عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۸
بیا دل بر دل پردرد من نه
بیا رخ بر رخان زرد من نه
تویی خورشید، وز تو گرم عالم
یکی تابش بر آه سرد من نه
چو مهرهی توست مهر جمله دلها
برین نطع هوای نرد من نه
بیار آن معجز هر مرد و زن را
به پیش دشمن نامرد من نه
به هر شرطی که بنهی، من مطیعم
ولیکن شرط من درخورد من نه
کلاه لطف خود با تارک من
برای بوش و بردابرد من نه
ازان گردی که از دریا برآری
بیار آن گرد را، بر گرد من نه
به هر باده نمیگردد سرم مست
به پیشم بادهٔ خوکرد من نه
خمش ای ناطقهی بسیارگویم
سخن را پیش شاه فرد من نه
بیا رخ بر رخان زرد من نه
تویی خورشید، وز تو گرم عالم
یکی تابش بر آه سرد من نه
چو مهرهی توست مهر جمله دلها
برین نطع هوای نرد من نه
بیار آن معجز هر مرد و زن را
به پیش دشمن نامرد من نه
به هر شرطی که بنهی، من مطیعم
ولیکن شرط من درخورد من نه
کلاه لطف خود با تارک من
برای بوش و بردابرد من نه
ازان گردی که از دریا برآری
بیار آن گرد را، بر گرد من نه
به هر باده نمیگردد سرم مست
به پیشم بادهٔ خوکرد من نه
خمش ای ناطقهی بسیارگویم
سخن را پیش شاه فرد من نه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۱
دریوزهیی دارم ز تو در اقتضای آشتی
دی نکتهیی فرمودهیی جان را برای آشتی
جان را نشاط و دمدمه جمله مهما تش همه
کاری نمیبینم دگر الا نوای آشتی
جان خشم گیرد با کسی گردد جهانش محبسی
جان را فتد یا رب عجب با جسم رای آشتی؟
با غیر اگر خشمین شوی گیری سر خویش و روی
سر با تو چون خشمین شود آن گاه وای آشتی
گر دست بوس وصل تو یابد دلم در جست و جو
بس بوسهها که دل دهد بر خاک پای آشتی
هر نیکویی که تن کند از لطف داد جان بود
من هر سخا که کردهام بود آن سخای آشتی
چون ابر دی گریان شدم وز برگ و بر عریان شدم
خواهم که ناگه درغژم خوش در قبای آشتی
سلطان و شاهنشه شوم اجری فرست مه شوم
نیکولقا آن گه شوم کاید لقای آشتی
ای جان صد باغ و چمن تشریف ده سوی وطن
هر چند بدرایی من نگذاشت جای آشتی
از نوبهار لم یکن این باد را تلطیف کن
تا بیبخار غم شود از تو فضای آشتی
آلایش ما چیست خود با بحر جان و جر و مد
یا کبر و شیطانی ما با کبریای آشتی؟
خاموش کن ای بیادب چیزی مگو در زیر لب
تا بیریا باشد طلب اندر دعای آشتی
دی نکتهیی فرمودهیی جان را برای آشتی
جان را نشاط و دمدمه جمله مهما تش همه
کاری نمیبینم دگر الا نوای آشتی
جان خشم گیرد با کسی گردد جهانش محبسی
جان را فتد یا رب عجب با جسم رای آشتی؟
با غیر اگر خشمین شوی گیری سر خویش و روی
سر با تو چون خشمین شود آن گاه وای آشتی
گر دست بوس وصل تو یابد دلم در جست و جو
بس بوسهها که دل دهد بر خاک پای آشتی
هر نیکویی که تن کند از لطف داد جان بود
من هر سخا که کردهام بود آن سخای آشتی
چون ابر دی گریان شدم وز برگ و بر عریان شدم
خواهم که ناگه درغژم خوش در قبای آشتی
سلطان و شاهنشه شوم اجری فرست مه شوم
نیکولقا آن گه شوم کاید لقای آشتی
ای جان صد باغ و چمن تشریف ده سوی وطن
هر چند بدرایی من نگذاشت جای آشتی
از نوبهار لم یکن این باد را تلطیف کن
تا بیبخار غم شود از تو فضای آشتی
آلایش ما چیست خود با بحر جان و جر و مد
یا کبر و شیطانی ما با کبریای آشتی؟
خاموش کن ای بیادب چیزی مگو در زیر لب
تا بیریا باشد طلب اندر دعای آشتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۵
باز ترش شدی مگر یار دگر گزیدهیی
دست جفا گشادهیی پای وفا کشیدهیی
دوش ز درد دل مها تا به سحر نخفتهام
زان که تو مکر دشمنان در حق من شنیدهیی
ای دم آتشین من خیز تویی گواه دل
ای شب دوش من بیا راست بگو چه دیدهیی؟
آینهیی خریدهیی مینگری به روی خود
