو دیدی؟
چنان لولو بتابانی و خوبی
که او را هست جان لالا تو دیدی؟
کسی خود این شبهی فانی دون را
ازو خواهد چنین کالا، تو دیدی؟
به نرمی در هوای هرزه آبی
و یا آن عشق چون خارا، تو دیدی؟
برونم جمله رنج و اندرون گنج
بدین وصف عجب، ما را تو دیدی؟
خداوند شمس دین را در دو عالم
به ملک و بخت او همتا، تو دیدی؟
ز بهر آتش ای باد صبا تا
رسانی خدمتی از ما، تو دیدی؟
چو خاک سنب اسب جبرئیل است
همه تبریزیان احیا، تو دیدی؟