عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵۸
دلها به غمزه دزدی، چون خنده برگشایی
جانها به عشوه سوزی، چون زلف را نمایی
دلها بری و گویی، من دلبری ندانم
بازی ز زلف بستان تعویذ دلربایی
هستم فتاده در غم برخاسته ز هستی
هیچ افتدت که گه گه در دیدن من آیی
گردد دل غمینم خون از برای جانان
زیرا که می برآید حال من از جدایی
خون شد ز گریه دیده، بفشان ز زلف گردی
تا دیده سرمه سازد از بهر روشنایی
چندین مگو که خسرو با من چه کار دارد؟
آخر تو روز عیدی، من بنده روستایی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵۹
ای بیغم از دل من، بسیار شد جدایی
شادی به رویت ار چه بر غم کنان نیایی
گفتی، رهات کردم از خنجر سیاست
دل سوختی و جانم آتش برین رهایی
داند چگونه باشد شبهای دردمندان
آن کس که خفته یک روز بر بستر جدایی
شبهای عاشقان را شمع مراد نبود
رسوای شهر و کو را چه جای پارسایی
خورشید آسمان را چون کم توان رسیدن
بر جای رقص می کن، ای ذره هوایی
در حسرت جمالت جانم به لب رسیده
ای دستگیر جان ها، آخر بگو، کجایی؟
آن من نیم که باشم در ملک وصل خسرو
بگذار تا به کویت خوش می کنم گدایی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶۰
ای که تاراج دل و دین می دهی
فتنه را باز این چه آیین می دهی؟
ماه از روی تو می یابد شرف
کش به یک خنده دو پروین می دهی
می دهی دل بو که جان خواهد ستد
باری آن مستان، اگر این می دهی
ندهیم چندان که خواهم بوسه ای
بارک الله، عشوه چندین می دهی
چند گویی لب به دندانت گزم
در دهان مرده یاسین می دهی
خوی ز رویت ریخت آبی بر لبت
زانکه شربت نیک شیرین می دهی
لعل تو در خون خسرو بسته شد
هم بر این شربت که رنگین می دهی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶۱
سرمه اندر چشم خودبین می کنی
شانه اندر زلف پرچین می کنی
از ستم چندین که کردی کس نکرد
بس کن، از بهر که چندین می کنی؟
در غم لبهای من گویی بمیر
مرگ را بر بنده شیرین می کنی
بگذری از مهر و گویی کاین کنم
مهر می باید ترا کاین می کنی
تا بود ما و خیالت در شرف
چشم خسرو پر ز پروین می کنی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶۲
آنکه جان گویند خلقی، آن تویی
وانکه شیرین تر بود از جان تویی
شهر دل ویران شد از بیداد تو
ورچه ویران تر شود، سلطان تویی
در بلای فتنه نتوان زیستن
دیر زی، گره یکی زیشان تویی
تا کیم سوزی که دل بر جای دار
چون برین دل صاحب فرمان تویی
از گران جانی من، جانا، مرنج
چون درون جان من پنهان تویی
من خوشم، گر سوخته دارم جگر
از تو خواهم عذر، چون مهمان تویی
درد خسرو هر زمان افزون تر است
از که گیرم عیب، چون درمان تویی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶۳
ای ز رویت چشم جان را روشنی
زلف مشکن تا دلم را نشکنی
گفتم ایمن شو که من زآن توام
عید بر عمر است و آنگه ایمنی
چیست کز دستم نمی نوشی شراب؟
روشنم شد تشنه خون منی
هر زمان گویی منال از دوستان
چه اندر بازی، ای یار، افگنی؟
آخر این جان است کز تن می رود
آخر این تیغ است و بر من می زنی!
مانده با دامان آن یوسف دلم
آخر این خون هم در آن پیراهنی
پاک دامانی، تو دانی چاره چیست
ما و معشوق و می و تردامنی
تا چه خواهد شد، ندانم حال من
من اسیر و تیغ خوبان گردنی
خسروا، از کندن جان چاره نیست
چون نمی آری که دل را بر کنی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶۵
تا فراقت تاخت بر من بارگی
ساختم با محنت و آوارگی
دل ز ما بردی، زهی جان پروری
خون ما خوردی، خهی غمخوارگی
چار و ناچارت چو ما فرمان بریم
چاره ما ساز در بیچارگی
چون عنان صبر بردی از کفم
یک زمان در کش عنان بارگی
وارهان یکدم از این بیداد و غم
زانکه شد بیداد غم یکبارگی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶۶
آمد آن شادی جان بر ما دی
شادی افزود مرا بر شادی
پایش افتادم و لب بگرفتم
گفت، بگذار، کجا افتادی؟
گفتم آن کردم، چون باد صبا
از دل غنچه گره نگشادی
سرو در آرزوی بندگیت
گله ها می کند از آزادی
یاد داری که از این پیش ز لطف
باده بر یاد خودم می دادی
کرد بیداد تو بر خسرو جور
نستد دارویی از بیدادی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶۷
هر شب، ای ماه، کجا می گردی؟
از من خسته جدا می گردی
گر به ذکر تو دمی گردد دل
هیچ گرد دل ما می گردی؟
ورق جور به کف چون خط خویش
همه در گرد بلا می گردی
با خط خویش بگویی کامشب
گرد خورشید چرا می گردی؟
من کجا تا به کجا در طلبت؟
تو کجایی و کجا می گردی؟
من دهن باز چو گل منتظرت
تو پریشان چو صبا می گردی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶۹
ای رفته در غریبی، باز آکه عمر و جانی
یا خود چو عمر رفته باز آمدن ندانی؟
در راه تو بمیرم، گرچه ترا نبینم
باری خلاص یابم از ننگ زندگانی
زانجا که رفته ای تو، نفرستی ار سلامی
بر دست باد باری از خاک ره نشانی!