در پس پرده رفتهیی پرده من دریدهیی
عقل کجا که من کنون چاره کار خود کنم؟
عقل برفت یاوه شد تا تو به من رسیدهیی
لعبت صورت مرا دوختهیی به جادویی
سوزنهای بوالعجب در دل من خلیدهیی
بر در و بام دل نگر جمله نشان پای توست
بر در و بام مردمان دوش چرا دویدهیی؟
هر که حدیث میکند بر لب او نظر کنم
از هوس دهان تو تا لب که گزیدهیی
تهمت دزد برنهم هر که دهد نشان تو
کین ز کجا گرفتهیی؟ وین ز کجا خریدهیی؟
دست جفا گشادهیی پای وفا کشیدهیی
دوش ز درد دل مها تا به سحر نخفتهام
زان که تو مکر دشمنان در حق من شنیدهیی
ای دم آتشین من خیز تویی گواه دل
ای شب دوش من بیا راست بگو چه دیدهیی؟
آینهیی خریدهیی مینگری به روی خود
در پس پرده رفتهیی پرده من دریدهیی
عقل کجا که من کنون چاره کار خود کنم؟
عقل برفت یاوه شد تا تو به من رسیدهیی
لعبت صورت مرا دوختهیی به جادویی
سوزنهای بوالعجب در دل من خلیدهیی
بر در و بام دل نگر جمله نشان پای توست
بر در و بام مردمان دوش چرا دویدهیی؟
هر که حدیث میکند بر لب او نظر کنم
از هوس دهان تو تا لب که گزیدهیی
تهمت دزد برنهم هر که دهد نشان تو
کین ز کجا گرفتهیی؟ وین ز کجا خریدهیی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۳
تلخ کنی دهان من قند به دیگران دهی
نم ندهی به کشت من آب به این و آن دهی
جان منی و یار من دولت پایدار من
باغ من و بهار من باغ مرا خزان دهی؟
یا جهت ستیز من یا جهت گریز من
وقت نبات ریز من وعده و امتحان دهی
عود که جود میکند بهر تو دود میکند
شیر سجود میکند چون به سگ استخوان دهی
برگذرم ز نه فلک گر گذری به کوی من
پای نهم بر آسمان گر به سرم امان دهی
عقل و خرد فقیر تو پرورشش ز شیر تو
چون نشود ز تیر تو آن که بدو کمان دهی؟
در دو جهان بننگرد آن که بدو تو بنگری
خسرو خسروان شود گر به گدا تو نان دهی
جمله تن شکر شود هر که بدو شکر دهی
لقمه کند دو کون را آن که تواش دهان دهی
گشتم جمله شهرها نیست شکر مگر تو را
با تو مکیس چون کنم گر تو شکر گران دهی
گه بکشی گران دهی گه همه رایگان دهی
یک نفسی چنین دهی یک نفسی چنان دهی
مفخر مهر و مشتری در تبریز شمس دین
زنده شود دل قمر گر به قمر قران دهی
نم ندهی به کشت من آب به این و آن دهی
جان منی و یار من دولت پایدار من
باغ من و بهار من باغ مرا خزان دهی؟
یا جهت ستیز من یا جهت گریز من
وقت نبات ریز من وعده و امتحان دهی
عود که جود میکند بهر تو دود میکند
شیر سجود میکند چون به سگ استخوان دهی
برگذرم ز نه فلک گر گذری به کوی من
پای نهم بر آسمان گر به سرم امان دهی
عقل و خرد فقیر تو پرورشش ز شیر تو
چون نشود ز تیر تو آن که بدو کمان دهی؟
در دو جهان بننگرد آن که بدو تو بنگری
خسرو خسروان شود گر به گدا تو نان دهی
جمله تن شکر شود هر که بدو شکر دهی
لقمه کند دو کون را آن که تواش دهان دهی
گشتم جمله شهرها نیست شکر مگر تو را
با تو مکیس چون کنم گر تو شکر گران دهی
گه بکشی گران دهی گه همه رایگان دهی
یک نفسی چنین دهی یک نفسی چنان دهی
مفخر مهر و مشتری در تبریز شمس دین
زنده شود دل قمر گر به قمر قران دهی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۹
ایا نزدیک جان و دل، چنین دوری روا داری؟
به جانی کز وصالت زاد، مهجوری روا داری
گرفتم دانهٔ تلخم، نشاید کشت و خوردن را
تو با آن لطف شیرین کار، این شوری روا داری؟
تو آن نوری که دوزخ را به آب خود بمیرانی
مرا در دل چنین سوزی و محروری روا داری؟
اگر در جنت وصلت، چو آدم گندمی خوردم
مرا بیحلهٔ وصلت، بدین عوری روا داری؟
مرا در معرکهی هجران، میان خون و زخم جان
مثال لشکر خوارزم با غوری روا داری؟
مرا گفتی تو مغفوری، قبول قبلهٔ نوری
چنین تعذیب بعد از عفو و مغفوری روا داری؟
