عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۳
بر کافران خدای جهان گر رحیم نیست
چون زلف را ز آتش روی تو بیم نیست
بر خاک همچو طایر یک بال می تپد
آن را که دل ز تیغ ملامت دو نیم نیست
بی آه سرد یاد نداریم سینه را
شکر خدا که خانه ما بی نسیم نیست
بی درد در سخن نبود جوهر اثر
بی قدر و قیمت است گهر تا یتیم نیست
بی برگ شو که عشرت روی زمین تمام
در خانه ای است فرش که در وی گلیم نیست
ما از کجی به کوچه دیگر فتاده ایم
حرفی است این که وضع جهان مستقیم نیست
از دوزخ و بهشت نظر بسته ایم ما
پرواز ما به شهپر امید و بیم نیست
ما غافلان بساط اقامت فکنده ایم
در وادییی که کوه در او مستقیم نیست
صائب شود گشاده دلش بی گرهگشا
هر غنچه ای که چشم به راه نسیم نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۰
بار غم از دلم می گلرنگ بر نداشت
این سیل هرگز از ره من سنگ برنداشت
از بس فشرد گریه بیدادگر مرا
ناخن ز کاوش دل من رنگ برنداشت
اوقات خود ز مشق پریشان سیاه کرد
چشمی که نسخه زان خط شبرنگ برنداشت
از شور عشق سلسله جنبان عالمم
مرغی مرا ندید که آهنگ برنداشت
شد کهربا به خون جگر لعل آبدار
از می خزان چهره ما رنگ برنداشت
یارب شود چو دست سبو خشک زیر سر
دستی که در شکستن من سنگ برنداشت
چون برگ لله گر چه به خون غوطه ها زدیم
بخت سیه ز دامن ما چنگ برنداشت
برداشتیم بار غم خلق سالها
از راه ما اگر چه کسی سنگ برنداشت
بسم الله امید بود زخم تیغ عشق
بی حاصل آن که زخم چنین جنگ برنداشت
هر چند همچو سایه فتادم به پای خلق
از خاک ره مرا کسی از ننگ برنداشت
صائب ز بزم عقده گشایان کناره کرد
ناز نسیم، غنچه دلتنگ برنداشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۷
از داغ، روشنی جگر پاره پاره یافت
جان این زمین سوخته از یک شراره یافت
شد تازه داغ غیرت خونین دلان عشق
تا لاله زین چمن جگر پاره پاره یافت
گردید از میانجی گوش و زبان خلاص
ز اهل نظر کسی که زبان اشاره یافت
آسوده از حساب به روز شمار شد
اینجا کسی که درد و غم بی شماره یافت
در وادیی که شوق بود میر کاروان
گرد پیاده را نتواند سواره یافت
دست از طلب کشیدم، تا طفل شیرخوار
با دست بسته رزق خود از گاهواره یافت
زان دم که دل عنان توکل ز دست داد
در کار خویش صد گره از استخاره یافت
آب عقیق یار ز خط آرمیده شد
این گوهر از غبار یتیمی کناره یافت
فیضی که ناخدا دل شب یافت از نجوم
دل در سواد زلف ازان گوشواره یافت
ابرام می کند به در بسته کار سنگ
آهن ز روی سخت، شررها ز خاره یافت
شمع از نفس درازی، شب را بسر نبرد
صبح از دم شمرده حیات دوباره یافت
ره می برد به آن دهن تنگ، بی سخن
در آفتاب هر که تواند ستاره یافت
صائب مرا بس است ز خوان وصال او
این لذتی که دیده من از نظاره یافت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۶
دل راه اشک گرم به مژگان تر گرفت
افسوس کاین گره سر راه گهر گرفت
چشمم سفید ناشده، آمد نسیم وصل
پیش از شکوفه نخل امیدم ثمر گرفت
تا سایه کرد بر سر من آفتاب عشق
بر هر زمین که سایه ام افتاد، در گرفت
