عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۴
به ساقی درنگر در مست منگر
به یوسف درنگر در دست منگر
ایا ماهی جان در شست قالب
ببین صیاد را در شست منگر
بدان اصلی نگر کاغاز بودی
به فرعی کان کنون پیوست منگر
بدان گلزار بیپایان نظر کن
بدین خاری که پایت خست منگر
همایی بین که سایه بر تو افکند
به زاغی کز کف تو جست منگر
چو سرو و سنبله بالا روش کن
بنفشه وار سوی پست منگر
چو در جویت روان شد آب حیوان
به خم و کوزه گر اشکست منگر
به هستی بخش و مستی بخش بگرو
منال از نیست وندر هست منگر
قناعت بین که نرست و سبک رو
به طمع ماده آبست منگر
تو صافان بین که بر بالا دویدند
به دردی کان به بن بنشست منگر
جهان پر بین ز صورتهای قدسی
بدان صورت که راهت بست منگر
به دام عشق مرغان شگرفند
به بومی که ز دامش رست منگر
به از تو ناطقی اندر کمین هست
دران کین لحظه خاموشست منگر
به یوسف درنگر در دست منگر
ایا ماهی جان در شست قالب
ببین صیاد را در شست منگر
بدان اصلی نگر کاغاز بودی
به فرعی کان کنون پیوست منگر
بدان گلزار بیپایان نظر کن
بدین خاری که پایت خست منگر
همایی بین که سایه بر تو افکند
به زاغی کز کف تو جست منگر
چو سرو و سنبله بالا روش کن
بنفشه وار سوی پست منگر
چو در جویت روان شد آب حیوان
به خم و کوزه گر اشکست منگر
به هستی بخش و مستی بخش بگرو
منال از نیست وندر هست منگر
قناعت بین که نرست و سبک رو
به طمع ماده آبست منگر
تو صافان بین که بر بالا دویدند
به دردی کان به بن بنشست منگر
جهان پر بین ز صورتهای قدسی
بدان صورت که راهت بست منگر
به دام عشق مرغان شگرفند
به بومی که ز دامش رست منگر
به از تو ناطقی اندر کمین هست
دران کین لحظه خاموشست منگر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۵
بگردان ساقیا آن جام دیگر
بده جان مرا آرام دیگر
به جان تو که امروزم ببینی
که صبرم نیست تا ایام دیگر
اگر یک ذره رحمت هست بر من
مکن تاخیر تا هنگام دیگر
خلاصم ده خلاصم ده خلاصی
که سخت افتادهام در دام دیگر
اگر امروز در بر من ببندی
درافتم هر دمی از بام دیگر
مرا در دست اندیشه بمسپار
که اندیشهست خون آشام دیگر
می خام ار نگردانی تو ساقی
مرا زحمت دهد صد خام دیگر
بگیر این دلق اگر چه وام دارم
گرو کن زود بستان وام دیگر
بنه نامم غلام دردنوشان
نمیخواهم خدایا نام دیگر
بده جان مرا آرام دیگر
به جان تو که امروزم ببینی
که صبرم نیست تا ایام دیگر
اگر یک ذره رحمت هست بر من
مکن تاخیر تا هنگام دیگر
خلاصم ده خلاصم ده خلاصی
که سخت افتادهام در دام دیگر
اگر امروز در بر من ببندی
درافتم هر دمی از بام دیگر
مرا در دست اندیشه بمسپار
که اندیشهست خون آشام دیگر
می خام ار نگردانی تو ساقی
مرا زحمت دهد صد خام دیگر
بگیر این دلق اگر چه وام دارم
گرو کن زود بستان وام دیگر
بنه نامم غلام دردنوشان
نمیخواهم خدایا نام دیگر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۸
خداوند خداوندان اسرار
زهی خورشید در خورشید انوار
ز عشق حسن تو خوبان مه رو
به رقص اندر مثال چرخ دوار
چو بنمایی ز خوبی دست بردی
بماند دست و پای عقل از کار
گشاده زاتش او آب حیوان
که آبش خوشتر است ای دوست یا نار؟
ازان آتش بروییدهست گلزار
وزان گلزار عالمهای دلزار
ازان گلها که هر دم تازهتر شد
نه زان گلها که پژمردهست پیرار
نتاند کرد عشقش را نهان کس
اگر چه عشق او دارد ز ما عار
یکی غاریست هجرانش پرآتش
عجب روزی برآرم سر ازین غار؟
ز انکارت بروید پردههایی
مکن در کار آن دلبر تو انکار
چو گرگی مینمودی روی یوسف
چون آن پردهی غرض میگشت اظهار
ز جان آدمی زاید حسدها
ملک باش و به آدم ملک بسپار
غذای نفس تخم آن غرضهاست
چو کاریدی بروید آن به ناچار
نداند گاو کردن بانگ بلبل
نداند ذوق مستی عقل هشیار
نزاید گرگ لطف روی یوسف
و نی طاووس زاید بیضه مار
به طراری ربود این عمرها را