مها چشمی که او روزی بدید آن چشم پر نورت
به زخم چشم بدخواهان درو کوری روا داری؟
جهان عشق را اکنون سلیمان بن داوودی
معاذالله که آزار یکی موری روا داری
تو آن شمسی که نور تو محیط نورها گشته ست
سوی تبریز واگردی و مستوری روا داری؟
به جانی کز وصالت زاد، مهجوری روا داری
گرفتم دانهٔ تلخم، نشاید کشت و خوردن را
تو با آن لطف شیرین کار، این شوری روا داری؟
تو آن نوری که دوزخ را به آب خود بمیرانی
مرا در دل چنین سوزی و محروری روا داری؟
اگر در جنت وصلت، چو آدم گندمی خوردم
مرا بیحلهٔ وصلت، بدین عوری روا داری؟
مرا در معرکهی هجران، میان خون و زخم جان
مثال لشکر خوارزم با غوری روا داری؟
مرا گفتی تو مغفوری، قبول قبلهٔ نوری
چنین تعذیب بعد از عفو و مغفوری روا داری؟
مها چشمی که او روزی بدید آن چشم پر نورت
به زخم چشم بدخواهان درو کوری روا داری؟
جهان عشق را اکنون سلیمان بن داوودی
معاذالله که آزار یکی موری روا داری
تو آن شمسی که نور تو محیط نورها گشته ست
سوی تبریز واگردی و مستوری روا داری؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۷
مگردانید با دلبر، به حق صحبت و یاری
هر آنچه دوش میگفتم زبی خویشی و بیماری
وگر ناگه قضاء الله، ازینها بشنود آن مه
خود او داند که سودایی چه گوید در شب تاری
چو نبود عقل در خانه، پریشان باشد افسانه
گهی زیر و گهی بالا، گهی جنگ و گهی زاری
اگر شور مرا یزدان کند توزیع بر عالم
نبینی هیچ یک عاقل، شوند از عقلها عاری
مگر ای عقل تو بر من همه وسواس میریزی؟
مگر ای ابر تو بر من شراب شور میباری؟
مسلمانان مسلمانان، شما دلها نگه دارید
مگردا کس به گرد من، نه نظاره نه دلداری
هر آنچه دوش میگفتم زبی خویشی و بیماری
وگر ناگه قضاء الله، ازینها بشنود آن مه
خود او داند که سودایی چه گوید در شب تاری
چو نبود عقل در خانه، پریشان باشد افسانه
گهی زیر و گهی بالا، گهی جنگ و گهی زاری
اگر شور مرا یزدان کند توزیع بر عالم
نبینی هیچ یک عاقل، شوند از عقلها عاری
مگر ای عقل تو بر من همه وسواس میریزی؟
مگر ای ابر تو بر من شراب شور میباری؟
مسلمانان مسلمانان، شما دلها نگه دارید
مگردا کس به گرد من، نه نظاره نه دلداری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۴
اگر بیمن خوشی یارا به صد دامم چه میبندی؟
وگر ما را همیخواهی، چرا تندی، نمیخندی؟
کسی کو در شکرخانه، شکر نوشد به پیمانه
بدین سرکای نه ساله نداند کرد خرسندی
بخند ای دوست چون گلشن، مبادا خاطر دشمن
کند شادی و پندارد که دل زین بنده برکندی
چو رشک ماه و گل گشتی، چو در دلها طمع کشتی
نباشد لایق از حسنت که برگردی زپیوندی
خوشا آن حالت مستی که با ما عهد میبستی
مرا مستانه میگفتی که ما را خویش و فرزندی
پیاپی باده میدادی، به صد لطف و به صد شادی
که گیر این جام بیخویشی، که باخویشی و هشمندی
سلام علیک ای خواجه، بهانه چیست این ساعت؟
نه دریایی و دریادل، نه ساقی و خداوندی
نه یاقوتی و مرجانی، نه آرام دل و جانی
نه بستان و گلستانی، نه کان شکر و قندی
خمش باشم بدان شرطی، که بدهی می خموشانه
من از گولی دهم پندت، نه زان که قابل پندی
وگر ما را همیخواهی، چرا تندی، نمیخندی؟
کسی کو در شکرخانه، شکر نوشد به پیمانه
بدین سرکای نه ساله نداند کرد خرسندی
بخند ای دوست چون گلشن، مبادا خاطر دشمن
کند شادی و پندارد که دل زین بنده برکندی
چو رشک ماه و گل گشتی، چو در دلها طمع کشتی
نباشد لایق از حسنت که برگردی زپیوندی
خوشا آن حالت مستی که با ما عهد میبستی
مرا مستانه میگفتی که ما را خویش و فرزندی
پیاپی باده میدادی، به صد لطف و به صد شادی
که گیر این جام بیخویشی، که باخویشی و هشمندی
