عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
روزی ار غم برود نیست مرا یار دگر
در کجا جویم از اینگونه وفادار دگر
هر کسی را بجهان مونس و غمخواری هست
غیر غم نیست مرا مونس و غمخوار دگر
سوزنی هم به ره عشق ندارم با خویش
خار از پای درآرم به سر خار دگر
ماه من با همه بی مهری و دلسردی تو
نبود گرم چو بازار تو بازار دگر
آمدی کشتی و افکندی و رفتی آخر
بر سر کشتهٔ خود کن گذری بار دگر
بعد دیدار توام دیده مبیناد جهان
گر کنم دیدهٔ دل باز به دیدار دگر
گر تو را هست چو من عاشق دلداده بسی
بخدا نیست مرا غیر تو دلدار دگر
ز آه من سوخت جهانی و ندانم چه شود
اگر از سینه کشم آه شرر بار دگر
بلبل گلشن عشقم من وزین باغ صغیر
نتوانم که کنم روی به گلزار دگر
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
پیر گشتیم و دل از عشق جوانست هنوز
دیده بر طلعت خوبان نگرانست هنوز
پایم از اشک روان در گل و چون سایه روان
دلم اندر پی آن سرو روانست هنوز
ترک چشمش بهوا داری ابرو و مژه
عالمی کشته و تیرش به کمانست هنوز
عاشقان خویش رساندند به سر حد یقین
شیخ در مسئلهٔ ظن و گمانست هنوز
از یکی جلوه که در روز ازل کرد آنشوخ
شورش و غلغله در خلق جهانست هنوز
گفت با کوه شبی قصه خود را فرهاد
کمر کوه از آن غصه کمانست هنوز
گر از آن غنچهٔ لب کام گرفته است صغیر
همچو بلبل ز چه در شور فغانست هنوز
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
دل برگرفته ایم از این خلق بوالهوس
مائیم در زمانه و عشق بتی و بس
در انتظار اینکه فتد کاروان براه
داریم گوش جان همه بر نالهٔ جرس
خرم دمی که رخت سوی آشیان کشم
شد مرغ جان ملول در این تنگنا قفس
دارم دلی شکسته و اینست حجتم
کز دل همی شکسته برآید مرا نفس
از لطف خود مرا مکن ای دوست نا امید
زیرا که نیست جز تو‌ امیدم بهیچکس
از خون دل بیاد تو پیمانه می‌کشم
نبود به پای بوس توام چونکه دسترس
در بزم دوست می‌خور و مستی کن ای صغیر
کانجا نه شهنه بر تو برد راه و نی عسس
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
من و ترا بسخن کرده او بهانهٔ خویش
که خوبگوید و خود بشنود فسانهٔ خویش
ببین ببزم که نائی چگونه از لب خود
دمد به نای و دهد گوش بر ترانهٔ خویش
من و خرابی دل بعد ازین که آن دلبر
خراب کرد دلم را و ساخت خانهٔ خویش
بدامن ار فکنم طفل اشگ این نه عجب
دهم بدامن خود جای نازدانهٔ خویش
گرفته مرغ دلم خو چنان بدان خم زلف
که یاد می‌نکند هیچ ز آشیانهٔ خویش
بهشت آن تو زاهد همین بس است مرا
که خواند پیر مغانم بر آستانهٔ خویش
بیاب از دل درویش گوهر مقصود
که ساخته است حق این گنج را خزانهٔ خویش
روا بود که دهد هر دو کون را از کف
صغیر در طلب دلبر یگانهٔ خویش
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
در گردنش آویخته گیسوی بلندش
یا گردن خورشید درآمد بکمندش
رخ آتش و آن خال سیاه است سپندش
تا آنکه حسودان نرسانند گزندش
شکرستان لبش رسته خط از مشک
یا ریخته آن قند دهان مور بقندش
دارم عجب ای دل که بدین کوتهی بخت
خواهی ببری راه به بالای بلندش
بر کشتهٔ من گر ز وفا اسب بتازد
بر دیده خود جای دهم سم سمندش
نی از دل من یافته تعلیم که باشد
این گونه به فریاد و فغان بند به بندش
بر کف سر و جان راز پی هدیه گرفتم
یارب سببی تا فتد این هدیه پسندش
میخواست کند صید صغیر آهوی چشمش
زلف سیهش دید و خود افتاد به بندش
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
گر کنم از برگ گل اندیشهٔ پیراهنش