به پس فردا و فردا نفس طرار
همه عمرت هم امروزاست لاغیر
تو مشنو وعده این طبع عیار
کمر بگشا ز هستی و کمر بند
به خدمت تا رهی زین نفس اغیار
نمازت کی روا باشد که رویت
به هنگام نمازاست سوی بلغار؟
دران صحرا بچر گر مشک خواهی
که میچرد دران آهوی تاتار
نمیبینی تغیرها و تحویل
در افلاک و زمین و اندر آثار؟
که داند جوهر خوبت بگردد
به خاکی کش ندارد سود غم خوار
چو تو خربنده باشی نفس خود را
به حلقهی نازنینان باشی بس خوار
اگر خواهی عطای رایگانی
ز عالمهای باقی ملک بسیار
چنان جامی که ویرانی هوش است
ز شمس حق و دین بستان و هش دار
خداوند خداوندان باقی
که نبودشان به مخدومیش انکار
ز لطف جان او رفته بکارت
چو دیدندش ز جنت حور ابکار
اگر نه پرده رشک الهی
بپوشیدیش از دار و ز دیار
که سنگ و خاک و آب و باد و آتش
همه روحی شدندی مست و سیار
به بازار بتان و عاشقان در
ز نقش او بسوزد جمله بازار
دو ده دان هر دو کون دو جهان را
چه باشد ده که باشد اوش سالار
که روح القدس پایش میببوسید
ندا آمد که پایش را میازار
چه کم عقلی بود آن کس که این را
برای جاه او گوید که مکثار
به حق آن که آن شیر حقیقی
چنین صید دلم کردهست اشکار
که از تبریز پیغامی فرستی
که این است لابه ما اندر اسحار
زهی خورشید در خورشید انوار
ز عشق حسن تو خوبان مه رو
به رقص اندر مثال چرخ دوار
چو بنمایی ز خوبی دست بردی
بماند دست و پای عقل از کار
گشاده زاتش او آب حیوان
که آبش خوشتر است ای دوست یا نار؟
ازان آتش بروییدهست گلزار
وزان گلزار عالمهای دلزار
ازان گلها که هر دم تازهتر شد
نه زان گلها که پژمردهست پیرار
نتاند کرد عشقش را نهان کس
اگر چه عشق او دارد ز ما عار
یکی غاریست هجرانش پرآتش
عجب روزی برآرم سر ازین غار؟
ز انکارت بروید پردههایی
مکن در کار آن دلبر تو انکار
چو گرگی مینمودی روی یوسف
چون آن پردهی غرض میگشت اظهار
ز جان آدمی زاید حسدها
ملک باش و به آدم ملک بسپار
غذای نفس تخم آن غرضهاست
چو کاریدی بروید آن به ناچار
نداند گاو کردن بانگ بلبل
نداند ذوق مستی عقل هشیار
نزاید گرگ لطف روی یوسف
و نی طاووس زاید بیضه مار
به طراری ربود این عمرها را
به پس فردا و فردا نفس طرار
همه عمرت هم امروزاست لاغیر
تو مشنو وعده این طبع عیار
کمر بگشا ز هستی و کمر بند
به خدمت تا رهی زین نفس اغیار
نمازت کی روا باشد که رویت
به هنگام نمازاست سوی بلغار؟
دران صحرا بچر گر مشک خواهی
که میچرد دران آهوی تاتار
نمیبینی تغیرها و تحویل
در افلاک و زمین و اندر آثار؟
که داند جوهر خوبت بگردد
به خاکی کش ندارد سود غم خوار
چو تو خربنده باشی نفس خود را
به حلقهی نازنینان باشی بس خوار
اگر خواهی عطای رایگانی
ز عالمهای باقی ملک بسیار
چنان جامی که ویرانی هوش است
ز شمس حق و دین بستان و هش دار
خداوند خداوندان باقی
که نبودشان به مخدومیش انکار
ز لطف جان او رفته بکارت
چو دیدندش ز جنت حور ابکار
اگر نه پرده رشک الهی
بپوشیدیش از دار و ز دیار
که سنگ و خاک و آب و باد و آتش
همه روحی شدندی مست و سیار
به بازار بتان و عاشقان در
ز نقش او بسوزد جمله بازار
دو ده دان هر دو کون دو جهان را
چه باشد ده که باشد اوش سالار
که روح القدس پایش میببوسید
ندا آمد که پایش را میازار
چه کم عقلی بود آن کس که این را
برای جاه او گوید که مکثار
به حق آن که آن شیر حقیقی
چنین صید دلم کردهست اشکار
که از تبریز پیغامی فرستی
که این است لابه ما اندر اسحار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۰
کی باشد اختری در اقطار
در برج چنین مهی گرفتار؟
آواره شده ز کفر و ایمان
اقرار به پیش او چو انکار
کس دید دلی که دل ندارد؟
یا جان فنا به تیغ جان دار؟
من دیدم اگر کسی ندیدهست
زیرا که مرا نمود دیدار
علم و عملم قبول او بس
ای من ز جز این قبول بیزار
گر خواب شبم ببست آن شه
بخشید وصال و بخت بیدار
این وصل به از هزار خواب است