سلام علیک ای خواجه، بهانه چیست این ساعت؟
نه دریایی و دریادل، نه ساقی و خداوندی
نه یاقوتی و مرجانی، نه آرام دل و جانی
نه بستان و گلستانی، نه کان شکر و قندی
خمش باشم بدان شرطی، که بدهی می خموشانه
من از گولی دهم پندت، نه زان که قابل پندی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۸
ای یار غلط کردی، با یار دگر رفتی
از کار خود افتادی، در کار دگر رفتی
صد بار ببخشودم بر تو، به تو بنمودم
ای خویش پسندیده، هین بار دگر رفتی
صد بار فسون کردم، خار از تو برون کردم
گلزار ندانستی، در خار دگر رفتی
گفتم که تویی ماهی، با مار چه همراهی؟
ای حال غلط کرده، با مار دگر رفتی
مانند مکوک کژ، اندر کف جولاهه
صد تار بریدی تو، در تار دگر رفتی
گفتی که تو را یارا، در غار نمیبینم
آن یار در آن غار است، تو غار دگر رفتی
چون کم نشود سنگت؟ چون بد نشود رنگت؟
بازار مرا دیده، بازار دگر رفتی
از کار خود افتادی، در کار دگر رفتی
صد بار ببخشودم بر تو، به تو بنمودم
ای خویش پسندیده، هین بار دگر رفتی
صد بار فسون کردم، خار از تو برون کردم
گلزار ندانستی، در خار دگر رفتی
گفتم که تویی ماهی، با مار چه همراهی؟
ای حال غلط کرده، با مار دگر رفتی
مانند مکوک کژ، اندر کف جولاهه
صد تار بریدی تو، در تار دگر رفتی
گفتی که تو را یارا، در غار نمیبینم
آن یار در آن غار است، تو غار دگر رفتی
چون کم نشود سنگت؟ چون بد نشود رنگت؟
بازار مرا دیده، بازار دگر رفتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۰
ای پردهٔ در پرده، بنگر که چهها کردی
دل بردی و جان بردی، این جا چه رها کردی؟
ای برده هوسها را، بشکسته قفصها را
مرغ دل ما خستی، پس قصد هوا کردی
گر قصد هوا کردی، ورعزم جفا کردی
کو زهره که تا گویم، ای دوست چرا کردی؟
آن شمع که میسوزد، گویم زچه میگرید؟
زیرا که زشیرینش در قهر جدا کردی
آن چنگ که میزارد، گویم زچه میزارد؟
کز هجر تو پشت او، چون بنده، دوتا کردی
این جمله جفا کردی، اما چو نمودی رو
زهرم چو شکر کردی، وز درد دوا کردی
هر برگ ز بیبرگی، کفها به دعا برداشت
از بس که کرم کردی، حاجات روا کردی
دل بردی و جان بردی، این جا چه رها کردی؟
ای برده هوسها را، بشکسته قفصها را
مرغ دل ما خستی، پس قصد هوا کردی
گر قصد هوا کردی، ورعزم جفا کردی
کو زهره که تا گویم، ای دوست چرا کردی؟
آن شمع که میسوزد، گویم زچه میگرید؟
زیرا که زشیرینش در قهر جدا کردی
آن چنگ که میزارد، گویم زچه میزارد؟
کز هجر تو پشت او، چون بنده، دوتا کردی
این جمله جفا کردی، اما چو نمودی رو
زهرم چو شکر کردی، وز درد دوا کردی
هر برگ ز بیبرگی، کفها به دعا برداشت
از بس که کرم کردی، حاجات روا کردی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۸
افند کلیمیرا از زحمت ما چونی؟
ای جان صفا چونی؟ وی کان وفا چونی؟
ای فخر خردمندان وی بیتو جهان زندان
وی عاشق بیدل را درمان و دوا، چونی؟
مه گوش همیخارد، صد سجده همیآرد
میگوید حسنت را کی خوب لقا، چونی؟
باری، من بیچاره، گشتم ز خود آواره
زان روز که پرسیدی، گفتی تو مرا چونی؟
ماییم و هوای تو، دو چشم سقای تو
ای آب حیات ما، زین آب و هوا، چونی؟
تلخ است فراق تو، دوری ز وثاق تو
ای آنکه مبادا کس دور از تو جدا، چونی؟
زد طال بقای تو، هر ذره که خورشیدی
ای نیر اعظم تو، زین طال بقا، چونی؟
ای آینهٔ مانده در دست دو سه زنگی
وی یوسف افتاده با اهل عما، چونی؟
ای دلدل آن میدان، چونی تو درین زندان
وی بلبل آن بستان، با ناشنوا چونی؟
ای آدم خوکرده با جنت و با حورا
افتاده درین غربت، با رنج و عنا چونی؟
ای آنکه نمیگنجی، در شش جهت عالم
با این همگی زفتی، در زیر قبا چونی؟
مصباح و زجاجی تو، پیش دو سه نابینا
