عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴۵
کدام سوی روم کز فراق امان یابم؟
کدام تیره شب هجر را کران یابم؟
ز تند باد فراقم بریخت برگ وجود
کجاست بویی از آن بوستان که جان یابم؟
زبان نماند ز پرسش هنوز نتوان زیست
اگر بیافتنش را کسی زبان یابم
به هجر چند کنم جان، بمیرم ار یک بار
خلاص یابم، بل عمر جاودان یابم
به جان ستاند، اگر باد گردی آرد ازو
که کیمیای سعادت ز رایگان یابم
ز آفتاب جمالش بسوختم، یارب
کجا روم که از این روز بد امان یابم؟
ستاره سوخته می آید از دلم درهم
چو طالع این بود، آن ماه را چسان یابم؟
چو جان دهم من از آن سو بر، ای صبا، خاکم
مگر ز گم شدن خویشتن نشان یابم
به خواب داد مرا خسرو از لبت شکری
مگر که بوسه بدین گونه زان دهان یابم
کدام تیره شب هجر را کران یابم؟
ز تند باد فراقم بریخت برگ وجود
کجاست بویی از آن بوستان که جان یابم؟
زبان نماند ز پرسش هنوز نتوان زیست
اگر بیافتنش را کسی زبان یابم
به هجر چند کنم جان، بمیرم ار یک بار
خلاص یابم، بل عمر جاودان یابم
به جان ستاند، اگر باد گردی آرد ازو
که کیمیای سعادت ز رایگان یابم
ز آفتاب جمالش بسوختم، یارب
کجا روم که از این روز بد امان یابم؟
ستاره سوخته می آید از دلم درهم
چو طالع این بود، آن ماه را چسان یابم؟
چو جان دهم من از آن سو بر، ای صبا، خاکم
مگر ز گم شدن خویشتن نشان یابم
به خواب داد مرا خسرو از لبت شکری
مگر که بوسه بدین گونه زان دهان یابم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴۶
به جان رسیدم و از دل خبر نمی یابم
وز آن که نیز دلم برد اثر نمی یابم
از این دو دیده بی خواب شب شناس شدم
ولی قیاس شب هجر در نمی یابم
بهار آمد و گلها شکفت، لیک چه سود؟
که بوی تو ز نسیم سحر نمی یابم
کجا روم که به هر انجمن حکایت تست
به شهر هیچ بلا زین بتر نمی یابم
تو، ای عزیز، که با یوسفی، غنیمت دان
که من ز گم شده خود خبر نمی یابم
بکشتی ار چه چو من صد هزار پیش، هنوز
بیا که من چو تو یاری دگر نمی یابم
نوای خسرو مسکین خوش است بلبل وار
ولی دریغ که از باغ بر نمی یابم
وز آن که نیز دلم برد اثر نمی یابم
از این دو دیده بی خواب شب شناس شدم
ولی قیاس شب هجر در نمی یابم
بهار آمد و گلها شکفت، لیک چه سود؟
که بوی تو ز نسیم سحر نمی یابم
کجا روم که به هر انجمن حکایت تست
به شهر هیچ بلا زین بتر نمی یابم
تو، ای عزیز، که با یوسفی، غنیمت دان
که من ز گم شده خود خبر نمی یابم
بکشتی ار چه چو من صد هزار پیش، هنوز
بیا که من چو تو یاری دگر نمی یابم
نوای خسرو مسکین خوش است بلبل وار
ولی دریغ که از باغ بر نمی یابم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴۷
من آنچه دوش بدین جان مبتلا گفتم
همه حکایت آن طره دو تا گفتم
گرت هوای می است و شرابخواره من
بیا که خون دل و دیده را صلا گفتم
به شهر در دف رسواییم بزد همه خلق
کجا به پیش تو دیوانه ماجرا گفتم
هنوز باز نمی آید این دل بی شرم
تبارک الله تا من بدو چها گفتم
کنون مرا به سر کوی شاهدان جویند
که ترک صحبت مردان پارسا گفتم
به هر جفا که ز خوبان رسد سزاوارم
که بیدلان را بسیار ناسزا گفتم
ز صبر اگر سخنی گفتم، ای فراق، مکش
گناه کردم و بد کردم و خطا گفتم
اگر به خدمت یاران من رسی، ای باد
سلام من برسانی که من دعا گفتم
دلی که رفت ز تو، خسروا، در آن سر زلف
بجوی و خواه مجو، باز من ترا گفتم
همه حکایت آن طره دو تا گفتم
گرت هوای می است و شرابخواره من