از خواب مکن تو یاد زنهار
از گریه خود چه داند آن طفل
کندر دلها چه دارد آثار؟
میگرید بیخبر ولیکن
صد چشمه شیر ازو در اسرار
بگری تو اگر اثر ندانی
کز گریه توست خلد و انهار
امشب کر و فر شهریاریش
اندر ده ماست شاه و سالار
نی خواب رها کند نه آرام
آن صبح صفا و شیر کرار
در برج چنین مهی گرفتار؟
آواره شده ز کفر و ایمان
اقرار به پیش او چو انکار
کس دید دلی که دل ندارد؟
یا جان فنا به تیغ جان دار؟
من دیدم اگر کسی ندیدهست
زیرا که مرا نمود دیدار
علم و عملم قبول او بس
ای من ز جز این قبول بیزار
گر خواب شبم ببست آن شه
بخشید وصال و بخت بیدار
این وصل به از هزار خواب است
از خواب مکن تو یاد زنهار
از گریه خود چه داند آن طفل
کندر دلها چه دارد آثار؟
میگرید بیخبر ولیکن
صد چشمه شیر ازو در اسرار
بگری تو اگر اثر ندانی
کز گریه توست خلد و انهار
امشب کر و فر شهریاریش
اندر ده ماست شاه و سالار
نی خواب رها کند نه آرام
آن صبح صفا و شیر کرار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۱
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۲
نوریست میان شعر احمر
از دیده و وهم و روح برتر
خواهی خود را بدو بدوزی؟
برخیز و حجاب نفس بردر
آن روح لطیف صورتی شد
با ابرو و چشم و رنگ اسمر
بنمود خدای بیچگونه
بر صورت مصطفی پیمبر
آن صورت او فنای صورت
وان نرگس او چو روز محشر
هر گه که به خلق بنگریدی
گشتی ز خدا گشاده صد در
چون صورت مصطفی فنا شد
عالم بگرفت الله اکبر
از دیده و وهم و روح برتر
خواهی خود را بدو بدوزی؟
برخیز و حجاب نفس بردر
آن روح لطیف صورتی شد
با ابرو و چشم و رنگ اسمر
بنمود خدای بیچگونه
بر صورت مصطفی پیمبر
آن صورت او فنای صورت
وان نرگس او چو روز محشر
هر گه که به خلق بنگریدی
گشتی ز خدا گشاده صد در
چون صورت مصطفی فنا شد
عالم بگرفت الله اکبر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۳
نزدیک توام مرا مبین دور
پهلوی منی مباش مهجور
آن کس که بعید شد ز معمار
کی گردد کارهاش معمور؟
چشمی که ز چشم من طرب یافت
شد روشن و غیب بین و مخمور
هر دل که نسیم من برو زد
شد گلشن و گلستان پرنور
بی من اگرت دهند شهدی
یک شهد بود هزار زنبور
بی من اگرت امیر سازند
باشی بتر از هزار مامور
میهای جهان اگر بنوشی
بی من نشود مزاج محرور
در برق چه نامه بر توان خواند؟
آخر چه سپاه آید از مور؟
خلقان برقاند و یار خورشید
بی گفت تو ظاهر است و مشهور
خلقان موراند و ما سلیمان
خاموش صبور باش و مستور
پهلوی منی مباش مهجور
آن کس که بعید شد ز معمار
کی گردد کارهاش معمور؟
چشمی که ز چشم من طرب یافت
شد روشن و غیب بین و مخمور
هر دل که نسیم من برو زد
شد گلشن و گلستان پرنور
بی من اگرت دهند شهدی
یک شهد بود هزار زنبور
بی من اگرت امیر سازند
باشی بتر از هزار مامور
میهای جهان اگر بنوشی
بی من نشود مزاج محرور
در برق چه نامه بر توان خواند؟
آخر چه سپاه آید از مور؟
خلقان برقاند و یار خورشید
بی گفت تو ظاهر است و مشهور
خلقان موراند و ما سلیمان
خاموش صبور باش و مستور
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۵
انجیرفروش را چه بهتر
انجیرفروشی ای برادر
سرمست زییم مست میریم
هم مست دوان دوان به محشر
گر خاک شویم وگر بریزیم
ساقی با ماست بنده پرور
خاکش خوش باد کوست عاشق
خاکش ز شراب جان مخمر
آن خاک شکوفه کرد یعنی
مستیم ازین سر و ازان سر
مهتر چو خراب گشت و خوش شد
خاک است خرابتر ز مهتر
خاکی گشتی چو مست گشتی
ملاح تو برکشید لنگر
خود لنگر ما گسست کلی
هر لوح جدا ز لوح دیگر
از بند و ز غرقه بازرستند
هر تخته کشتی است رهبر
چون خوش نبود چنین خرابی؟
بگشای دو چشم عقل و بنگر
انجیرفروشی ای برادر
سرمست زییم مست میریم
هم مست دوان دوان به محشر
گر خاک شویم وگر بریزیم
ساقی با ماست بنده پرور
خاکش خوش باد کوست عاشق
خاکش ز شراب جان مخمر