از عربدهٔ کوران، وز زخم عصا چونی؟
پیغام و سلام ما، ای باد بگو با دل
با این همه بیبرگی، داوود نوا چونی؟
بس کردم من، اما برگو تو تمامش را
کی تشنهٔ پرخواره، با جام خدا چونی؟
ای جان صفا چونی؟ وی کان وفا چونی؟
ای فخر خردمندان وی بیتو جهان زندان
وی عاشق بیدل را درمان و دوا، چونی؟
مه گوش همیخارد، صد سجده همیآرد
میگوید حسنت را کی خوب لقا، چونی؟
باری، من بیچاره، گشتم ز خود آواره
زان روز که پرسیدی، گفتی تو مرا چونی؟
ماییم و هوای تو، دو چشم سقای تو
ای آب حیات ما، زین آب و هوا، چونی؟
تلخ است فراق تو، دوری ز وثاق تو
ای آنکه مبادا کس دور از تو جدا، چونی؟
زد طال بقای تو، هر ذره که خورشیدی
ای نیر اعظم تو، زین طال بقا، چونی؟
ای آینهٔ مانده در دست دو سه زنگی
وی یوسف افتاده با اهل عما، چونی؟
ای دلدل آن میدان، چونی تو درین زندان
وی بلبل آن بستان، با ناشنوا چونی؟
ای آدم خوکرده با جنت و با حورا
افتاده درین غربت، با رنج و عنا چونی؟
ای آنکه نمیگنجی، در شش جهت عالم
با این همگی زفتی، در زیر قبا چونی؟
مصباح و زجاجی تو، پیش دو سه نابینا
از عربدهٔ کوران، وز زخم عصا چونی؟
پیغام و سلام ما، ای باد بگو با دل
با این همه بیبرگی، داوود نوا چونی؟
بس کردم من، اما برگو تو تمامش را
کی تشنهٔ پرخواره، با جام خدا چونی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۴
یک روز مرا بر لب خود میر نکردی
وز لعل لبت جامگی تقریر نکردی
زان شب که سر زلف تو در خواب بدیدم
حیران و پریشانم و تعبیر نکردی
یک عالم و عاقل به جهان نیست که او را
دیوانهٔ آن زلف چو زنجیر نکردی
بگریست بسی از غم تو طفل دو چشمم
وز سنگ دلی در دهنش شیر نکردی
در کعبهٔ خوبی تو احرام ببستیم
بس تلبیه گفتیم و تو تکبیر نکردی
بگرفت دلم در غمت ای سرو جوان بخت
شد پیر دلم، پیروی پیر نکردی
با قوس دو ابروی تو یک دل به جهان نیست
تا خسته بدان غمزههٔ چون تیر نکردی
بس عقل که در آیت حسن تو فروماند
وز وی به کرم روزی تفسیر نکردی
در بردن جانها و در آزردن جانها
الحق صنما هیچ تو تقصیر نکردی
در کشتنم ای دلبر خون خوار بکردم
صد لابه و یک ساعت تاخیر نکردی
در آتش عشق تو دلم سوخت به یک بار
وز بهر دوا قرص تباشیر نکردی
بیمار شدم از غم هجر تو و روزی
از بهر من خسته، تو تدبیر نکردی
خورشید رخت با زحل زلف سیاهت
صد بار قران کرد و تو تاثیر نکردی
بر خاک درت روی نهادم ز سر عجز
وز قصهٔ هجرانم تحریر نکردی
خامش شوم و هیچ نگویم پس ازین من
هر چاکر دیرینه چو توفیر نکردی
وز لعل لبت جامگی تقریر نکردی
زان شب که سر زلف تو در خواب بدیدم
حیران و پریشانم و تعبیر نکردی
یک عالم و عاقل به جهان نیست که او را
دیوانهٔ آن زلف چو زنجیر نکردی
بگریست بسی از غم تو طفل دو چشمم
وز سنگ دلی در دهنش شیر نکردی
در کعبهٔ خوبی تو احرام ببستیم
بس تلبیه گفتیم و تو تکبیر نکردی
بگرفت دلم در غمت ای سرو جوان بخت
شد پیر دلم، پیروی پیر نکردی
با قوس دو ابروی تو یک دل به جهان نیست
تا خسته بدان غمزههٔ چون تیر نکردی
بس عقل که در آیت حسن تو فروماند
وز وی به کرم روزی تفسیر نکردی
در بردن جانها و در آزردن جانها
الحق صنما هیچ تو تقصیر نکردی
در کشتنم ای دلبر خون خوار بکردم
صد لابه و یک ساعت تاخیر نکردی
در آتش عشق تو دلم سوخت به یک بار
وز بهر دوا قرص تباشیر نکردی
بیمار شدم از غم هجر تو و روزی
از بهر من خسته، تو تدبیر نکردی
خورشید رخت با زحل زلف سیاهت
صد بار قران کرد و تو تاثیر نکردی
بر خاک درت روی نهادم ز سر عجز
وز قصهٔ هجرانم تحریر نکردی
خامش شوم و هیچ نگویم پس ازین من
هر چاکر دیرینه چو توفیر نکردی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۱
