عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸۲
ای که در دیده درونی و در آغوش نه ای
هم به یاد تو که یک لحظه فراموش نه ای
چند افسون جفا خوانی و پنهان داری
آنچنان نیست که افسونش به هر گوش نه ای
رو بپوشیدی و این بنده خطا کرد که دید
من و رسوایی ازین پس، چو خطاپوش نه ای
وه که از درد توام خون جگر نوش گرفت
تو چه دانی که در این درد جگر نوش نه ای
گر به آغوش بریزند گل اندر بر من
آن همه خار بود چون تو در آغوش نه ای
دوش گفتی که کنم چاره کارت فردا
آخر امروز چرا بر سخن دوش نه ای؟
از لبش وعده دهی، وز مژه اش زخم زنی
نیش باری مزن، ای دیده، اگر نوش نه ای
هم به یاد تو که یک لحظه فراموش نه ای
چند افسون جفا خوانی و پنهان داری
آنچنان نیست که افسونش به هر گوش نه ای
رو بپوشیدی و این بنده خطا کرد که دید
من و رسوایی ازین پس، چو خطاپوش نه ای
وه که از درد توام خون جگر نوش گرفت
تو چه دانی که در این درد جگر نوش نه ای
گر به آغوش بریزند گل اندر بر من
آن همه خار بود چون تو در آغوش نه ای
دوش گفتی که کنم چاره کارت فردا
آخر امروز چرا بر سخن دوش نه ای؟
از لبش وعده دهی، وز مژه اش زخم زنی
نیش باری مزن، ای دیده، اگر نوش نه ای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸۳
خنده را سوختن جان من آموخته ای
غمزه را غارت ایمان من آموخته ای
جان به بازی ببری از من و بازم ندهی
این چه بازیست که بر جان من آموخته ای؟
می زنی بر من سرگشته که سربازی کن
گوی بازی تو به چوگان من آموخته ای
طره را بشکنی و باز ببندی، دانم
این شکست از پی پیمان من آموخته ای
جا به چشمم کنی و غرقه شوم برنکشی
آشنا گر چه به طوفان من آموخته ای
پاره گرد، ای دل و خون شو که ترا فرمان است
عشق بازی تو به فرمان من آموخته ای
چه کنی از مژه سحر از پی خسرو هر دم
این عملها نه ز دیوان من آموخته ای؟
غمزه را غارت ایمان من آموخته ای
جان به بازی ببری از من و بازم ندهی
این چه بازیست که بر جان من آموخته ای؟
می زنی بر من سرگشته که سربازی کن
گوی بازی تو به چوگان من آموخته ای
طره را بشکنی و باز ببندی، دانم
این شکست از پی پیمان من آموخته ای
جا به چشمم کنی و غرقه شوم برنکشی
آشنا گر چه به طوفان من آموخته ای
پاره گرد، ای دل و خون شو که ترا فرمان است
عشق بازی تو به فرمان من آموخته ای
چه کنی از مژه سحر از پی خسرو هر دم
این عملها نه ز دیوان من آموخته ای؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸۴
آتش اندر آب هرگز دیده ای
عنبر اندر تاب هرگز دیده ای
چون دهان و لعل شورانگیز او
پسته و عناب هرگز دیده ای
شد نقاب عارضش زلف سیاه
شام پر مهتاب هرگز دیده ای
در صدف چون رشته دندان او
لؤلؤی خوشاب هرگز دیده ای
نرگسش در طاق ابرو خفته مست
مست در محراب هرگز دیده ای
در غمش خسرو چو چشم خونفشان
چشمه خوناب هرگز دیده ای
عنبر اندر تاب هرگز دیده ای