ترسم آسیبی رسد ز اندیشهٔ من بر تنش
از پریشانی بزلفش دارم ار نسبت چه سود
کاش میبودی چو زلفش دستم اندر گردنش
خاک راهش گشته‌ام شاید نهد پا بر سرم
او همی ترسد زمن گردی رسد بر دامنش
تا بتیر غمزه‌ام کرد آن کمان ابرو نشان
شد یقینم هست چشم التفاتی با منش
گر براندازد نقاب از چهره آن یار عزیز
صد چو یوسف خوشه چین باشند گرد خرمنش
عاشقانش را ز رخ آن شهسوار ماهرو
مات سازد تا نگیرد کس عنان توسنش
با همه شیری اسیر چشم او گشتم صغیر
الحذر از نیروی آن آهوی شیرافکنش
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
ز پرده گر کنی ایماه وش عیان عارض
کند ز شرم تو ماه فلک نهان عارض
بهر کجا گذرم شرح عارض تو بود
بحالتی که ندادی بکس نشان عارض
شگفت نیست گر از آسمان بخاک افتد
نمائی ار تو بخورشید آسمان عارض
بدیده روز مرا همچو شام تار کنی
دمی که زلف پریشان کنی بر آن عارض
مگر تو حور بهشتی بدین جمال که ما
چو عارض تو ندیدیم در جهان عارض
ندیده روی قرار و سکون دگر همه عمر
هر آنکه دید چو من از تو دلستان عارض
صغیر گرد جهان گشت و همچو عارض تو
ندید درهمهٔ ماه طلعتان عارض
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
صد شکر فارغم ز تماشای باغ و راغ
کز یاد گلرخی است مصفا دلم چو باغ
صد چاک باد همچو گل از نیش خار غم
هر دل ز عشق یار ندارد چو لاله داغ
دارند جلوه ماه و شان پیش یار من
گر پیش آفتاب دهد روشنی چراغ
از زلف او سراغ دل خویش میکنم
آری کند ز گمشده اش هر کسی سراغ
جانم ز زهد خشگ ملولست ساقیا
لطفی کن وزباده مرا ساز تر دماغ
یکباره از دو جرعهٔ می‌سوخت هستیم
ساقی چه باده بود مرا ریخت در ایاغ
پیوسته نام می‌بری از خویشتن صغیر
گر عاشقی ز خویش نداری چرا فراغ
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
عمریست تا به تیر غمت گشته‌ام هدف
شاید زمام وصل تو را آورم بکف
نازم بگیسوی تو که در آرزوی آن
بس روزها سیه شد و بس عمرها تلف
یکباره گر نقاب بگیری ز روی خود
مه یکطرف برآید و خورشید یکطرف
مژگان و چشم مست تو را هر که دید گفت
لشگر برابر شه ترکان کشیده صف
سر مینهم بپای تو با عجز و با نیاز
جان میدهم براه تو با شوق و با شعف
بادا همیشه غرقهٔ دریای ابتلا
آندل که نیست گوهر عشق تو را صدف
ای دل در آز پرده که راز تو گفته شد
با صورت تار و نغمهٔ مزمار و بانگ دف
پیر مغان گرم بغلامی کند قبول
در روزگار هست مرا بس همین شرف
از خلق این زمانه نشد حل مشگلی
دست صغیر و دامن شاهنشه نجف
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
از آنکه گنج غمت جا گرفت در دل خاک
بعشق خاک همی دور میزند افلاک
چو دیدم ابروی محرابی تو دانستم
که چیست سر سجود فرشتگان بر خاک
مرا مران ز در خویش و هر چه خواهی کن
که جز ز درد جدائیت من ندارم باک
هزار مرتبه از عمر جاودان خوشتر
اگر تو تیغ کشی بر سرم بقصد هلاک
خوش است دل بحبیبی مرا و از بر تو
نمیبرم دل خود را که لاحبیب سواک
مگو صغیر چه دیدی ز تیغ ابرویم
ببین بر این دل مجروح و سینهٔ صدچاک
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
من آن نیم که ز سوی تو رو بگردانم
رخ نیاز از این خاک کو بگردانم
بهر طرف نگرم روی تست در نظرم
کجا توانم از این روی رو بگردانم
بخاک کوی تو جان دادن آرزوی منست
گمان مبر دل از این آرزو بگردانم
بیاد لطف تو ریزم سرشگ از دیده
بسوی کشت خود این آب جوبگردانم
ز غیر وصل تو لب بسته‌ام که نتوانم
زیان مگر که بدین گفتگو بگردانم
مرا مهی است بروی زمین که مهر فلک