کجا شد عهد و پیمانی که کردی؟
کجا شد قول و سوگندی که خوردی؟
نگفتی چرخ تا گردان بود گرد
ازین سرگشته هرگز برنگردی؟
نگفتی تا بود خورشید دلگرم
نکاهد گرم ما را هیچ سردی؟
نگفتی یک دل و مردانه باشیم
به جان جمله مردان و به مردی؟
مرا گویی اگر من جور کردم
بدان کردم که پیش از من تو کردی
چرا شاید که با چون من گدایی
چو تو شاهنشهی گیرد نبردی؟
میان ما و تو سرکنگبین است
ز من سرکه، ز تو شکرنوردی
چو من سرکه فروشم، پس تو شکر
بیفزا، چون به شیرینی تو فردی
منم خاک و چو خاکی باد یابد
تو عذرش نه، مگویش گرد کردی
نباشد راه را عار، از چو من گرد
که زر را عار نبود رنگ زردی
شهاب آتش ما زنده بادا
چو القاب شهاب سهروردی
کجا شد قول و سوگندی که خوردی؟
نگفتی چرخ تا گردان بود گرد
ازین سرگشته هرگز برنگردی؟
نگفتی تا بود خورشید دلگرم
نکاهد گرم ما را هیچ سردی؟
نگفتی یک دل و مردانه باشیم
به جان جمله مردان و به مردی؟
مرا گویی اگر من جور کردم
بدان کردم که پیش از من تو کردی
چرا شاید که با چون من گدایی
چو تو شاهنشهی گیرد نبردی؟
میان ما و تو سرکنگبین است
ز من سرکه، ز تو شکرنوردی
چو من سرکه فروشم، پس تو شکر
بیفزا، چون به شیرینی تو فردی
منم خاک و چو خاکی باد یابد
تو عذرش نه، مگویش گرد کردی
نباشد راه را عار، از چو من گرد
که زر را عار نبود رنگ زردی
شهاب آتش ما زنده بادا
چو القاب شهاب سهروردی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۱
بر من نیستی، یارا کجایی؟
به هر جایی که هستی جان فزایی
ز خشم من به هر ناکس بسازی
به رغم من، به هر آتش درآیی
چو بینی مر مرا نادیده آری
چنین باشد وفا و آشنایی؟
عزیزی بودم خوارم ز عشقت
درین خواری نگر کبر خدایی
برای تو جدا گردم ز عالم
که تا ناید مرا بوی جدایی
سبک روحا گران کردی تو رو را
که یعنی قصد دارم بیوفایی
تو در دل جورها داری، همیکن
که تا روز قیامت جان مایی
الا ای چرخ زاینده، چنین ماه
نزایی و نزایی و نزایی
به کوه قاف، شمس الدین تبریز
همایی و همایی و همایی
به هر جایی که هستی جان فزایی
ز خشم من به هر ناکس بسازی
به رغم من، به هر آتش درآیی
چو بینی مر مرا نادیده آری
چنین باشد وفا و آشنایی؟
عزیزی بودم خوارم ز عشقت
درین خواری نگر کبر خدایی
برای تو جدا گردم ز عالم
که تا ناید مرا بوی جدایی
سبک روحا گران کردی تو رو را
که یعنی قصد دارم بیوفایی
تو در دل جورها داری، همیکن
که تا روز قیامت جان مایی
الا ای چرخ زاینده، چنین ماه
نزایی و نزایی و نزایی
به کوه قاف، شمس الدین تبریز
همایی و همایی و همایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۹
ز ما برگشتی و با گل فتادی
دو چشم خویش سوی گل گشادی
ز شرم روی ما، گل از تو بگریخت
ز گل واگشتی، این جا سر نهادی
نهادی سر که پای من ببوسی
نیابی بوسه، گل را بوسه دادی
بدان لبها که بوی گل گرفتهست
نیابی بوسه، گر چه اوستادی
برای رفع بویش این دو لب را
همیمالم، به خاکت من ز شادی
کجا بردارم این لب از تو، ای خاک
ولی فتنه تویی، گل را تو زادی
تو آن خاکی که از حق لطف دزدی
تو دزدی و مریدی و مرادی
دو چشم خویش سوی گل گشادی
ز شرم روی ما، گل از تو بگریخت
ز گل واگشتی، این جا سر نهادی
نهادی سر که پای من ببوسی
نیابی بوسه، گل را بوسه دادی
بدان لبها که بوی گل گرفتهست
نیابی بوسه، گر چه اوستادی
برای رفع بویش این دو لب را
همیمالم، به خاکت من ز شادی
کجا بردارم این لب از تو، ای خاک
ولی فتنه تویی، گل را تو زادی
تو آن خاکی که از حق لطف دزدی
تو دزدی و مریدی و مرادی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۱
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۲
به جان تو پس گردن نخاری