رفتی و زآرزویت بر لب رسید جانم
مانا که زنده یابی، باز آاگر توانی
از ما چو آشنایان برداشتند دل را
ای جان زار مانده، تو هم ببر گرانی
ای صاحب سلامت، خفته به خواب مستی
تو در شب فراقت احوال من چه دانی؟
زین بخت نابسامان کامی نیافت خسرو
برباد آرزو شد سرمایه جوانی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷۳
هلال عید نمود، ای مه دو هفته، کجایی؟
که دوستان را روی چو عید خود بنمایی
برون خرام کله کج نهاده تا به نظاره
ز پرده ها به در افتند لعبتان ختایی
اگر تو باد به سر می کنی، رسد که به خوبی
چو غنچه لعل کلاه و چو سبزه سبزقبایی
نماز عید به محراب ابروی تو کنم من
نه من که جمله جهان، چون به عیدگاه درآیی
چرا روایی اشکم به پیش روی تو نبود؟
گلاب را بود آخر به روز عید روایی
هر آنچه در دل من بود، ریختند به صحرا
دو چشم من که به خونم همی دهند گوایی
بخوان به نزد خودم تا چو بخت سوی تو آیم
کجاست دولت آنم که تو به سوی من آیی
به جور می کشم، این جرم خسروست، نه از تو
که تو چو لطف ملک جان فزای عمر فزایی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷۴
سلام و خدمت ما، ای صبا، به یار بگوی
فغان و زاری بلبل به نوبهار بگوی
برفت طاقت صبر و نماند قوت عقل
بگوی حال من او را و زینهار بگوی
ز خون دیده همه دست من نگار گرفت
مگر که دست بگیرد بدان نگار بگوی
هزار جور کشیدم ز غم که نتوان گفت
یکی اگر بتوانی از آن هزار، بگوی
اگر ز بنده فراموش کرد، یادش ده
وزین سخن دو سه بر وجه یادگار بگوی
بنای عافیتم کاستوار بود از صبر
خراب شد ز غمم دار استوار بگوی
حدیث چشم چو دریا بگو و زین مگذر
چو زین گذشت، حدیث لب و کنار بگوی
اگر چه هر چه بگویی به عکس کار کند
تو باری اینقدر از بهر عکس کار بگوی
اگر چه او نشود ز آن خویش خسرو را
تو ز آن خود بکن و بهر کردگار بگوی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷۵
ای باد صبحگاه به من نام او بگوی
خوناب غیرتم به لب جام او بگوی
جان بو که خوش برآیدم امروز پیش او
چیزی دگر مگوی، همین نام او بگوی
بستان دعای سوخته ای، وز لبش مرا
آلوده کرشمه دشنام او بگوی
یار است یا خیال؟ نمی دانم اینقدر
آن کیست در طواف بر آن بام او بگوی
شبها منم ز غمزه او غرق خون ناب
این ماجرا به نرگس خودکام او بگوی
پیغام داد کز سر تیغت سر افگنم
حاجت به تیغ نیست، به پیغام او بگوی
وامی ست جان خسرو از آن روی همچو مه
گر ممکن است بر رخ گلفام او بگوی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷۶
گاهم ز غمزه ها هدف تیر می کنی
گاهم زبون چشم زبون گیر می کنی
من جامه کاغذین کنم از رشک کاغذت
کان را چو برگ که هدف تیر می کنی
خونها که می خورانیم، از تو بدین خوشم
گویی به کام من شکر و شیر می کنی
شب گوییا به خواب لبم بر دهان تست
این خواب را بگو که چه تعبیر می کنی؟
من از غمت خمیده، تو گویی جوان شدی
خوش خنده ایست اینکه به تدبیر می کنی
گفتی بلا رسد که به خواریت می کشد
جان عزیز من، تو چه تقصیر می کنی؟
هر دم مگو، ز یاری خسرو مراست شک
زیرا سخن مخالف تقدیر می کنی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷۷
ای یار پر نمک، جگرم ریش می کنی
قصد هلاک سوخته خویش می کنی
از دیده شرم دار، گرت بیم آه نیست
بی موجبی چرا دل من ریش می کنی؟
آخر کجا روا بود، ای ناخدای ترس
این سلطنت که با من درویش می کنی
ای آنکه پند می دهیم از برای عشق