بیا که خون دل و دیده را صلا گفتم
به شهر در دف رسواییم بزد همه خلق
کجا به پیش تو دیوانه ماجرا گفتم
هنوز باز نمی آید این دل بی شرم
تبارک الله تا من بدو چها گفتم
کنون مرا به سر کوی شاهدان جویند
که ترک صحبت مردان پارسا گفتم
به هر جفا که ز خوبان رسد سزاوارم
که بیدلان را بسیار ناسزا گفتم
ز صبر اگر سخنی گفتم، ای فراق، مکش
گناه کردم و بد کردم و خطا گفتم
اگر به خدمت یاران من رسی، ای باد
سلام من برسانی که من دعا گفتم
دلی که رفت ز تو، خسروا، در آن سر زلف
بجوی و خواه مجو، باز من ترا گفتم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴۸
نبودی آن که منت دلنواز می گفتم
چرا ز ساده دلی با تو راز می گفتم؟
همه حکایت ناز تو گفتمی، زین پیش
کنون بلای من است آن که ناز می گفتم
دلا، بسوختی و تلخ می نمود ترا
من ار ز پند حدیثیت باز می گفتم
خوش آن شبی که به روی تو باده می خوردم
به آب دیده همه شب نیاز می گفتم
عظیم درد سر آورد نازنین مرا
که من فسانه به غایت دراز می گفتم
دلش گر از سخن من گرفت، بر حق بود
که دردهای دل جانگداز می گفتم
هر آن سخن که ازو یاد بود، شب تا روز
تمام می شد و هر بار باز می گفتم
خیال خنده نمی سوخت جان خسرو و من
دعای آن لب کهتر نواز می گفتم
چرا ز ساده دلی با تو راز می گفتم؟
همه حکایت ناز تو گفتمی، زین پیش
کنون بلای من است آن که ناز می گفتم
دلا، بسوختی و تلخ می نمود ترا
من ار ز پند حدیثیت باز می گفتم
خوش آن شبی که به روی تو باده می خوردم
به آب دیده همه شب نیاز می گفتم
عظیم درد سر آورد نازنین مرا
که من فسانه به غایت دراز می گفتم
دلش گر از سخن من گرفت، بر حق بود
که دردهای دل جانگداز می گفتم
هر آن سخن که ازو یاد بود، شب تا روز
تمام می شد و هر بار باز می گفتم
خیال خنده نمی سوخت جان خسرو و من
دعای آن لب کهتر نواز می گفتم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵۲
منم که بی به تو صد گونه داغ می سوزم
تو لابه دانی و من لاغ لاغ می سوزم
فراغ وصل ندارم ز مفلسی، هر چند
چو مفلسان ز برای فراغ می سوزم
شب سیاه مرا نیست روشنی، هر چند
که شام تا به سحر چون چراغ می سوزم
مرا به داغ سگی سوختی و درد نکرد
سگم نخواندی، از این درد و داغ می سوزم
مباش گرم دماغ و بسوز خسرو را
من آخر از تو به هم زین دماغ می سوزم
تو لابه دانی و من لاغ لاغ می سوزم
فراغ وصل ندارم ز مفلسی، هر چند
چو مفلسان ز برای فراغ می سوزم
شب سیاه مرا نیست روشنی، هر چند
که شام تا به سحر چون چراغ می سوزم
مرا به داغ سگی سوختی و درد نکرد
سگم نخواندی، از این درد و داغ می سوزم
مباش گرم دماغ و بسوز خسرو را
من آخر از تو به هم زین دماغ می سوزم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵۳
همه شب از تو به دیوار خانه غم گویم
فسانه گویم و با چشم پر زنم گویم
چو غنچه گشت دلم خون و قصه تو ز رشک
دلم نخواست که با باد صبحدم گویم
تو خود یقینست که خوش گردی از غمم، لیکن
کجاست دولت آنم که با تو غم گویم؟
خوش آن شبی که تو در خواب ناز باشی و من
نیاز خویش بدان زلف خم به خم گویم
سکون دل را گویم «فلان از آن من است »
چنان اگر چه نباشد، دروغ هم گویم
تو آن که می دهیم پند، بگذر از سر من
همان بس است که من درد خویش کم گویم
حدث جان دژم پرسدم همه کس و من
همه حکایت آن نرگس دژم گویم
مخوان به قبله ام، ای پارسا، روا داری
که تو هوالله گویی و من صنم گویم
مرنج از شغب بی تکلف خسرو