نگویی میروم، عذری نیاری
بسازی با دو سه مسکین بیدل
اگر چه بیدلان بسیار داری
نگویی کار دارم در پی کار
چه باشی بسته، تو خاوندگاری
تو گویی میروم، رنجور دارم
نه رنجورانه ما را میگذاری؟
ز ما رنجورتر آخر که باشد؟
که در چشمت نیاییم از نزاری
خوری سوگند که فردا بیایم
چه دامن گیردت سوگند خواری
تو با سوگند، کاری پختهیی سر
که بر اسرار پنهانی سواری
تو ماهی، ما شبیم، از ما بمگریز
که بیمه شب بود دلگیر و تاری
تو آبی، ما مثال کشت تشنه
مگرد از ما، که آب خوش گواری
بپاش ای جان درویشان صادق
چه باشد گر چنین تخمی بکاری؟
چه درویشان که هر یک گنج ملکند
که شاهان راست زیشان شرمساری
به تو درویش و با غیر تو سلطان
ز تو دارند تاج شهریاری
که مه درویش باشد پیش خورشید
کند بر اختران، مه شهسواری
منم نای تو، معذورم درین بانگ
که بر من هر دمی، دم میگماری
همه دمهای این عالم شمرده ست
تو ای دم چه دمی که بیشماری
نگویی میروم، عذری نیاری
بسازی با دو سه مسکین بیدل
اگر چه بیدلان بسیار داری
نگویی کار دارم در پی کار
چه باشی بسته، تو خاوندگاری
تو گویی میروم، رنجور دارم
نه رنجورانه ما را میگذاری؟
ز ما رنجورتر آخر که باشد؟
که در چشمت نیاییم از نزاری
خوری سوگند که فردا بیایم
چه دامن گیردت سوگند خواری
تو با سوگند، کاری پختهیی سر
که بر اسرار پنهانی سواری
تو ماهی، ما شبیم، از ما بمگریز
که بیمه شب بود دلگیر و تاری
تو آبی، ما مثال کشت تشنه
مگرد از ما، که آب خوش گواری
بپاش ای جان درویشان صادق
چه باشد گر چنین تخمی بکاری؟
چه درویشان که هر یک گنج ملکند
که شاهان راست زیشان شرمساری
به تو درویش و با غیر تو سلطان
ز تو دارند تاج شهریاری
که مه درویش باشد پیش خورشید
کند بر اختران، مه شهسواری
منم نای تو، معذورم درین بانگ
که بر من هر دمی، دم میگماری
همه دمهای این عالم شمرده ست
تو ای دم چه دمی که بیشماری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۶
ای دیده ز نم زبون نگشتی؟
وی دل ز فراق خون نگشتی؟
وی عقل مگر تو سنگ جانی؟
چون مایهٔ صد جنون نگشتی؟
این یک هنرت هزار ارزد
کز عشق به هر فسون نگشتی
لیک از تو شکایت است دل را
کز ناله چو ارغنون نگشتی
ز اندیشهٔ دوست بو نبردی
ز اندیشهٔ خود، فزون نگشتی
زان گرم نگشتهیی ز خورشید
کز خانهٔ تن برون نگشتی
چون گردش آفتاب دیدی
مانندهٔ ذره چون نگشتی؟
چون آب حیات خضر دیدی
چون صافی و آبگون نگشتی؟
مرغ زیرک، به پای آویخت
شکر است که ذوفنون نگشتی
زان درس جماد علم آموخت
تو مردم یعلمون نگشتی
شمس تبریز جان جانها
ز اول بدهیی، کنون نگشتی
وی دل ز فراق خون نگشتی؟
وی عقل مگر تو سنگ جانی؟
چون مایهٔ صد جنون نگشتی؟
این یک هنرت هزار ارزد
کز عشق به هر فسون نگشتی
لیک از تو شکایت است دل را
کز ناله چو ارغنون نگشتی
ز اندیشهٔ دوست بو نبردی
ز اندیشهٔ خود، فزون نگشتی
زان گرم نگشتهیی ز خورشید
کز خانهٔ تن برون نگشتی
چون گردش آفتاب دیدی
مانندهٔ ذره چون نگشتی؟
چون آب حیات خضر دیدی
چون صافی و آبگون نگشتی؟
مرغ زیرک، به پای آویخت
شکر است که ذوفنون نگشتی
زان درس جماد علم آموخت
تو مردم یعلمون نگشتی
شمس تبریز جان جانها
ز اول بدهیی، کنون نگشتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۰
بازم صنما چه میفریبی؟
بازم به دغا چه میفریبی؟
هر لحظه بخوانیام که ای دوست
ای دوست مرا چه میفریبی؟
عمری تو و عمر را وفا نیست
بازم به وفا چه میفریبی؟
دل سیر نمیشود به جیحون
او را به سقا چه میفریبی؟
تاریک شدهست چشم بیتو
ما را به عصا چه میفریبی؟
ای دوست دعا وظیفهٔ ماست
ما را به دعا چه میفریبی؟
آن را که مثال امن دادی
با خوف و رجا چه میفریبی؟
گفتی به قضای حق رضا ده