گرم بدست فتد دور او بگردانم
ز روی زشت بگردانم از نظر شاید
سفاهت است ز روی نکو بگردانم
مگو صغیر بهل خوی عشقبازی را
میسرم نشود طبع و خو بگردانم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
جز رخ دلستان نمی بینم
هیچکس غیر آن نمی بینم
کی کنم چارهٔ غمش که دمی
از غم او‌ام ان نمی بینم
ور بخواهم عنان خودگیرم
در کف از خود عنان نمی بینم
در رهش از کدام خود گذرم
من که خود در میان نمی بینم
با وجودی که بی نشانست او
بجز از او نشان نمی بینم
اینکه جز زلف او ندارم جای
غیر از این آشیان نمی بینم
غیر سودای او ز هر سودا
سودی الا زیان نمی بینم
هر طرف بنگرم صغیر جز او
در نهان و عیان نمی بینم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
چون یاد از آن زلف سیه و آنخط زنگاری کنم
سرخ اینرخ چونزعفران از اشک گلناری کنم
بر آنسرم کز جان و دل هستی بپردازم باو
دور است راه عشق و من فکر سبکباری کنم
چشمان مست آن پری من دیده‌ام از چشم خود
گر بیخودم عیبم مکن نتوان که خودداری کنم
تاتاری از آن طره‌ام باشد بکف روزم سیه
گر آرزوی نافهٔ آهوی تا تاری کنم
خو کرده‌ام با زلف او آنسان که مایل نیستم
آزاد خود را یک نفس از این گرفتاری کنم
هر دم که یار آید برم چون جام می‌خندان شوم
هر گه کشد پا از سرم مانند نی زاری کنم
دور از لب لعلش اگر روزی سرشگم کم شود
سازم دل صدپاره خون وزدیده گان جاری کنم
از چشم بیمار بتان دایم بود بیمار دل
یارب من این بیمار را تا کی پرستاری کنم
عزت پس از خواری بود کز خار گل سرمیزند
من آن نیم کاندر جهان اندیشه از خواری کنم
لطف شه مردان صغیر از بهر من کافی بود
گر حیدرم یاری کند من چرخ را یاری کنم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
بنشین ببرم جانا تا از سر جان خیزم
جان و سر و دین و دل اندر قدمت ریزم
هرگه که تو بنشینی با غیر من از غیرت
برخیزم و بنشینم بنشینم و برخیزم
دانم ز چه ننمایی آن چشم سیه بر من
دانی که شوم مست و صد فتنه برانگیزم
بر پای دلم عمری زد سلسله عقل آخر
افکند به شیدایی آن زلف دلاویزم
در مجلس من زاهد غافل پی آن آید
تا شیشهٔ می‌بهرش بگذارم و بگریزم
گفتم بصغیر از می‌پرهیز نما گفتا
من ماهیم از دریا بهر چه بپرهیزم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
چرا همیشه نه پیچان چو تار موی تو باشم
که همچو موی در آتش ز طبع و خوی تو باشم
به عیش پا زده‌ام تا غم تو گشته نصیبم
ز خویش گم شده‌ام بس بجستجوی تو باشم
کسان ز فتنه گریزند و من برغم سلامت
همیشه در طلب چشم فتنه جوی تو باشم
مرا به کشمکش کفر و دین چه کار که دایم
خیال موی تو دارم بفکر روی تو باشم
بگفتیم بسر آیی بوقت مرک طبیبا
اجل رسیده و اکنون در آرزوی تو باشم
ز هر دیار ملول و هوای کوی تو دارم
ز هر حدیث خموش و بگفتگوی تو باشم
ز شوق جنت و خوف جحیم فارغم‌اما
در اشتیاق بهشت رخ نکوی تو باشم
در آنمقام که هر کس مقام خویش نماید
مرا بس اینکه سگی از سگان کوی تو باشم
کجا غم دلم از سیر گل علاج پذیرد
که چون صغیر گرفتار رنگ و بوی تو باشم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
ای رخت باغ بهشت و لب لعلت تسنیم
آتش هجر تو سوزنده تر از نار جحیم
تا زگیسوی تو بویی بمن آرد همه شب
تا سحرگاه نشینم به گذرگاه نسیم
دهنت حلقه میم و الف قامت من
گشته چون دال دو تا از غم آن حلقهٔ میم
جان چه کار آیدم الا که تو روزی ز وفا
بسرم آیی و سازم بقدومت تقدیم
گر بغیر تو ندارم سر صحبت نه عجب
که مرا صحبت اغیار عذابی است الیم