چون دهان و لعل شورانگیز او
پسته و عناب هرگز دیده ای
شد نقاب عارضش زلف سیاه
شام پر مهتاب هرگز دیده ای
در صدف چون رشته دندان او
لؤلؤی خوشاب هرگز دیده ای
نرگسش در طاق ابرو خفته مست
مست در محراب هرگز دیده ای
در غمش خسرو چو چشم خونفشان
چشمه خوناب هرگز دیده ای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸۵
باز بر خونم کمر بربسته ای
وان دو ابروی سر بر بسته ای
من میان بر بستنت را بنده ام
موی را گویی کمر بر بسته ای
می روی چون تیر و در دل می خلی
تا خود از شست که بیرون جسته ای
ازتری آب از لبانت می چکد
بس که اندر چشم من بنشسته ای
تازه کردستی ز نم بر روی خود
هم به خون تازه در پیوسته ای
بر زمین پهلو نمی یارم نهاد
بس که خسرو را به مژگان خسته ای
وان دو ابروی سر بر بسته ای
من میان بر بستنت را بنده ام
موی را گویی کمر بر بسته ای
می روی چون تیر و در دل می خلی
تا خود از شست که بیرون جسته ای
ازتری آب از لبانت می چکد
بس که اندر چشم من بنشسته ای
تازه کردستی ز نم بر روی خود
هم به خون تازه در پیوسته ای
بر زمین پهلو نمی یارم نهاد
بس که خسرو را به مژگان خسته ای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸۶
سر در خمار، شب به کنار که بوده ای؟
لبها فگار، همدم و یار که بوده ای؟
سنبل به تاب رفته و نرگس به خواب ناز
شب تا به روز باده گسار که بوده ای؟
شمع مراد من نشدی یک شبی تمام
ماه تمام، در شب تار که بوده ای؟
با چشم آهوانه که شیران کند شکار
ای آهوی رمیده شکار که بوده ای
سروت هنوز هست در آغوش خاستن
ای سرو نیم رسته، بهار که بوده ای؟
زان رو که جوی چشمه خورشید خون گرفت
خونابه شوی گریه زار که بوده ای؟
کارت چنین که پرده دلها دریدن است
امشب به پرده محرم کار که بوده ای؟
ما را ز اشک صد جگر پاره در کنار
تو پاره جگر به کنار که بوده ای؟
بر ریش خسروت نمکی هم دریغ بود
مرهم رسان جان فگار که بوده ای؟
لبها فگار، همدم و یار که بوده ای؟
سنبل به تاب رفته و نرگس به خواب ناز
شب تا به روز باده گسار که بوده ای؟
شمع مراد من نشدی یک شبی تمام
ماه تمام، در شب تار که بوده ای؟
با چشم آهوانه که شیران کند شکار
ای آهوی رمیده شکار که بوده ای
سروت هنوز هست در آغوش خاستن
ای سرو نیم رسته، بهار که بوده ای؟
زان رو که جوی چشمه خورشید خون گرفت
خونابه شوی گریه زار که بوده ای؟
کارت چنین که پرده دلها دریدن است
امشب به پرده محرم کار که بوده ای؟
ما را ز اشک صد جگر پاره در کنار
تو پاره جگر به کنار که بوده ای؟
بر ریش خسروت نمکی هم دریغ بود
مرهم رسان جان فگار که بوده ای؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸۷
ای ده یکی ز خوبی تو مه، چگونه ای؟
وز هر دو هفته ماه یکی ده، چگونه ای؟
گفتم رسم در آخر آن مه به نزد تو
آخر رسید، ای صنم، آن مه، چگونه ای؟
تا چند گوییم نرسیده ست گاه وصل
آن گاه نیز می رسد، آنگه، چگونه ای؟