عشق از طواف کعبه مرا بی نیاز کرد
این سیل تندرو، ز رهم سنگ بر گرفت
روی ترا به لانه حمرا چه نسبت است؟
نظاره تو شم مرا در گهر گرفت
بی پختگی ز عمر حلاوت مدار چشم
بادام سبز را نتوان در شکر گرفت
صائب جریده شو که سکندر ز آب خضر
زان ناامید شد که پی راهبر گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۷
بتوان به آه کام دل از آسمان گرفت
زور کمان به گرمی آتش توان گرفت
می بایدش ز حاصل ایام دست شست
سروی که جای بر لب آب روان گرفت
از ترکتاز عشق شکایت چسان کنم؟
کاین لشکر از سپاه من اول زبان گرفت
از وعده دروغ دل از دست می دهیم
یوسف به سیم قلب ز ما می توان گرفت
دندان به دل فشار که آب حیات رفت
هر تشنه کاین عقیق به زیر زبان گرفت
چون صبح هر که سینه خود را نمود صاف
عالم چو آفتاب به تیغ زبان گرفت
صائب ز خود برآی که چون تیغ آبدار
هر کس برون ز خویشتن آمد جهان گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۹
کام از جهان دون به هوس می توان گرفت
این شهد ریزه را به مگس می توان گرفت
در عشق، فیض چاک گریبان غنچه را
از رخنه های دام و قفس می توان گرفت
غیرت اگر قرار به عاجز کشی دهد
دامان گل ز پنجه خس می توان گرفت
دست از فروغ باده اگر در حنا بود
تیغ برهنه را ز عسس می توان گرفت
امروز نیست غیر دل بی غبار ما
آیینه ای که پیش نفس می توان گرفت
دوران خط رسید و تو از حرص دلبری
نشناختی که دل ز چه کس می توان گرفت
چون صبح اگر عزیمت صادق مدد کند
آفاق را به یک دو نفس می توان گرفت
با هرزه گو درآی ز راه ملایمت
صائب به پنبه حلق جرس می توان گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۲
روشنگر آیینه دلها دم صبح است
این روح نهان در نفس مریم صبح است
خورشید جهانتاب کز او لعل شود سنگ
از پرتو روشن گهری خاتم صبح است
آن را که دل از زنگ سیه چون دل شب نیست
هر دم که برآرد ز جگر چون دم صبح است
چون قامت خود راست نماید علم صبح
گیسوی شب شک فشان پرچم صبح است
عیسای سبکروح بود مهر جهانتاب
کز لطف در آغوش و بر مریم صبح است
دل را ز جهان آنچه کند سرد به یک دم
از آه سحرگه چو گذشتی دم صبح است
در دایره اهل نظر غیر دل شب
گر عالم دیگر بود آن عالم صبح است
چون دیده انجم مژه بر هم نگذارند
گر خلق بدانند چها در دم صبح است
تا تیره بود سینه نفس پرده شام است
دل پاک ز ظلمت چو شود همدم صبح است
چون شرح توان داد سبکدستی او را؟
تشریف زر مهر عطای دم صبح است
از رفتن روشن گهران کیست نسوزد؟
خورشید چنین داغ دل از ماتم صبح است
بر فوت سحرگاه بود اشک کواکب
کوتاهی گیسوی شب از ماتم صبح است
صائب به سخن زنگ ز دلهای سیه برد
روشنگر آیینه دلها دم صبح است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۲
از مرگ به ما نیم نفس بیش نمانده است
یک گام ز سیلاب به خس بیش نمانده است
نازک شده سر رشته پیوند تن و جان
مرغی به لب بام قفس بیش نمانده است
چون برگ خزان دیده و چون شمع سحرگاه
از عمر مرا نیم نفس بیش نمانده است
در ناله دلها ز اجابت اثری نیست
نالیدن پوچی ز جرس بیش نمانده است
نه کوهکنی هست درین عرصه نه پرویز