آن خاک شکوفه کرد یعنی
مستیم ازین سر و ازان سر
مهتر چو خراب گشت و خوش شد
خاک است خرابتر ز مهتر
خاکی گشتی چو مست گشتی
ملاح تو برکشید لنگر
خود لنگر ما گسست کلی
هر لوح جدا ز لوح دیگر
از بند و ز غرقه بازرستند
هر تخته کشتی است رهبر
چون خوش نبود چنین خرابی؟
بگشای دو چشم عقل و بنگر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۶
انجیرفروش را چه بهتر
انجیرفروشی ای برادر
ماییم معاشران دولت
هین بر کف ما نهید ساغر
ای ساقی ماه روی زیبا
ای جمله مراد تو میسر
از روی تو تاب یافت خورشید
وز بال تو برپرید جعفر
ماییم بلای دی چشیده
چون باغ ز زخم دی مزعفر
بشنو ز بهار نو سقاهم
در جام کن آن شراب احمر
لوح دل را ز غم فروشوی
ای شاه مطهر مطهر
ای تو همه را ولی نعمت
بر ما ز همه کسان فزون تر
در سایهات ای درخت طوبی
ما راست سعادت مکرر
بر عشق و جمال دوست وقفیم
وز جمله کارها محرر
بر هر که گزید خدمت تو
شد منصب سلطنت مقرر
آن کس که بود مرید خورشید
چون نبود همچو مه منور؟
مخمور شدند قوم و تشنه
درده می و زین حدیث بگذر
جان را بده از مزورهی خویش
تا نبود صحتش مزور
یک قوم همیرسند مهمان
امروز مقدم و موخر
ما گاو و شتر کنیم قربان
از بهر قدوم هر برادر
چه گاو؟ که میسزد به قربان
از بهر مبشر آن مبشر
تو نیز شتردلی رها کن
اشترواری فرست شکر
شکر گفتم قدح نگفتم
در نقل بود نبیذ مضمر
ور این نکنی خموش گردم
دانی چه کنم خموشی اندر
انجیرفروش را چه بهتر
انجیرفروشی ای برادر
انجیرفروشی ای برادر
ماییم معاشران دولت
هین بر کف ما نهید ساغر
ای ساقی ماه روی زیبا
ای جمله مراد تو میسر
از روی تو تاب یافت خورشید
وز بال تو برپرید جعفر
ماییم بلای دی چشیده
چون باغ ز زخم دی مزعفر
بشنو ز بهار نو سقاهم
در جام کن آن شراب احمر
لوح دل را ز غم فروشوی
ای شاه مطهر مطهر
ای تو همه را ولی نعمت
بر ما ز همه کسان فزون تر
در سایهات ای درخت طوبی
ما راست سعادت مکرر
بر عشق و جمال دوست وقفیم
وز جمله کارها محرر
بر هر که گزید خدمت تو
شد منصب سلطنت مقرر
آن کس که بود مرید خورشید
چون نبود همچو مه منور؟
مخمور شدند قوم و تشنه
درده می و زین حدیث بگذر
جان را بده از مزورهی خویش
تا نبود صحتش مزور
یک قوم همیرسند مهمان
امروز مقدم و موخر
ما گاو و شتر کنیم قربان
از بهر قدوم هر برادر
چه گاو؟ که میسزد به قربان
از بهر مبشر آن مبشر
تو نیز شتردلی رها کن
اشترواری فرست شکر
شکر گفتم قدح نگفتم
در نقل بود نبیذ مضمر
ور این نکنی خموش گردم
دانی چه کنم خموشی اندر
انجیرفروش را چه بهتر
انجیرفروشی ای برادر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۷
دارد درویش نوش دیگر
وندر سر و چشم هوش دیگر
در وقت سماع صوفیان را
از عرش رسد خروش دیگر
تو صورت این سماع بشنو
کیشان دارند گوش دیگر
صد دیگ به جوش هست این جا
دارد درویش جوش دیگر
هم زانوی آن که تش نبینی
سرمست ز می فروش دیگر
درویش ز دوش باز مست است
غیر شب و روز دوش دیگر
ماییم چو جان خموش و گویا
حیران شده در خموش دیگر
وندر سر و چشم هوش دیگر
در وقت سماع صوفیان را
از عرش رسد خروش دیگر
تو صورت این سماع بشنو
کیشان دارند گوش دیگر
صد دیگ به جوش هست این جا
دارد درویش جوش دیگر
هم زانوی آن که تش نبینی
سرمست ز می فروش دیگر
درویش ز دوش باز مست است
غیر شب و روز دوش دیگر
ماییم چو جان خموش و گویا
حیران شده در خموش دیگر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۸
آخر که شود از آن لقا سیر؟
آخر که شود ز باغ ما سیر؟
ای عدل تو کرده چرخ را سبز
وی لطف تو کرده باغ را سیر
رو بنمایید ای ظریفان
کز جان خودیم بیشما سیر
آن نقل هزارمن بریزید
تا گردد هر کجا گدا سیر
در بزم رضای توست نقلی
وز وی دل و چشم انبیا سیر
کی گردد سیر ماهی از آب؟
کی گردد خلق از خدا سیر
مشتاب مرو که کیمیایی
تا مس بچرد ز کیمیا سیر
خوانی دگراست غیر این خوان