گر چه نپرسیم که چگونه ست حال تو؟
باری توان ز حال من، آگه، چگونه ای؟
ره می روی و در پی تو صد هزار دل
ای برده صد هزار دل از ره، چگونه ای؟
دی بوسه دادیم چو شدم خاک بر درت
امروز خاک بوس در شه چگونه ای؟
آیم به نزد تو، چه خوش آید مرا ز تو
بر خسروت خوش آمدی، ای مه، چگونه ای؟
وز هر دو هفته ماه یکی ده، چگونه ای؟
گفتم رسم در آخر آن مه به نزد تو
آخر رسید، ای صنم، آن مه، چگونه ای؟
تا چند گوییم نرسیده ست گاه وصل
آن گاه نیز می رسد، آنگه، چگونه ای؟
گر چه نپرسیم که چگونه ست حال تو؟
باری توان ز حال من، آگه، چگونه ای؟
ره می روی و در پی تو صد هزار دل
ای برده صد هزار دل از ره، چگونه ای؟
دی بوسه دادیم چو شدم خاک بر درت
امروز خاک بوس در شه چگونه ای؟
آیم به نزد تو، چه خوش آید مرا ز تو
بر خسروت خوش آمدی، ای مه، چگونه ای؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸۸
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸۹
ز آب ملاحت که رخ آلوده ای
وانکه نمک بر جگری سوده ای
داد لبت بوسه و رنجه شدی
بازستان، گر تو نفرموده ای
بشنو از اروح شهیدان عشق
زمزمه عشق که نشنوده ای
هست دوان گرد تو چون گرد باد
جان عزیزان که تو بر بوده ای
دوش نشد دل که به مه بنگرم
ز آنک تو اندر دل ما بوده ای
لابه بر آن لب چو ملمع گریست
عربده بر فتنه چه آلوده ای؟
می روم از وعده وصلت مدام
گرچه که بادست که پیموده ای
منت بخشیدن تو بهر چیست؟
بر دل خسرو که نبخشوده ای
وانکه نمک بر جگری سوده ای
داد لبت بوسه و رنجه شدی
بازستان، گر تو نفرموده ای
بشنو از اروح شهیدان عشق
زمزمه عشق که نشنوده ای
هست دوان گرد تو چون گرد باد
جان عزیزان که تو بر بوده ای
دوش نشد دل که به مه بنگرم
ز آنک تو اندر دل ما بوده ای
لابه بر آن لب چو ملمع گریست
عربده بر فتنه چه آلوده ای؟
می روم از وعده وصلت مدام
گرچه که بادست که پیموده ای
منت بخشیدن تو بهر چیست؟
بر دل خسرو که نبخشوده ای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹۰
گر چه به هر سخن دلم از تن ربوده ای
با این همه بگوی، که جانم فزوده ای
چشمت به غمزه بردن دلها نمونه ایست
تا تو بدین بهانه چه دلها ربوده ای!
رویت درون پرده و صد پرده چاک ازو
شادی به روزگار کسی کش نموده ای
بالین گردناک مرا طعنه می زنی
جانا، به تکیه گاه غریبان نبوده ای
آسان مگیر آه و دم سرد من، از آنک
خردی و گرم و سرد جهان نآزموده ای
گفتی که خون به دست خودت ریز، ای رقیب
شکرانه بر من است که از وی شنوده ای
کی داند انده شب تنها نشستگان؟
ای آن که مست در بر جانان غنوده ای
ای مرغ آب، عربده دریات سهل بود
پروانه وار سینه بر آتش نسوده ای
بد گفت عاشقانت چنین کرد، خسروا
رنجه مشو که کشته خود را دروده ای
با این همه بگوی، که جانم فزوده ای
چشمت به غمزه بردن دلها نمونه ایست
تا تو بدین بهانه چه دلها ربوده ای!