سرود نیست که او را به زیر و بم گویم
فسانه گویم و با چشم پر زنم گویم
چو غنچه گشت دلم خون و قصه تو ز رشک
دلم نخواست که با باد صبحدم گویم
تو خود یقینست که خوش گردی از غمم، لیکن
کجاست دولت آنم که با تو غم گویم؟
خوش آن شبی که تو در خواب ناز باشی و من
نیاز خویش بدان زلف خم به خم گویم
سکون دل را گویم «فلان از آن من است »
چنان اگر چه نباشد، دروغ هم گویم
تو آن که می دهیم پند، بگذر از سر من
همان بس است که من درد خویش کم گویم
حدث جان دژم پرسدم همه کس و من
همه حکایت آن نرگس دژم گویم
مخوان به قبله ام، ای پارسا، روا داری
که تو هوالله گویی و من صنم گویم
مرنج از شغب بی تکلف خسرو
سرود نیست که او را به زیر و بم گویم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵۴
رخی که بر کف پای تو سیم تن مالم
دریغم آید، اگر بر گل و سمن مالم
در آن شبی که کنم گشت کوی تو همه روز
دو دیده را به کف پای خویشتن مالم
گرم به راه سنان روید از هوای رخت
به زیر پای چو نسرین و نسترن مالم
به یاد تو همه شب خون خورم، چو روز شود
ز بیم سنگدلان خاک بر دهن مالم
غبار کوی تو با خویشتن برم در خاک
عبیر رحمت جاوید بر کفن مالم
چو بهر یوسف خود نیست گریه ام، تا چند
ز دیده خون دروغین به پیرهن مالم!
مگر رسد رخ خسرو به پاش، هر دم رخ
به صد نیاز ته پای مرد و زن مالم!
دریغم آید، اگر بر گل و سمن مالم
در آن شبی که کنم گشت کوی تو همه روز
دو دیده را به کف پای خویشتن مالم
گرم به راه سنان روید از هوای رخت
به زیر پای چو نسرین و نسترن مالم
به یاد تو همه شب خون خورم، چو روز شود
ز بیم سنگدلان خاک بر دهن مالم
غبار کوی تو با خویشتن برم در خاک
عبیر رحمت جاوید بر کفن مالم
چو بهر یوسف خود نیست گریه ام، تا چند
ز دیده خون دروغین به پیرهن مالم!
مگر رسد رخ خسرو به پاش، هر دم رخ
به صد نیاز ته پای مرد و زن مالم!
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵۵
اگر چه از تو دل خسته و غمین دارم
بدین خوشم که بتی چون تو نازنین دارم
برای آن که کشم پیش چشم بیمارت
متاع عافیت اینک در آستین دارم
به بند زلف تو زنجیر جان خود سازم
دل ستم زده را چند گه براین دارم
به وصل تو چه بیارم نمود گستاخی
که شحنه ای چو فراق تو در کمین دارم
به ناز بینی و بدخو شدی و هم بد نیست
که دلبری چو تو بدخوی و نازنین دارم
مرا اگر چه که بر دست غم فروخته ای
هنوز داغ غلامیت بر جبین دارم
اگر چه خسرو روی زمین شدم به سخن
هم از وفا سوی تو روی بر زمین دارم
بدین خوشم که بتی چون تو نازنین دارم
برای آن که کشم پیش چشم بیمارت
متاع عافیت اینک در آستین دارم
به بند زلف تو زنجیر جان خود سازم
دل ستم زده را چند گه براین دارم
به وصل تو چه بیارم نمود گستاخی
که شحنه ای چو فراق تو در کمین دارم
به ناز بینی و بدخو شدی و هم بد نیست
که دلبری چو تو بدخوی و نازنین دارم
مرا اگر چه که بر دست غم فروخته ای
هنوز داغ غلامیت بر جبین دارم
اگر چه خسرو روی زمین شدم به سخن
هم از وفا سوی تو روی بر زمین دارم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵۶
نه یک دل، ار چه هزار است، آن او دانم
که من کرشمه آن ترک فتنه جو دانم
مرا چو بخت بد است، ار چه صد بلا به سرم
رسد ز یار، نه یاری بود کزو دانم
خوشم ز تو به جفایی، مده فریب وفا
که من فریب تو و نیکوان نکو دانم
چنین که بر سر کوی تو راه گم کردم
ز آستان تو رفتن کدام سو دانم
هوای روی تو برد آن همه هوس ز سرم