تا لوت خورند اولیا سیر
تا ذوق جفاش دید جانم
در عشق جفاست از وفا سیر
کز ملکت سیر شد سلیمان
وایوب نگشت از بلا سیر
چه مکر و چه نعل بازگونهست
خود گرسنه نادر است یا سیر؟
خاموش کن و دغا رها کن
آخر نشدی از این دغا سیر؟
آخر که شود ز باغ ما سیر؟
ای عدل تو کرده چرخ را سبز
وی لطف تو کرده باغ را سیر
رو بنمایید ای ظریفان
کز جان خودیم بیشما سیر
آن نقل هزارمن بریزید
تا گردد هر کجا گدا سیر
در بزم رضای توست نقلی
وز وی دل و چشم انبیا سیر
کی گردد سیر ماهی از آب؟
کی گردد خلق از خدا سیر
مشتاب مرو که کیمیایی
تا مس بچرد ز کیمیا سیر
خوانی دگراست غیر این خوان
تا لوت خورند اولیا سیر
تا ذوق جفاش دید جانم
در عشق جفاست از وفا سیر
کز ملکت سیر شد سلیمان
وایوب نگشت از بلا سیر
چه مکر و چه نعل بازگونهست
خود گرسنه نادر است یا سیر؟
خاموش کن و دغا رها کن
آخر نشدی از این دغا سیر؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۰
عاشقی در خشم شد از یار خود معشوق وار
گازری در خشم گشت از آفتاب نامدار
وان گهان چون گازری از گازران درویش تر
وان گهان چون آفتابی آفتاب هر دیار
ناز گازر چون بدید آن آفتاب از لطف خود
ابر پیش آورد اینک گازری باکار و بار
گفت تا گازر نخندد من برون نایم ز ابر
تا دل او خوش نگردد من نباشم برقرار
دسته دسته جامههای گازران از کار ماند
تا پدید آید که گازر اختیاراست اختیار
هر که باشد عاشق آن آفتاب از جان و دل
سر ز خاک پای گازر برندارد زینهار
گویم آن گازر که باشد؟ شمس تبریزی و بس
کز برای او برآید آفتاب از هر کنار
گازری در خشم گشت از آفتاب نامدار
وان گهان چون گازری از گازران درویش تر
وان گهان چون آفتابی آفتاب هر دیار
ناز گازر چون بدید آن آفتاب از لطف خود
ابر پیش آورد اینک گازری باکار و بار
گفت تا گازر نخندد من برون نایم ز ابر
تا دل او خوش نگردد من نباشم برقرار
دسته دسته جامههای گازران از کار ماند
تا پدید آید که گازر اختیاراست اختیار
هر که باشد عاشق آن آفتاب از جان و دل
سر ز خاک پای گازر برندارد زینهار
گویم آن گازر که باشد؟ شمس تبریزی و بس
کز برای او برآید آفتاب از هر کنار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۱
عرض لشکر میدهد مر عاشقان را عشق یار
زندگان آن جا پیاده کشتگان آن جا سوار
عارض رخسار او چون عارض لشکر شدهست
زخم چشم و چشم زخم عاشقان را گوش دار
آفتابا شرم دار از روی او در ابر رو
ماه تابان از چنان رخ الحذار و الحذار
چون به لشکرگاه عشق آیی دو دیده وام کن
وان گهان از یک نظر آن وامها را میگزار
جز خمار باده جان چشم را تدبیر نیست
باده جان از که گیری؟ زان دو چشم پرخمار
چون تو پای لنگ داری گو پر از خلخال باش
گوش کر را سود نبود از هزاران گوشوار
گر عصا را تو بدزدی از کف موسیٰ چه سود؟
بازوی حیدر بباید تا براند ذوالفقار
دست عیسی را بگیر و سرمه چوب از وی مدزد
تا ببینی کار دست و تا ببینی دست کار
گر ندانی کرد آن سو زیرزیرک مینگر
نی به چشم امتحانی بل به چشم اعتبار
زان که آن سو در نوازش رحمتی جوشیده است
شمس تبریزیش گویم یا جمال کردگار؟
زندگان آن جا پیاده کشتگان آن جا سوار
عارض رخسار او چون عارض لشکر شدهست
زخم چشم و چشم زخم عاشقان را گوش دار
آفتابا شرم دار از روی او در ابر رو
ماه تابان از چنان رخ الحذار و الحذار
چون به لشکرگاه عشق آیی دو دیده وام کن
وان گهان از یک نظر آن وامها را میگزار
جز خمار باده جان چشم را تدبیر نیست
باده جان از که گیری؟ زان دو چشم پرخمار
چون تو پای لنگ داری گو پر از خلخال باش
گوش کر را سود نبود از هزاران گوشوار
گر عصا را تو بدزدی از کف موسیٰ چه سود؟
بازوی حیدر بباید تا براند ذوالفقار
دست عیسی را بگیر و سرمه چوب از وی مدزد
تا ببینی کار دست و تا ببینی دست کار
گر ندانی کرد آن سو زیرزیرک مینگر
نی به چشم امتحانی بل به چشم اعتبار