رویت درون پرده و صد پرده چاک ازو
شادی به روزگار کسی کش نموده ای
بالین گردناک مرا طعنه می زنی
جانا، به تکیه گاه غریبان نبوده ای
آسان مگیر آه و دم سرد من، از آنک
خردی و گرم و سرد جهان نآزموده ای
گفتی که خون به دست خودت ریز، ای رقیب
شکرانه بر من است که از وی شنوده ای
کی داند انده شب تنها نشستگان؟
ای آن که مست در بر جانان غنوده ای
ای مرغ آب، عربده دریات سهل بود
پروانه وار سینه بر آتش نسوده ای
بد گفت عاشقانت چنین کرد، خسروا
رنجه مشو که کشته خود را دروده ای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹۱
تو شوخ هر کجا لب خندان گشوده ای
از دل بسی گره که به دندان گشوده ای
آب حیات می رودت در سخن که لب
گویی ره آب چشمه حیوان گشوده ای
ما چون زییم بیش که از بهر جان ما
مستی و خوی چکان و گریبان گشوده ای
هست از برای کینه ما خط کشیدنت
مضمون نهان مدار که عنوان گشوده ای
فریاد رس مرا و ز فریاد وارهانش
خسرو که هر شبی ز وی افغان گشوده ای
از دل بسی گره که به دندان گشوده ای
آب حیات می رودت در سخن که لب
گویی ره آب چشمه حیوان گشوده ای
ما چون زییم بیش که از بهر جان ما
مستی و خوی چکان و گریبان گشوده ای
هست از برای کینه ما خط کشیدنت
مضمون نهان مدار که عنوان گشوده ای
فریاد رس مرا و ز فریاد وارهانش
خسرو که هر شبی ز وی افغان گشوده ای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹۲
آن دل خراب شد که تو آباد دیده ای
وان سینه غم گرفت که تو شاد دیده ای
بازار عیش و خانه هستی و کوی عقل
ویرانه ها شد آن همه کآباد دیده ای
عمری ست تا به دام بلایی اسیر ماند
آن جان نازنین که تو آزاد دیده ای
نزد من، ای حسود، تو بایستیی کنون
تا خان و مان دل همه بر باد دیده ای
ای پندگوی، همره من در عدم نه ای
تا از غم ویم علف و زاد دیده ای
ای مرغ عاشق ار تو بدانستییی وفا
در رنج خویش راحت صیاد دیده ای
خسرو، به بوستان چه روی دل دگر طرف؟
کاش از نخست در گل و شمشاد دیده ای
وان سینه غم گرفت که تو شاد دیده ای
بازار عیش و خانه هستی و کوی عقل
ویرانه ها شد آن همه کآباد دیده ای
عمری ست تا به دام بلایی اسیر ماند
آن جان نازنین که تو آزاد دیده ای
نزد من، ای حسود، تو بایستیی کنون
تا خان و مان دل همه بر باد دیده ای
ای پندگوی، همره من در عدم نه ای
تا از غم ویم علف و زاد دیده ای
ای مرغ عاشق ار تو بدانستییی وفا
در رنج خویش راحت صیاد دیده ای
خسرو، به بوستان چه روی دل دگر طرف؟
کاش از نخست در گل و شمشاد دیده ای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹۴
چه بد کردیم کز ما برشکستی؟
ز غم بر جان ما نشتر شکستی
روان شد گریه تا گیرد عنانت
گذشتی و عنان را بر شکستی
مرا در طعنه خصمان فگندی
به سنگ ناکسان گوهر شکستی
تنم خستی و خونم نوش کردی
چرا می خوردی و ساغر شکستی؟
دلم را خرد بشکستی به هجران
قوی بتخانه ای را در شکستی
چه شکل است این که دین را غارتیدی؟
چه نازست این که هم، کافر، شکستی؟
چه بانگ پای اسپ است این که در وجد؟
نوا در حلق خنیاگر شکستی؟
نگویم زلف کان دزد سیه را
نکو کردی که پا و سر شکستی
گره محکم زدی بر جان خسرو
که زلف عنبرین را بر شکستی
ز غم بر جان ما نشتر شکستی
روان شد گریه تا گیرد عنانت