آوازه ای از عشق و هوس بیش نمانده است
زان حسن گلوسوز که صد تنگ شکر بود
از غارت خط، بال مگس بیش نمانده است
وقت است چو خورشید درآیی به کنارم
کز عمر مرا یک دو نفس بیش نمانده است
بر روی زمین صائب و بر چرخ مسیحا
در انفس و آفاق دو کس بیش نمانده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۷
هر شام ز ماه رمضان صبح امیدی است
هر روز ازین ماه مبارک شب عیدی است
هر آه جگرسوز که از سینه برآید
در دامن صحرای جزا سایه بیدی است
هر نوع شکستی که ترا روی نماید
چون موج درین بحر پر و بال جدیدی است
تا خلوت یوسف که صبا راه ندارد
از دیده یعقوب عجب راه سفیدی است
در دامن دشتی که تو می می کشی امروز
هر لاله او شمع سر خاک شهیدی است
صائب اگرت دیده بیدار نخفته است
در پرده شبگیر عجب صبح امیدی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۹
هر خال ترا زیر نگین ملک جمی هست
در هر شکن زلف تو بیت الصنمی هست
در هر چه کند صرف به جز آه، حرام است
چون صبح، ز آفاق کسی را که دمی هست
در دایره قسمت بیشی طلبان است
در مهره افلاک اگر نقش کمی هست
گنج است، اگر هست به ویرانه خراجی
تیغ است، اگر بر سر مجنون قلمی هست
چون لاله درین دامن صحراست فروزان
از گرمروانی که نشان قدمی هست
زان است که بر خویش نمودی تو ستمها
از لشکر بیگانه ترا گر ستمی هست
آن را که ز حرفش نتوان سربدر آورد
در پرده دل، زلف پریشان رقمی هست
از گرد خودی چهره جان پاک بشویید
تا در جگر شیشه و پیمانه نمی هست
زندان عدم، رخنه امید نداد
در عالم ایجاد، امید عدمی هست
چون سرو درین باغچه دست طلب ما
شد خشک و ندانست که صاحب کرمی هست
صائب دل جمعی است که خرسند به فقرند
گر زان که در آفاق دل محتشمی هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۵
چون سرو به غیر از کف افسوس برم نیست
از توشه به جز دامن خود بر کمرم نیست
بال و پر من چون شرر از سوختگان است
هر جا نبود سوخته ای بال و پرم نیست
چون تیغ، مرا سختی ایام فسان است
هر سنگ، کم از دست نوازش به سرم نیست
چون سیل درین دامن صحرای غریبی
غیر از کشش بحر دگر راهبرم نیست
از فرد روان خجلت صد قافله دارم
هر چند به جز درد طلب همسفرم نیست
چون آینه و آب نیم تشنه هر عکس
نقشی که ز دل محو شود در نظرم نیست
هر کس که مرا دید چو من سوخته دل شد
داغی که نسوزد جگری بر جگرم نیست
چون غنچه تصویر، دلم جمع ز تنگی است
امید گشایش ز نسیم سحرم نیست
از دست عنان داده تر از موج سرابم
هر چند که از منزل و مقصد خبرم نیست
زندان فراموشی من رخنه ندارد
در مصرم و هرگز ز عزیزان خبرم نیست
صائب همه کس می برد از شعر ترم فیض
استادگی بخل در آب گهرم نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۳
از عکس خود آن آینه رو بس که حیا داشت
در خلوت آیینه همان رو به قفا داشت
چون معنی بیگانه که وحشت کند از لفظ
همخانه دل بود و ز دل خانه جدا داشت
از بی ثمری سبز درین باغچه ماندم
چون سرو، مرا دست تهی بر سر پا داشت
می کرد قیامت سخن ما ز بلندی
تا قامت او ریشه در اندیشه ما داشت
هر جغد در او خال رخ سیمبری بود
