عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۴
تا نقش تو در سینهٔ ما خانه نشین شد
هر جا که نشینیم چو فردوس برین شد
آن فکر و خیالات چو یأجوج و چو مأجوج
هر یک چو رخ حوری و چون لعبت چین شد
آن نقش که مرد و زن ازو نوحه کنانند
گر بئس قرین بود کنون نعم قرین شد
بالا همه باغ آمد و پستی همگی گنج
آخر تو چه چیزی که جهان از تو چنین شد؟
زان روز که دیدیمش ما روز فزونیم
خاری که ورا جست گلستان یقین شد
هر غوره ز خورشید شد انگور و شکر بست
وان سنگ سیه نیز ازو لعل ثمین شد
بسیار زمین‌ها که به تفصیل فلک شد
بسیار یسار از کف اقبال یمین شد
گر ظلمت دل بود کنون روزن دل شد
ور رهزن دین بود کنون قدوهٔ دین شد
گر چاه بلا بود که بد محبس یوسف
از بهر برون آمدنش حبل متین شد
هر جزو چو جندالله محکوم خدایی‌ست
بر بنده امان آمد و بر گبر کمین شد
خاموش که گفتار تو مانندهٔ نیل است
بر قبط چو خون آمد و بر سبط معین شد
خاموش که گفتار تو انجیر رسیده‌ست
اما نه همه مرغ هوا درخور تین شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۷
گر یک سر موی از رخ تو روی نماید
بر روی زمین خرقه و زنار نماند
آن را که دمی روی نمایی ز دو عالم
آن سوخته را جز غم تو کار نماند
گر برفکنی پرده از آن چهرهٔ زیبا
از چهرهٔ خورشید و مه آثار نماند
در خواب کنی سوختگان را ز می عشق
تا جز تو کسی محرم اسرار نماند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۴
ز رویت دستهٔ گل می‌توان کرد
ز زلفت شاخ سنبل می‌توان کرد
ز قد پر خم من در ره عشق
بر آب چشم من پل می‌توان کرد
ز اشک خون همچون اطلس من
براق عشق را جل می‌توان کرد
ز هر حلقه از آن زلفین پر بند
پی گردنکشان غل می‌توان کرد
تو دریایی و من یک قطره ای جان
ولیکن جزو را کل می‌توان کرد
دلم صد پاره شد هر پاره نالان
که از هر پاره بلبل می‌توان کرد
تو قاف قندی و من لام لب تلخ
ز قاف و لام ما قل می‌توان کرد
مرا همشیره است اندیشهٔ تو
ازین شیره بسی مل می‌توان کرد
رهی دور است و جان من پیاده
ولی دل را چو دلدل می‌توان کرد
خمش کن زان که بی‌گفت زبانی
جهان پر بانگ و غلغل می‌توان کرد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۹
دوش از بت من جهان چه می‌شد؟
وز ماه من آسمان چه می‌شد؟
در پیش رخش چه رقص می‌کرد
وز آتش عشق جان چه می‌شد؟
چشم از نظرش چه مست می‌گشت
وز قند لبش دهان چه می‌شد؟
از تیر مژه چه صید می‌کرد
وان ابروی چون کمان چه می‌شد؟
می شد که به لاله رنگ بخشد
ور نی سوی گلستان چه می‌شد؟
آن لحظه به سبزه گل چه می‌گفت؟
وز نرگسش ارغوان چه می‌شد؟
جز از پی نور بخش کردن
بر چرخ دوان دوان چه می‌شد؟
گر زان که نه لطف بی‌کران داشت
آن ماه درین میان چه می‌شد؟
بنمود ز لامکان جمالی
یارب که ازو مکان چه می‌شد؟
بگشاد نقاب بی‌نشانی
وین عالم بانشان چه می‌شد؟
شب رفت و بماند روز مطلق
وین عقل چو پاسبان چه می‌شد؟
از دیدهٔ غیب شمس تبریز
این دیدهٔ غیب دان چه می‌شد؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۰
ای عشق که جمله از تو شادند
وز نور تو عاشقان بزادند
تو پادشهی و جمله عشاق
هم رنگ تو پادشه نژادند
هر کس که سری و دیده‌یی داشت
دیدند تو را سری نهادند
خورشید تویی و ذره از توست
وان نور به نور باز دادند
چون بوی عنایت تو باشد
زالان همه رستم جهادند
چون از بر تو مدد نباشد
گر حمزه و رستمند بادند