گذشتی و عنان را بر شکستی
مرا در طعنه خصمان فگندی
به سنگ ناکسان گوهر شکستی
تنم خستی و خونم نوش کردی
چرا می خوردی و ساغر شکستی؟
دلم را خرد بشکستی به هجران
قوی بتخانه ای را در شکستی
چه شکل است این که دین را غارتیدی؟
چه نازست این که هم، کافر، شکستی؟
چه بانگ پای اسپ است این که در وجد؟
نوا در حلق خنیاگر شکستی؟
نگویم زلف کان دزد سیه را
نکو کردی که پا و سر شکستی
گره محکم زدی بر جان خسرو
که زلف عنبرین را بر شکستی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹۵
چون می نرسد دست به پایی که تو داری
کم زانکه شوم خاک سرایی که تو داری
بازند جهان را به یکی داو، بنازند
من هر دو ببازم به دغایی که تو داری
زنهار نجویی دل آزرده ما را
ای باد صبا، گشت به جایی که تو داری
گر بد نکنی دل، تن تو تن نتوان گفت
جانی ست نهان زیر قبایی که تو داری
افسوس بود جور تو بر هر دل و جانی
من دانم و من، قدر جفایی که تو داری
صد خرقه صوفی به خرابات گرد و کرد
آن نرگس مخمور بلایی که تو داری
رنجه مشو ای زاهد نیک، از پی من، زآنک
دل باز نیاید به دعایی که تو داری
خسرو به زبان توبه و در دل می و شاهد
احسنت از این صدق و صفایی که تو داری
کم زانکه شوم خاک سرایی که تو داری
بازند جهان را به یکی داو، بنازند
من هر دو ببازم به دغایی که تو داری
زنهار نجویی دل آزرده ما را
ای باد صبا، گشت به جایی که تو داری
گر بد نکنی دل، تن تو تن نتوان گفت
جانی ست نهان زیر قبایی که تو داری
افسوس بود جور تو بر هر دل و جانی
من دانم و من، قدر جفایی که تو داری
صد خرقه صوفی به خرابات گرد و کرد
آن نرگس مخمور بلایی که تو داری
رنجه مشو ای زاهد نیک، از پی من، زآنک
دل باز نیاید به دعایی که تو داری
خسرو به زبان توبه و در دل می و شاهد
احسنت از این صدق و صفایی که تو داری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹۶
رخساره مکن راست به جایی که تو باشی
ور راست کنی، طرفه بالایی که تو باشی
گفتی چو ببینی رخ ما را غم خود خور
از جان که کند یاد به جایی که تو باشی؟
از دیده نیفتد گذرش بر تو نگویی
تا خاک شوم در ته پایی که تو باشی
شاید که نیاری به نظر ملک جهان را
در کلبه احزان گدایی که تو باشی
خلقی به دم سرد بمیرد به درت، آنکه
خورشید نتابد به سرایی که تو باشی
خسرو، اگر از شعر برانی سخن عشق
احسنت، زهی شعر سرایی که تو باشی
ور راست کنی، طرفه بالایی که تو باشی
گفتی چو ببینی رخ ما را غم خود خور
از جان که کند یاد به جایی که تو باشی؟
از دیده نیفتد گذرش بر تو نگویی
تا خاک شوم در ته پایی که تو باشی
شاید که نیاری به نظر ملک جهان را
در کلبه احزان گدایی که تو باشی
خلقی به دم سرد بمیرد به درت، آنکه
خورشید نتابد به سرایی که تو باشی
خسرو، اگر از شعر برانی سخن عشق
احسنت، زهی شعر سرایی که تو باشی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹۷
مست آمده ای باز به مهمان که بودی؟
دانم شکری در شکرستان که بودی؟
ای یار جدا مانده، دل تنگ که جستی؟
ای یوسف گم گشته به زندان که بودی؟
دیوانه من بر سر کوی که گذشتی؟
تشویش ده حال پریشان که بودی؟
می دوش کجا خوردی و ساغر به که دادی؟
در ظلمت شب چشمه حیوان که بودی؟
آراسته و مست در آغوش که خفتی؟