چندین مدم که آتش من بیش می کنی
جانا، ز طعنه کشته شدم، کاین دل مرا
آماج تیر دشمن بدکیش می کنی
چشمت به خواب می رود، آن مست را بگوی
آخر چه کرده ایم که در پیش می کنی
جوری که می کنی تو، مرا آن نمی کشد
این می کشد که پیش بداندیش می کنی
گر بوسه خواهم از مژه، گویی جواب تلخ
بوسه مده، چرا سخن از نیش می کنی؟
خسرو به آرزو چو خیالت به جان خرید
در کار او هنوز چه فرویش می کنی؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷۹
هیچ شکر چو آن دهان دیدی؟
هیچ تنگ شکر چو آن دیدی؟
این زمانت که در کنار آمد
جز کمر هیچ در میان دیدی؟
در چمن همچو شمع مجلس ما
طوطی آتشین زبان دیدی؟
در سخن جز شراب آتش فام
ز آب آتش نشان نشان دیدی؟
راستی را شمایل قد او
هیچ در سرو بوستان دیدی؟
پرتو روی او بگو روشن
هیچ در ماه آسمان دیدی؟
همچو غرقاب عشق او، خسرو
هیچ دریای بیکران دیدی؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸۰
گر منت می کنم عنان گیری
تا کی از چون منت کران گیری؟
هر زمان از کرشمه ابرو
بهر خونریز من کمان گیری
دل گرفتار تو از آن کردم
که مرا از برای جان گیری
غمزه و چشم تو نکو داند
این زبون کردن، آن زبان گیری
آفتابی، ولی نخواهم گفت
که تو زان چیزها جهان گیری
بین دهان چو خاتم خود را
تا خود انگشت در دهان گیری
منم و هر دو مردم چشمم
که دو سه بنده رایگان گیری
بوسه گفتی و گر لبت گیرم
این نباید، حساب آن گیری
گویدت دل که ترک خسرو گیر
ترسم از کودکی همان گیری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸۱
تا تو روی چو ماه بنمایی
نتوان دید روی بینایی
نیم بالای تو نباشد سرو
که تو سرو تمام بالایی
به تماشا قدم چه رنجه کنی؟
تو که سر تا قدم تماشایی
گویی از حسرت نبات لبت
شیشه گر گشت چرخ مینایی
روی بنمای تا درو داریم
کز رخ آیینه مصفایی
پیشتر زانکه برد دانی رنگ
نتوانی که روی بنمایی
پیش زلفت فتاده ام شبها
دیو می گیردم ز تنهایی
بسته زلف را بگو، یاری
کای فلان، در کدام سودایی؟
بی تو چون زلف تو پس آمده ام
چه شود، گر به رفق پیش آیی؟
بوسه ای چند بنده خسرو را
بر لب خود برات فرمایی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸۳
مرادوش گویی به خواب آمدی
به کف کرده جام شراب آمدی
کنون هست جان کندنم زان خمار
که در خواب مست و خراب آمدی
ز حیرت به خواب اجل می روم
به بیداریم نه به خواب آمدی
به دل بردنم آمدی، عیب نیست
تو مستی به بوی کباب آمدی
شبی داشتم تیره از روز بد
شبم خوش که چون ماهتاب آمدی
چو جستند از گریه من سبب
تو بودی که بر روی آب آمدی
کجا بودی، ای اختر، نیک فال؟
که مه بودی و آفتاب آمدی
به قهر ارچه کامل شدی، هم خوشم
که در تیغ حاضر جواب آمدی
دل خسرو از تو نشد هیچ دور
به ره گر چه بس ماهتاب آمدی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸۵
تو خود به غمزه سراسر کرشمه و نازی
چه حاجت است که با ما کرشمه ای سازی
به تیغ بازی مژگان مریز خون مرا
که نیست ریختن خون عاشقان بازی
شب آمدی و نگفتم به کس، ولی چه کنم؟
که بوی زلف به همسایه کرد غمازی
حدیث حسن کسی را به عهد تو نرسد
ترا رسد که، نگارا، به حسن ممتازی
از آن شده ست لگدکوب بلبلان سر سرو
که پیش قامت تو می کند سرافرازی
چو جان به پای تو انداختم، خیال بگفت
که من از آن توام تا تو دل نیندازی
رضا به کشتن خود داد خسروت که ز لب
به زنده کردن او چون مسیح پردازی