از روی تو ویرانه من بس که صفا داشت
در خامه نقاش ازل نقطه خالت
چون چرخ دو صد دایره بی سر و پا داشت
گرد دل من گر هوس بوسه نگردید
اندیشه ازان چهره اندیشه نما داشت
تاج است گران بر سر آزاده، وگرنه
چون بیضه مرا زیر پر و بال، هما داشت
صائب نشد از منزل مقصود کس آگاه
از نقش قدم گر چه فزون راهنما داشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۶
در خاک وطن چند توان ره به عصا رفت؟
کو وادی غربت که توان رو به قفا رفت
از بس قدح تلخ مکافات کشیدم
از خاطر من دغدغه روز جزا رفت
خضر ره ارباب طلب، عزم درست است
آواره شد آن کس که پی راهنما رفت
تا چند توان دست دعا داشت بر افلاک؟
این زور در ایام که بر دست دعا رفت؟
آن روز که خورشید قدح چهره برافروخت
رنگ ادب از چهره گلزار حیا رفت
بر حاصل ما چون جگر برق نسوزد؟
از روی خزان رنگ ز بی برگی ما رفت
چون از لب پیمانه من زهر نریزد؟
صائب به من از گردش ایام چها رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۳
مرا از تیره بختی شکوه بیجاست
که عنبر نیل چشم زخم دریاست
ز دلتنگی، سواد دیده مور
مرا پیش نظر دامان صحراست
خمار نامرادی هوش بخش است
شراب کامرانی غفلت افزاست
نباشد قانعان را درد نایافت
دل خرسند را جنت مهیاست
چو مرجان رزق ما خون است، هر چند
عنان بحر در سرپنجه ماست
جهان در دیده اش آیینه زاری است
به نور عشق هر چشمی که بیناست
بر آن صاحب سخن رحم است صائب
که دخلش منحصر در دخل بیجاست!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۳
لطف بتان جانگدازتر ز عتاب است
شبنم این باغ تلختر ز گلاب است
صلح سبکسیرشان تهیه جنگ است
چاشنی نوشخندشان شکراب است
رگ به تنم بی شراب ناب نجنبد
موجم و بال و پرم ز عالم آب است
هجر تو چون کوه آهن است زمین گیر
وصل تو چون ماه عید پا به رکاب است
پشت به دیوار ده که روی زمین را
نقش امیدی که هست موج سراب است
ما به کلید بهشت چشم نداریم
دیده امید ما به بند نقاب است
آه که در عهد این گسسته عنانان
مردمک مردمی به چشم رکاب است
نسیه مکن نقد خود که هر گل صبحی
در نظر خود حساب، روز حساب است
صحبت گرم ترا کباب چه حاجت؟
تا بط می جلوه کرده است کباب است
مرغ دلی را که رو به حلقه دام است
خار و خس آشیانه چنگ عقاب است
گوش به هر حرف کی کنند خموشان؟
کوزه سربسته تشنه می ناب است
آخر نومیدی است اول امید
خواب چو در دیده سوخت سرمه خواب است
چشم تو صائب اگر غبار ندارد
خشت سر خم کم از کدام کتاب است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۷
لب هیچ و دهان هیچ و کمر هیچ و میان هیچ
چون بید ندارد ثمر آن سرو روان هیچ
اندیشه جمعیت دل فکر محال است
شیرازه نگیرد به خود اوراق خزان هیچ
در چشم جهان ریخت نمک صبح قیامت
چشم تو نشد سیر ازین خواب گران هیچ
چون تاک درین باغچه چندان که گرستم
نگشود مرا عقده ای از رشته جان هیچ
هر چند که دندان تو از خوردن نان ریخت
حرص تو نشد سیر ز اندیشه نان هیچ
همچشم حبابم که ازین بحر گهرخیز
غیر از سخن پوچ ندارم به دهان هیچ
جز گریه بیحاصلی و جز ناله افسوس
نگشود مرا از دل و چشم نگران هیچ