زان که آن سو در نوازش رحمتی جوشیده است
شمس تبریزیش گویم یا جمال کردگار؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۳
عزم رفتن کردهیی چون عمر شیرین یاد دار
کردهیی اسب جدایی رغم ما زین یاد دار
بر زمین و چرخ روید مر تو را یاران صاف
لیک عهدی کردهیی با یار پیشین یاد دار
کردهام تقصیرها کان مر تو را کین آورد
لیک شبهای مرا ای یار بیکین یاد دار
قرص مه را هر شبی چون بر سر بالین نهی
آن که کردی زانوی ما را تو بالین یاد دار
همچو فرهاد از هوایت کوه هجران میکنم
ای تو را خسرو غلام و صد چو شیرین یاد دار
بر لب دریای چشمم دیدهیی صحرای عشق
پر ز شاخ زعفران و پر ز نسرین یاد دار
التماس آتشینم سوی گردون میرود
جبرئیل از عرش گوید یا رب آمین یاد دار
شمس تبریزی از آن روزی که دیدم روی تو
دین من شد عشق رویت مفخر دین یاد دار
کردهیی اسب جدایی رغم ما زین یاد دار
بر زمین و چرخ روید مر تو را یاران صاف
لیک عهدی کردهیی با یار پیشین یاد دار
کردهام تقصیرها کان مر تو را کین آورد
لیک شبهای مرا ای یار بیکین یاد دار
قرص مه را هر شبی چون بر سر بالین نهی
آن که کردی زانوی ما را تو بالین یاد دار
همچو فرهاد از هوایت کوه هجران میکنم
ای تو را خسرو غلام و صد چو شیرین یاد دار
بر لب دریای چشمم دیدهیی صحرای عشق
پر ز شاخ زعفران و پر ز نسرین یاد دار
التماس آتشینم سوی گردون میرود
جبرئیل از عرش گوید یا رب آمین یاد دار
شمس تبریزی از آن روزی که دیدم روی تو
دین من شد عشق رویت مفخر دین یاد دار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۵
یا ربا این لطفها را از لبش پاینده دار
او همه لطف است جمله یا ربش پاینده دار
ای بسی حقها که دارد بر شب تاریک ماه
ای خدای روز و شب تو بر شبش پاینده دار
هست منزلهای خوش مر روح را از مذهبش
ای خدایا روح را بر مذهبش پاینده دار
طفل جان در مکتبش استاد استادان شدهست
ای خدا این طفل را در مکتبش پاینده دار
لشکر دین را ز شاهم شمس تبریزی ضیاست
ای خدایا تا ابد بر موکبش پاینده دار
او همه لطف است جمله یا ربش پاینده دار
ای بسی حقها که دارد بر شب تاریک ماه
ای خدای روز و شب تو بر شبش پاینده دار
هست منزلهای خوش مر روح را از مذهبش
ای خدایا روح را بر مذهبش پاینده دار
طفل جان در مکتبش استاد استادان شدهست
ای خدا این طفل را در مکتبش پاینده دار
لشکر دین را ز شاهم شمس تبریزی ضیاست
ای خدایا تا ابد بر موکبش پاینده دار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۶
مرحبا ای جان باقی پادشاه کامیار
روح بخش هر قران و آفتاب هر دیار
این جهان و آن جهان هر دو غلام امر تو
گر نخواهی برهمش زن ور همیخواهی بدار
تابشی از آفتاب فقر بر هستی بتاب
فارغ آور جملگان را از بهشت و خوف نار
وارهان مر فاخران فقر را از ننگ جان
در ره نقاش بشکن جمله این نقش و نگار
قهرمانی را که خون صد هزاران ریختهست
ز آتش اقبال سرمد دود از جانش برآر
آن کسی دریابد این اسرار لطفت را که او
بی وجود خود برآید محو فقر از عین کار
بی کراهت محو گردد جان اگر بیند که او
چون زر سرخ است خندان دل درون آن شرار
ای که تو از اصل کان زر و گوهر بودهیی
بس تو را از کیمیاهای جهان ننگ است و عار
جسم خاک از شمس تبریزی چو کلی کیمیاست
تابش آن کیمیا را بر مس ایشان گمار
روح بخش هر قران و آفتاب هر دیار
این جهان و آن جهان هر دو غلام امر تو
گر نخواهی برهمش زن ور همیخواهی بدار
تابشی از آفتاب فقر بر هستی بتاب
فارغ آور جملگان را از بهشت و خوف نار
وارهان مر فاخران فقر را از ننگ جان
در ره نقاش بشکن جمله این نقش و نگار
قهرمانی را که خون صد هزاران ریختهست
ز آتش اقبال سرمد دود از جانش برآر
آن کسی دریابد این اسرار لطفت را که او
بی وجود خود برآید محو فقر از عین کار
بی کراهت محو گردد جان اگر بیند که او
چون زر سرخ است خندان دل درون آن شرار