ای دل برجه که ماه رویان
از پردهٔ غیب رو گشادند
مستند و طریق خانه دانند
زیرا که نه مست از فسادند
تا عشق زید زیند ایشان
تا یاد بود همه به یادند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۴
اول نظر ارچه سرسری بود
سرمایه و اصل دلبری بود
گر عشق وبال و کافری بود
آخر نه به روی آن پری بود؟
آن جام شراب ارغوانی
وان آب حیات و زندگانی
وان دیدهٔ بخت جاودانی
آخر نه به روی آن پری بود؟
جمعیت جان‌های خرم
در سایهٔ آن دو زلف درهم
در مجلس و بزم شاه اعظم
آخر نه به روی آن پری بود؟
از رنگ تو گشته‌ایم بی‌رنگ
زان سوی جهان هزار فرسنگ
آن دم که بماند جان ما دنگ
آخر نه به روی آن پری بود؟
در عشق پدید شد سپاهی
در سایهٔ چتر پادشاهی
افتاده دلم میان راهی
آخر نه به روی آن پری بود؟
همچون مه نو ز غم خمیدن
چون سایه به رو و سر دویدن
از عالم دل ندا شنیدن
آخر نه به روی آن پری بود؟
آن مه که بسوخت مشتری را
بشکست بتان آزری را
گر دل بگزید کافری را
آخر نه به روی آن پری بود؟
گر هجده هزار عالم ای جان
پر گشت ز قیل و قالم ای جان
وان شعلهٔ نور حالم ای جان
آخر نه به روی آن پری بود؟
گر داد طریق عشق دادیم
ورزان مه و آفتاب شادیم
ور دیدهٔ نو درو گشادیم
آخر نه به روی آن پری بود؟
آن دم که ز ننگ خویش رستیم
وان می که زبوش بود مستیم
وان ساغرها که درشکستیم
آخر نه به روی آن پری بود؟
باغی که حیات گشت وصلش
خوش‌تر ز بهار چار فصلش
شمس تبریز اصل اصلش
آخر نه به روی آن پری بود؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۵
اول نظر ارچه سرسری بود
سرمایه و اصل دلبری بود
گر عشق وبال و کافری بود
آخر نه به روی آن پری بود؟
زان رنگ تو گشته‌ایم بی‌رنگ
زان سوی خرد هزار فرسنگ
گر روم گزید جان اگر زنگ
آخر نه به روی آن پری بود؟
رو کرده به چتر پادشاهی
وزنور مشارقش سپاهی
گر یاوه شد او ز شاه راهی
آخر نه به روی آن پری بود؟
همچون مه بی‌پری پریدن
چون سایه به رو و سر دویدن
چون سرو ز بادها خمیدن
آخر نه به روی آن پری بود؟
زان مه که نواخت مشتری را
جان داد بتان آزری را
گر سهو فتاد سامری را
آخر نه به روی آن پری بود؟
گر هجده هزار عالم ای جان
پر گشت زقال و قالم ای جان
گر حالم وگر محالم ای جان
آخر نه به روی آن پری بود؟
چون ماه نزار گشته شادیم
کندر پی آفتاب رادیم
ورهم به خسوف درفتادیم
آخر نه به روی آن پری بود؟
ناموس شکسته ایم و مستیم
صد توبه و عهد را شکستیم
وردست و ترنج را بخستیم
آخر نه به روی آن پری بود؟
زان جام شراب ارغوانی
زان چشمهٔ آب زندگانی
گر داد فضولی‌یی نشانی
آخر نه به روی آن پری بود؟
فصلی به جز این چهار فصلش
نی فصل ربیع و اصل اصلش
گر لاف زدیم ما ز وصلش
آخر نه به روی آن پری بود؟
خاموش که گفتنی نتان گفت
رازش باید ز راه جان گفت
ورمست شد این دل و نشان گفت
آخر نه به روی آن پری بود؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۳
هم لبان می فروشت باده را ارزان کند
هم دو چشم شوخ مستت رطل را گردان کند
هم جهان را نور بخشد آفتاب روی تو
زهر را تریاق سازد کفر را ایمان کند
هر که را در چشم آرد چشم او روشن شود
هر که را از جان برآرد غرقهٔ جانان کند
چون که بر کرسی برآید پادشاه روح او
چرخ را برهم دراند عرش را لرزان کند
آن که از حاجت نظر دارد به کاسه­ی هر کسی
لطف او برگیرد و هم کاسهٔ سلطان کند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۹