با خصم زبون پنجه زدن نیست ز مردی
صائب سخن چرخ میاور به زبان هیچ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۷
خاک از خواب عدم جست ز بیداری صبح
چرخ یک تنگ شکر شد ز شکرباری صبح
دل ازان زلف و بناگوش چه گلها که نچید
بی اثر نیست فغان های شب و زاری صبح
نیست امید سحر عاشق دلسوخته را
شب این طایفه باشد خط بیزاری صبح
پیشتر زن که شود آتش خورشید بلند
بر فروز آتش آهی به طلبکاری صبح
صورت حشر که در پرده غیب است نهان
می توان دید در آیینه بیداری صبح
همچو خورشید دل زنده اگر می خواهی
صائب از دست مده دامن بیداری صبح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۴
آفاق را کند به نفش مشکبار صبح
باشد بهار عنبر شبهای تار صبح
دم را کنند صاف ضمیران شمرده خرج
از سینه می کشد نفسی را دوباره صبح
تا چشمش از ستاره فشانی نشد سفید
از وصل آفتاب نشد کامکار صبح
دست از طلب مدار درین ره، که می کشد
خورشید را ز صدق طلب در کنار صبح
زینسان که شد زمانه تهی از فروغ صدق
مشکل شود سفید درین روزگار صبح
در نور صدق محو نشود ظلمت دروغ
شب را کند به نیم نفس تارومار صبح
شب پرده پوش و روز سفیدست پرده در
باشد ازان به چشم سیه کار، بار صبح
ما را شبی است از دل فرعون تیره تر
بیهوده می برد ید بیضا به کار صبح
تاریکی لحد نشود از چراغ کم
با خاطر گرفته نیاید به کار صبح
عمرش تمام شد به نفس راست کردنی
هر چند بست پا ز شفق در نگار صبح
پیوند تیرگی به شب من زیاده شد
چندان که برد تیغ دو دم را به کار صبح
از چشم شور، خون شفق شد، به خاک ریخت
شیری که داشت در قدح زرنگار صبح
صائب زمین پاک کند دانه را گهر
از ابر دیده، قطره چندی ببار صبح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۴
ترک جانان چون توان از تیغ بی زنهار داد؟
پشت نتوان بهر زخم خار بر گلزار داد
چون مرا می سوختی آخر به داغ دور باش
چون سپند اول نبایستی به محفل بار داد
بهر دنیا با خسیسان چرب نرمی مشکل است
بوسه بهر گنج نتوان بر دهان مار داد
از دم گرم توکل می شود صاحب چراغ
هر که پشت خویش چون محراب بر دیوار داد
شکوه مغرور ما بر خامشی آورد زور
هر قدر ما را سپهر سنگدل آزار داد
آن که می بخشد به خون مرده صائب زندگی
می تواند بخت ما را دیده بیدار داد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۳
غم ز دل بیرون مرا کی باده احمر برد؟
زردی از آیینه هیهات است روشنگر برد
تلخ گویان را دهن شیرین کنم از نوشخند
بشکند چون نیشکر هر کس مرا، شکر برد
بر سبکباران بود موج خطر باد مراد
کف سلامت کشتی از دریای بی لنگر برد
هر که سازد همچون غواصان نفس در دل گره
از محیط تلخرو دامان پر گوهر برد
اهل دوست نیست ممکن ترک خودبینی کنند
زنگ ازین آیینه نتوانست اسکندر برد
در خزان بی برگ دیدن گلستان را مشکل است
مرغ زیرک در بهاران سر به زیر پر برد
با دل پرخون من ای تندخو کاوش مکن
صرفه هیهات است آتش زین کباب تر برد
خاکیان اکثر گرفتارند در بند جهات
تا که بیرون مهره خود را ازین ششدر برد؟
نیست کار مرغ صائب سینه بر آتش زدن
نامه ما را به آن بدخو مگر صرصر برد