ما را به قضا چه میفریبی؟
چون نیست دواپذیر این درد
ما را به دوا چه میفریبی؟
تنها خوردن چو پیشه کردی
ما را به صلا چه میفریبی؟
چون چنگ نشاط ما شکستی
ما را به سه تا چه میفریبی؟
ما را بیما چو مینوازی
ما را با ما چه میفریبی؟
ای بسته کمر به پیش تو جان
ما را به قبا چه میفریبی؟
خاموش، که غیر تو نخواهیم
ما را به عطا چه میفریبی؟
بازم به دغا چه میفریبی؟
هر لحظه بخوانیام که ای دوست
ای دوست مرا چه میفریبی؟
عمری تو و عمر را وفا نیست
بازم به وفا چه میفریبی؟
دل سیر نمیشود به جیحون
او را به سقا چه میفریبی؟
تاریک شدهست چشم بیتو
ما را به عصا چه میفریبی؟
ای دوست دعا وظیفهٔ ماست
ما را به دعا چه میفریبی؟
آن را که مثال امن دادی
با خوف و رجا چه میفریبی؟
گفتی به قضای حق رضا ده
ما را به قضا چه میفریبی؟
چون نیست دواپذیر این درد
ما را به دوا چه میفریبی؟
تنها خوردن چو پیشه کردی
ما را به صلا چه میفریبی؟
چون چنگ نشاط ما شکستی
ما را به سه تا چه میفریبی؟
ما را بیما چو مینوازی
ما را با ما چه میفریبی؟
ای بسته کمر به پیش تو جان
ما را به قبا چه میفریبی؟
خاموش، که غیر تو نخواهیم
ما را به عطا چه میفریبی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۶
ای بیتو محال جان فزایی
وی در دل و جان ما، کجایی؟
گر نیم شبی زنان و گویان
سرمست ز کوی ما درآیی
جان پیش کشیم و جان چه باشد؟
آخر نه تو جان جان مایی؟
در بام فلک درافتد آتش
گر بر سر بام خود برآیی
با روی تو کیست قرص خورشید؟
تا لاف زند ز روشنایی
هم چشمی و هم چراغ ما را
هم دفع بلا و هم بلایی
در دیدهٔ ناامید هر دم
ای دیدهٔ دل چه مینمایی؟
ای بلبل مست از فغانت
میآید بوی آشنایی
مینال، که ناله مرهم آمد
بر زخم جراحت جدایی
تا کشف شود ز نالهٔ تو
چیزی ز حقیقت خدایی
وی در دل و جان ما، کجایی؟
گر نیم شبی زنان و گویان
سرمست ز کوی ما درآیی
جان پیش کشیم و جان چه باشد؟
آخر نه تو جان جان مایی؟
در بام فلک درافتد آتش
گر بر سر بام خود برآیی
با روی تو کیست قرص خورشید؟
تا لاف زند ز روشنایی
هم چشمی و هم چراغ ما را
هم دفع بلا و هم بلایی
در دیدهٔ ناامید هر دم
ای دیدهٔ دل چه مینمایی؟
ای بلبل مست از فغانت
میآید بوی آشنایی
مینال، که ناله مرهم آمد
بر زخم جراحت جدایی
تا کشف شود ز نالهٔ تو
چیزی ز حقیقت خدایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۶
ای رها کرده تو باغی از پی انجیرکی
حور را از دست داده، از پی کمپیرکی
من گریبان میدرانم، حیف میآید مرا
غمزهٔ کمپیرکی زد بر جوانی تیرکی
پیرکی گنده دهانی، بسته صد چنگ و جلب
سر فروکرده ز بامی، تا درافتد زیرکی
کیست کمپیرک؟ یکی سالوسک بیچاشنی
تو به تو همچون پیاز و گنده همچون سیرکی
میرکی گشته اسیر او، گرو کرده کمر
او به پنهانی همیخندد که ابله میرکی
نی به بستان جمال او شکوفهی تازهیی
نی به پستان وفای آن سلیطه، شیرکی
خود ببینی، چون که بگشاید اجل چشمت، ورا
رو چو پشت سوسمار و تن سیه چون قیرکی
نی خمش کن، پند کم ده، بند خواجه بس قویست
میکشد زنجیر مهرش، بیمدد زنجیرکی
حور را از دست داده، از پی کمپیرکی
من گریبان میدرانم، حیف میآید مرا
غمزهٔ کمپیرکی زد بر جوانی تیرکی
پیرکی گنده دهانی، بسته صد چنگ و جلب
سر فروکرده ز بامی، تا درافتد زیرکی
کیست کمپیرک؟ یکی سالوسک بیچاشنی
تو به تو همچون پیاز و گنده همچون سیرکی
میرکی گشته اسیر او، گرو کرده کمر
او به پنهانی همیخندد که ابله میرکی
نی به بستان جمال او شکوفهی تازهیی
نی به پستان وفای آن سلیطه، شیرکی
خود ببینی، چون که بگشاید اجل چشمت، ورا
رو چو پشت سوسمار و تن سیه چون قیرکی
نی خمش کن، پند کم ده، بند خواجه بس قویست
میکشد زنجیر مهرش، بیمدد زنجیرکی