دل من رای تو دارد سر سودای تو دارد
رخ فرسودهٔ زردم غم صفرای تو دارد
سر من مست جمالت دل من دام خیالت
گهر دیده نثار کف دریای تو دارد
ز تو هر هدیه که بردم به خیال تو سپردم
که خیال شکرینت فر و سیمای تو دارد
غلطم گرچه خیالت به خیالات نماند
همه خوبی و ملاحت ز عطاهای تو دارد
گل صد برگ به پیش تو فرو ریخت ز خجلت
که گمان برد که او هم رخ رعنای تو دارد
سر خود پیش فکنده چو گنه کار تو عرعر
که خطا کرد و گمان برد که بالای تو دارد
جگر و جان عزیزان چو رخ زهره فروزان
همه چون ماه گدازان که تمنای تو دارد
دل من تابهٔ حلوا زبر آتش سودا
اگر از شعله بسوزد نه که حلوای تو دارد؟
هله چون دوست بدستی همه جا جای نشستی
خنک آن بی‌خبری کو خبر از جای تو دارد
اگرم در نگشایی ز ره بام درآیم
که زهی جان لطیفی که تماشای تو دارد
به دو صد بام برآیم به دو صد دام درآیم
چه کنم آهوی جانم سر صحرای تو دارد
خمش ای عاشق مجنون بمگو شعر و بخور خون
که جهان ذره به ذره غم غوغای تو دارد
سوی تبریز شو ای دل بر شمس الحق مفضل
چو خیالش به تو آید که تقاضای تو دارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۵
وقت آن شد که ز خورشید ضیایی برسد
سوی زنگی شب از روم لوایی برسد
به برهنه شدهٔ عشق قبایی بدهند
وز شکرخانهٔ آن دوست نوایی برسد
این همه کاسهٔ زرین زبر خوان فلک
بهر آن است که یک روز صلایی برسد
بره و خوشهٔ گردون ز برای خورش است
تا ز خرمنگه آن ماه عطایی برسد
عاشقان را که جزین عشق غذایی دگر است
کاسهٔ کدیهٔ ایشان به ابایی برسد
نوخرانی که رهیدند ز بازار کهن
کهنهٔ کاسد ایشان به بهایی برسد
مه پرستان که ستاره همه شب می‌شمرند
آخر این کوشش و اومید به جایی برسد
رو ترش کرده چو ابری که ببارید جفا
از وفا رست جفا هم به وفایی برسد
آن که دانست یقین مادر گل‌ها خار است
همچو گل خندد چون خار جفایی برسد
خضری گرد جهان لاف زد از آب حیات
تا به گوش دل ما طبل بقایی برسد
گر ز یاران گل آلود بریدی مگری
چون ز گل دور شود آب صفایی برسد
دل خود زین دو دلان سرد کن و پاک بشوی
دل خم شسته شود چون به سقایی برسد
ناسزا گفتن از آن دلبر شیرین عجب است
ناسزا گفت که تا جان به سزایی برسد
یار چون سنگ­دلان خانهٔ ما را بشکست
تا که هر خانه شکسته به سرایی برسد
دوش در خواب بدیدم صلاح الدین را
گسترد سایهٔ دولت چو همایی برسد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۷
لحظه‌یی قصه کنان قصه تبریز کنید
لحظه‌یی قصه آن غمزه خون ریز کنید
در فراق لب چون شکر او تلخ شدیم
زان شکرهای خدایانه شکرریز کنید
هندوی شب سر زلفین ببرد ز طمع
زلف او گر بفشانید عبربیز کنید
بس زبان کز صفت آن لب او کند شود
چون سنان نظر از دولت او تیز کنید
ای بسا شب که ز نور مه او روز شود
گر چو مه در طلبش شیوه شبخیز کنید
وقت شمشیر بود واسطه‌ها برگیرید
صرف آرید نخواهیم که آمیز کنید
شمس تبریز که خورشید یکی ذره اوست
ذره را شمس مگوییدش و پرهیز کنید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۴
بار دیگر یار ما هنباز کرد
اندک اندک خوی از ما بازکرد
مکرهای دشمنان در گوش کرد
چشم خود بر یار دیگر باز کرد
هر دم از جورش دل آرد نو خبر
غم دل ترسنده را غماز کرد
رو ترش کردن بر ما پیشه ساخت
یک بهانه جست و دست انگاز کرد
ای دریغا راز ما با همدگر
کو دگر کس را چنین هم راز کرد