ای که تو از اصل کان زر و گوهر بودهیی
بس تو را از کیمیاهای جهان ننگ است و عار
جسم خاک از شمس تبریزی چو کلی کیمیاست
تابش آن کیمیا را بر مس ایشان گمار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۸
نیشکر باید که بندد پیش آن لبها کمر
خسروی باید که نوشد زان لب شیرین شکر
بلکه دریاییست عشق و موج رحمت میزند
ابر بفرستد به دوران و به نزدیکان گهر
صد سلام و بندگی ای جان از این مستان بخوان
جام زرین پیش آر و سیم بر ای سیمبر
پشت آنی تو که پشتش از غم و محنت شکست
آب آنی که ندارد هیچ آبی بر جگر
پخته شد نان دلی کز تف عشق تو بسوخت
شد زبردست ابد آن کز تو شد زیر و زبر
زان سر مستانش رست از خنجر قصاب مرگ
که نبودند اندر این سودا چو ساطوری دوسر
می بیار ای عشق بهر جان فرزندان خویش
محو کن اندیشهها را زان شراب چون شرر
دی بدادی آنچه دادی جمع را ای میر داد
بخش امروزینه کو ای هر دمی بخشندهتر
بس کن و پردهی دگر زن تا نگردد کس ملول
می پر از باغی به باغی این چنین کن پرشکر
خسروی باید که نوشد زان لب شیرین شکر
بلکه دریاییست عشق و موج رحمت میزند
ابر بفرستد به دوران و به نزدیکان گهر
صد سلام و بندگی ای جان از این مستان بخوان
جام زرین پیش آر و سیم بر ای سیمبر
پشت آنی تو که پشتش از غم و محنت شکست
آب آنی که ندارد هیچ آبی بر جگر
پخته شد نان دلی کز تف عشق تو بسوخت
شد زبردست ابد آن کز تو شد زیر و زبر
زان سر مستانش رست از خنجر قصاب مرگ
که نبودند اندر این سودا چو ساطوری دوسر
می بیار ای عشق بهر جان فرزندان خویش
محو کن اندیشهها را زان شراب چون شرر
دی بدادی آنچه دادی جمع را ای میر داد
بخش امروزینه کو ای هر دمی بخشندهتر
بس کن و پردهی دگر زن تا نگردد کس ملول
می پر از باغی به باغی این چنین کن پرشکر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۹
در سماع عاشقان زد فر و تابش بر اثیر
گر سماع منکران اندرنگیرد گو مگیر
قسمت حق است قومی در میان آفتاب
پای کوبانند و قومی در میان زمهریر
قسمت حق است قومی در میان آب شور
تلخ و غمگینند و قومی در میان شهد و شیر
نوبت الفقر فخری تا قیامت میزنند
تو که داری میخور و می ده شب و روز ای فقیر
فقر را در نور یزدان جو مجو اندر پلاس
هر برهنه مرد بودی مرد بودی نیز سیر
بانگ مرغان میرسد بر میفشانی پر و بال
لیک اگر خواهی بپری پای را برکش ز قیر
عقل تو دربند جان و طبع تو دربند نان
مغزها اندر خمار و دستها اندر خمیر
عارفا گر کاهلی آمد قران کاهلان
جاء نصرالله آمد ابشروا جاء البشیر
گرمی خود را دگر جا خرج کردی ای جوان
هر که آن جا گرم باشد این طرف باشد زحیر
گرمییی با سردییی و سردییی با گرمییی
چون که آن جا گرم بودی سردی این جا ناگزیر
لیک نومیدی رها کن گرمی حق بیحد است
پیش این خورشید گرمی ذرهیی باشد سعیر
همچو مقناطیس میکش طالبان را بیزبان
بس بود بسیار گفتی ای نذیر بینظیر
در سماع عاشقان زد فر و تابش بر اثیر
گر سماع منکران اندرنگیرد گو مگیر
قسمت حق است قومی در میان آفتاب
پای کوبانند و قومی در میان زمهریر
قسمت حق است قومی در میان آب شور
تلخ و غمگینند و قومی در میان شهد و شیر
گر سماع منکران اندرنگیرد گو مگیر
قسمت حق است قومی در میان آفتاب
پای کوبانند و قومی در میان زمهریر
قسمت حق است قومی در میان آب شور
تلخ و غمگینند و قومی در میان شهد و شیر
نوبت الفقر فخری تا قیامت میزنند
تو که داری میخور و می ده شب و روز ای فقیر
فقر را در نور یزدان جو مجو اندر پلاس
هر برهنه مرد بودی مرد بودی نیز سیر
بانگ مرغان میرسد بر میفشانی پر و بال
لیک اگر خواهی بپری پای را برکش ز قیر
عقل تو دربند جان و طبع تو دربند نان
مغزها اندر خمار و دستها اندر خمیر
عارفا گر کاهلی آمد قران کاهلان
جاء نصرالله آمد ابشروا جاء البشیر
گرمی خود را دگر جا خرج کردی ای جوان
هر که آن جا گرم باشد این طرف باشد زحیر