که گشت سبزه و رفتن به باغ و جو دانم
به جز به بندگیم روزگار می پرسی
به زیر پای توام، مردن آرزو دانم
دلم بیار که می آید از تو بوی دلم
که من سگ توام و بوی را نکو دانم
اگر چه گریه خسرو نشان رسواییست
ولیک من به حضور تو آبرو دانم
که من کرشمه آن ترک فتنه جو دانم
مرا چو بخت بد است، ار چه صد بلا به سرم
رسد ز یار، نه یاری بود کزو دانم
خوشم ز تو به جفایی، مده فریب وفا
که من فریب تو و نیکوان نکو دانم
چنین که بر سر کوی تو راه گم کردم
ز آستان تو رفتن کدام سو دانم
هوای روی تو برد آن همه هوس ز سرم
که گشت سبزه و رفتن به باغ و جو دانم
به جز به بندگیم روزگار می پرسی
به زیر پای توام، مردن آرزو دانم
دلم بیار که می آید از تو بوی دلم
که من سگ توام و بوی را نکو دانم
اگر چه گریه خسرو نشان رسواییست
ولیک من به حضور تو آبرو دانم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵۷
نیامده ست به چشم آدمی بدین سانم
پری و یا ملکی، چیستی، نمی دانم؟
نظر به روی تو کرده دو دیده حیران شد
تو رفتی از نظر و من هنوز حیرانم
گمان مبر که گذارم ز دست دامن تو
اگر چه از دو جهان آستین برافشانم
چنان مقابل تو باد عاشقی در سر
همی روم که به شمشیر رو نگردانم
گر، ای سوار، کمان در کشی به کشتن من
سپر ز دیده بود گاه تیر بارانم
دریده پرده دل تیر غمزه تو، چنانک
شکاف گشت همه رازهای پنهانم
به صبر گفتم «یک لحظه مونس من باش »
جواب داد که «از هجر نیست درمانم »
کرشمه تو و جور رقیب و درد فراق
بدین صفت من بیچاره زیست نتوانم
خوش آن زمان که حریف معاشران بودم
فراغ شاهد و می بود و برگ بستانم
ندانم آن همه هم صحبتان کجا رفتند؟
که هیچ بار نیامد خبر از ایشانم
کنون ز دولت عشقت امید خسرو نیست
که بیش جمع شود خاطر پریشانم
پری و یا ملکی، چیستی، نمی دانم؟
نظر به روی تو کرده دو دیده حیران شد
تو رفتی از نظر و من هنوز حیرانم
گمان مبر که گذارم ز دست دامن تو
اگر چه از دو جهان آستین برافشانم
چنان مقابل تو باد عاشقی در سر
همی روم که به شمشیر رو نگردانم
گر، ای سوار، کمان در کشی به کشتن من
سپر ز دیده بود گاه تیر بارانم
دریده پرده دل تیر غمزه تو، چنانک
شکاف گشت همه رازهای پنهانم
به صبر گفتم «یک لحظه مونس من باش »
جواب داد که «از هجر نیست درمانم »
کرشمه تو و جور رقیب و درد فراق
بدین صفت من بیچاره زیست نتوانم
خوش آن زمان که حریف معاشران بودم
فراغ شاهد و می بود و برگ بستانم
ندانم آن همه هم صحبتان کجا رفتند؟
که هیچ بار نیامد خبر از ایشانم
کنون ز دولت عشقت امید خسرو نیست
که بیش جمع شود خاطر پریشانم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵۹
چو من ز دوست به داغ درونه خرسندم
نه دوستی بود، ار دل به همرهی بندم
اگر به تیغ ببرند بند بند مرا
تو ذکر وصل خودم کن که باز پیوندم
چو مو که برکنی و باز روید، آن غم تست
که باز رست به دل هر پیش که برکندم
هزار کوه غم ار بر دلم نهی، بکشم
غبار خنگ تو بر دامن تو بربندم
ز بهر کشتن خویشش حیات خواهم و بس
اگر حیات دهد بعد ازین خداوندم
رو مدار که از دیدنت شوم محروم
چنین که من به جمال تو آرزومندم
دل شکسته خسرو تهی کنم یک بار
شوند محرم اگر دل شکسته ای چندم
نه دوستی بود، ار دل به همرهی بندم
اگر به تیغ ببرند بند بند مرا
تو ذکر وصل خودم کن که باز پیوندم
چو مو که برکنی و باز روید، آن غم تست
که باز رست به دل هر پیش که برکندم
هزار کوه غم ار بر دلم نهی، بکشم