ای دل از سر صبر را آغاز کن
زان که دلبر جور را آغاز کرد
عقل گوید کین بداندیشی مکن
او از آن ماست بر ما ناز کرد
می‌دهد چون مه صلاح الدین ضیا
کارغنون را زهره جان ساز کرد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۸
ساقیان سرمست در کار آمدند
مستیان در کوی خمار آمدند
حلقه حلقه عاشقان و بی‌دلان
بر امید بوی دلدار آمدند
بلبلان مست و مستان الست
بر امید گل به گلزار آمدند
هین که مخموران درین دم جوق جوق
بر در ساقی به زنهار آمدند
یک ندا آمد عجب از کوی دل
بی‌دل و بی‌پا به یک بار آمدند
از خوشی بوی او در کوی او
بی‌خود و بی‌کفش و دستار آمدند
بی‌محابا ده تو ای ساقی مدام
هین که جان‌ها مست اسرار آمدند
عارفان از خویش بی‌خویش آمدند
زاهدان در کار هشیار آمدند
ساقیا تو جمله را یک رنگ کن
باده ده گر یار و اغیار آمدند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۶
ای خدا از عاشقان خشنود باد
عاشقان را عاقبت محمود باد
عاشقان را از جمالت عید باد
جانشان در آتشت چون عود باد
دست کردی دلبرا در خون ما
جان ما زین دست خون آلود باد
هر که گوید که خلاصش ده ز عشق
آن دعا از آسمان مردود باد
مه کم آید مدتی در راه عشق
آن کمی عشق جمله سود باد
دیگران از مرگ مهلت خواستند
عاشقان گویند نی نی زود باد
آسمان از دود عاشق ساخته‌ست
آفرین بر صاحب این دود باد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۷
گفتی که در چه کاری؟ با تو چه کار ماند؟
کاری که بی‌تو گیرم والله که زار ماند
گر خمر خلد نوشم با جام‌های زرین
جمله صداع گردد جمله خمار ماند
در کارگاه عشقت بی‌تو هر آنچه بافم
والله نه پود ماند والله نه تار ماند
تو جوی بی‌کرانی پیشت جهان چو پولی
حاشا که با چنین جو بر پل گذار ماند
عالم چهار فصل است فصلی خلاف فصلی
با جنگ چار دشمن هرگز قرار ماند؟
پیش آ بهار خوبی تو اصل فصل‌هایی
تا فصل‌ها بسوزد جمله بهار ماند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۴
بلبل نگر که جانب گلزار می‌رود
گلگونه بین که بر رخ گلنار می‌رود
میوه تمام گشته و بیرون شده ز خویش
منصوروار خوش به سر دار می‌رود
اشکوفه برگ ساخته بهر نثار شاه
کندر بهار شاه به ایثار می‌رود
آن لاله چو راهب دل سوخته به درد
در خون دیده غرق به کهسار می‌رود
نه ماه خار کرد فغان در وفای گل
گل آن وفا چو دید سوی خار می‌رود
مانده‌ست چشم نرگس حیران به گرد باغ
کین جا حدیث دیده و دیدار می‌رود
آب حیات گشته روان در بن درخت
چون آتشی که در دل احرار می‌رود
هر گلرخی که بود ز سرما اسیر خاک
بر عشق گرم دار به بازار می‌رود
اندر بهار وحی خدا درس عام گفت
بنوشت باغ و مرغ به تکرار می‌رود
این طالبان علم که تحصیل کرده اند
هر یک گرفته خلعت و ادرار می‌رود
گویی بهار گفت که الله مشتری‌ست
گل جندره زده به خریدار می‌رود
گل از درون دل دم رحمان فزون شنید
زوتر ز جمله بی‌دل و دستار می‌رود
دل در بهار بیند هر شاخ جفت یار
یاد آورد ز وصل و سوی یار می‌رود
ای دل تو مفلسی و خریدار گوهری
آن جا حدیث زر به خروار می‌رود
نی نی حدیث زر به خروار کی کنند؟
کان جا حدیث جان به انبار می‌رود
این نفس مطمئنه خموشی غذای اوست
وین نفس ناطقه سوی گفتار می‌رود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۰
چشمم همی‌پرد مگر آن یار می‌رسد
دل می‌جهد نشانه که دلدار می‌رسد