این بخت کرا بوده، به فرمان که بودی؟
جعدت که گزیده ست، لبت را که گزیده ست؟
پیش که نشستی شب و مهمان که بودی؟
حلوا همه تاراج شد، ای دل، تو چه کردی؟
شهد که چشیدی، مگس خوان که بودی؟
جان دگری در تن نالان که بودی؟
کان نمکی در دل بریان که بودی؟
نی بوی گلی داری و نی رنگ بهاری
خسرو، تو به نظاره بستان که بودی؟
دانم شکری در شکرستان که بودی؟
ای یار جدا مانده، دل تنگ که جستی؟
ای یوسف گم گشته به زندان که بودی؟
دیوانه من بر سر کوی که گذشتی؟
تشویش ده حال پریشان که بودی؟
می دوش کجا خوردی و ساغر به که دادی؟
در ظلمت شب چشمه حیوان که بودی؟
آراسته و مست در آغوش که خفتی؟
این بخت کرا بوده، به فرمان که بودی؟
جعدت که گزیده ست، لبت را که گزیده ست؟
پیش که نشستی شب و مهمان که بودی؟
حلوا همه تاراج شد، ای دل، تو چه کردی؟
شهد که چشیدی، مگس خوان که بودی؟
جان دگری در تن نالان که بودی؟
کان نمکی در دل بریان که بودی؟
نی بوی گلی داری و نی رنگ بهاری
خسرو، تو به نظاره بستان که بودی؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹۸
دیدی که حق خدمت بسیار ندیدی
ببریدی و رنج من غمخوارندیدی
بسیار کشیدم غم و رنج تو و اندک
آن را به میان اندک و بسیار ندیدی
آماج خدنگ ستمم ساختی آخر
جز من دگری لایق این کار ندیدی
باری تو بزی شاد که داری دل خرم
چون که نشدی عاشق و آزار ندیدی
بیداری شبهام چه دیدی تو که هرگز
در خواب گهی دیده بیدار ندیدی؟
بیمار چه پرسی تو که بیمار نگشتی
تیمار چه دانی تو که تیمار ندیدی
خسرو، تو بسی غصه کشیدی ز چنان شوخ
باز از دل گمراه تو انکار ندیدی
ببریدی و رنج من غمخوارندیدی
بسیار کشیدم غم و رنج تو و اندک
آن را به میان اندک و بسیار ندیدی
آماج خدنگ ستمم ساختی آخر
جز من دگری لایق این کار ندیدی
باری تو بزی شاد که داری دل خرم
چون که نشدی عاشق و آزار ندیدی
بیداری شبهام چه دیدی تو که هرگز
در خواب گهی دیده بیدار ندیدی؟
بیمار چه پرسی تو که بیمار نگشتی
تیمار چه دانی تو که تیمار ندیدی
خسرو، تو بسی غصه کشیدی ز چنان شوخ
باز از دل گمراه تو انکار ندیدی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹۹
ای باد، حدیث دلم آنجاش بگویی
در گوشه ای در گوش به تنهاش بگویی
از هر نمط آنجا سخنی درفگنی، پس
زانگونه که دانی سخن ماش بگویی
از غمزه او هست همه شهر به فریاد
آهسته بدان غمزه رعناش بگویی
با دامن پر خون چو به بازار فتادم
حال من تر دامن ترساش بگویی
گستاخی بوسه نکنم، لیک پیامی
از هر لب من با کف هر پاش بگویی
گفتی که کشد دردت از نام تو، گویم
«ای کاش بگویی و ز ما کاش بگویی!»
داد داده اویم، اگر امروز دهم جان
فردا خبری از پی فرداش بگویی
چون مردن من زحمت آن پاش تیرزد
این چاش مخوانی و همانجاش بگویی
هر چند دل خسرو ازو سوخت، نخواهم
کش هیچ ملامت کنی، اماش بگویی
در گوشه ای در گوش به تنهاش بگویی
از هر نمط آنجا سخنی درفگنی، پس
زانگونه که دانی سخن ماش بگویی
از غمزه او هست همه شهر به فریاد
آهسته بدان غمزه رعناش بگویی
با دامن پر خون چو به بازار فتادم
حال من تر دامن ترساش بگویی
گستاخی بوسه نکنم، لیک پیامی
از هر لب من با کف هر پاش بگویی
گفتی که کشد دردت از نام تو، گویم
«ای کاش بگویی و ز ما کاش بگویی!»