گرمییی با سردییی و سردییی با گرمییی
چون که آن جا گرم بودی سردی این جا ناگزیر
لیک نومیدی رها کن گرمی حق بیحد است
پیش این خورشید گرمی ذرهیی باشد سعیر
همچو مقناطیس میکش طالبان را بیزبان
بس بود بسیار گفتی ای نذیر بینظیر
در سماع عاشقان زد فر و تابش بر اثیر
گر سماع منکران اندرنگیرد گو مگیر
قسمت حق است قومی در میان آفتاب
پای کوبانند و قومی در میان زمهریر
قسمت حق است قومی در میان آب شور
تلخ و غمگینند و قومی در میان شهد و شیر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۲
گر خورد آن شیر عشقت خون ما را خورده گیر
ور سپارم هر دمی جانی دگر بسپرده گیر
سردهم این دم توی می بیمحابا میخورم
گر کسی آید برد دستار و کفشم برده گیر
گر بگوید هوشیاری زرق را پروردهیی
با چنین برقی پیاپی زرق را پرورده گیر
جان من طغرای باقی دارد اندر دست خویش
صورتم امروز و فرداییست او را مرده گیر
از خدا دریا همیخواهی و مار خشکییی
چون تو ماهی نیستی دریا به دست آورده گیر
غوره افشاری و گویی من ریاضت میکنم
چون که می خواره نهیی رو شیره افشرده گیر
صوفیان صاف را گویی که دردی خورده اند
صوفیان را صاف میدارد تو مستان درده گیر
هر شکوفه کز می ما نیست خندان بر درخت
گر چه او تازهست و خندان هم کنون پژمرده گیر
شمس تبریزی تو خورشیدی و از تو چاره نیست
چون که بیتو شب بود استارهها بشمرده گیر
ور سپارم هر دمی جانی دگر بسپرده گیر
سردهم این دم توی می بیمحابا میخورم
گر کسی آید برد دستار و کفشم برده گیر
گر بگوید هوشیاری زرق را پروردهیی
با چنین برقی پیاپی زرق را پرورده گیر
جان من طغرای باقی دارد اندر دست خویش
صورتم امروز و فرداییست او را مرده گیر
از خدا دریا همیخواهی و مار خشکییی
چون تو ماهی نیستی دریا به دست آورده گیر
غوره افشاری و گویی من ریاضت میکنم
چون که می خواره نهیی رو شیره افشرده گیر
صوفیان صاف را گویی که دردی خورده اند
صوفیان را صاف میدارد تو مستان درده گیر
هر شکوفه کز می ما نیست خندان بر درخت
گر چه او تازهست و خندان هم کنون پژمرده گیر
شمس تبریزی تو خورشیدی و از تو چاره نیست
چون که بیتو شب بود استارهها بشمرده گیر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۴
گرم در گفتار آمد آن صنم این الفرار
بانگ خیزاخیز آمد در عدم این الفرار
صد هزاران شعله بر در صد هزاران مشعله
کیست بر در؟ کیست بر در؟ هم منم این الفرار
از درون نی آن منم گویان که بر در کیست آن؟
هم منم بر در که حلقه میزنم این الفرار
هر که پندارد دو نیمم پس دو نیمش کرد قهر
ور یکیام پس هم آب و روغنم این الفرار
چون یکی باشم؟ که زلفم صد هزاران ظلمت است
چون دو باشم؟ چون که ماه روشنم این الفرار
گرد خانه چند جویی تو مرا چون کاله دزد
بنگر این دزدی که شد بر روزنم این الفرار
زین قفص سر را ز هر سوراخ بیرون میکنم
سوی وصلت پر خود را میکنم این الفرار
در درون این قفص تن در سر سودا گداخت
وز قفص بیرون به هر دم گردنم این الفرار
بی می از شمس الحق تبریز مست گفتنم
طوطیام یا بلبلم یا سوسنم این الفرار
بانگ خیزاخیز آمد در عدم این الفرار
صد هزاران شعله بر در صد هزاران مشعله
کیست بر در؟ کیست بر در؟ هم منم این الفرار
از درون نی آن منم گویان که بر در کیست آن؟
هم منم بر در که حلقه میزنم این الفرار
هر که پندارد دو نیمم پس دو نیمش کرد قهر
ور یکیام پس هم آب و روغنم این الفرار
چون یکی باشم؟ که زلفم صد هزاران ظلمت است
چون دو باشم؟ چون که ماه روشنم این الفرار
گرد خانه چند جویی تو مرا چون کاله دزد
بنگر این دزدی که شد بر روزنم این الفرار
زین قفص سر را ز هر سوراخ بیرون میکنم
سوی وصلت پر خود را میکنم این الفرار
در درون این قفص تن در سر سودا گداخت
وز قفص بیرون به هر دم گردنم این الفرار
بی می از شمس الحق تبریز مست گفتنم
طوطیام یا بلبلم یا سوسنم این الفرار