این هدهد از سپاه سلیمان همی‌پرد
وین بلبل از نواحی گلزار می‌رسد
جامی بخر به جانی ور زان که مفلسی
بفروش خویش را که خریدار می‌رسد
آن گوش انتظار خبر نوش می‌کند
وان چشم اشکبار به دیدار می‌رسد
آن دل که پاره پاره شد و پاره‌هاش خون
آن پاره پاره رفته به یک بار می‌رسد
قد چو چنگ را که دلش تار تار شد
نک زخمه نشاط به هر تار می‌رسد
آن خارخار باغ و تقاضاش رد نشد
گل‌های خوش عذار سوی خار می‌رسد
آن زینهار گفتن عاشق تهی نبود
اینک سپاه وصل به زنهار می‌رسد
نک طوطیان عشق گشادند پر و بال
کز سوی مصر قند به قنطار می‌رسد
شهر ایمن است جمله دزدان گریختند
از بیم آن که شحنه قهار می‌رسد
چندین هزار جعفر طرار شب گریخت
کامد خبر که جعفر طیار می‌رسد
فاش و صریح گو که صفات بشر گریخت
زیرا صفات خالق جبار می‌رسد
ای مفلسان باغ خزان راهتان بزد
سلطان نوبهار به ایثار می‌رسد
در خامشی‌ست تابش خورشید بی‌حجاب
خاموش کین حجاب ز گفتار می‌رسد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۹
روی تو چون روی مار خوی تو زهر قدید
ای خنک آن را که او روی شما را ندید
من شده مهمان تو در چمن جان تو
پای پر از خار شد دست یکی گل نچید
ای مثل خارپشت گرد تو خار درشت
خار تو ما را بکشت مار تو ما را گزید
با تو موافق شدم با تو منافق شدم
بر دبه عاشق شدم در دبه زیت پلید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۲
چو عشق را هوس بوسه و کنار بود
که را قرار بود؟ جان که را قرار بود؟
شکارگاه بخندد چو شه شکار رود
ولی چه گویی آن دم که شه شکار بود؟
هزار ساغر می ‌نشکند خمار مرا
دلم چو مست چنان چشم پرخمار بود
گهی که خاک شوم خاک ذره ذره شود
نه ذره ذره من عاشق نگار بود؟
ز هر غبار که آواز های و هو شنوی
بدان که ذره من اندران غبار بود
دلم ز آه شود ساکن و ازو خجلم
اگرچه آه ز ماه تو شرمسار بود
به از صبوری اندر زمانه چیزی نیست
ولی نه از تو که صبر از تو سخت عار بود
ایا به خویش فرورفته در غم کاری
تو تا برون نروی از میان چه کار بود
چو عنکبوت زدود لعاب اندیشه
دگر مباف که پوسیده پود و تار بود
برو تو بازده اندیشه را بدو که بداد
به شه نگر نه به اندیشه کان نثار بود
چو تو نگویی گفت تو گفت او باشد
چو تو نبافی بافنده کردگار بود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۷
به باغ بلبل ازین پس حدیث ما گوید
حدیث خوبی آن یار دلربا گوید
چو باد در سر بید افتد و شود رقصان
خدای داند کو با هوا چه‌ها گوید
چنار فهم کند اندکی ز سوز چمن
دو دست پهن برآرد خوش و دعا گوید
بپرسم از گل کان حسن از که دزدیدی؟
ز شرم سست بخندد ولی کجا گوید؟
اگر چه مست بود گل خراب نیست چو من
که راز نرگس مخمور با شما گوید
چو رازها طلبی در میان مستان رو
که راز را سر سرمست بی‌حیا گوید
که باده دختر کرم است و خاندان کرم
دهان کیسه گشاده‌ست و از سخا گوید
خصوص باده عرشی ز ذوالجلال کریم
سخاوت و کرم آن مگر خدا گوید
ز شیردانه عارف بجوشد آن شیره
ز قعر خم تن او تو را صلا گوید
چو سینه شیر دهد شیره هم تواند داد
ز سینه چشمه جاریش ماجرا گوید
چو مست تر شود آن روح خرقه باز شود
کلاه و سر بنهد ترک این قبا گوید
چو خون عقل خورد باده لاابالی وار
دهان گشاید و اسرار کبریا گوید
خموش باش که کس باورت نخواهد کرد
که مس بد نخورد آنچه کیمیا گوید
خبر ببر سوی تبریز مفخر آفاق
مگر که مدح تو را شمس دین ما گوید