غبار خنگ تو بر دامن تو بربندم
ز بهر کشتن خویشش حیات خواهم و بس
اگر حیات دهد بعد ازین خداوندم
رو مدار که از دیدنت شوم محروم
چنین که من به جمال تو آرزومندم
دل شکسته خسرو تهی کنم یک بار
شوند محرم اگر دل شکسته ای چندم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶۳
ما در این شهر پای بند توایم
عاشق قامت بلند توایم
مرده آن دهان چون پسته
کشته آن لب چو قند توایم
می دوانی و می کشی ما را
چون بدیدی که در کمند توایم
ای جفا بر دلم پسندیده
دوستی بود، ار سپند توایم
گو رفیقان، سفر کنید که ما
نتوانیم، پای بند توایم
گذری می کن، ار طبیب منی
آتش می نه، ار سپند توایم
باز پرسی تو حال خسرو را
تا چه غایت نیازمند توایم
عاشق قامت بلند توایم
مرده آن دهان چون پسته
کشته آن لب چو قند توایم
می دوانی و می کشی ما را
چون بدیدی که در کمند توایم
ای جفا بر دلم پسندیده
دوستی بود، ار سپند توایم
گو رفیقان، سفر کنید که ما
نتوانیم، پای بند توایم
گذری می کن، ار طبیب منی
آتش می نه، ار سپند توایم
باز پرسی تو حال خسرو را
تا چه غایت نیازمند توایم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶۵
خیز تا باده در پیاله کنیم
گل درون قدح چو لاله کنیم
با می جان فزا و نغمه چنگ
تا به کی خون خوریم وناله کنیم
هر دم از دیده قدح پیمای
باده لعل در پیاله کنیم
با گل و لاله همچو بلبل مست
وصف آن عنبرین کلاله کنیم
شادخواران چو باده پیمایند
دفع غم راست بر حواله کنیم
وز شگرفان چارده ساله
طلب عمر شصت ساله کنیم
وز بخار شراب آتش فام
ورق چهره پر ز ژاله کنیم
همچو خسرو به نام می خواران
ملک دیوان به خون قباله کنیم
گل درون قدح چو لاله کنیم
با می جان فزا و نغمه چنگ
تا به کی خون خوریم وناله کنیم
هر دم از دیده قدح پیمای
باده لعل در پیاله کنیم
با گل و لاله همچو بلبل مست
وصف آن عنبرین کلاله کنیم
شادخواران چو باده پیمایند
دفع غم راست بر حواله کنیم
وز شگرفان چارده ساله
طلب عمر شصت ساله کنیم
وز بخار شراب آتش فام
ورق چهره پر ز ژاله کنیم
همچو خسرو به نام می خواران
ملک دیوان به خون قباله کنیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶۶
هر شب از شوق جامه پاره کنم
عاشق عاشقم، چه چاره کنم
گر برآید مه از گریبانش
دامن از گریه پر ستاره کنم
از درونم برون نخواهد رفت
گر چه صد جای سینه پاره کنم
خون شد این دل، نگر ز بهر جفات
دل دیگر ز سنگ خاره کنم
جرعه ای گر بیابم از لب تو
صوفیان را شراب خواره کنم
چند گویی که صبر کن در هجر
گر توانم هزار باره کنم
من همی میرم و تو آب حیات
چون توانم ز تو کناره کنم
تو کنی جور بر دل خسرو
من چو بیگانگان نظاره کنم
عاشق عاشقم، چه چاره کنم
گر برآید مه از گریبانش
دامن از گریه پر ستاره کنم
از درونم برون نخواهد رفت
گر چه صد جای سینه پاره کنم
خون شد این دل، نگر ز بهر جفات
دل دیگر ز سنگ خاره کنم
جرعه ای گر بیابم از لب تو
صوفیان را شراب خواره کنم
چند گویی که صبر کن در هجر
گر توانم هزار باره کنم
من همی میرم و تو آب حیات
چون توانم ز تو کناره کنم
تو کنی جور بر دل خسرو
من چو بیگانگان نظاره کنم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶۷
چون شکر زان دو لعل تر بکنم
دل نخواهم که از شکر بکنم
لب تو آب زندگانی را
ترعه خون شود، اگر بکنم
تا بسوزم در آتش غم تو
گوشه ای هر دم از جگر بکنم
گر نباشد امید دیدن تو
دیده خویش را ز سر بکنم
پیش رویت در آتش اندازم