منزل ما بخرابات خود‌ امروزی نیست
روزگاریست در این طرفه مقامیم مقیم
چه کند عاشق اگر تن ببلا در ندهد
بهر بیچاره بلی چاره چه باشد تسلیم
همت از چرخ بیاموز که شد بر در دوست
از ازل تا به ابد ملتزم یک تعظیم
هر شجر نخلهٔ طور و همه جا وادی طور
کیست آنکس که باو یار شود بخت کلیم
دانی‌ امروز وفا چیست بعهد ازلی
اینکه با پیر مغان تازه کنی عهد قدیم
من صغیرستم و اظهار بزرگی نکنم
پای هرگز نگذارم به در از حد گلیم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
عمریست که در هجران میسوزم و میسازم
با این غم بی پایان میسوزم و میسازم
در بزم فراق ای دوست شب تا بسحر دایم
چون شمع سرشک افشان میسوزم و میسازم
بی روی تو شد عالم زندان بلا بر من
با محنت ا ین زندان میسوزم و میسازم
پویای ره کویت جویای گل رویت
با خار در این بستان میسوزم و میسازم
حرمان وصال تو آتش زده بر جانم
با آتش این حرمان میسوزم و میسازم
از طعن رقیب آذر دارم بجگر‌اما
با سرزنش عدوان میسوزم و میسازم
مانند صغیر از دل آهم شرر انگیزد
با این نفس سوزان میسوزم و میسازم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
بخون خویش نویسم بروی لوح مزارم
که من بجرم محبت قتیل خنجر یارم
ز بیقراری من خلق در شگفت و ندانند
که بیقراری زلف تو برده است قرارم
بپای گل چو بود خار قدر گل بفزاید
مرا مران ز خود ایگل که من بپای تو خارم
اگر اسیر و غریبم خوشم که در همه خوبان
تو را اسیر کمندم تو را غریب دیارم
کنار من شده دریا ز اشگ دیده که شاید
شود مقام تو ای سرو باغ جان بکنارم
دمی که خاک شوم در سرم هوای تو باشد
که در هوای تو پیچد بپای باد غبارم
ندارمت دمی ای شاه عشق دست زدامان
بجرم عشق چو منصور اگر کشند بدارم
صغیر اول کارم که عشق کوس جنون زد
ندانم آنکه چه آید به پیش آخر کارم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
اگر جدا کنی از تیغ بند از بندم
به تیغ دیگرت ای دوست آرزومندم
غم ترا فلک آزار من گمان دارد
ولی بجان تو من با غم تو خرسندم
سزد فزون شود از غیر من بمن جورت
سزای اینکه ز غیر تو مهر بر کندم
مرا ز خاک پس از مرگ نی شکر روید
اگر تو کام دهی زان لب شکر خندم
سمند خویش پی صید من چه می‌تازی
که من بدام تو خود صید بسته دربندم
دلم کند ز جنون منع عاقلان در من
چه حالتست که دیوانه میدهد پندم
صغیر بندهٔ عشقم بسخت پیوندی
که سست کرد ز خلق زمانه پیوندم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
تا بدام تو من ای جان جهان افتادم
کرد عشق تو ز قید دو جهان آزادم
هر قدر درس که‌ام وخته بود استادم
الف قامت رعنای تو برد از یادم
تا چو طوطی همه جا شرح دهم قند لبت
از خیال رخت آئینه ببر بنهادم
نشنودم پند کسان گر همه باشد پدری
من بروی تو صنم عاشق مادر زادم
باز مانند ملایک همه شب از تسبیح
بس رود بی مه رویت بفلک فریادم
خواهی از من تو بهر عشوه دلی من چکنم
داشتم یکدل و در عشوهٔ اول دادم
از سر این تن خاکی بهوایت چو غبار
خواستم تا که بکوی تو رساند بادم
تا رخ و زلف و قدت دیده‌ام ای غنچه دهان
بیخبر از گل و از سنبل و از شمشادم
تو ز گیسوی سیه لیلی و من مجنونم
تو بشیرین دهنی شهره و من فرهادم
گرمن از تیشهٔ همت بکنم ریشهٔ کوه
تیشهٔ عشق تو آخر بکند بنیادم
تا گرفتی بدلم خانه خرابم کردی
کی پس آخر کنی ای خانه خراب‌ آبادم
بده از وصل رخ و قامت خود کام مرا
تا نمایی ز غم روز قیامت شادم
برق بیداد کسی خرمن من سوخت صغیر
که از او کس نتواند بستاند دادم