داد داده اویم، اگر امروز دهم جان
فردا خبری از پی فرداش بگویی
چون مردن من زحمت آن پاش تیرزد
این چاش مخوانی و همانجاش بگویی
هر چند دل خسرو ازو سوخت، نخواهم
کش هیچ ملامت کنی، اماش بگویی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰۰
ای باد، سلام دلم آنجا برسانی
بوسی ز لبم بر کف آن پا برسانی
یکبار رسانیش سلام همه عشاق
صد بار از آن من تنها برسانی
بسیار بگردیش ز ما گرد سر آنگاه
صد سجده فرضش ز سر ما برسانی
این پیرهن چاک به خون غرقه که دارم
پنهان ببری از من و پیدا برسانی
دیرینه پیامی که برون داده ام از دل
پرورده به خونهای دل آنجا برسانی
کردیم به خوناب جگر نقش به چهره
این قصه به آن یوسف دلها برسانی
گر بر سر خسرو گذری، دوست، هماناک
عمر وی از امروز به فردا برسانی
بوسی ز لبم بر کف آن پا برسانی
یکبار رسانیش سلام همه عشاق
صد بار از آن من تنها برسانی
بسیار بگردیش ز ما گرد سر آنگاه
صد سجده فرضش ز سر ما برسانی
این پیرهن چاک به خون غرقه که دارم
پنهان ببری از من و پیدا برسانی
دیرینه پیامی که برون داده ام از دل
پرورده به خونهای دل آنجا برسانی
کردیم به خوناب جگر نقش به چهره
این قصه به آن یوسف دلها برسانی
گر بر سر خسرو گذری، دوست، هماناک
عمر وی از امروز به فردا برسانی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰۱
ای آنکه تو سلطان همه سیمبرانی
دستور بود فتنه به ملک تو که رانی
صد تیر جفا می گذرانی ز جگرها
بازوت قوی باد که خوش می گذرانی
چشمم که دوید از پی دیدار ندیدت
این است سزایش که به تیرش برانی
سبزه که دمد از گل عشاق تو، ای ترک
خنگ تو بود سوخته، هان تا بچرانی
از آب و گلم گرد برآورد هوایت
تا چند به دنبال خودم خاک خورانی؟
ما را تو مکش در هوس آن لب شیرین
این سوی در آیم، گرم آن سوی برانی
گفتی که زبانیم جز از تو همه کس، وای
ما را بمکش گر تو حیات دگرانی
هستی تو اگر شاد به رنجیدن خسرو
من سینه کنم پاره، تو گر جامه درانی
دستور بود فتنه به ملک تو که رانی
صد تیر جفا می گذرانی ز جگرها
بازوت قوی باد که خوش می گذرانی
چشمم که دوید از پی دیدار ندیدت
این است سزایش که به تیرش برانی
سبزه که دمد از گل عشاق تو، ای ترک
خنگ تو بود سوخته، هان تا بچرانی
از آب و گلم گرد برآورد هوایت
تا چند به دنبال خودم خاک خورانی؟
ما را تو مکش در هوس آن لب شیرین
این سوی در آیم، گرم آن سوی برانی
گفتی که زبانیم جز از تو همه کس، وای
ما را بمکش گر تو حیات دگرانی
هستی تو اگر شاد به رنجیدن خسرو
من سینه کنم پاره، تو گر جامه درانی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰۲
شتربانا، دمی محمل میارای
رها کن تا ببوسم ناقه را پای
نهادند آشنایان بار بر دل
دلم رفته ست و بارش ماند بر جای
روان شد محمل و جانم به دنبال
جرس می نالد و من می کنم وای
ندیدم ره چو غایب شد ز چشمم
غبار بختیان دشت پیمای
تو، ای کت بر شتر آب حیات است
به وادی تشنه می میرم، ببخشای
بیابان پیش چشمم گشت تاریک
مه محمل نشینم، پرده بگشای
دلم چون همرهش شد گویش، ای باد
که جان هم می رسد، تعجیل منمای
خوشی بر مردنم آخر نیارم
بدین دوری همم منزل مفرمای
رسید آن ماه چون خسرو به منزل
تو ره می بین و رو بر خاک می سای
رها کن تا ببوسم ناقه را پای
نهادند آشنایان بار بر دل
دلم رفته ست و بارش ماند بر جای
روان شد محمل و جانم به دنبال
جرس می نالد و من می کنم وای
ندیدم ره چو غایب شد ز چشمم
غبار بختیان دشت پیمای
تو، ای کت بر شتر آب حیات است
به وادی تشنه می میرم، ببخشای
بیابان پیش چشمم گشت تاریک
مه محمل نشینم، پرده بگشای
دلم چون همرهش شد گویش، ای باد
که جان هم می رسد، تعجیل منمای
خوشی بر مردنم آخر نیارم
بدین دوری همم منزل مفرمای
رسید آن ماه چون خسرو به منزل
تو ره می بین و رو بر خاک می سای