گل که از باغ تازه تر بکنم
نکنم دل ز مهرت، ار هر شب
جان ز عشق تو تا سحر بکنم
بر مکن چشم مردمی از من
که نیارم ز تو نظر بکنم
جان کند خسرو از لبت هر دم
خنده ای زن که بیشتر بکنم
دل نخواهم که از شکر بکنم
لب تو آب زندگانی را
ترعه خون شود، اگر بکنم
تا بسوزم در آتش غم تو
گوشه ای هر دم از جگر بکنم
گر نباشد امید دیدن تو
دیده خویش را ز سر بکنم
پیش رویت در آتش اندازم
گل که از باغ تازه تر بکنم
نکنم دل ز مهرت، ار هر شب
جان ز عشق تو تا سحر بکنم
بر مکن چشم مردمی از من
که نیارم ز تو نظر بکنم
جان کند خسرو از لبت هر دم
خنده ای زن که بیشتر بکنم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶۸
جان من از غمت چنان شده ام
که ز غمخوارگی به جان شده ام
غم جان بود پیش از این و کنون
بکشم خویش را، بر آن شده ام
تا تو مهمان من شوی، خود را
از اجل یک شبی ضمان شده ام
پندت، ای نیک خواه، می شنوم
من که خود پند مردمان شده ام
کوه دردم ترا، گنه چه کنم
که اگر بر دلت گران شده ام
گر سگان تو التفات کنند
دور از آن روی استخوان شده ام
خوار منگر که خسروم آخر
که غلام تو رایگان شده ام
که ز غمخوارگی به جان شده ام
غم جان بود پیش از این و کنون
بکشم خویش را، بر آن شده ام
تا تو مهمان من شوی، خود را
از اجل یک شبی ضمان شده ام
پندت، ای نیک خواه، می شنوم
من که خود پند مردمان شده ام
کوه دردم ترا، گنه چه کنم
که اگر بر دلت گران شده ام
گر سگان تو التفات کنند
دور از آن روی استخوان شده ام
خوار منگر که خسروم آخر
که غلام تو رایگان شده ام
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶۹
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷۱
گل دل تازه گردد از دم خم
دل گل زنده گردد از نم خم
روح پاکت است چشم عیسی جام
و اشک لعل است خون مریم خم
تا شوی محرم حریم حرم
غوطه ای خور به آب زمزم خم
در شبستان می پرستان کش
شاهد جام را ز طارم خم
خیز تا صبحدم فرو شوییم
گل رویین قدح به شبنم خم
داد عیش از ربیع بستانم
به طلوع مه محرم خم
جان خسرو مگر به وقت صبوح
همچو ساغر برآمد از غم خم
دل گل زنده گردد از نم خم
روح پاکت است چشم عیسی جام
و اشک لعل است خون مریم خم
تا شوی محرم حریم حرم
غوطه ای خور به آب زمزم خم
در شبستان می پرستان کش
شاهد جام را ز طارم خم
خیز تا صبحدم فرو شوییم
گل رویین قدح به شبنم خم
داد عیش از ربیع بستانم
به طلوع مه محرم خم
جان خسرو مگر به وقت صبوح
همچو ساغر برآمد از غم خم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷۳
رویت، ای نازنین، که می بینم
جان ستاند، چنین که می بینم
گفتی «از رویم آرزوی تو چیست؟»
آرزویم همین که می بینم
دیدنت مردنی ست هر روزم
نزیم من چنین که می بینم
نتوان رنج عشق او بشنید
من بیچاره بین که می بینم
بهر روی تو دوست می دارم
هر گل و یاسمین که می بینم
لب نمودی، ببخش چاشتیی
هم از آن انگبین که می بینم
یا خود از بهر جان خسرو راست
این همه خشم و کین که می بینم
جان ستاند، چنین که می بینم
گفتی «از رویم آرزوی تو چیست؟»
آرزویم همین که می بینم
دیدنت مردنی ست هر روزم
نزیم من چنین که می بینم
نتوان رنج عشق او بشنید
من بیچاره بین که می بینم
بهر روی تو دوست می دارم
هر گل و یاسمین که می بینم
لب نمودی، ببخش چاشتیی
هم از آن انگبین که می بینم
یا خود از بهر جان خسرو راست
این همه خشم و کین که می بینم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷۷